وقتی بهروز وارد شد، پدر داشت به سرعت در اتاق قدم می زد. از این سو به آن سو می رفت و سرش را تکان می داد. مادر در کناری ایستاده بود و پیراهنی را که برای گلریز دوخته بود بر تن او اندازه می کرد. بهروز که از قیافه گرفتۀ پدر به فکر افتاده بود بی موقع به آن جا آمده و مزاحم آن ها شده است چرخی زد که برگردد اما با بابک که پشت سرش ایستاده و راهش را سد کرده بود موجه شد و همان جا ایستاد. پدر که متوجه ورود آن دو نشده بود همان طور که سر ش راتکان تکان می داد تا انتهای اتاق رفت، چرخی زد و با صدای بلند گفت:"مرتیکۀ ...عوضی!"
بهروز به آرامی به طرف بابک چرخید و زیر لب گفت:" کی...؟ کی عوضی؟"
بابک گفت: " بالاخره یکی هست دیگه! همیشه یه عوضی توی دنیا پیدا می شه!"
بهروز که قانع نشده بود سرش را تکان داد: " یعنی صاب خونه رو می گه؟"
بابک گفت:" به قول مامان ... الله و اعلم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "ما که دیگه صاب خونه نداریم! صاب خونه خودمونیم. مام که عوضی نیستیم!" و خندید.
مادر که حالا اندازه گیریش تمام شده بود رو به گلریز گفت:" خوب شد دخترم. قدٌ قدته. فکر می کنم تا فردا تموم شه . می تونی توی مهمونی بپوشیش!"
گلریز گفت: " نمی شه فردا بپوشمش؟ فردا همۀ بچه ها ... میان!"
مادر گفت:" نخیر خانوم خانوما! برای مهمونیت دوختم. فردا شما باید یه چیز دیگه بپوشین!"
بهروز با کنجکاوی به مادر نگاه کرد و با صدای آهسته پرسید: " عوضی کیه؟"
مادر لب پائینیش و ابروهایش را بالا برد و آرام گفت: " بالاخره یکی هست دیگه!" و با صدای بلند رو به پدر پرسید:" کی عوضی؟ اون عوضی کیه!؟"
پدر سرش را تکان داد و به روزنامه اشاره کرد: "این مرتیکه...یه وقتی وزیر دکتر مصدق بوده ... حالا از شاه تقاضای عفو کرده!" و با صدایی آهسته تر گفت: " مرتیکۀ عوضی!"
بابک گفت:" "شاید... مهندس رضوی رو می گه. بچه ها گفتن اون تقاضای عفو کرده!"
مادر در حالی که سرش را تکان تکان می داد رو به پدر گفت: " تو که توی اون فکرا نبودی...مگه نگفتی که..."
پدر با قدم های سریع به کنار پنجره رفت و با کنجکاوی نگاهی به بیرون انداخت و زیر لب گفت:" نه! اون دیگه نیست! بیشتر... شب ها میاد." و بعد از لحظه ای سکوت اضافه کرد: "روزا حتماً ... یکی دیگه رو می فرستن که ... از یه جای دیگه مواظب باشه."
گلریز گفت: "خب چرا نمی گین صیف الله مواظب باشه؟ مگه اون نوکر ما نیست؟ پس به چه درد می خوره؟"
بهروز گفت:" نوکر نمی خواد که دختر! اون داره راجع به یه... دزدی... چیزی... صحبت می کنه!"
مادر خندید: "آره، حق با بهروزه. بابات یه چیزی اون جا دیده که... مشکوک شده."
بابک گفت: " حتماً فکر می کنه یه آژدانی ...کسی...اومده که ...ما رو بگیره!"
مادر باز خندید: "آره ، یه همچین چیزی!"
گلریز گفت: " آخه واسۀ چی؟ مگه ما ... دزدی مُزدیی...چیزی.. کردیم؟"
بابک گفت: "نه دختر! ما مصدقی بودیم...که از هر دزدی و مُزدی بد تره ... لابد می خوان ما رو بگیرن و چوب به ماتحتمون بکنن!" و خندید.
بهروز با اخم گفت: " تو مصدقی بودی... من که نبودم!"
بابک خندید: "خب تو بدتر بودی! سازمان جوانانی بودی. جٌرمت سنگین تره که پسر...!"
بهروز گفت: "خب، تازه من اگه جرم کردم ... به پدرجون چه؟ مگه همین چن وقت پیش نبود که ... اومده بودن اونو با درجه سرتیپی ببرن سرِ کار؟"
مادر گفت: "آره عزیزم، منم همینو می گم. اما بابات فکر می کنه که... چون قبول نکرده برگرده سر کار...ممکنه بخوان یه جوری..."
بابک گفت: " خب حالا چی شده که...پدر فکر می کنه ممکنه بخوان بگیرنش؟"
مادر گفت: " اون دیده که ...یه کسانی شبا خونۀ ما رو می پان!"
گلریز ناگهان از جا پرید و با حالتی جیغ مانند گفت:"آره! منم دیدم! دو دفه! از توی تاریکی کوچه... خونه ما رو می پایید!"
مادر که تا این لحظه لبخند می زد و موضوع را جدی نگرفته بود یک دفعه ابروانش در هم رفت:" تو...تو چی دیدی!؟"
پدر در حالی که دست هایش را به کمر زده بود مستقیماً به طرف مادر آمد و بالای سرش ایستاد: " دیدی خانوم!؟ دیدی مزخرف نمی گفتم؟ این هم شاهد!"
گلریز گفت : "من ... دو دفه یه نفر رو دیدم که...از توی تاریکی خونۀ ما رو می پائید!"
بابک ناگهان داد زد:" گُه می خورد! پدرشو در میارم!"
پدر به طرف او چرخید: "مزخرف نگو پسر! اون مال ادارۀ...پلیسه! اگه متوجه بشه که ما فهمیدیم... ممکنه فوراً دستور بده که بیان و منو بگیرن! دیونگی نکن!"
مادر گفت: "آره، بابک جون! بابات راست می گه. اگه اون ندونه که ما می دونیم... خیلی بهتره. اگه ما یه خورده هوای خودمونو داشته باشیم و بهانه به دستشون ندیم... بعد از یه مدت متوجه می شن که این جا خبری نیست و ... می رن پی کارشون!"
بابک چرخی به سمت بهروز زد و در حالی که انگشت سبابه اش را به طرف او تکان تکان می داد گفت: " از حالا به بعد ... توده ای بازی موقوف!"
گلریز با گیجی گفت: "قایم موشک بازی چی!؟ ما قراره فردا بریم توی کوچه... بازی کنیم!"
بابک که حالا عصبانی شده بود به طرف گلریز چرخید: " اونم...ممنوعه!"
مادر لبخند زد:" فکر نمی کنم ادارۀ پلیس با قایم موشک بازی مخالفتی داشته باشه، خانوم خانوما! مگه این که ..." و به پدر نگاه کرد. پدر حالا روی صندلی کنار تختش نشسته بود و داشت از قوطی سیگار نُقره اش سیگار هُمایی را بیرون می آورد.
یکی دو دقیقه همه ساکت ماندند و سیگار کشیدن پدر را تماشا کردند و بعد بابک گفت: "بالاخره ... ما باید یه کاری بکنیم دیگه. نمی شه که بیکار بشینیم و بذاریم آژدانا خونه مونو بپان!"
گلریز گفت: " خب بپٌان! انقده بپٌان که جونشون در بیاد! به ما چه!؟"
بهروز زیر لب گفت: " نه! نمی شه! بابک راست می گه! ما... باید یه فکری بکنیم!"
صبح روز بعد، بهروز قبل از همه از خواب بیدار شد و بدون سرو صدا به نصرت تلفون زد و از او خواست که به "رفقا" بگوید که لباس کوه بپوشند و جدا جدا به خانۀ آن ها بیایند تا در مورد مسئله مهمی صحبت کنند.
وقتی گلریز و بچه های همسایه سرگرم قایم موشک بازی در کوچه بودند و بابک و دوستانش هم در "بیابانیِ" نزدیک خانه "والیبال می زدند" دوستان بهروز یکی بعد از دیگری از راه رسیدند. بهروز برای این که "جلب توجه کسی را نکند" درب حیاط را نیمه باز گذاشته بود تاهر کدام از بچه ها که از راه رسیدند بدون سر و صدا به داخل بیایند و آهسته به زیر زمین بروند. خودش و نصرت هم که طبق برنامه، زودتر از همه آمده بود بی سرو صدا به زیر زمین رفتند و سرگرم هالتر زدن و بازی با دَمبِل های بهروز شدند. نزدیک ساعت یازده بود که جمع آن ها نه تنها تکمیل شد بلکه تعدادی از همکلاسی های دبیرستانی آن ها هم که هیچ وقت در "جلسات حزبی"حضور نداشتنداضافه بر سازمان آمدند. وقتی همه نشستند، بهروز در زیر زمین را بست و هالتر بابک را به آن تکیه داد که کسی نتواند سر زده وارد آن جا شود و بعد به طرف "رفقا" چرخید، سینه اش را صاف کرد و گفت: " ما دیروز متوجه شدیم که خونه مون... تحت نظر ادارۀ پلیسه! پدرم فکر می کنه که ...پلیسا به خاطر سوابق اونه که دارن ما رو می پان. اما ممکنه که ... اونا این کار رو به خاطر ما کرده باشن، نه اون!" ساکت شد، نظری به قیافه یک یک شنوندگان انداخت و بعد ادامه داد: "نمی دونم همۀ بچه هایی که ...به این جا اومون ...قبلاٌ کارِ ...مبارزاتی... کردن یا ...نه!"
نصرت گفت: "من از عباس و بهرام هم خواستم که بیان چون...اونام یه درگیری هایی با آژدانای رژیم داشتن و ... یه چیزایی سرشون می شه."
عزیز گفت: "منم به فریدون و فرهاد گفتم بیان چون فرهاد که باباش از قدیم به خاطر اختلاس با رژیم بد بوده...فریدون هم که بهائیه و رژیم به خونش تشنه اس.!"
حسین گفت: " منم به دوسه تا از جاهلای محلمون گفتم. قرار بود اونام بیان و قمه هاشونم بیارن که اگه مأموری چیزی اومد بتونیم از پسشون بر بیایم. اما هیچ کدوم نیومدن!"
عزیز گفت: "جای شکرش باقیه! اگه یکی از مأمورای رژیمو با قمه می زدیم...حسابمون با کرام الکاتبین بود!"
عباس گفت:"حالا بگین اصل قضیه چی هست؟ واسۀ چی اونا این خونه رو تحت نظر گرفتن؟"
حسین گفت: " خب اصلش... تا اون جا که من فهمیدم اینه که ... بابای بهروز یه افسر انقلابی بوده. رژیم ازش خواسته که باهاشون همکاری کنه و اونم گفته نه! اونام حالا می خوان براش پاپوش بدوزن! اینه که خونه شو تحت نظر گرفتن!"
بهرام گفت: " خب اگه می خوان پاپوش بدوزن و خونه رم تحت نظر گرفتن...پس ما واسۀ چی اومدیم این جا؟ اومدیم که کمک کنیم براش پاپوش بدوزن... یا این که ما رم همراه با اون بندازن توی هُلُفدونی...؟" و با تعجب به دور و برش نگاه کرد.
حسین گفت: " نه! این جا... جای همه مون امنه. اولاٌ که ما خیلی مواظب بودیم ویه طوری اومدیم که پلیسا ما رو نبینن. دوماٌ هم این که اون کسی که خونه رو تحت نظر گرفته فقط یه نفره و ما هشت نفر. اگه بخواد پاپوش بدوزه فوراٌ سرشو می کنیم زیر آب!" و همه ناگهان خندیدند.
عباس گفت:" این دفه اگه خواستین جلسه مَلسه بذارین زودتر به من بگین. من یه جاهای خوب بلدم که عقل جن هم بهش نمی رسه. می تونین اون جا جلسه مَلسه ها تونو بذارین."
نصرت گفت: "خب اینشالا...دفۀ بعد. حالا بهتره بریم سر اصل مطلب.باید صحبت کنیم که با این یارو خبرچینه... چیکار باید کرد؟"
بهروز گفت: "من یادمه یه کسی یه کتابی به همین اسم نوشته بود...شاید بشه..."
نصرت حرف او را قطع کرد و گفت "نه بابا ، نمیشه. نویسندۀ اون کتاب... لنین بود و اونم کتابو در بارۀ انقلاب روسیه نوشته بود، نه راجع به خونۀ بابای تو!"
فریدون گفت: " اگه این اتفاق یه چند ماه زودتر افتاده بود...منم می تونستم شما رو ببرم یه جایی قایم کنم که عقلِ هیچ ابوالبشری بهش نرسه..."
فرهاد گفت: " لابد می خواستی اونا رو توی حضیرت القدس بتپونی، هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد : " اون جا که همیشه پر از ابوالبشره!"
نصرت گفت: "فعلاً که اون جا پر از مأمور حکومت نظامیه. تازه قبلش هم پر از جنٌ بوداده بود! اگه می رفتیم اون جا...بهروز زهره ترک می شد!" و خندید.
عزیز گفت: "اگه می خواستین با هم شوخی و خنده کنین خب میامدین به مزرعۀ ما. هم حرف می زدیم هم با کارگرا کار سیاسی می کردیم... هم توت فرنگی می خوردیم!" و همه خندیدند.
عباس گفت:"من پیشنهاد می کنم...اگه خیال بحث در مورد خبرچین ها رو نداریم...بریم بازار تجریش. یه محلی توی تکیه هست که اتاق اتاقه. می شه رفت توی یکیش نشست و چایی خورد و با خیال راحت در مورد هر چیزی صحبت کرد."
بهرام گفت: " آره، عباس راست می گه. ما گاهی که می خوایم بشینیم و با هم بحث کنیم ... می ریم اون جا!"
بهروز گفت: " اون بمونه برای بعد. ما جمع شدیم که ببینیم در مورد این خبرچینه چیکار باید کرد."
حسین گفت:" خب این که کاری نداره! ما تا شب همین جا می مونیم. شام که خوردیم دسته جمعی می ریم و اونو می گیریم میاریم این پایین...سر به نیستش می کنیم و ... فاتحه ت الصلوات!"
فریدون گفت : " اگه قصد آدم کشی داشتین از اول می گفتین که من با شما نیام. ما اهل آدم مادم کشی نیستیم!"
حسین گفت: " نگفتم که بکشیمش که! گفتم سر به نیستش کنیم. یعنی یه کاری بکنیم که دیگه هیچ کس اونو نبینه!"
نصرت گفت: " آره ، می تونیم تا آخر عمر توی مستراح این پایین زندونیش کنیم که از اون جا تنکۀ دخترایی رو که از توی کوچه رد می شدن دید بزنه و عشق کنه. دیگه هیچ وقت هم بیرون نمیاد!" و همه خندیدند.
عزیز گفت: " فکر می کنم این بحث ما... بو می ده! به هیچ جا نمی رسه. پیشنهاد می کنم بحث رو تموم کنیم هر شب یکی دوتا از ما می تونن بیان این جا به نوبت کشیک بدن که ببینیم اصلاٌ همچین کسی هست یا نه؟ بعد تصمیم بگیریم که باید باهاش چیکار کرد."
بهروز گفت:" من مطمئنم که هست. چون خواهر کوچیکم اونو دیده. اون دروغ نمی گه!"
نصرت گفت: " فکر می کنم پیشنهاد عزیز خیلی خوب باشه. هر شب باید یکی دو نفر از ما بیان این جا کشیک بدن تا اونو گیر بندازیم!"
همه به علامت موافقت سر هایشان را تکان دادند و بعد به دور یک جعبه شیرینی که مادر بهروز برای پذیرایی از مهمانانش به او داده بود جمع شدند و بیشتر شیرینی های آن را خوردند بقیه را در جیب هایشان گذاشتند و بدون سرو صدا...یکی یکی از خانه خارج شدند و... ماجرا فراموش شد.
اما چند هفته بعد اتفاق مشابهی افتاد.این بار البته ، برخلاف بار قبل، پدر زیاد عصبی نبود فقط با اخمی مختصر در اتاق راه می رفت و سرش را تکان تکان می داد. مادر که بر روی تخت خودش نشسته بود و سر گلریز را شانه می زد و زیر چشم به تیترهای روزنامه ای نگاه می کرد ناگهان کارش را رها کرد و با ناراحتی گفت:" این دیگه... کِی مُرد!؟"
پدر که کمی جا خورده بود سر جایش ایستاد و با اخم گفت: کی!؟ کی کِی مُرد!؟"
مادر با ناراحتی گفت:" آقا...رو می گم. آقا...قوام السلطنه!"
پدر که ظاهراٌ خیالش راحت شده بود اما هنوز اخمش را بر صورت داشت ،سری تکان داد وپفی به لب هایش داد و گفت: " این روزنامه که مال چهل سال پیشه خانوم! اون مرتیکۀ عوضی... دو هفته پیش مُرد!"
بهروز که تازه برای کاری به داخل اتاق آمده بود سری تکان داد و با خنده گفت: " اونا چطوری از چهل سال پیش می دونستن که آقا دو هفته پیش می میره؟"
مادر نگاهی به بهروز انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: " حیوونی! چه زندگی پر تلاطمی داشت! یه روزی برای خودش آقای مملکت بود و ...یه روز دیگه ...سگ شکاری شده بود!"
بهروز با شنیدن حرف مادر چنان به خنده افتاد که اول گلریز و بعد پدر را هم به خنده انداخت . لحظه ای بعد بابک در حالی که لبخند می زد وارد اتاق شد:" چی شده؟ اگه چیز خنده داری هست به مام بگین که بخندیم!"
بهروز با خنده گفت: "آقا...اول سگ شکاری ...شده ... و بعد هم ...مرده!"
بابک با گیجی سرش را تکان داد: " مگه مردن هم خنده داره؟ تازه ، این آقا کی بوده که سگ شکاری..." اما به ناگهان به خنده افتاد و دلش را گرفت.
وقتی خنده ها تمام شد مادر رو به پدر پرسید:" حالا باز چی شده که...مشغول قدم زدن شدی؟ کَشتیمون غرق شده؟"
پدر سرش را تکان داد: "هنوز نه! اما انگار داره می شه!" و به بیرون اشاره کرد.
مادر به طرف پنجره چرخید، نگاهی به آن انداخت و بعد سؤال کرد: " منظورت چیه؟ یعنی اون کارآگاهه باز هم پیداش شده؟ "
پدر گفت: "بازهم ...نه! همیشه بوده. فقط... امروز ... روز روشن اومده بود!... تا منو دید...زد به چاک!"
بهروز گفت: "شاید اون..." اما حرفش را ناتمام گذاشت.
بابک رو به پدر گفت:" یعنی بازم توی کوچه... به قول خودتون مفتش تأمیناتدیدین؟"
پدر سرش را به علامت تأیید تکان داد.
مادر گفت: "خیلی عجیبه! یعنی روز جشن!؟ روز تعطیل!؟"
بابک گفت: " یعنی به خاطر قهرمان شدن کشتی گیرا... امروز رو تعطیل کردن؟"
بهروز گفت: " نه! به خاطر...پنجاهمین سالگرد انقلاب مشروطیت بوده. امروز روز مشروطیته!" و بعد از لحظه ای پرسید: " مگه کشتی گیرا...چیکار کردن؟"
بابک گفت: " زکی! یعنی تو نمی دونی!؟ همۀ عالم و آدم می دونن. مردم دارن به خاطرش جشن می گیرن! کشتی گیرای ما قهرمان جهان شدن ... و تو نمی دونی!؟"
بهروز گفت: " من که علم غیب ندارم. خب اخبار رادیو رو نشنیدم. مگه گناهه؟"
مادر دخالت کرد و با خنده گفت:" اون خبرا رو ول کنین! فعلاً خبر اصلی اینه که ... مفتشه هنوز هست و ... روز روشن هم اومده!"
پدر گفت: " آره! حالا دیگه چند ماهه! باید یه کاری در موردش کرد."
بابک گفت: " خب این که کاری نداره! امشب همه مون کشیک می کشیم وقتی اومد... یه دفه می ریزیم و به اسم دزد...دستگیرش می کنیم ....می زنیم له و لودره ش می کنیم و بعد هم تحویلش می دیم به کلانتری!"
بهروز گفت:"خب اونا فردا یکی دیگه رو می فرستن! تازه، اونی که پدر دیده ممکنه...."
بابک گفت: " ممکنه چی؟"
بهروز چشمکی زد و زیر لب گفت:" ممکنه...یکی از ...رفقای ما باشه!"
بابک که از حرف او سر در نیاورده بودپس گردنش را خاراند ، شانه هایش را بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
باز مدتی همه ساکت بودند و بعد مادر گفت: " شاید هم... فکر بدی نباشه! اگه برنامه ریزی کنیم ... ممکنه بتونیم صیف الله رو بفرستیم که اونو دستگیر کنه. اون وقت لا اقل تا مدتی روشون نمی شه باز ما رو تحت نظر بگیرن و چند وقت از دست مأمورای کلانتری راحتیم!"
گلریز با هیجان گفت:" آره ! خیلی خوبه! منم به بچه های کوچه می گم که مواظب باشن که تا اومد... بریزن سرش. اون وقت صیف الله می تونه راحت دستگیرش کنه و ببرش کلانتری!"
چند دقیقه همه به گلریز نگاه کردند و بعد بهروز گفت:" اگه... کمک لازم دارین...من هم می تونم به بچه هامون بگم که ... چند نفر رو بفرستن این جا!"
همه پرسشگرانه نگاهی به او انداختند و بعد مادر گفت: "نه! اونا ممکنه کار رو خراب کنن. بهتره خودمون مواظب باشیم که هر وقت از توی پناهگاهش اومد بیرون... از دو طرف بریزیم بیرون و گیرش بندازیم. شاید لازم باشه که پدرتم از کُلت کمریش استفاده کنه."
بهروز که حالا به هیجان اومده بود گفت: " خیلی خوبه! من و بابک هم از هفت تیرای چوب پنبه ایمون استفاده می کنیم. توی تاریکی معلوم نمی شه که اونا قلابین!"
مادر لبخندی زد و گفت:" باشه."
بهروز فوراً دوید و موضوع را به بابک خبر داد . قرار شد از همان شب با هم کشیک بدهند.
برنامۀ کشیک کشیدن آن ها چندین شب ادامه داشت و چون چیزی پیدا نکردند نزدیک بود موضوع را به فراموشی بسپرند که یک شب همه چیز از سر گرفته شد.
آن شب تازه شام خورده بودند و دور تا دور سفره که در وسط اتاق مادر و پدر پهن شده بود لم داده و در انتظار بودند که صیف الله برای بردن ظرف ها بیاید. پدر که انگار حوصله اش سر رفته بود روزنامه اطلاعات را که یک بار از اول تا آخر خوانده بود برداشت و برای وقت گذرانی مشغول مرور کردن آن شد.
مادر که حالا داشت لباس خواب تمیزی را به گلریز می داد که بپوشد زیر لب گفت: "خب امروز چه خبر بود؟"
پدر گفت: " دارن توی میدون سپه ...یه راهرو زیر زمینی می سازن."
مادر زیر لب گفت:" خب. خیلی خوب می شه. دیگه چی؟"
پدر گفت:" سرتیپ آزموده دادستان ارتش...برای دکتر یزدی ...رهبر حزب توده تقاضای حکم اعدام کرده."
بابک گفت:" خوب کرده. دستش درد نکنه! دیگه چی؟"
پدر گفت: "صبح امروز شیش نفر از افسران سازمان افسری حزب توده رو ...اعدام کردن!"
بهروز گفت: " گُه خوردن! غلط کردن!! دیگه چی؟"
پدر ناگهان روزنامه را به زمین گذاشت ، نگاه خشمناکی به بهروز و بعد به بابک انداخت و با صدایی آهسته گفت:"اون پدر سوختۀ عوضی باز پیداش شده! یه لحظه دیدمش. جلوی پنجره بود . نگاهی به داخل انداخت و رد شد!"
و همه ناگهان از جا جستند! اما قبل از این که کسی کاری بکند پدر سر جایش نشست و گفت:"هیس!! ساکت باشین که در نره!" و بعد به بابک اشاره کرد:" یواش، بی سرو صدا برو صیف الله رو صدا کن که ... از در حیاط بره سراغش." و خودش بی حرکت سر جایش نشست.
بابک به آرامی و انگار که دارد برای کاری عادی از اتاق خارج می شود از در بیرون رفت و بعد صدای پایش که به سرعت می دوید شنیده شد. چند لحظه بعد، به اشارۀ پدر، بهروز به آرامی از جایش بلند شد و به پشت پنجره اتاق که به کوچه باز می شد رفت و نگاهی به بیرون انداخت. درست در همان لحظه صدای در حیاط بلند شد و بلافاصله مردی از نقطۀ تاریکی در کنار کوچه بیرون پرید و قبل از این که صیف الله از حیاط خارج شود در تاریکی سمت دیگر کوچه ناپدید شد. بهروز چرخی به دور خودش زد و شانه هایش را بالا انداخت: "در رفت! فکر می کنم صیف الله هم اونو ندید."
پدر گفت:" اون ... خیلی زرنگتر از ما ست!"
مادر گفت: " خب معلومه! اون حرفه ایه. به این آسونیا گیر نمیفته که!"
و همه سر جاهای خودشان نشستند. لحظه ای بعد صیف الله در زد ، به داخل آمد و با صدای بلند گفت: "هیچکی نبود آقا! احدی اون جا نیست! شاید...جنٌی چیزی بوده!"
پدر با لبخند گفت: " آره می دونم. ایشالله فردا جنٌه برمی گرده می گیریمش!" و بعد از لحظه ای زیر لب اضافه کرد:" جن بخوره توی ملاجت!" بابک و بهروز خندیدند.
تا سه شب بعد از آن از مأمور کلانتری خبری نبود. اما شب چهارم باز پیدایش شد. این بار علاوه بر صیف الله، نصرت و عزیر و حسین هم که برای بازی با بهروز به خانه آن ها آمده و داستان دفعه قبلش را شنیده بودند انتظارش را می کشیدند.
مشغول شام خوردن بودند که صدایی از داخل کوچه شنیده شد و ناگهان اتاق را سکوت سنگینی فرا گرفت. حالا همه به یکدیگر نگاه می کردند، و قاشق های غذایشان در هوا مانده بود.
پدر زیر لب گفت: " این دفه دیگه نباید بذاریم در بره!"
مادر گفت : " بهتره نشون بدین که دارین غذا می خورین. اون ممکنه متوجه بشه و ...باز فرار کنه!" و همه مشغول خوردن شدند.
کمی که گذشت بهروز گفت: " مهمونا اگه برن... اون متوجه نمی شه.یکی می تونه بره صیف الله رو خبر کنه بقیه هم از در ساختمان برن بیرون."
مادر گفت: " آره ، فکر خوبیه.بقیه هم می تونن وقتی اونا رفتن توی کوچه به دنبالشون برن."
پدر گفت : "آره ، خوبه. وقتی من بلند سرفه کردم ...همه بپرین بیرون!"
نصرت و عزیز به آرامی از اتاق خارج شدند و به پشت در خروجی خانه رفتند. و حسین برای تماس با صیف الله به طرف حیاط دوید. بقیه چند دقیقه ای با خونسردی به غذا خوردن ادامه دادند و بعد پدر، انگار که چیزی در گلویش گیر کرده باشد، به ناگهان با صدای بلند سرفه کرد. با شنیدن صدای در کوچه یک باره همه از جایشان بلند شدند و به سمت در خروجی دویدند.
وقتی بابک و بهروز به داخل کوچه رسیدند نصرت و عزیز دست های مردی را که فقط چند سانتیمتری از خودشان بلند تر بود گرفته بودند و صیف الله و حسین هم به طرف آن ها می دویدند. پدر داد زد: "بزنین ! اون دزد پدر سوخته رو!"
گلریز گفت: " اون که دزد نیست! آژدانه!"
بهروز داد زد: " اون آژدان نیست...!"
مادر در حالی که به بهروز و گلریز می گفت "هیس!" دست پدر را از عقب کشید که مانع حمله او به مأمور کلانتری شود.
حالا صیف الله د رحالی که کارد بزرگی دریک دست و کلافی از طناب در دست دیگر داشت به سرعت به سمت مرد اسیر شده می رفت. چند لحظه نگذشته بود که مرد کاملاً طناب پیچ شد به طوری که طناب روی چانه، دهان و چشمان او را هم پوشانده بود. آن وقت پدر رو به صیف الله فریاد زد:"این مرتیکۀ دزد رو ببر توی حیاط، ببندش به یه درخت، تا بیام پدرشو در بیارم!"
مادر داد زد: "مواظب باش سرهنگ! اون درختا نازکن! به هر کدوم ببنده مرتیکه میفته توی باغچه و گلایی رو که تازه کاشتی له ولورده می کنه!"
بابک گفت: " درخت لازم نیست که بابا! می برمش توی زیر زمین اونقدر سنگ هالتر و دمبل می بندم به گردنش که نتونه جنب بخوره!"
گلریز گفت: " بیچاره آژدانه ... ریقش در میاد که!"
بهروز در حالی که به گلریز چشم غره می رفت گفت: "اون آژدان نیس که خره!دزده! می خواست بیاد خونۀ ما دزدی...واسۀ همین گرفتیمش!"
ناگهان صدای مرد که معلوم نشد چطوری طناب را از دهان خودش بیرون داده بود بلند شد که : " به خدا من دزد نیستم! به پیغمبر من دزد نیستم!"
گلریز گفت: " ما می دونیم تو دزد نیستی! تو آژدانی. پس خاک بر سرت!"
مرد داد زد : " به خدا من آژدان نیستم . به پیغمبر من آژدان نیستم!"
مادر که حالا پشت سر مرد ایستاده بود گفت:" وایسین! شاید اون راس بگه. هیچ آژدانی انقده بوی گند نمی ده! "
بهروز گفت: " مامان راست می گه . سرتاپاشو گُه گرفته!"
حالا از سرو صدای مرد اسیر، عده ای از همسایه ها بیرون دویده و به طرف آن ها آمده بودند. مرد همسایه رو به رو که به جای خانواده مریم آمده بودند زودتر از همه رسید و وقتی پدر را دید با صدای بلند سلام کرد و پرسید: " چی شده جناب سرهنگ؟ این فلکزده چیکار کرده!"
بابک گفت: " اون دزده، علی آقا. گرفتیمش که ببریمش کلانتری! "
صیف الله گفت:" اون دفۀ اولش نیست آقا! یه دفه دیگه هم می خواستیم بگیریمش در رفت!"
مرد سری تکان داد و گفت: "واقعاً؟" و به مرد طناب پیچ شده نگاه کرد.
یکی دیگر از همسایه ها رو به پدر پرسید: " می خواین به کلانتری زنگ بزنم؟"
پدر با بی حوصله گی گفت :" نخیر! لازم نکرده!" و به صیف الله اشاره کرد که مرد را به داخل ببرد.
آن وقت یکی از زن های همسایه جلوتر آمد و گفت:" قیافۀ این مرتیکه آشناس! انگار من اونو قبلاٍ دیدم!"
مردی که اول از همه رسیده بود گفت:" آره درسته حشمت خانوم. اون سپور محله س. شب کاره . حتماً به جای تمیز کردن محله... شبا می رفته دزدی!"
مرد طناب پیچ شده داد زد: "به قرآن مجید قَسَم نه! به سیدالشهدا قسم نه!"
زن با عصبانیت گفت:" پس این جا چه غلطی می کردی ذلیل مرده که گرفتنت! لابد یه خاک برسری می کردی دیگه! دفۀ اولت هم که نبوده!"
مرد در حالی که سعی می کرد سرش را به جایی بکوبد داد زد: "خاک توسرم! خاک تو سرم!"
زن گفت:"حالا بگو این جا چه خاک به سری می کردی!؟"
"علی آقا" گفت: "ولش کنین حشمت خانوم! من می دونم چیکار می کرده!"
ناگهان همه ساکت شدند و به مرد چشم دوختند. مرد چند لحظه ساکت بود و بعد در حالی که سرش را تکان می داد رو به پدر گفت: " این عوضی... دفۀ اولش نیست جناب سرهنگ! راستش این خاک توسر... یه خورده هیزه! شبا که این ور و اون ور می ره...اگه از پشت پنجره ای بتونه سر و سینۀ خانومی رو ببینه...همون جا وای میسته به تماشا! توی خونه شما هم ...حتماً وقت خوابیدنتون ...تن و بدن یه کسی از پنجره دیده می شده...."