Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۸- مردی در رؤیا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[09 Jul 2019]   [ هرمز داورپناه]

وقتی چشمانش را باز کرد به یادش نمی آمد که چه زمانی است و در کجاست.  حتی نمی دانست خودش کیست! احساس می کرد که خواب بسیار بدی دیده است. سرش درد می کرد و تصویر مرد لخت و عریانی که در رؤیا دیده بود هنوز در مقابل چشمانش بالا و پایین می رفت. سرش را کمی تکان تکان داد. اما تنها چیزی که به خاطرش آمد این بود که در جوار محلی که در آن دراز کشیده است هیچ دستشویی یا توالتی وجود ندارد! به آرامی از جایش بلند شد، لباس  پوشید، حوله اش را برداشت و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفت.

راهرو بسیار پهن و روشن بود. چراغ های متعددی که در طول آن وجود داشت همه جا را مثل روز روشن کرده بود. تقریباً به انتهای آن رسیده بود که تابلویی توجهش را جلب کرد: "حمام". در را فشار داد و داخل شد.

مرد بلند قد و نیمه لختی که کنار در ورودی ایستاده بود تا او را دید لبخندی زد، سری برایش تکان داد و با خنده پرسید: "دیشب خوب خوابیدی؟"

به آرامی به علامت تأیید سری فرود آورد و زیر لب گفت: "آره،... فکرمی کنم." و بعد وارد یکی از محوطه های محصور توالت شد.

وقتی بیرون آمد جوان بلند قد در مقابل آینۀ دستشویی ایستاده بود. باز  لبخندی زد و پرسید: " تو که سر دردی چیزی نداری، هان؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " دیشب وقت  اومدن...دیدمت.خیلی جالب بود."

سرش را تکان داد و نظری به مرد انداخت. قیافۀ  او کاملاً به نظرش آشنا می آمد، ولی اسمش را نمی دانست. جوان حالا حوله اش را به روی گردنش انداخته بود و به نظر می رسید که کارش تمام شده آمادۀ خروج از آن جا است. وقتی نگاه او را دید زیر لب گفت: "فکر می کنم بهتر باشه یه دوش طولانی و سرد بگیری! برات لازمه!"  و بعد در حالی که در را پیش می کشید  اضافه کرد: "دیشب حتماً خیلی بهت خوش گذشته. اما احتمالاً... یه چیزاییش هم یادت نمیاد، هان؟"

به علامت تأیید سرش را چند بار بالا و پایین برد.اما  احساس می کرد که حافظه اش دارد به کار می افتد. حالا خودش را در محلی پراز درخت می دید.چند نفر در کنار هم روی زمین نشسته بودند و با صدای بلند  می خندیدند. خودش هم مشغول قهقهه زدن بود . تنها فرقش با دیگران این بود که آن ها دور هم نشسته بودند در حالی که او در مقابلشان روی زمین طاقباز افتاده بود!

مرد بلند قد گفت: " تو با همه شوخی می کردی و می خندیدی، ولی انگار که بین خواب و بیداری بودی، نیست؟"

زیر لب جواب داد: " آره . فکر می کنم...یه مشروبی چیزی خورده بودم..."

مرد سری تکان داد و با خنده گفت: "آرۀ، شک نداشته باش!" بعد چشمکی زد و از در بیرون رفت.

    وقتی دست هایش را می شست  تصویر خودش را دید که پشت یک وانت، در کنار چند نفر دیگر نشسته است. باد به شدت می وزید و او سردی و رطوبت آن را بر چهره اش احساس می کرد. انگار که حرکت هوا ذرات آب را از جایی با خود می آورد و  به گونه های او می زد. بعد صدای تلاتم امواج دریا به گوشش خورد. نگاهی به اطراف انداخت. فردی که رو به روی او نشسته و به او چشم دوخته بود با صدای بلند گـفت: "ما روی پل هستیم، پسر! اگه دلت نمی خواد با ما بیای می تونی از این بالا بپری تو آب!"  و خندید.

 صدای  جوان کاملاً برایش آشنا بود. لحظه ای بعد صدای خودش را شنید: " همچی حرف می زنی که انگار خودت  یه میلیون دفه از پشت یه وانت شیرجه زدی  توی دریا، بیل!"

جوانی که در کنار او نشسته بود با خنده گفت:" بابای اون یه رانندۀ بی خانمان بوده. خودش هم پشت وانت به دنیا اومده! حالام هر وقت که هیکلش رو گند و کثافت می گیره، میاد روی پل و شیرجه می زنه توی اقیانوس!"

جوانی که در سمت دیگرش نشسته بود  در حالی که به قهقهه می خندید گفت: " آخه رشتۀ تخصصی اون شیرجه زدنه . منتها شیرجه زدن با تیپا ...توی هوا!"

صدای خندۀ خودش را هم شنید. انگار که چیزهای زیادی در این زمینه به یاد داشت. آن دو  نفر که در کنارش نسشته بودند...خسرو و احمد بودند. لحظه ای بعد،   خودش و آن ها  را دید که سه نفری  در محوطۀ بیرونی یک پیتزا فروشی نشسته اند. اما به جای پیتزا، تنها چند فنجان قهوه داغ دست نخورده در مقابلشان دیده می شد.  بعد صدای احمد را شنید: "انگار اون گوساله ما رو سرِ کار گذاشته! پول مولی هم نداریم که برای این قهوۀ لعنتی بدیم. معلوم نیست باید چه جوری از این جا جیم بشیم که ...گارسونه بیخِ خِرمونو نگیره."

خسرو زیر لب گفت: " اصلاً قرار نبود که ما پولی بدیم. مگه اون ...بیل کره خر... نگفت که ما ...مهمون اونیم و پول مول لازم نداریم؟"

احمد سرش را به علامت تأیید تکان داد: "آره، گفت که یا مرغ کبابی ...یا پیتزا برامون می گیره. پول مولی هم براش لازم نیست بدیم."

حالا صدای جار و جنجالی از داخل رستوران به گوش می رسید. لحظه ای بعد بیل را دیدند که در حالی که گاه به گاهی به هوا می جهد به سرعت به طرف خارج رستوران می دود. بعد مرد غول پیکری ظاهر شد  که پشت سر بیل می آمد و مرتباً  چنان به او تیپا می زد که اندام لاغر و باریک بیل مثل پرنده ای در هوا به پرواز در می آمد. لحظه ای بعد،بیل چند قدم جلوتر از میز آن ها چهار دست و پا بر زمین افتاد، و بعد مرغ کباب شده بزرگی از بالای سرش پرواز کنان گذشت و کمی آن سوتر بر زمین سقوط کرد. آن وقت  بیل به سرعت از جا برخاست، مرغ  را از زمین برداشت و زیر بغل زد و با تمام نیرو پا به فرار گذاشت.

احمد و خسرو فوراً از جا بلند شدند و با تظاهر به این که می خواهند دزد فراری را دستگیر کنند با سرو صدا به دنبال او  رفتند.

 سرش را تکان تکان داد. نگاهی به محوطۀ دوش ها که کاملاً خالی بود انداخت  و آرام به سمت آن ها رفت. اما خاطره آن ماجرا ذهنش را رها نمی کرد. حالا آن ها در خانۀ احمد بودند. بیل که هم آپارتمانی احمد بود نیمی از مرغ کبابی مسروقه را خورده و بقیه را برای آن ها گذاشته بود.

فکر کرد: " اگه اون نبود، اون شب همون  یه ذره غذا رو هم نخورده بودیم!"

تازه سهم خود از مرغ را تمام کرده بودند که صدای زنگ تلفن بلند شد. لحظه ای بعد احمد به آن ها  اطلاع داد که "حسن" تلفن کرده و از آن ها خواسته که اگر می توانند در تظاهراتی که برای دفاع از حقوق سیاه پوستان درهتلی در سانفرانسیسکو هست شرکت کنند. همه بدون تأمل از جایشان بلند شدند و به راه افتادند.

و حالا، وانتی که آن ها را  در شهر "برکلی" سوار کرده بود از روی پلی می گذشت.

فکر کرد: " انگار یواش یواش همه چی داره به یادم میاد!"

به سمت جوانی که سمت راستش نشسته بود  چرخید و پرسید: "طول کدوم پل بیشتره، احمد، ُگلدن گِیت  یا  بِی بریج ؟"

احمد گفت:" فکر می کنم که... بی بریج بلند تر باشه، بهروز! گلدن گیت یه کمی... کوتاهتر از اینه."

زیر لب گفت: " می دونی که ...من یه زمانی اون ور گلدن گیت کار می کردم.  دوتا از اولین محل هایی که  کار می کردم...اون ور گلدن گیت بودن."

بیل سری تکان داد و با صدای بلند گفت:" آره، منم چند وقتی اون جا کار می کردم. مسئول جمع کردن زباله بودم. درآمدش خیلی خوب بود...فقط...آدم دائم بوی زباله می داد!"

خسرو با خنده گفت: "خب واسۀ تو که خیلی فرقی نمی کرد! چون که به هر حال بوی گند می دی!"

وقتی در مقابل  هتل از وانت پیاده شدند، راننده که خودش هم سیاه پوست بود، داد زد: " از طرف منم یه لگد محکم توی کون صاحب هتل بزنین! باشه؟"

آحمد گفت: " هر کدوممون یکی می زنیم...می شه سه تا!"

مرد در حالی که به راه می افتاد داد زد: " دوتام واسۀ من بزنین که  پنج تا بشه!" و گاز داد و رفت.

حالا جمعیت کوچکی را می دید که درمقابل در بزرگ هتل گرد آمده بودند. چند نفر از اعضای انجمن دانشجویان ایرانی هم که شاید به توصیۀ حسن به آن ها پیوسته بودند در کنارجمعیت بزرگی که اکثراً سیاه پوست بودند  ایستاده بودند. وقتی تراکم جمعیت زیادتر شد همه مشغول شعار دادن شدند و کمی بعد  به زور راه خود را باز کردند و به داخل هتل هجوم بردند.

حالا صدای فریاد تظاهر کنندگان و شعارهایشان  در همه جای هتل پیچیده بود. هر وقت یک نفر شعاری را فریاد می زد بقیه به طور دسته جمعی آن را تکرار می کردند.

سرش را تکانی داد و به آرامی به زیر یکی دوش های حمام رفت. وقتی آب ولرم از روی سر و گردنش سرازیر شد فکر کرد: "انقده صحنه های اون تظاهرات برام زنده ن که انگار همین نیم ساعت پیش اتفاق افتادن. اما معلوم نیست چرا یادم نمیاد که ما چطوری از اون جا...برگشتیم و....من...چه جوری اومدم...این جا؟"

حالا تصویر خودش را می دید که در رآس گروهی به پیش می رود و شعار می دهد. هر بار که او چیزی را فریاد می زد جمعیت ساکت می ماند و بعد از قطع شدن صدای او دسته جمعی آن شعار را  تکرار می کرد.

لبخندی زد و در دل گفت: " انگار...اونا از تُنِ صدای من خوششون اومده بود...واسۀ همین یه مدتی  من رهبر اونا شده بودم!" و بعد صدای رسای یکی از مسئولین هتل را شنید:  "صاحبان هتل به این نتیجه رسیده اند که ...همین امروز پنج نفر سیاه پوست رو به استخدام هتل دربیارن. ما از همۀ شما که در پی رسیدن به این هدف ارزشمند بودین تشکر می کنیم و اعلام می داریم که دیگه هیچ جایی برای نگرانی در مورد این مسئله وجود نداره!"

باز سرش را تکان داد: "این در واقع... اعلام پایان تظاهرات بود. اما ...بعد از اون... چه اتفاقی افتاد؟"

حافظه اش ظاهرا تا همین جا بیشتر پیش نمی رفت. چشمانش را  بست و در حالی که آب بر سر و رویش جاری بود به مجسم کردن مجدد حوادث آن روز پرداخت. لحظاتی بعد خود را دید که دریک وَن نشسته است و از روی پلی می گذرد. فکر کرد: " این احتمالا مربوط به بازگشت ما از سانفرانسیسکو به...برکلی س." بسیار خسته و گرسنه بود. کسی در گوشش گفت: "آخرین غذایی که خوردیم...همون تیکه مرغ کبابی بود که از غذای مسروقۀ بیل به ما رسید."  لحظاتی بعد خودش را دید که در خیابان شَتَک شهر برکلی از وَن پیاده می شود. 

فکر کرد: " بعدش چی؟ " از محلی که آن ها پیاده شدند تا اتاق خودش در اینترنشنال هاوس راه درازی بود که نمی دانست چه طوری طی کرده است.

ناگهان صدای احمد در گوشش پیچید: " اوهوی بچه ها! چطوره که...پیروزیمونو جشن بگیریم؟"

خسرو در حالی که با دست به آرامی به پس گردن احمد می زد گفت:" ما که ده سنت هم پول نداریم. اگه داشتیم که می رفتیم یه چیزی کوفت می کردیم!"

دکتر طبا که در ضمن تظاهرات به آن ها پیوسته بود ناگهان جلو آمد: " من...ترتیب اونو براتون می دم! شمام اگه خواستین می تونین دفۀ دیگه که توی جلسۀ جبهۀ ملی همدیگه رو دیدیم...یا هر وقت دیگه که خواستین... بدهی هاتونو بپردازین!"

حالا بر روی لب های تمام حاضرین لبخند هایی ظاهر شده بود.

بعد گروهی را دید که پشت سر هم از تپه ای بالا می روند. هر کدام از آن ها یک بطری مشروب در دست داشت.

زیر لب گفت: " خدای من! بعد از اون...چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟"

مدتی نسبتا طولانی زیر دوش ماند و سعی کرد خاطراتش را جمع جور کند، اما به نتیجۀ چندانی نرسید. فکر کرد: " انگار باید بدون این که گذشته یادم اومده باشه، برگردم! اما معلوم نیست باید به هم اتاقی ژاپونیم چی بگم؟ من که حتی...اسم خود اونم درست یادم نیست!"  اما ناگهان کسی در گوشش گفت:" اسم من ...کازو نینومیاس! می تونی منو نینو صدا کنی!" با خوشحالی چند بار این نام را تکرار کرد اما چیز دیگری به یادش نیامد. در دل گفت: "اون...آدم ساده ایه. شاید بشه بدون این که  اقرار کنم حافظه م رو از دست دادم از زیر زبونش در بیارم که چه اتفاقی افتاده."

اما در طول زمانی که بدنش را خشک می کرد و لباس  می پوشید تصاویر جدیدی در ذهنش ظاهر شد. حالا جمعیت بزرگی را می دید که در سالون خانه ای به این سو و آن سو می رفتند و با صدای بلند حرف می زدند و می خندیدند  .تعدادی از دوستان خودش هم این جا و آن جا در میان جمعیت دیده می شدند. انگار همه داشتند از بشکه بزرگی مشروبی بر می داشتند، گیلاس هایشان را  به سلامتی یکدیگر می خوردند و به قهقهه می خندیدند. احساس می کرد  که خودش هم یکی از صاحبان خانه ...یا مسئولین ادارۀ مهمانی است. آن وقت "حسن" را دید که به آرامی سوی او می آمد.  وقتی به کنارش رسید آهسته در گوشش گفت: " شرابمون داره تموم می شه. بعضی از این اعضای گروه های دیگه مشروب خورهای قهاری هستن. ما باید کاری کنیم که بهشون  خوش بگذره. ممکنه برای درست کردن خانۀ ایران به کمک اونا احتیاج داشته باشیم." و بعد از مکثی اضافه کرد:" تو...می تونی سریع بری و قبل از این که  مشروبمون ته بکشه... یه مقدار دیگه برامون تهیه کنی؟"

بعد صدای خودش را شنید:" میرم  می گیرم. اما سریع گرفتنش رو ...نمی تونم قول بدم...چون که فکر می کنم... یکی دو گیلاسی زیادی زده باشم."

حسن خندید و بعد گفت: "عیبی نداره! بذار ببینم خسرو یا احمد ...می تونن برن."

بعد خودش را دید که از جایش بلند شد و گفت: " لازم نیست. اگه خیلی عجلۀ نداشته باشی...خودم می رم می گیرم."

حسن خندید و پرسید: " پول مول داری؟"

صدای خودش گفت: " واسۀ اون شراب ارزونی... که ما می خوریم...پولی که من دارم... از سرشم زیاده."

بعد خودش را دید که در حالی که دو دبۀ بزرگ شراب در دست داشت از مغازۀ مشروب فروشی بیرون می آمد. در دل گفت: " دو دلار دادم اون همه شراب گرفتم! باورکردنی نبود!"

اما وقتی که تلوتلو خوران به محلی که مهمانی در آن جریان داشت برگشت، همه جا ساکت بود. هیچ اثری از آن همه جیغ و فریادهای مستانه بر جای نمانده بود. تنها صدایی که حالا به گوشش می خورد چیزی شبیه ناله کردن کسانی به طور هم زمان بود. سرش را به در آپارتمان نزدیک کرد و به دقت گوش داد. و آن وقت به ناگهان صدای جیغ کسی را از داخل شنید.زیر لب گفت: " قطعاً یکی از همسایه ها به خاطر سر و صدای زیاد ما، به پلیس تلفن کرده و اونام بهانۀ خوبی گیر آوردن که هر کی رو که می خوان دستگیر کنن! حالام دارن یکی از بچه ها رو که مقاومت کرده، کتک می زنن! همۀ زحمات ما برباد رفت!"

به آرامی دستگیره در را چرخاند و در را فشار داد. در کمی به سمت داخل رفت اما به چیزی گیر کرد و ایستاد.

دبه ها را به کناری زد و با دو دست دستگیره در را گرفت و با تمام نیرو فشار داد. در تکان دیگری  خورد و چند سانتیمتر به طرف داخل رفت و همان جا گیر کرد. ظاهراً تکه زنجیری از داخل به در بسته شده بود که  از باز شدن آن جلوگیری می کرد.حالا هیچ صدایی از داخل خانه به گوشش نمی رسید. در دل گفت: " سکوت مرگ حاکمه! چه بلایی بر سر دوستای بیچارۀ من  آوردن که این طور خفه قون گرفتن!؟"

به زحمت چشمش را به درز باز شدۀ در گذاشت و به دقت  به داخل نگاه کرد. تنها چیزی که حالا می توانست بیند یک مبل راحتی بزرگ بود که در کنار سالون قرار گرفته بود و دو جسد کاملاً عریان بر روی آن افتاده بودند. یکی  از اجساد درست بر روی دیگری قرار داشت و به نظر می آمد که آن دیگری را محکم در آغوش گرفته است.   سر هر دو جسد  به سمت در چرخیده بود و به نظر می آمد که آن ها قبل از مرگ با  دهان هایی  باز مانده از حیرت، و با چشمانی از حدقه در آمده به اوچشم دوخته بوده اند!

سر گیج و منگش را تکانی داد و با صدای بلند گفت: "منو ببخشین، بچه ها!" و بعد در را به آرامی بست، دبٌه ها را از زمین برداشت، چرخی زد و به سمت در ساختمان به راه افتاد. حالا مغزش به شدت درگیر مسئلۀ جدیدی شده بود و مرتباً از خود می پرسید: " اون جوون لختیه کی بود؟ قیافه ش چه قدر به نظرم آشنا میومد!" سرش را بارها و  بارها  تکان داد اما چیزی به ذهنش نرسید.

 وقتی از ساختمان خارج شد، چند قدم جلو رفت و بعد ایستاد و گوش داد. همه جا هنوز در سکوت کامل فرو رفته بود. اما کمی دورتر، از  ساختمانی دیگر که شکل و اندازۀ مشابهی داشت، سر و صدای زیادی به گوش می رسید. فکر کرد: " انگار اون جا...یه جشنی چیزی برقراره!" بعد سرش را به شدت تکان داد و با صدای بلند گفت: " لعنت بر شیطون!"  و به آرامی به سوی ساختمان پرسرو صدا به راه افتاد. وقتی از پله های آن ساختمان بالا می رفت سؤالی مرتباً در ذهنش تکرار می شد:" اون...کی بود!؟"

شک نداشت که آن مرد را می شناسد!

 از محوطۀ  حمام  که بیرون می آمد، زیر لب گفت:" حتماً همون کسی بوده که من ...توی خواب دیدم.  اما ... کی؟"

تازه وارد راهرو شده بود که کسی با خنده گفت: " سلام بهروز! دیشب خیلی بهت خوش گذشت، هان؟"

سرش را به علامت تأیید فرود آورد و بی سر و صدا به راهش ادامه داد.     

هنگامی که به داخل اتاق رفت، نینو که داشت از  رختخواب بیرون میآمد، با صدایی خواب آلوده گفت: سلام...بهروز..." و بلافاصله اضافه کرد: " می بخشی که...من این قدر دیر بلند می شم، آخه...من دیشب خیلی بعد از این که تو به خواب رفتی خوابیدم."

بهروز که با دقت به او نگاه می کرد گفت: "تو باید منو ببخشی که انقده  اذیتت کردم.انگار دیشب توی مهمونی یکی دوتا گیلاس بیش از اندازه خورده بودم."

حالا نینو که پیراهن زیر و شلوارش را پوشیده بود، روی تختش نشسته  و با کنجکاوی به او نگاه می کرد. لحظه ای بعد زیر لب پرسید: " پس تو دیشب...به یه پارتی رفته بودی، هان...؟"

بهروز گفت: " آره! من بهشون گفتم که بیشتر از حد مشروب خورده ام و ...نباید جایی برم. اما  اونا از من خواستن که یه مقدار دیگه مشروب بخرم. همین شد که من...اون قده خسته و بیحال شدم..."

نینو با کنجکاوی پرسید: " این مهمونی که می گی...کجا برگزار شده بود؟ " و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " احتمالاً توی هتلی بالای تپه مپه ها، هان؟"

بهروز گفت: " نه ، اون طرف ها نبود....یه جایی نزدیک خیابون تلگراف بود، اون قدر هام از این جا فاصله نداشت."

نینو با قیافه ای حیرت زده به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت:" واقعاً!؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد: " اما اونایی که تو رو به این جا آوردن...گفتن که شما ها  یه جور گردهمایی ...روی تپه های برکلی داشتین!"

بهروز در حالی که بر روی تختخواب خودش می نشست گفت: "نه!" و بعد از لحظه ای  اضافه کرد: "توی اون مهمونی ...یه اتفاق خنده دار هم ...افتاد. آقای کتابچی منو فرستاد که یه خورده دیگه شراب بخرم...و وقتی برمی گشتم ...اشتباهی رفتم به ساختمون پهلویی که عین مال اوناست و در خونۀ یه بدبختی رو که داشت با دوست دخترش عشق بازی می کرد زدم...!" و در حالی که به نینو نگاه می کرد با صدای بلند خندید .

نینو که حالا با سوءظن بیشتر وبا چشمانی گشاد شده  به او نگاه می کرد کمی ساکت ماند و بعد درحالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " پس تو دیشب به یه مهمونی که در خیابان تلگراف بود رفتی و بعدش هم با دبه های مشروب به آپارتمان دیگری سرکشیدی و..." حرفش را قطع کرد و زیر لب گفت: "لعنتی! یعنی اتفاقی که افتاده همین بوده؟" و بعد از لحظه ای پرسید:" مگه تو قبلاً نگفتی که ...اون جا خیلی تاریک بوده و تو چیزی یادت نیست."

بهروز سرش را چند بار تکان داد و بعد گفت: " درسته! خیابونا واسۀ من  واقعاً تاریک بودن. چون من یه خورده زیادی مشروب خورده بودم. به همین خاطر هم از دوستام خواستم که همراه من بیان...تا اگه اتفاقی افتاد...تنها نباشم."

نیئو که حالا از جا بلند شده و مشغول پوشیدن پیراهنش بود سری تکان داد و گفت:" درسته. حق با توست. دوتا از دوستات با تو اومدن و من ...با هردوشون صحبت کردم!"  چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: " اما اون جریان مربوط به دیشب نیست. اون ... پنج  شیش روز پیش بود... بعد از اون مهمونیی که سازمان دانشجویان شما برای متحد شدن با چند گروه سیاسی دیگه ترتیب داده بود! انگار می خواستین با اونا یه برنامۀ کاری مشترک بریزین ...یا یه همچین چیزی."

بهروز سرش را به علامت نفی تکان داد: " نه! فکر نمی کنم. اون...همین دیشب بود..."

اما حالا داشت چیزهای دیگری هم به یاد می آورد. خودش را می دید که همراه با عده ای مشغول بالا رفتن از تپه ای هستند...آن ها حتی چوب دستی هایی به دست گرفته بودند که بتوانند از شیب تند مسیر بالا بروند.   سرش را فرود آورد و گفت: " فکر می کنم حق با تو باشه. هنوز هم یه چیزایی هست که...من درست یادم نمیاد..."

نینو با لبخند گفت: " خب معلومه که یادت نمیاد! تو وقتی اون شب همراه با دوتا از دوستات اومدی ... رفتارت مثه آدمای مست بود. اما ....حال اون شبت خیلی بهتر از  وضع دیشبت بود."

بهروز در حالی که سعی می کرد خونسرد و بی تفاوت به نظر بیاید گفت: " آره، راست می گی." بعد در حالی که سعی می کرد سرش را با حوله ای که برداشته بودخشک بکند ادامه داد: "وقتی تظاهرات تموم شد و ما از اون هتل...بیرون اومدیم و به برکلی برگشتیم...هر کدوممون یه بطری شراب خریدیم و ...از تپه ها بالا رفتیم..." و ساکت شد.

نینو که حالا با علاقه به حرف های بهروز گوش می داد، وقتی سکوت او طولانی شد سری تکان داد و در حالی که می خندید گفت: " بعدش هم رفتین بالای تپه های برکلی و با شیکم خالی هر کدوم یه بطری شراب سر کشیدین. درسته؟"

بهروز که به صورت او چشم دوخته بود و لبخند می زد، سری فرود آورد، اما چیزی نگفت.

نینو خندید: " پس حتماً  تو ...بقیۀ داستان رو یادت نمیاد، درسته؟"

بهروز همان طور که به او خیره شده بود شانه هایش را بالا انداخت اما باز هم حرفی نزد.

نینو با خنده گفت: " پس بذار من اونو برات تعریف کنم! شما ها رفتین بالای تپه و با شیکم های خالی هر کدوم یه بطری شراب خوردین و مست شدین. اما تو... که به مشروب خوردن عادت نداشتی... مست تر شدی، به طوری که...در راه بازگشت از پا افتادی و دوستات مجبور شدن که تو رو روی دوششون و به کمک همسایه هامون به این جا بیارن... تو انقده مست بودی که حتی متوجه نشدی که وقت افتادن، سرت به جایی خورده و ورم کرده. تو...هیچ کدوم از این اتفاقا رو یادت نیست،  صحیحه؟"

بهروز سرش را تکان داد و با خنده گفت:"آره، رفیق عزیز! همه ش درسته. من فقط تا اون جا رو که زمین خوردم یادمه. بقیه ش اصلاً توی ذهنم ثبت نشده.  اما همون طور که خودت گفتی...این دفۀ دومی بوده که من...مشروب خوردم. اون دفۀ اول هم... یه  کمی فراموشی آورده بودم که خوشبختانه حالا برطرف شده. مثلاً خوب یادمه که وقتی اون بار با مشروبایی که خریده بودم به محل مهمونی بر می گشتم، اشتباهی رفتم به ساختمون پهلویی که شبیه ساختمون حسن این ها بود، و دری رو باز کردم که توش یه جوونی داشت با یه دختری عشق بازی می کرد. من این داستان رو واست گفتم و اضافه کردم که قیافه اون جوون خیلی به نظرم آشنا می آمد. اما چون اون جا کمی تاریک بود و من هم خیلی مشروب خورده بودم در حدود یه هفته طول کشید تا متوجه بشم که ...اون جوونی که توی اون خونه، لخت مادر زاد روی اون دختره خوابیده بود...کی بوده!"

نینو لبخندی زد و خیره در چشمان بهروز نگاه کرد، و آنوقت رویش را برگرداند و  زیر لب گفت:"خب، که چی؟"

بهروز با صدای بلند خندید و گفت:"که...هیچچی! فقط می خواستم بهت بگم که من خیلی هم فراموشکار نیستم و حالا اون مرد عریانی رو که یه هفته بود مرتباً توی رؤیاهام میومد...می شناسم."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 370


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995