نگاه سریعی به پنجره کوچک انداخت و رویش را برگرداند. زیر لب گفت: " اون پیرمرده باز به من خیره شده. خوب می دونم توی ذهنش چیه!" بعد صدای مرد را شنید: "اوهوی پسر! بیا اینجا ببینم!"
شانه هایش را بالا انداخت سرش را تکان داد. زیر لب گفت: " این دفۀ سِوٌمه! واضحه که می خواد یه جوری شٌرٍ منو از سر خودش کم کنه!"
به آرامی از روی نیمکت بلند شد و به آرامی به سمت پنجره کوچک رفت. وقتی سرش را خم کرد تا به داخل اتاق دفتر نگاه کند باز صدای پیرمرد را شنید: " مگه تو کار و زندگی نداری، پسر! من که دو ساعت پیش بهت گفتم که بری خونه و همون جا منتظر تلفن من باشی؟ مگه من شماره تلفونتو نگرفتم؟ اگه کاری پیش بیاد... بهت زنگ می زنم دیگه!"
جوان به ملایمت گفت: " بله، جناب . شما گفتین. اما اگه براتون اشکالی نداشته باشه...من یه خورده دیگه منتظر می مونم. شاید هم...توی این فاصله...کاری برام پیدا بشه."
پیر مرد شانه هایش را بالا انداخت: " باشه! هر طور میل خودته. فقط بعداً نگی من بهت نگفتم ها!" و در حالی که هنوز غرغر می کرد و چیزهایی زیر لب می گفت به سمت صندلی راحتیش رفت و نشست.
جوان به محل خودش برگشت. وقتی می نشست، نیمکت چوبی جرق جرقی کرد و تکان تکان خورد. زیر لب گفت:" انگار این آشغال هم حوصله ش از من سر رفته!" بعد دستمالش را از جیب بیرون آورد و سرگرم پاک کردن عرق های سر و صورتش شد. فکر کرد: " هوا داره حسابی گرم می شه. برای این وقت سال خیلی غیر عادیه!"
چند بار چشمانش را مالید و بعد به دیوار پشت سرش تکیه داد. فکر کرد: "حالا توی این وقتِ آزادی که دارم می تونم اون جریان رو یه مروری بکنم. باید ببنم اون جوون راست گفته یا دروغ. وضعش هنوزم مشکوک می زنه!"
چشمهایش را بست و زیر لب گفت: "خب، یه مدت برمی گردیم به عقب. توی خونه هستیم. شبه، همه جا کاملاً تاریکه و سکوت عمیقی بر ساختمون حاکمه. قراره که همه در خواب باشن. راوی داستان ما هم که خود من باشم، ار اول شب تا حالا هر چند وقت یک بار به همه جای ساختمون سر زده و مواظب رفت و آمدا بوده که ببینه کی میاد و کی می ره. تا این لحظه چهار بار به اتاق جوون مظنون سر زده. درِ اتاقِ اون آدم قفل نیست... که یعنی اون خونه س. اما الان ساعتهاست که نه کسی اونو دیده و نه ازسمت اتاقش صدایی شنیده. خواب هم نیست چون هرچی عمداً نزدیک اتاقش سر و صدا کردیم، هیچ واکنشی نشون نداده. خب حالا باید ببینیم که آیا این وضعیت به خودی خود نشون می ده که این شخص یک جاسوس پلیسه ؟" لبخندی زد، سرش را تکانی داد و با صدای بلند گفت: "خب، بگین ببینم، هست یا نه؟"
صدای مجید در گوشش پیچید:" آره،هست! من که فکر می کنم واسۀ اونا کار می کنه."
علی گفت: " خب راستش این مسعود بود که مدتی پیش حرفایی در بارۀ این آدم زد. به همین خاطر هم ما به بهروز گفتیم که توی اون خونه اتاق اجاره نکنه. اما متأسفانه این حرف رو موقعی به اون زدیم که دیگه اتاقی در اون جا گرفته بود و اجارۀ یه ماهش رو هم پرداخته بود."
مهدی در حالی که به قهقهه می خندید گفت: "من می دونم بهروز چرا اون جا اتاق گرفت . اتاقو اجاره کرد چون که عاشق اون تلویزیون بزرگی شده بود که خانوم پاِری ، صاحبخونه، توی هال خونه ش گذاشته بود!"
هق هق خندۀ مهدی همۀ حاضرین را به خنده انداخت.
مجید زیر لب گفت: " این ناکس همچین می خنده که انگار داره گریه می کنه!"
مسعود گفت: " آخه می دونین، اون مأمورای سازمان ساواک حالا همه جا هستن! از وقتی که ما اون تظاهرات رو توی لوس آنجلس برگزار کردیم، شاه خیلی از دست ما عصبانی شده. به همین خاطر هم صدها خبرچین رو به شمال کالیفرنیا فرستاده تا مواظب همۀ حرکات ما باشن و دربارۀ همه چیز براش گزارش بفرستن!"
چند نفر از حاضرین با هم به خنده افتادند. آن وقت فِرِد در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: " راست می گه... اونا... چهارتا جاسوس هم جلوی خونۀ خانوم پِاری گذاشتن تا تحت فرمون منوچهر، بهروز رو زیر نظر بگیرن. شیش نفر رو هم مأمور کردن که مواظب باشن تا وقتی منوچهر به مستراح میره یه وقت کسی اونو توی چاه توالت نندازه!" و با صدایی بلندتر خندید.
حالا همه با هم می خندیدند
وقتی خنده ها کمی فروکش کرد بهروز گفت: "اما از شوخی گذشته، اون جوون واقعاً رفتارش عجیب و غریبه. خیلی وقتا یه دفه غیبش می زنه و وقتی هم که ما ازش می پرسیم کجا بوده، هیچ حرفی برای گفتن نداره. یکی دوبار زمانی که اون گفت توی اتاقش بوده و داشته درسای دانشگاهیشو می خونده من خودم شخصاً تمام خونه رو وارسی کرده بودم و حتی توی اتاقش هم سرک کشیده بودم و مطمئن بودم که اون هیچ کجا نبوده! "
مجید گفت: " خب، چیزی که مسلٌمه اینه که ما اطلاعات چندانی در بارۀ منوچهر نداریم. تنها می تونیم بگیم که رفتارش مشکوکه و امکانش هست که جاسوس سازمان ساواک باشه!"
حمید گفت: " خب، سازمان ما در برکلی که کار زیادی در این زمینه ازدستش بر نمیاد. اما اگه شماها احتیاج به کمک داشته باشین، من می تونم از بعضی اعضای انجمن بخوام که با شما همکاری کنن. البته چون شهر ما سی کیلومتر با این جا فاصله داره، فکر می کنم که شما بهتر باشه از انجمن دانشجویی دانشگاه خودتون در هیوارد استفاده کنین."
سیامک گفت: " ما توی محوطۀ دانشگاه می تونیم مواظب حرکات اون باشیم. من خودم اخیرا این کار رو چند بار کردم و به این نتیجه رسیدم که منوچهر در مجموع آدم مشکوکیه."
بهروز گفت: " ما در این زمینه واقعاً کمک چندانی لازم نداریم. فقط متاسفانه من یکی نمی تونم در این مورد کمک چندانی بکنم چون که این روزا برای این که بتونم شهریه سال آینده دانشگاه رو بپردازم دارم دنبال کار می گردم."
ناگهان کسی داد زد:"اوهوی، جوون!" و لحظه ای بعد اضافه کرد: "دیگه وقتشه که بری خونه! وقت ناهاره. ما داریم دفتر رو می بندیم. تو هم اصلاً فکرشو نکن. اگه کاری پیدا شد...حتماً بهت زنگ می زنم."
بهروز به سرعت چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت:" خیلی ممنونم جناب. با اجازۀ شما ...من یه خورده دیگه...منتظر می مونم. بعدش اگه کاری پیدا نشد...می رم خونه. باشه؟"
مرد شانه هایش را بالا انداخت و پنجره کوچک اتاق دفتر کارخانه را بست.
به شدت خوابش می آمد. در دل گفت: " بیخود و بیجهت دیشب بیدار موندم! صبحونه هم که نخوردم .وقتشه که تیکه نونمو بخورم و یه کم استراحت کنم. شکلاتمو میذارم برای بعد... "
وقتی خوردن قطعه نانش تمام شد قدم زنان به سوی آب سرد کنی که در نزدیکی پنجره کوچک دفتر کارخانه قرار داشت رفت و کمی آب نوشید. ساعت دفتر کارخانه یک بعد از ظهر را نشان می داد. در حالی که در دل می خندید زیر لب گفت:" اون مسعود خنگ خدا رو بگو! می گه به خاطر اون تظاهرات پشکلی که ما داشتیم، دولت صدها مأمور مخفی پلیس رو فرستاده که مواظب ما باشن!"
چند دقیقه در راهرو انتظار دفتر کارخانه با گیجی قدم زد و بعد به طرف نیمکت خودش برگشت، روی آن نشست و چشمانش را بست.
ناگهان صدای فریاد کسی در گوشش پیچید: " اوهوی، پسر! از این جلوتر نرو! همون طرف خودت توی پیاده رو بمون!"
با صدای بلند گفت:"چشم، جناب سروان!" و بعد چرخی به دور خود زد و در جهت مخالف به راه افتاد.
آن وقت صدای کسی را شنید که با صدای بلند فحاشی می کرد:"مادر ...ها، این کارای گند و گُه چیه که می کنین! " و بعد مرد بلند قد و گردن کلفتی را دید که در حالی که فریاد می زد وفحش های رکیک می داد به یکی از تظاهر کنندگان حمله می کرد. لحظه ای بعد، مرد دستۀ پلاکاردی را که بر روی آن شعاری نوشته شده بود گرفته بود و با فرد تظاهر کننده کشمکش می کرد. بعد که چوب را از دست آن فرد بیرون آورد، با همان چوب قطور مشغول کتک زدن وی شد. چند دقیقه بعد بقیه تظاهر کنندگان که تا آن لحظه سرگرم تماشای ماجرا بودند به سوی مرد مهاجم هجوم بردند و چوب را از او گرفتند و دوستشان را از دست او نجات دادند.
وقتی صف تظاهر کنندگان دوباره تشکیل شد ناگهان چیزی از جایی بالای سرشان در آسمان به غرٌش در آمد. وقتی به بالا نگاه کردند هلیکوپتری را دیدند که در فاصلۀ کمی از زمین از کنارشان رد می شد. بلافاصله بعد از آن هلیکوپتر دیگری نمایان شد و هر دو به سرعت اوج گرفتند. حالا نگاه همه به سوی آسمان بود تا ببینند که هدف هیکوپترها چیست. لحظه ای بعد هواپیمای ملخی کوچکی را دیدند که در فاصله نسبتاً کمی از زمین به دور منطقه می چرخید و در پشت آن بر روی چیزی شبیه پارچه ای پهن و طویل با حروف درشت انگلیسی نوشته شده بود: "اگر مواد مخدر لازم دارید با شاه تماس بگیرید." حالا بیشتر تظاهر کنندگان سرجاهایشان ایستاده و غش غش می خندیدند.
فکر کرد: " این همون چیزیه که مسعود می گفت شاه رو عصبانی کرده. اما مگه ممکنه که شاه برای خالی کردن دق دلش دستور داده باشه که صدها نفر از مأمورینش بریزن به شهر کوچک هیوارد و بعدشم...بیان خونۀ ما برای جاسوسی!" بی اختیار از ته دل خندید.
علی که در کنار او نشسته بود سرش را جلو آورد و به نجوا گفت: "اون مردک رو که توی تظاهرات به رفیق ما حمله کرد، یادته؟ اون همون آشغالی بود که من همراه منوچهر توی کنسولگری در سانفرانسیسکو دیدم. بیخود نیست که به اون آدم مشکوک هستم!"
ناگهان صدای کسی چون صدای بلندگویی در گوشش پیچید: "اوهوی پسر! واسۀ چی این جا خوابیدی! مگه تو خونه زندگی نداری؟"
به آرامی از روی نیمکت بلند شد و چشمانش را مالید. حالا یک جوان سیاه پوست را می دید که بر روی نیمکت دیگری نشسته بود، به او نگاه می کرد و می خندید.
زیر لب گفت: " آخه من ...دیشب...اصلاً نخوابیدم."
وقتی بهروز به صورت او نگاه کرد، مرد باز خندید و گفت: " باهات شوخی کردم، پسر! بگیر گور مرگت بخواب! قول می دم که خفه خون بگیرم و دیگه صدام در نیاد. باشه؟"
بهروز با لبخند گفت: " اشکالی نداره. من ...به هر حال ...باید بلند می شدم."
جوان سیاه پوست پرسید: " تو این جا...منتظر چیزی بودی؟"
بهروز سرش را فرود آورد: " آره. بودم. مگه ...ساعت چنده؟"
مرد جوان گفت: " من ساعتم کجا بود! اما انگار که...ساعت دیواری دفتر...سه رو نشون می ده."
بهروز به آرامی پرسید:" اون پیرمرده...برگشته؟"
جوان شانه هایش را بالا انداخت :" آره! اون چن دفه هم به من گفت که تو رو بیدار کنم. بالاخره بهش گفتم: دست از سر من بردار، مرد! من صد سال سیاه همچین غلطی نمی کنم! توی مُخِت رفت؟"
بهروز در حالی که از جایش بلند می شد و دست ها و پاهایش را حرکت می داد که از خواب رفتگی بیرون بیایند، زیر لب گفت: "ازت ممنونم، مرد!"
جوان در حالی که از جایش بلند می شد، با صدای بلند گفت: " مواظب خودت باش، پسر. من که می خوام بزنم به چاک و گورمو گم کنم." فین فینی کرد و بعد افزود: " می دونی، اون مادر قحبه بهم گفت که برم پی کارم. میگه اگه جای خالی پیدا شد بهت زنگ می زنیم. می خوام صد سال سیاه نزنی،حرومزادۀ دیوس پدر! آخه هیچ فایده ای نداره، پسر! این جا کار مار خبری نیست!"
بهروز زیر لب گفت :" آره، می دونم."
جوان زیر لب گفت: " مواظب خودت باش، پسر!" و به طرف در خروجی اتاق انتظار به راه افتاد.
وقتی جوان بیرون رفت، بهروز نگاهی به سمت اتاق دفتر انداخت. پیرمرد منشی سرگرم نوشتن چیزی بود.به نظر می آمد که صندلیش را چرخانده است به طوری که حالا پشتش به سمت پنجره کوچک دفتر بود.
فکر کرد: " پیرمرد خرفت! حالا دیگه انقدر حوصله ش از من سر رفته که حتی نمی خواد قیافۀ منو ببینه!"
به آرامی به سمت نیمکت خودش برگشت و نشست. فکرکرد: " کاش سیامک رو به همراه خودم آورده بودم. اون وقت می تونستیم بشینیم و تمام مدت در مورد وضعیت سیاسی دنیا و چیزای دیگه صحبت کنیم و از کارمون لذت هم ببریم. تازه! اون هم که همیشه میگه دوست داره کاری توی یک کارخونه بگیره و جزو طبقۀ کارگر یا پرولتاریای جهان بشه. " ناگهان صدای سیامک در گوشش پیچید: " من فکر می کنم که ...ما باید موضوع اون منوچهر رو خیلی جدی پیگیری کنیم. علی به من گفت که اونو همراه با مردی که در وسط تظاهرات به ما حمله کرد...توی کنسولگری دیده. تا اونجایی که ما می دونیم، منوچهر ممکنه خودش هم مأمور مخفی کنسولگری باشه."
بعد صدای حمید بلند شد: " ما این کار رو قبلاً کردیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" چند نفر از دوستانمون به من گزارش دادن که منوچهر رو بارها در حال رفت و آمد به کنسولگری شاه در سانفرانسیسکو دیدن! اعضای انجمن دانشجویی ما در سانفرانسیسکو هم خبر داده ن که اون تنها توی همین یک هفته ای که گذشت چهار بار به کنسولگری رفته.اگه اون آدم کار خاصٌی توی کنسولگری نداره برای چی انقدر به اون جا رفت و آمد می کنه؟"
سیامک گفت:" آره کاراش واقعاً مشکوکه!" و بعد از مکثی پرسید: "رفتارش توی خونه چطوره، بهروز؟ این اواخر هم اون ...باز ناپدید شده؟ "
بعد صدای خودش را شنید: " آره! مکرراً!"
لحظه ای بعد کسی فریاد زد: " این دیگه کیه که توی اتاق انتظار کارخونه دراز به دراز خوابیده؟ یه بی خانمانه یا...چی؟"
بعد صدای پیرمرد را شنید که به آرامی می گفت: " نه، آقای کالینز! این جوون از ساعت شیش صبح تا به حال اونجا نشسته. صبح زود اومد که تقاضای کار بده و بعدش هم ...همون جا نشست. من صد بار بیشتر بهش گفتم که ...بره خونه!"
مرد گفت :" واقعاً؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " راستی، باب، ...تو خودت واسۀ چی تا حالا این جا موندی؟ باید ساعت ها پیش می رفتی خونه که؟"
پیرمرد گفت : "درسته آقای کالینز، درسته! اما فرانک زنگ زد و گفت که تا ساعت شیش نمی تونه سر کار بیاد و از من خواست کرد که تا اونوقت جاش بمونم. منم قبول کردم. اون دیگه باید هر لحظه از راه برسه."
مردی که آقای کالینز خوانده شده بود گفت: " آهان. باشه." و بعد از دقایقی باز پرسید: " تو گفتی که اون پسره از ساعت شیش صبح تا حالا اون جا نشسته؟"
پیر مرد گفت :" بله، درسته. می خواین بهش بگم که ...بره پی کارش؟"
لحظاتی سکوت برقرار شد و بعد مرد گفت: " نه، لازم نیست. بذار هرچی دلش می خواد اونجا بشینه. واسۀ ما چه فرقی می کنه؟"
بعد صداهای دیگری به گوش خورد. کسی گفت "سلام" و شخص دیگری گفت: " خداحافظ" و بعد باز سکوت برقرار شد. بهروز به آرامی از جایش بلند شد و با نوک پا و بدون سر و صدا به سمت پنجره کوچک دفتر رفت. دیگر شکی نمانده بود که پیرمرد رفته و جایش را به شخص دیگری داده. فکر کرد: " اون مسئول دفترِ شیفتِ بعدیه! امیدوارم این یکی از نو شروع به غُر زدن نکنه." بدون سر و صدا به سر جایش برگشت و نشست و چشمانش را بست.
حالا وسط لابی طبقۀ همکف خانۀ خودش نشسته بود و داشت با تلفن شماره ای را می گرفت. لحظاتی بعد صدای خودش را شنید که در گوشی تلفن فریاد می زد: " سلام علی. اگه می تونی ...زود بزن بیرون و بیا این سمت! اون یارو همین الان رفت بیرون. رفتارش خیلی مشکوک بود. احتمالاً داره می ره تا با رابطش ملاقات کنه."
علی با هیجان گفت: " باشه! همین الان میرم! سر راهش قایم می شم. نگران نباش. حتماً گیرش میندازم."
در دل گفت: " بد بخت علی! این همه مدت اون پسره رو می پائید! "
چند بار سرش را تکان داد اما فکر اتفاقی که افتاده بود از ذهنش بیرون نمی رفت. وقتی آن صدا را شنید، توی اتاق خودش نشسته بود. فوراً از در اتاقش که نیمه باز بود نگاهی به بیرون انداخت. منوچهر را دید که گوشۀ لابی ایستاده و به دقت به دور و برش نگاه می کند. ظاهرا داشت یک یک درهای اتاق ها را وارسی می کرد. خود را کمی عقب کشید تا جوان او را نبیند. آن وقت صدای راه رفتن کسی را شنید و بعد قژقژ در خانه به گوشش خورد که به آرامی باز و بعد بسته می شد. یک دو دقیقه منتظر ماند و سراپا گوش شد. آن وقت به آرامی در اتاقش را باز کرد و به دقت دور وبرش و لابی طبقه اول را وارسی کرد. هیچ کس در دیدرسش نبود. آن وقت بی سرو صدا از اتاق بیرون آمد و همه جا را یک بار دیگر وارسی کرد. اثری از هیچ موجود زنده ای نبود. درهای اتاق های همه بسته بود و از داخل آن ها هم کوچکترین صدایی شنیده نمی شد. با نوک پا از پله ها پایین رفت و لحظاتی بدون سر و صدا در کنار تلویزیون بزرگ لابی بی حرکت ایستاد. آنوقت به طرف تنها تلفنِ خانه رفت، گوشی را برداشت و شمارۀ علی را گرفت.
حالا از ته دل خوشحال بود که چون علی را به تعقیب منوچهر فرستاده است به زودی اطلاعاتی در مورد منوچهر به دست خواهند آورد و همه چیز آشکار خواهد شد.
اما وقتی به آرامی به اتاق خودش برگشت صداهایی از جایی نامشخص به گوشش خورد. مدتی با دقت گوش داد. لحظاتی بعد صدا تکرار شد.
بدون سرو صدا از اتاق بیرون رفت و کنار نرده راه پله ها گوش ایستاد. فکر کرد: "این وقت شب...نباید کسی بیدار باشه. اون دوتا همسایه من و خانم پاری هر سه یا الان بیرون سر کارن و یا این که در خونه در خواب نازن. منوچهر هم که همین الان از خونه زد بیرون. پس این سرو صدا رو کی به راه انداخته...؟ یه دزد؟"
به آرامی به سمت راه پله رفت و بی حرکت در آن جا ایستاد و با دقت همه جا را وارسی کرد. تمام ساختمان حالا مثل گورستان بی سر و صدا بود. مدتی بی حرکت سر جایش ایستاد و گوش داد تا بالاخره باز صدایی به گوشش خورد. صدا از سمت آشپزخانه در طبقۀ همکف می آمد. فکر کرد: " معلومه که ...کار گربۀ خانم پاریه. حیوون بد جنس حتماً یه جوری از اتاق اون زده بیرون و خودشو به آشپزخونه رسونده که چیزی بدزده و بخوره." اما لحظه ای بعد با شنیدن صدای بلند تری از جا پرید. فکر کرد: "انگار صدای باز شدن در یخچال بود! این دیگه نمیتونه.کار یه گربه باشه!"
به سرعت چرخی به دور خود زد و پشت میز کوچکی که یک سوم عرض راهرو را فراگرفته بود پنهان شد.
پنج دقیقه بعد، صدای پای کسی را شنید که به آرامی از پله ها بالا می آمد. وقتی شخصی که از آن جا گذشت به طبقۀ دوم ساختمان رسید و صدای پایش آهسته شد، به آرامی از پناهگاهش بیرون آمد، سر جایش نیمخیز شد و به بالا چشم دوخت.آن وقت بی اختیار گفت: "خدای من! انگار که ...منوچهر بود!"
برای این که از آنچه دیده بود مطمئن شود به تدریج سرش را بالاتر کشید. حالا در فضای نیمه تاریک راه پله ها منوچهر را می دید که با نوک پا آهسته به سوی طبقۀ سوم می رود. زیر لب گفت: "علی بیچاره! اون حتماً هنوز کنار خیابون توی یه سوراخی قایم شده که مچ این حقه باز رو بگیره در حالی که اون سُر و مُر و گنده داره برای خودش می ره به اتاق خانم پاری...شب نشینی!"
سرش را با گیجی تکان تکان داد: " بیخود نبود که منوچهر سعی می کرد جریان رو مخفی نیگه داره! اون زن ...از مادرش هم مسن تره!"
صبح روز بعد وقتی داشت با عجله چیزهایی برای صبحانه آماده می کرد که زودتر برای تقاضای کار به دفتر کارخانه برود، منوچهر با قیافه ای خجلتزده وارد شد، سری برای او تکان داد و زیر لب گفت: "اومدم که از تو معذرت بخوام، بهروز! من دیشب...وقتی خانم پاری در آپارتمانشو باز کرد به طور اتفاقی نگاهی به پائین انداختم و دیدم که تو داری با حیرت به من نگاه می کنی!" نفس بلندی کشید و ادامه داد: " به همین خاطر هم اومدم که... یه چیزی رو به تو توضیح بدم."
بهروز که پشت میز آشپزخانه ایستاده و ی صبران منتظر بود تا قهوه آماده شود، شانه هایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت.
منوچهر سری تکان داد و بعد گفت: " میدونی، وقتی من برای اجارۀ اتاق به این جا اومدم، وضع مالیم خیلی خراب بود. بنا بر این، وقتی که خانم پاری شبی منو به اتاق خودش دعوت کرد، به فکر افتادم که شاید این فرصتی برام باشه که از دادن اجاره خونه نجات پیدا کنم. "
بهروز به اعتراض گفت: " هیچ احتیاجی نیست که تو چیزی رو برای من توضیح بدی. این قضیه اصلاً ربطی به من نداره. تو حق داری که هر کاری دلت خواست بکنی!"
منوچهر گفت: " آره، می دونم. در ضمن ...اطلاع دارم که دلیل این که تو امروز این قدر زود بلند شدی اینه که می خوای بری به کارخونه و تقاضای کار بدی و بنا براین وقت چندانی نداری که با من حرف بزنی. " ساکت شد و لحظاتی به در و دیوار آشپزخانه نگاه کرد و بعد ادامه داد: "می دونی، من بارها تظاهر کردم که دارم از خونه خارج می شم چون که دلم نمی خواست کسی از رابطه م با خانم پاری با اطلاع بشه.برای همین هم ...حالا که تو موضوع رو فهمیدی ...می خواستم ازت خواهش کنم که اگه ممکنه در این مورد به هیچکس هیچی نگی!"
بهروز سرش را تکان داد و بعد گفت:" میدونی، مسئله ای که ما الان داریم اینه که بیشتر بچه ها خیال می کنن که تو جاسوس پلیس هستی و برای سازمان ساواک کار می کنی!"
منوچهر با بیصبری گفت:"آره، آره، می دونم!" و درحالی که به در آشپزخانه چشم دوخته بود ادامه داد: " حقیقتشو بخوای... من کاملاً ترجیح می دم که بچه ها فکر کنن من یه پلیس مخفی هستم تا این که ...بدونن من به خاطر ندادن اجاره خونه، با اون پیرزن رابطه جنسی برقرار کردم. بنا بر این، تحت هیچ شرایطی دوست ندارم که کسی از این قضیه بوئی ببره. برای همین هم عمداً شماها رو به این فکر انداختم که برای ساواک کار می کنم...تا به چیز دیگه ای مشکوک نشین!" سرفه ای کرد و بعد ادامه داد: "می دونی من یه پسرخاله دارم که در کنسولگری کشورمون در سانفرانسیسکو کار می کنه و ضمناً با ادارۀ ساواک هم در ارتباطه. خیلی از دانشجوا و مردم دیگه هم از ارتباط اون با پلیس مخفی اطلاع دارن. به خاطر همین هم مکررا برای دیدن اون به کنسولگری می رفتم تا این که شما ها رو به این فکر بندازم که مأمور ساواکم. من حتی یه روز که متوجه شدم یکی از دوستان شما داره منو تعقیب می کنه، عمداً به دیدار پسر عموم در کنسولگری رفتم و مدتی طولانی پیشش موندم."
بهروز حالا باچشمانی گشاد شده از حیرت به منوچهر که لبخند تلخی بر لب داشت نگاه می کرد. بالاخره نفس بلندی کشید و با گیجی گفت: " یعنی تو در تمام مدتی که ما سعی می کردیم کشف کنیم که تو برای ساواک کار می کنی یا نه در واقعا داشتی فیلم میومدی تا ما رو قانع کنی که مأمور ساواک هستی!؟"
منوچهر سرش را به علامت تأیید چند بار فرود آورد و بعد گفت: "دقیقاً!" و بعد از لحظه ای ادامه داد: " و حالا بهروز عزیز، می خوام ازت استدعا کنم که...به هیچ وجه اجازه ندی کسی از رابطه من با خانم پاری مطلع بشه حتی اگه به قیمت این باشه که بچه ها بخوان به خاطر رابطه م با ساواک منو بکشن!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و با گیجی گفت: " خب، باشه! هرطور که میل توست. اگه اصرار داری...من بهت قول می دم!" و بعد در حالی که به ساعت مچیش نگاه می کرد از جایش بلند شد و با عجله تکه نانی را که تازه توست شده بود برداشت و در جیبش گذاشت و قطعه شکلاتی را هم که در ظرف آشپزخانه بود در جیب دیگری تپاند و برپا ایستاد. وقتی می خواست از آشپزخانه خارج شود، منوچهر به دنبالش آمد و گفت: "من واقعاً از این موضوع متأسفم! همۀ این دردسرا به این خاطر ایجاد شد که خانم پاری یادش رفته بود یک تنگ شربت خنک رو که برای من درست کرده بود از یخچال به اتاقش بیاره و چون پاش درد می کرد، من مجبور شدم به خاطر اون به آشپزخونه برم. وگرنه شاید تا خیلی وقت دیگه کسی نمی تونست کشف کنه که من حقیقتا یه پلیس مخفی نیستم."
بهروز که حالا با عجله به سمت در آشپزخانه می رفت زیر لب گفت: "اصلاً نگران این موضوع نباش. چفت و بست دهن من خیلی محکمه!"
و بعد، به ناگهان احساس کرد که کسی شانه هایش را گرفته و به طرف خود می کشد. فکر کرد: " انگار این منوچهر منو خام کرده بود که ...توی چنگ ساواک بندازه. باید تا دیر نشده از دستشون فرار کنم!"
با عجله از جایش بلند شد، با یک حرکت یقه اش را از دست فرد مهاجم بیرون آورد و خواست بگریزد اما مرد، که جوانی قوی هیکل بود شانه های او را محکم گرفت و در حالی که تکان تکانش داد فریاد زد: " بلند شو، پسر!"
وقتی به صورت مرد مهاجم نگاه کرد، مرد با عصبانیت پرسید: "مگه تو اونی که از صبح این جا نشسته و منتظر بوده ... نیستی؟"
بهروز با گیجی گفت: " کی؟ من؟ چی؟"
مرد خندید و گفت: "چقدر خوابت سنگینه، پسر! چند دقیقه س دارم باهات کلنجار میرم! انگار هنوز بیدار نشدی!"
بهروز که هنوز خواب آلود بود سرش را تکانی داد و زیر لب گفت:" حالا بعد از این همه وقت...می خواین که من .... ول کنم... برم؟"
مرد شانه هایش را بالا انداخت و همان طور که به سمت دفتر کارخانه می رفت گفت: "آره!" و وقتی به نزدیکی در رسید فریاد زد: " بهتره بجنبی جوون! هیچکی تا ابد منتظر تو نمی مونه. یا حالا یا هیچ وقت!" و در حالی که به او اشاره می کرد که به دنبالش برود بلند تر گفت: " مگه کار نمی خواستی؟ پس بجنب دیگه!"
وقتی بهروز حیرت زده به نزدیکی در دفتر رسید مرد به سویش چرخید و با صدای بلند گفت: " آقای کالینز همین الان یه نفر رو با اردنگی انداخت بیرون! منو فرستاد دنبال تو. بگو ببینم، بالاخره کار می خوای یا نه؟"
بهروز که حالا دیگر خواب از سرش پریده بود با عجله گفت: "آره! آره که...می خوام!"
مرد لبخند زد، در را باز کرد و با صدای بلند گفت:" پس بپر تو پسر! شیفت شب داره شروع می شه. سام داره فرم تقاضانامه ت رو می ذاره توی پروندۀ استخدامیت."