همان طور که می خندید نگاه سریعی به چهرۀ دختر انداخت. دخترک در حالی که زانوهایش را، شاید از روی عمد، جدا از هم نگه داشته بود، در کنار او نشسته بود و غش غش می زد.
در حالی که سرش را به سمت میز تحریر خود برمی گرداند پرسید:" تو واقعاً...این کار رو کردی!؟"
دخترک جواب داد:"بعله... که کردم، آقا بهروز! با تمام قدرتی که توی بدنم بود محکم کوبیدم توی شیکمش!" و با صدای بلند خندید.
جوانی که بهروز نامیده شده بود نگاه دیگری به سمت دختر جوان که با زانوهایی حالا کاملاً جدا از هم پهلویش نشسته بود انداخت و پرسید: "تو این کارای کاراته بازا رو...از کجا یاد گرفتی، ماری؟"
دختر ناگهان با صدای بلند گفت:" وای! منو نیگا کن! ببین...چه جوری نشستم...! بامزه نیست؟"
بهروز در حالی که نگاهی به رانهای دختر که حالا کاملاً از زیر دامن کوتاهش بیرون افتاده بودند می انداخت پرسید: "خب، بعدش...چی...شد؟"
دخترک در حالی که باز با صدای بلند می خندید گفت:"باور کردنش یه خورده سخته! می دونی..." اما صدایی که ناگهان از سمت در خروجی بلند شد حرفش را قطع کرد.
دقایقی هر دو به در سالون چشم دوختند تا این که کاملاً باز شد و افسر بسیار جوانی که بر روی هر شانه اش ستاره ای می درخشید در حالی که دهانش با خنده تا بناگوش باز شده بود به آرامی به درون آمد. جوان در حالی که نگاه هوسباری به رانهای نیمه لخت دخترک که بخشی از آن ها هنوز از زیر پیراهن بیرون بود می انداخت گفت:" امیدوارم که...مزاحمتون..نشده باشم!"
بهروز با لحنی محکم رو به جوان جواب داد: " نه، نه! بفرما جلو، جناب سروان نادر عزیز! اتفاقاً ما داشتیم راجع به یه چیز بامزه صحبت می کردیم...که برای ماری اتفاق افتاده. می گم خودش داستان رو برات تعریف کنه! البته اگه ...وقت داشته باشی!"
افسری که نادر خوانده شده بود با شورو شوق گفت:"البته...! چراکه نه!؟" و در حالی که یکی از صندلی های کنار دیوار اتاق را بر می داشت و به سمت میز می کشید نگاهی به چهره بهروز انداخت و پرسید:" اجازه می فرمائید، قربان؟"
بهروز فوراً جواب داد: "البته...! ما از خدا می خوایم که تو هم...مثه همیشه در کنار ما باشی!"
نادر صندلیش را کاملاً پیش آورد تا تقریباً در کنار دخترک قرار گرفت و آن وقت بر روی آن نشست و با شور و شوق گفت: "بفرمائین! بنده سراپا گوشم!"
ماری که حالا مستقیماً به چهرۀ نادر نگاه می کرد گفت:" می دونین...من دیروز ...داشتم توی بازار اصلی شهر خرید می کردم..." حرفش را برید، کمی خندید و بعد ادامه داد:" جلوی ویترین مغازه ای وایساده بودم و به لباسای زیر زنونه نیگا می کردم که یه دفه توی شیشه ویترین تصویر جوونی رو دیدم که داشت یواش یواش از عقب به من نزدیک می شد و دستش رو بالا آورده بود که ...به باسن من چنگ بندازه. قبل از این که انگشتاش به من برسه، یه دفعه پام رو بلند کردم و یکی از اون لگدهای نوع "گِری" رو که چند روز قبلش در کلاس دفاع از خود یاد گرفته بودم نثار شیکم گنده ش ...کردم!" حرفش را قطع کرد،تا لحظه ای قهقهه بزند و بعد ادامه داد:" بیچاره ...همچین غافلگیر شده بود که...چند قدم عقب عقب رفت و... پخش زمین شد! بعدش...می دونین چه اتفاقی افتاد؟"
نادر در حالی که می خندید جواب داد:" نه! چی شد؟"
ماری گفت: " اون به سرعت از جاش پرید و نشست، نگاهی به مردمی که دور وبرش جمع شده بودن انداخت و بعد ...دو پا داشت دو پام قرض کرد و مثه گلوله از اون جا فرار کرد!"
بهروز ابروانش را بالا کشید و پرسید:" تو از کجا فهمیدی که اون ...قصد داشته به باسن تو چنگ بندازه، ماری؟"
دختر گفت: " خدای من! از روی تجربه...می گم! آخه این اولین باری نبود که من شلوار ورزشی به تن ...برای خرید به بازار رفته بودم. می دونین که...توی این کشور...خیلی مردای جوون ...به دخترا...انگشت می کنن! به خاطر همین هم بود که من...اون کلاس دفاع از خود رو توی دانشگاه گرفتم!" سرش را به سمت بهروز چرخاند و لبخند زد.
نادر در حالی که پوزخندی بر لب داشت گفت:" من یه بار تقریباً یکی از اون حرومزاده ها رو انقده زدم که جونش داشت از ماتحتس در می اومد! اون می خواست به خواهرم انگشت برسونه!"
حالا بهروز با صدای بلند می خندید. زیر لب گفت:" این روزا...این جور کارا یه چیز عادٌی شده!" بعد به طرف نادر چرخید و در حالی که هنوز می خندید پرسید:"خب، بگو ببینم، جناب سروان، برای چه کاری به دیدن من ...اومده بودی؟"
نادر سرش را تکان تکان داد و گفت:"آهان! خیلی ببخشین! یه دقیقه به کلی یادم رفته بود که ....واسۀ چی اومدم این جا!" بعد نگاه سریعی به ساعت مچیش انداخت و با نگرانی ادامه داد:" تا چند دقیقۀ دیگه...تیمسار سرلشگر...فرمانده پادگان...میان این جا! برای بازدید از این دفتر..." بعد فکورانه سرش را چند بار تکان داد و اضافه کرد: "فکرمی کنم که اون...یه چیز مهمی ...برای گفتن به شما...داشته باشه...!"
بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد، آهسته گفت:" آهان!" و لحظه ای بعد زیر لب پرسید:" آخه اون از شخص من ...چی می تونه بخواد؟ و به چهرۀ ستوان و بعد به ماری که با نگرانی به صورت او چشم دوخته بود نگاه کرد.
نادر زیر لب جواب داد:" من...اصلاً مطمئن نیستم، قربان...! اون...قبل از این که با من حرف بزنه...یه جلسۀ محرمانۀ نسبتاً مهم با افسران درجه بالا و با مشاوران آمریکائیش ...داشت. شاید که اونا...یه چزایی راجع به سوابق شما بهش گفتن و ...اون..."
بهروز اخم کرد. زیر لب گفت: " تو هم ...حتماً یه چیزایی راجع به ...سوابق من شنیدی...هان؟"و زیر چشمی نگاهی به صورت ماری و بعد به چهره نادر انداخت.
ماری در حالی که رویش را بر می گرداند و به سوی دیگری نگاه می کرد جواب داد:"چیز زیادی...نه!" و بعد از چند لحظه اضافه کرد :" فقط این که ...تو رو ...بعد از بازگشتت از ایالات متحده...بازداشت کردند و ...یه دو سالی توی یه سلول کوچیک نیگر داشتن!"
آن وقت، نادر، ستوان جوان با گیجی گفت:" کی رو، قربان...؟ توی سلول...چی بود؟ مسئله ای هست که من...باید بدونم؟"
بهروز لبخند زد و سرش را به علامت نفی تکان داد. بعد، آهسته و در حالی که تلاش می کرد تا لحنش عادٌی و بی تفاوت به نظر بیاید جواب داد:"نه...چیز چندان مهمی نیست..یه مسئلۀ خیلی معمولی بوده..." کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد:" من...در این فکر بودم که اون ژنرال فرمانده کلٌ پادگان...از من چه سؤالی داشته و ...چی می خواسته بپرسه؟"
نادر زیر لب جواب داد: "همون طور که گفتم، قربان،من چیزی نمی دونم....من فقط...شنیدم که اون...داشت یه چیزایی به کسی می گفت...در مورد این که می خواد...شما رو به یه محلٌی بفرسته...یا یه همچین چیزی..."
اتاق برای چند دقیقه در سکوت سنگینی فرو رفت تا این که ماری باز شروع به صحبت کرد و گفت:" فکر می کنم که ما ...باید جشن بگیریم! ژنرال فرمانده احتمالاً خیال داره به تو یه مأمورت ویژه بده که به یه ...جایی...بری!احتمالاً به خارج از کشور! به آمریکا یا اروپا...هان؟ کدوم رو ترجیح می دی؟"
همه مدتی در سکوت کامل به یکدیگر نگاه کردند تا این که نادر گفت:" به نظرم ...حالا دیگه...بهتره من برم، قربان! تیمسار چیزی نمونده که ...پیداشون بشه!"
اما قبل از این که از جایش بلند شود در صدایی کرد و باز شد. نادر به سرعت از جایش پرید و خبردار ایستاد.
مرد میانسالی که یونیفورم نظامی بر تن و یک تاج و دو ستاره بر روی هر پاگون یونیفرمش می درخشید به آرامی به درون آمد و در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: " آزاد...."
و ماری تقریباً داد زد:"صبح شما بخیر، جناب ژنرال! خوش اومدین!"
ژنرال لبخند بر لب گفت: " ممنونم." و بعد در حالی که به اطراف دفتر کوچک نگاه می کرد و سرش را تکان تکان می داد زیر لب اضافه کرد:" حال شما...چطوره؟" و لحظه ای بعد در حالی که به دخترک و دو جوان اشاره می کرد گفت:" لطفاً بفرمائین بشینین!" بعد روی یکی از دو صندلی راحتی اتاق نشست نظر دیگری به دور و برش انداخت و با صدای بلند گفت: " دفترِ...خیلی کوچیکیه!"
همه مدتی ساکت بودند تا این که بهروز پرسید:" یه فنجان چای یا قهوه و یه بُرِش پای میل دارین، قربان؟"
ژنرال در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "نه، نه! ممنونم! من...زیاد وقتتونو نمی گیرم!" مکثی کرد و سری فرود آورد و ادامه داد: " من اومدم که با شما ...در مورد یه پروژه خاص که ...مدتیه توی فکرش هستم...صحبت کنم."
بهروز در حالی که به چهرۀ جنرال خیره نگاه می کرد با لحنی محکم گفت: "باشه، آقا. پس بفرمائین. ما سراپا گوشیم!"
ژنرال در حالی که یک باردیگر نظری به ساعتش می انداخت گفت:" من...داستان رو تا حد ممکن کوتاه م کنم." سرفه ای کرد و ادامه داد:" مدتها است که...در فکر اینم که از افراد تشکیلات خودمون بخوام که ...کتابای مورد نیاز برای آموزش زبان به کادت ها و خلبان ها رو...خودشون بنویسن... تا اونا رو جا نشین کتابای آمریکائی ها... که الان داریم ...بکنیم. در این فکر بودم که..." مکثی کرد تا نگاه دیگری به ساعتش بیندازد و بعد گفت: "یه بخش جدید در تشکیلاتمون درست کنم که کارش نوشتن کتابای درسی به زبان انگلیسی باشه...کتابایی که بر مبنای تاریخ و فرهنگ کشور خودمون نوشته شده باشن!" ساکت شد. دو سه بار سرفه کرد و آن وقت ادامه داد: " دلم می خواست که شما...نظرتونو در این باره به من می گفتین و بعد...به دو سؤال من پاسخ می دادین. اول این که آیا چنین کاری امکان داره که در بخش شما انجام بشه...یا نه؟" حرفش را قطع کرد نگاهی به صورت بهروز و بعد ماری انداخت و منتظر ماند.
یک دقیقه بعد بهروز جواب داد:" راستش من نمی فهمم چرا ما نباید بتونیم چنین کاری رو انجام بدیم، تیمسار! با تمام امکانات و نیروی انسانی که...در این پادگان...داریم، من مطمئنم که ...امکانش هست!"
ژنرال نفسی به راحتی کشید و بعد گفت:"عالیه! و این ...منو به سؤال دومم می رسونه." باز مکثی کرد و نفسی کشید و پرسید: " فکر می کنی که...خود شما علاقمند به این باشین که...اداره جدیدی برای دانشکده زبان ما تأسیس کنین ...که اون کتابای درسی رو بنویسین؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " من هرچیزی رو که نیاز داشته باشین براتون فراهم می کنم! مکانش، همکاران با اطلاع و با تجربه، بودجه... و هر چیزدیگه ای که مورد نیازتون...باشه!"
اتاق بار دیگر در سکوت سنگینی فرو رفت تا این که بهروز زیر لب گفت: "یعنی شما، تیمسار، واقعاً از من می خواین که...مسئولیت این کار رو...برعهده بگیرم...!؟"
ژنرال در حالی که ابروانش را کمی در هم کشیده بود زیر لب گفت: " بله!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" شما هیچ دلیلی برای...نگرانی ندارین! همکارای آمریکایی ما همه...از این موضوع پشتیبانی کرده اند! اونا می گن که...کار شما در کلاس تربیت معلم ما فوق العاده بوده و این که شما...کاملاً توان برعهده گرفتن این مسئولیت رو دارین!"
یک بار دیگر سکوتی طولانی حکمفرما شد که در طی آن بهروز به تاق اتاق چشم دوخته بود و سه نفر دیگر به صورت او. بالاخره صدای ژنرال بلند شد که این بار محکمتر از قبل می گفت:" بله! من می دونم که شما ممکنه در این لحظه در چه فکری باشین! اما هیچ دلیلی وجود نداره که بخواین نگران این که یه مشت پلیس امنیتی احمق در این زمینه چی فکر می کنن یا چی می گن یا چه غلطی ممکنه بخوان انجام بدن باشین! من ژنرال فرماندۀ این پادگان هستم، و تا وقتی که من رئیس هستم...همۀ اونا می تونن...تشریف ببردن به جهنم! اونا کوچکترین حقی برای دخالت در کارای من ندارن!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "خب، بله، در صورتی که شما حاضر باشین عواقب این کار رو بپذیرین، تیمسار،...من حرفی ندارم!"
ژنرال تقریباً فریاد زد:" بله، من حاضرم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته که حاضرم! تا اونجایی که من می دونم، شما بهترین فرد برای به عهده گرفتن این مسئولیت هستین! من تمام نیروم رو به کار می برم تا ...هر چیزی که برای کارتون لازم داشته باشین براتون فراهم کنم. هیچ دوست ندارم که شما...به اون به اصطلاح مستشارای آمریکایی متکی بشین!"
اتاق یک بار دیگر برای مدتی در سکوت مطلق فرو رفت تا این که ژنرال از جایش بلند شد. زیر لب گفت:" خدای من! چقدر...خسته هستم!" و به آرامی کلاهش را از جایی که گذاشته بود برداشت.
بهروز با کنجکاوی پرسید:" چطور...مگه، تیمسار؟ مشکلی پیش اومده؟ ...منظورم ...از نظر جسمانیه!"
ژنرال در حالی که یونیفرمش را مرتب می کرد جواب داد:"نخیر!" و بعد از لحظه ای در حالی که به سرش اشاره می کرد ادامه داد:" همه ش ...این تو...ست! شاید یه روز دیگه که ...وقت بیشتری داشتم...بتونم در باره ش باهاتون حرف بزنم!" آن وقت دست راستش را بالا برد، سلامی نظامی داد و به آرامی از اتاق دفتر بیرون رفت.
بهروز صدای به زمین کشیده شدن و جفت شدن پوتین های شخصی را که ظاهراً سلام نظامی می داد شنید و بعد صدای پای کسی که به تدریج از آن جا دور می شد، به گوشش خورد و بعد، تمام دنیا در سکوتی سنگین فرو رفت.
**
به آرامی به سوی پنجرۀ بزرگی رفت و همان جا ایستاد. حالا می توانست گروهی از کادت ها را ببیند که یونیفرم آبی بر تن مشغول مارچ رفتن دسته جمعی هستند. آن قدر آن ها را تماشا کرد تا ناپدید شدند و بعد به آرامی به سمت میز تحریرش برگشت.
تازه می خواست بنشیند که صدای ظریفی از نزدیکیش گفت:" سلام!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "من یه مقاله دیگه...آماده کردم." و چند ثانیه بعد ادامه داد:" می شه...اونو برای من ...چِک کنین؟"
زیر لب جواب داد:"بله، ماری عزیز! با کمال میل!" و چند ورق کاغذ را که دخترک در مقابلش نگه داشته بود از او گرفت، نظری به سالون بزرگی که با ده میز تحریر و وسایل لازم برای آن ها، حالا دفتر کارشان بود انداخت و به آرامی سر جایش نشست.
دخترک آهسته پرسید:"تو...از کار اون جوون کُره ای ...راضی هستی، بهروز؟"
بهروز جواب داد: " خیال می کنم." و بعد از مکثی ادامه داد:" البته زیاد مطمئن نیستم ..." و بعد از مکثی اضافه کرد:"اون البته کُره ای نیست. آمریکاییه! توی یه محلی در غرب آمریکا، مثه کالیفرنیا یا ارگان متولد شده. انگلیسیش هم به خوبی همۀ آمریکایی های دیگه است!"
ماری زیر لب جواب داد:" درسته، حق با شما ست." و بعد از مکثی پرسید: " توی این فاصله که شما روی مقاله من کار می کنین...من ... اگه بخواین ...می تونم کار روی یه مقاله دیگه رو....شروع کنم."
بهروز با تأکید گفت:"حتماً!" و بعد از مکثی ادامه داد: " دلم می خواد که تو...آخرین مقاله ای رو که لیندا آماده کرده بررسی کنی. من یه کمی سرهم بندیش کرد ه ام، اما احتیاج به کار بیشتری داره."
ماری پاسخ داد: " باشه." و چند ورق کاغذ را که بهروز در مقابلش گذاشته بود برداشت. لبخند زد، سری تکان داد و بعد به سمت میزتحریر خودش به راه افتاد. اما لحظه ای بعد ایستاد، چرخی به دور خود زد و پرسید: "از روزی که دفتر جدیدمون رو افتتاح کردن...دیگه خبری از ژنرال داشتی؟"
بهروز همان طور که به سوی دخترک می چرخید گفت:" فقط یه دفه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" یکی دو روز پیش! اونو نزدیک دفتر خودش دیدم. خیلی خسته به نظر می اومد. بهم گفت که قصد داره به زودی پیش ما بیاد و...یه گپ طولانی باهام بزنه...البته همۀ حرفاشو به زبان انگلیسی زد!"
ماری با تعجب گفت:" واقعاً؟" و بعد از لحظه ای لبخند بر لب اضافه کرد: "لابد دلش برای کشوری که توش درس خونده و تحصیلاتش رو انجام داده... تنگ شده بوده...خیلی جلبه...!" و بعد از مکثی، در حالی که به سمت میز تحریز خودش بر می گشت زیر لب ادامه داد:" ما حتماً می تونیم ازش بخوایم که آشغال پاشغالایی رو که واسۀ دفترمون لازم داریم...برامون فراهم کنه!"
بهروز مدتی ساکت سر جای خودش نشست و بعد به آرامی برخاست و شروع به گشت زدن در سالون کرد. وقتی به نزدیکی جوان بلند قد و لاغر اندامی که چهره ای رنگ پریده و موهایی فرفری به رنگ قهوه ای داشت رسید که پشت میز خودش نشسته و سرگرم خواندن چیزی بود، با صدای بلند گفت:" حالت چطوره، بَکستر؟"
مرد جوان در حالی که در جایش نیم خیز می شد جواب داد:"سلام، آقای آزادی!"
بهروز در حالی که به صندلی جوان اشاره می کرد گفت: "لطفاً بشین، بکستر عزیز! خواهش می کنم! نمی خوام مزاحم کار تو بشم!"
مردی که بکستر خوانده شده بود با لبخند گفت:" نه، نه! شما مزاحم نیستین! این تنها یه عادت قدیمیه که من دارم. بابام خیلی سال پیش، وقتی که خیلی کوچیک بودم بهم یاد داد که چطوری تمرکز بدم!" و خندید.
بهروز در نزدیکی میز بکستر ایستاد و گفت:"عالیه!" و بعد از مکثی پرسید: " خبر مبری چیزی...داری که ما ممکنه نشنیده باشیم؟"
بکستر جواب داد:" نه! خبر زیادی نیست، بهروز، فقط...نمی دونم راجع به حوادث دیروز بازار شهر ...خبر دارین...یا نه؟
بهروز گفت:"نه، چیز زیادی نشنیدم. فقط جسته و گریخته ...یه چیزایی به گوشم خورده...!"
دختری که پشت میز بعدی نشسته بود در حالی که سرش را از روی مطلبی که سرگرم نوشتنش بود بر می داشت با صدای بلند گفت:" اما این دفه ...وضع خیلی بدتره، جناب!" سری تکان داد، نفس بلندی کشید و اضافه کرد:"می گن که این بار...سرتاسر بازار شهر تعطیل شده! من که نمی دونم اون تاجرای خر پولی که بازار رو می گردونن...چه دردشونه!؟ احتمالاً آدمای خیلی حریص و طماعی هستن!"
مردی که دارای چشمانی تنگ و پوستی زرد تیره بود، از پشت میز بعدی با صدای بلند گفت:"من می دونم اونا چی می خوان، لیندا! دوستای من که توی بازار کار می کنن همه چی رو برام تعریف کردن!"
بکستر در حالی که می خندید گفت: "این یه جاسوس کُره ای، قربان! اون از این نوع دوستا...در همۀ نقاط این کشور و بقیۀ دنیا داره!"
دختری که لیندا خوانده شده بود با صدای بلند گفت: "ارواح بابات! پدر و مادر من هر دو تا... سی سال پیش از هلند اومدن! خانوادۀ کیم...یک قَرنه که توی ایالات متحده زندگی می کنن!"
بکستر در حالی که با صدای بلند می خندید گفت:"خب، این که تو هم آمریکایی نیستی که تقصیر ما نیست! همین طور هم...هلندی بودن تو دلیل آمریکایی بودن این جوون کُره ای نمی شه!"
حالا همه مشغول خندیدن بودند.
بالاخره بهروز گفت:" خیله خب! حالا بگین ببینم...دیگه چه خبرایی شنیدین؟"
بکستر در حالی که می خندید زیر لبی گفت: " آخرین خبری که...ماری به ما داد این بود که ... دیروز یه نفر دیگه بهش انگشت رسوند!"
لیندا در حالی که اخم کرده بود گفت:" دست بردار، بَکستر! اون جور کارا این روزا توی این کشور عادٌی شده! هر جایی که یه دختر می ره...یکی از وسط جمعیت میاد بیرون که انگشتش کنه. اما...حالا یه چیز خنده دار دیگه هفتۀ پیش برای من و دوست پسرم پیش اومد!" حرفش را قطع کرد و چشم به صورت بهروز دوخت.
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:" نگران نباش لیندا! بگو! ما سراپا گوشیم!"
لیندا حالا که متوجه شده بود همه مشتاقانه منتظر شنیدن حرفهایش هستند با صدای بلند توضیح داد:" می دونین...من و دانیل، دوست پسرم، هفته پیش رفته بودیم کنار دریا. وقتی که هوا تاریک شد، ما چادری در یک نقطه دورافتاده ساحل دریا برپا کردیم که شب رو در همون جا بگذرونیم. هوا خیلی خوب بود و صدای امواج و غیره شبو برای ما واقعاً لذتبخش کرد." ساکت شد تا نفسی تازه کند و بعد ادامه داد:" اما وقتی صبح زود از خواب بیدار شدیم معلوم شد که دیگه در اون نقطه تنها نیستیم. در نزدیکی چادر ما...سه تا مرد جوون نشسته بودن. به محض این که ما رو دیدن ...یکی از اونا جلو اومد و با انگشت به دانیل اشاره کرد که برای صحبت با او برود. دانی در حالی که سرش را تکان تکان می داد به سمتشان رفت. اما وقتی به کنارشون رسید چیزی مثل یه بحث خیلی طولانی بینشون در گرفت که به نظر من عمری طول کشید. می خواستم برم جلو و بپرسم که قضیه چیه که دانیل به آرامی چرخی به دور خود زد و برگشت. همان طور که می آمد سرش را به شدت تکان تکان می داد." لیندا حرفش را قطع کرد و سرگرم نگاه کردن به این سو و آن سو شد.
کمی که گذشت، کیم پرسید:"خب، بگو دیگه! بعدش چی؟ "
بکستر گفت:" آره! بگو! جون ما رو به لب رسوندی!"
لیندا در حالی که ابروانش را بالا کشیده بود گفت:" باور کردنش سخته! اونا از بکستر خواسته بودن که اجازه بده اونا به زور به من تجاوز کنن!"
بکستر با صدای بلند گفت:" چی گفتی....!؟ حتماً شوخی می کنی، هان؟"
لیندا گفت:" نخیر! خیلی هم جدی گفتم! جدی جدی! اونا به دنی گفته بودن که چون من و دنی با هم ازدواج نکردیم هیچ دلیلی نداره که اون مخالف تجاوز اونا به من باشه! و چون من یه جور فاحشه حساب می شدم، دیگه فرقی نمی کرد که موافق کار اونا باشم یا مخالف. بنا بر این، تنها چیزی که از دنی خواسته بودن این بود که...روشو برگردونه و اجازه بده که اونا به من تجاوز کنن! بهش گفته بودن که اونا این کار رو با خیلی دخترای خارجی دیگه کرده بودن و آب از آب تکون نخورده بود!"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" واقعاً از شنیدن این موضوع متأسفم! دلیلش اینه که ....یه عده از جوونای بی شعور ما فکر می کنن که همۀ زنای غربی ...فاحشه هستن!"
بعد از میز بکستر که چند دقیقه ای روی آن نشسته بود پائین آمد، به آرامی به انتهای سالون رفت و دستی برای سایر همکارانش تکان داد و بعد، از سمت دیگر سالون به طرف محل نشستن خودش به راه افتاد. وقتی به اولین میز تحریر سمت دیگر سالون نزدیک می شد با صدای بلند، رو به مرد جوانی که پشت آن نشسته بود پرسید: "اوضاع چطوره، آلن؟"
جوان در حالی که لبخند می زد جواب داد:" همه چی خوبه، آقا! من کار جدیدم رو تموم کردم. برای چک کردن شما آماده س!"
بهروز با لبخند گفت: "مثه ماشین کار می کنی، هان؟ تو پُرکارترین نویسندۀ این دفتر هستی! نیروی هوایی باید بهت جایزه بده!"
آلن با هیجان گفت:" ممنونم، آقا!" و بعد از مکثی سؤال کرد: " از ژنرال چه خبر، قربان؟"
بهروز در حالی که کمی اخم کرده بود زیر لب گفت:"آهان...اون!" و ادامه داد:" راستش...حالا که فکرشو می کنم ...به نظرم میاد که ...اون قرار بوده یه مدت خیلی پیش...بیاد به دفتر ما! اما توی این مدت حتی یه تلفن هم به ما نکرده! فقط امیدوارم که ...اتفاقی براش ...نیفتاده باشه!"
آلن گفت: "منم...به نظرم رسید که ...اون خیلی دیر کرده! یادمه که دفۀ آخر...اون گفت که خیال داره به چیزی به شما بگه. طوری هم این جمله رو ادا کرد که من انتظار داشتم روز بعدش...اول وقت توی دفتر ما باشه...البته بعد از اجرای مراسم صبحگاهی و غیره..."
بهروز زیر لب جواب داد:"آره!" و بعد در حالی که به فکر فرو رفته بود زیر لب اضافه کرد:"شاید...بهتر باشه که من...زنگی به دفتر کارش بزنم...یا یه همچین چیزی..."
آلن آهسته گفت:" می دونین...بعد از اون حادثۀ وحشتناک هفتۀ پیش...من دایماً نگرانِ ژنرال هستم!"
بهروز زمزمه کرد:" آره، منم...تا حدی نگرانش بودم...اما اون افسری...که جوونای انقلابی ترور کردن...قاضی دادگاه نظامی بود! اون مرد خبیث... تعدادی از جوونای انقلابی کشورمونو به اعدام با جوخۀ آتش محکوم کرده بود! بلایی که اون چند جوون سرش آوردن در واقع...یه جور تبادل چشم در مقابل چشم بود...تا تقاص بلایی رو که بر سر رفقا شون آورده بود پس بده! کار اونام... همون اعدام به وسیلۀ جوخۀ آتش...بود!"
آلن زیر لب، و انگار که دارد با خودش حرف می زند زمزمه کرد:" چشم در مقابل چشم...چه شیوۀ قشنگی برای ...توضیح رویداد..."
بهروز لبخند زد، شانه هایش را بالا انداخت، دستی برای جوان تکان داد، از مقابل او گذشت، به سمت میز بعدی رفت و با صدای بلند گفت:"اوضاع چطوره، لیندا؟" و بعد از مکثی در حالی که لبخند می زد اضافه کرد: " خبر جدیدی در مورد مقاله جدیدت...یا در مورد دنیای دور و برت داری؟"
دخترک در حالی که نیشخندی بر لب داشت جواب داد:" من واقعاً از چیزی که به الن گفتی خوشم اومد، بهروز! اون لعنتیای حرومزاده رو هر چی بد و بیراه بهشون بگی کَمشونه!"
بهروز کمی خندید و بعد گفت:" تو همچین با حرارت حرف می زنی که انگار یکی از قوم وخویشای نزدیکت رو رژیم اعدام کرده! یا یه همچین چیزی!"
دخترک شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت:" مگه چه فرقی می کنه، جناب؟ اونا همه شون انسونای جوونی بودن که برای به دست آوردن حقوق حقه شون تلاش می کردن...!" بعد با نگرانی به اطراف خود نگاه سریعی انداخت.
بهروز در حالی که نیشخند می زد زیر لب گفت:" خوبه که .... کاملاً متوجهی که ...کجا هستی! البته...من اگه جای تو بودم...یه خورده بیشتر احتیاط می کردم!" بعد دستی برای دخترک تکان داد و به راه افتاد. اما ادامه حرف لیندا را شنید که می گفت: "من...یکی از جوونایی رو که اونا کشتن...خیلی خوب می شناختم، آقا! اونم مثه شما...توی ایالات متحده تحصیل کرده بود و ما مدتی نسبتاَ طولانی با هم دوست صمیمی بودیم! وقتی اسم اونو بین افرادی که به وسیلۀ جوخۀ آتش قتل عام کرده بودن دیدم، کاملاً متوجه شدم که این رژیم...سر تا پا گُه و نجاسته!"
بهروز زیر لب گفت:" البته من...صد در صد با تو موافقم، دوست عزیز!" و بعد به سمت آلن و کسانی که پشت میزهای بعدی بودند یکی یکی دست تکان داد و پیش رفت تا به محل نشستن ماری رسید. آن وقت با لحنی بسیار دوستانه گفت:"یه بار دیگه سلام، خانوم جوون!...تازه چه خبر؟"
دخترک زیر لب گفت: "ظاهراً خبری نیست!" و بعد از لحظه ای در حالی که سرش را به سمت دیگر می چرخاند زمزمه کرد:" یه نظرت...علت این که ژنرال این همه مدت برای دیدن ما نیومده چیه؟"
بهروز که جا خورده بود زیر لب جواب داد:"خب...من هیچ نمی دونم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"چرا می پرسی؟ تو چیزی شنیدی که من ... خبر ندارم؟"
ماری با لحنی نجوا گونه اضافه کرد:" یه کسی به من گفت که ...سازمان امنیتی ها ...اونو به خاطر تو...تحت فشار گذاشتن!"
بهروز با قیافه ای که ناراحتی از آن هویدا بود زیر لب پرسید: " به خاطر من....؟ برای چی!؟"
ماری جواب داد:" خب، من که نمی دونم، اما خودت که از وضعیت این مملکت با اطلاع هستی! توی این کشور هر کسی رو که بگیری در یه زمانی نسبت به یکی دیگه مشکوک بوده و هست! شاید یه مأمور امنیتی احمق یه زمانی گزارش داده که شما دوتا یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست...یا یه همچین چیزی!"
بهروز که جا خورده بود با اخم گفت:"آخه چه کسی...!؟ منظورت...من و ژنراله!؟"
دخترک جواب داد:"خب، حرف اون دقیقاً این نبود! اون فقط گفت که ...مأمورین امنیتی ...ممکنه که ... به خاطر بعضی حرفایی که ژنرال زده نسبت به اون ...مشکوک شده باشن. بنا بر این، ارتقاء دادن به تو هم ممکنه مزید بر علت شده و اونا رو بیشتر نسبت به اون مظنون کرده ...یا یه همچین چیزایی...؟"
بهروز گفت:" نه بابا! من که این حرفا رو جدی نمی گیرم! یادت باشه که ...اون نبود که منو برای این شغل کاندیدا کرد! مستشارای آمریکایی بودن! اونام...اگه مأمورین سی آی ای با ارتقاء من مخالف بودن، هرگز چنین پیشنهادی رو نمی دادن! تو که می دونی رژیم هیچ کاری رو بدون نظر موافق مأمورین سیا انجام نمی ده!"
ماری در حالی که به اطراف نگاه می کرد و می کوشید که لبخند بزند گفت: "منظور من هم دقیقاً همین بود!"
بهروز در حالی که باز کمی گیج شده بود با تردید پرسید:" تو که...خیال نمی کنی توی همین اتاق ما هم ...یه مأمور سیا وجود داشته باشه؟ هان!؟"
ماری با صدای بلند خندید و بعد گفت:" نه! واقعاً نه! فقط نکته اینه که ...بعد از اون همه حرفا که من در طول چند سال اخیر در این جا و اون جا شنیدم...به این نتیجه رسیده م که باید...به هر چیزی که توی این مملکت می بینم یا می شنوم...مظنون باشم!" و دیوانه وار مشغول خندیدن شد.
بهروز در حالی که سرش را فرود می آورد، تند تند گفت:" خیله خب، خیله خب! لااقل تو حاضری اعتراف کنی که ...در مورد هیچ چی مطمئن نیستی! در حال حاضر همین هم برای ما کافیه! ما می تونیم تا روزی که عکسش ثابت بشه،کارمون رو بر اساس همین فرضیه ادامه بدیم!" بعد دستی برای ماری تکان داد و به پشت میز خودش برگشت.
گوشی تلفن روی میزش را برداشت اما قبل از این که بتواند فرصت پیدا کند تا شماره ای را بگیرد صدای مردی مسن را از نزدیکی در ورودی سالون شنید که می گفت:" خانوم ها و آقایون، صبحتون بخیر!"
لحظه ای بعد هم روی پاهایشان ایستاده بودند. بهروز در حالی که به سمت در ورودی می رفت با صدای بلند گفت: "سلام، تیمسار، جنرال! خوش آمدید!"
ژنرال طبق معمول خودش تقریباً داد زد: "لطفاً مثه همیشه سر جاهاتون راحت بشینین! نمی خوام مزاحم کارای شما بشم." و بعد از مکثی اضافه کرد:" یه چند دقیقه ای با شما ها هستم وبعد میرم پی کارم. فقط به این خاطر که قولش رو داده بودم... اومدم اما باید زود برم. یه کاری پیش اومده که...برنامه امروز منو بهم زده." آن وقت به کنار میز بهروز رفت، یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست.
بهروز زیل لب و با لحنی بسیار صمیمانه گفت:" امیدوارم که ...بلا دور باشه، تیمسار!"
ژنرال زیر لب جواب داد:"آره! واقعاً نه، البته! فقط...یه اتفاقی افتاد که...من اصلاً انتظارشو نداشتم..."
بهروز با لحنی محبت آمیز زمزمه کرد:" می تونین به من بگین...که...چی شده؟"
ژنرال با صدایی کمی بلندتر و در حالی به چشمان بهروز خیره شده بود جواب داد:"اوه، البته! پادشاه اومد این جا!" کمی ساکت ماند، خیره به چهرۀ بهروز نگاه کرد و بعد زیر لب گفت:"جالبه، نه؟"
بهروز در حالی که لبخند می زد با لحنی بسیار جدی جواب داد:" باورش مشکله. من تا به حال نمی دونستم که..."
ژنرال حرفش را قطع کرد:" اما حقیقته! از اون چیزاییه که آدم معمولاً در قصه ها می شنوه! پادشاهی که با لباس مبدل از کاخش خارج می شه تا به مردم عادٌی سر بزنه و بفهمه که در جامعه ای که داره اداره می کنه در واقع چی می گذره، و بقیه داستان!" کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد:" اون حرفا البته...فقط توی قصٌه ها شنیده می شه! اما این یکی...دیگه قصٌه نیست!" باز یکی دو دقیقه ساکت ماند و آن وقت ادامه داد: " اون با هواپیمای شخصی خودش اومد. خودش هم خلبانش بود. فقط آجودانش و یه مرد مسلح برای نگهبانی همراهش بودن. من مطمئن هستم که هیچ کدوم از اون دوتا هم چیزی در مورد پرواز با هواپیما و مشکلات احتمالی که ممکن بود در آسمون پیش بیاد نمی دونستن!"
بهروز زیر لب گفت: " به نظر میاد که...مرد نسبتاً شجاعی باشه...علیرغم...." و ساکت شد.
اما ژنرال حرف بهروز را تکمیل کرد و گفت: " علیرغم همۀ چیزایی که که مردم در باره ش می گن! هان؟"
بهروز زیر لب گفت:"یه چیزی در همین مایه ها، قربان!"
ژنرال آهسته گفت: " عیبی نداره. نگران نباش! من می دونم که تو...در بارۀ رژیم حکومتی ما چطور فکر می کنی و...حقیقتشو بخوای...در این ارتباط ...اصلاً ملامتت هم نمی کنم! می دونم که رژیم ما اشکالات خیلی زیادی داره، و غیره. راستش...من امروز اومدم که با تو در همین زمینه صحبت کنم. اما متأسفانه... وقت کافی ندارم!"
نگاه سریعی به ساعتش کرد و بعد نظری به اطرافش انداخت. آن وقت گفت:" من یه بار دیگه میام این جا پیش شما که دربارۀ چیزایی که می خواستم امروز بهتون بگم با هم حرف بزنیم. اما برای حالا، لطفاً فقط به من بگو، چطوره و ...آیا چیز هست که این دفتر جدید شما بهش سخت نیاز داشته باشه...تا من دستور بدم که اونا رو براتون فراهم کنن؟"
بهروز بعد از چند ثانیه فکر کردن جواب داد:" راستشو بخواین...ما به خیلی چیزا احتیاج داریم. اما هیچ کدومشون اون قدر فوریت ندارن که من از شما تقاضا کنم همین حالا دستور تهیه اونا رو صادر کنین..."
ژنرال با خوشحالی گفت:"چه عالی!" و بعد خمیازه ای کشید و سرش را تکان داد و ادامه داد:" شاید فردا...یا پس فردا برای دیدن شماها باز به این جا برگردم...البته اگه فرصتش پیش بیاد. لطفاً به دوروبریا بگو که مقداری چایی خوب دم کنن که وقتی میام دیگه مثه دفۀ قبل مجبور نباشیم منتظر آماده شده چای بشیم و..." حالا از جایش بلند شده و سرپا ایستاده بود.
بهروز در حالی که از روی صندلیش بلند می شد با لبخند گفت:" منظورتون...مثه همین امروزه. نیست، تیمسار؟"
ژنرال در حالی که لبخند می زد سرش را به آرامی فرود آورد. آن وقت دستی برای بهروز تکان داد و به سمت در خروجی دفتر بزرگ به راه افتاد.
***
آن روز صبح آن ها تازه داشتند پشت میزهایشان جا به جا می شدند که کار روزانه شان را آغار کنند که در دفتر به ناگهان کاملاً باز شد و ژنرال با عجله به داخل آمد.
نگاه سریعی به اطراف انداخت، دستی برای کارکنان دفتر که به در ورودی نزدیکتر بودند تکان داد و بعد مستقیماً و با قدمهای بلند به سوی میز بهروز رفت. بهروز نگاهی به صورت ژنرال انداخت، لبخند زد و بلافاصله زنگ روی میزش را فشرد تا به نگهبان شب ساختمان که مسئول درست کردن چای برای کارمندان بود ورود ژنرال را اطلاع دهد. بعد نگاه دیگری به چهرۀ ژنرال انداخت و زیر لب گفت:" شما یه کم خسته به نظر می رسین تیمسار! اتفاق بدی...افتاده!؟"
ژنرال لبخند تلخی زد، سرش را به علامت مثبت فرود آورد اما چیزی نگفت. یکی دو دقیقه که گذشت آهسته پرسید:"اوضاع...این جا چطوره؟ آیا سیستم...خوب پیش می ره؟ دفتر شما ...به چیز دیگه ای احتیاج نداره...؟"
بهروز قاطعانه جواب داد: "خیر، قربان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" تا اونجا که من می دونم، کارکنان دفتر شما همۀ احتیاجاتی رو که ما داشتیم برطرف کردن...حد اقل برای زمان حال!"
ژنرال آهسته گفت:" خیلی ...خوبه. من واقعاً خوشحالم که ....لااقل توی قسمت شما ...همه چیز مرتبه!"
بهروز زیر لب گفت:"ممنونم، قربان! من واقعاً قدر پشتیبانی تمام قد شما و کمکهایی رو که تا به حال به ما کردین...می دونم."
ژنرال زیر لب جواب داد:"خواهش می کنم..." و بعد، ناگهان گفت:" راستی! تو...بار قبلی رو که من یه دیدار کوتاه از دفتر شما داشتم...یادته؟"
بهروز جواب داد:"البته! همون روزی بود که پادشاه با هواپیمای جت شخصی خودش...و تنها دو نفر همراه...به دیدن شما اومده بود. البته اگر درست یادم باشه!"
ژنرال جواب داد:"بله، دقیقاً! می دونی ...دلیل این که من بعد از اون روز فرصت پیدا نکردم که برای دیدار شما ها بیام...لیست بالا بلندی از کارای مختلف بود که شاه داده بود...ما انجام بدیم. اون برنامه ها منو سخت گرفتار کردن و...خیلی هم عصبی و..." حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت و سرگرم نگاه کردن به اطرافش شد.
بهروز هیچ چیز نگفت. تنها با صبر و حوصله ساکت نشست و منتظر شد تا ژنرال به حرفش ادامه دهد.
دو دقیقه بعد، ژنرال ناگهان گفت:" می دونی...این شاهی که ما داریم...مرد خیلی خوبیه! تحصیلات خوبی داره، مهربونه، به پیشرفت و تکامل کشور بسیار علاقمنده، مترقیه و از نظر نظامی هم ...خیلی قویه! این چیزا حتی می تونن...بر بقیه دنیا تأثیر گذار باشن، اما..." حرفش را قطع کرد، و بعد مشغول تکان دادن سرش به بالا و پائین شد.
مدتی نسبتاً طولانی به همین ترتیب هر دو ساکت بودند تا این که ژنرال باز شروع به صحبت کرد و گفت:" تو احتمالاً خوب می دونی که...من تحصیلاتم رو توی ایالات متحده انجام دادم. من دوستای آمریکائی زیادی هم در اون جا به دست آوردم و...واقعاً اون کشور و مردمش رو ...دوست دارم، اما ...."
باز ساکت شد و چند دقیقه ای همان طور ماند به طوری که حوصله بهروز سر رفت و زیر لب گفت: " می دونین، قربان، من فکر می کنم که می فهمم دقیقاً چه چیزی می خواین بگین!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "حقیقتشو بخواین، من تجربه ای دقیقاً مشابه مال شما داشته ام....و به طور کامل می فهمم که...یه آدم ممکنه عاشق یه چیزی باشه و...در عین حال از اون بدش بیاد...با دلایلی کاملاً متفاوت از همدیگه..."
ژنرال، انگار که درد جانکاهی در دل داشته که به ناگهان برطرف شده از ته قلب گفت: "بله...!" و سرش را مکرراً به علامت تأیید بالا و پائین برد. و بعد ادامه داد:"از این که این نکته رو با این قشنگی مطرح کردی ...ازت متشکرم!. انسان می تونه...یه چیزی رو به طور هم زمان...هم دوست داشته باشه و هم ازش بدش بیاد...البته به دلایلی کاملاً متفاوت!"
بهروز با لحنی محکم گفت:" کاملاً با شما موافقم، قربان. صد در صد!"
ژنرال گفت:" بر خلاف چیزی که تو و شاید تعداد زیادی از همکارام ممکنه باور داشته باشین...من خودم رو پشتیبان کامل پادشاه می دونم...چون که می دونم اون یه مرد نسبتاً خوبه و... یه رهبر بسیار... عالی. اما چیزی که منو شدیداً رنج می ده...اینه که ...به دلیلی نامعلوم اون به شکل یه عروسک خیمه شب بازی در اومده...یه آلت دست، در دستای..." باز حرفش را قطع کرد و مشغول نگاه کردن به اطراف شد.
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت: " هیچکس نمی تونه صدای شما رو در اینجا بشنوه، قربان! همکارای من همه از وضعیت موجود آگاه هستن و...من مطمئنم که ما کسی رو در این جا نداریم که علاقمند به جاسوسی و گزارش دادن به پلیس مخفی باشه...!"
ژنرال زیر لب گفت:" خبر خوبیه!" و لحظه ای بعد اضافه کرد:" من فکر می کنم که ... اون بیش از اندازه به حرفای مشاورین آمریکائیش گوش می ده...و رفتارش مثه برده هاست! اون سوار بر هواپیمای جت شخصیش پیش ما اومد تا دستوراتی رو به ما بده که... بعضی از اونا اصلاً به نفع نیروی هوایی نبود! من همین دیروز کشف کردم که بیشتر دستوراتی که اون به ما داده... به تازگی از طرف مستشارای آمریکایی به مرد بیچاره دیکته شده بود. چیزی که حالا منو می ترسونه اینه که ...اگه همه چیز این طور پیش بره...اونا می تونن هر وقت که احساس کردن دیگه نیازی به این مرد بدبخت ندارن بهش مشاوره بدن که...با سر توی یه چاه بی انتها بپره...!"
هر دو مدتی ساکت بودند تا این که بهروز یک بار دیگر لب به سخن باز کرد و گفت:" شاید...یه کاری باشه که...افرادی مثه شما...ژنرال... بتونن انجام بدن ...که جهت حرکت رویدادها رو عوض کنه. شاید..."
ژنرال در حالی که سرش را به شدت تکان تکان می داد حرف او را قطع کرد و تقریباً داد زد: " متأسفانه...حالا دیگه..برای اون کار ... خیلی دیر شده!"
بهروز در حالی که به صورت ژنرال نگاه می کرد زیر لب پرسید: " منظورتون اینه که....دیگه کاری...از دست هیچ کس...برنمیاد؟"
ژنرال سرش را تکان تکانی داد و آهسته گفت:" می دونی امروز صبح...چه اتفاقی برای من افتاد؟"
بهروز با کنجکاوی با صدایی آهسته جواب داد:"نه، آقا! چه...اتفاقی...افتاد؟"
ژنرال گفت:" من قصد داشتم به دلیلی برای دیدار از یکی از واحد های نظامی دیگه برم و...یه افسر جوان آمریکایی...با درجه ستوانی...می خواست همراهم بیاد.... " چند ثانیه ساکت شد تا نفسی تازه کند و بعد ادامه داد:" وقتی که خواستیم سوار خودرو بشیم ، اون در عقب رو باز کرد و در جائی که من همیشه می شینم نشست و به من اشاره کرد که در قسمت جلو، یعنی در کنار راننده بنشینم. من به قدری عصبانی شدم که دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. " باز حرفش را قطع کرد، چندین بار سرش را تکان داد و اضافه کرد:" من بهش گفتم: فکر نمی کنی که اون جا مناسب نشستن تو نباشه؟ بالاخره، من یه ژنرال دو ستاره هستم...در حالی که تو یه ستوان دوٌمی!"
باز یک دقیقه مکث کرد و آن وقت افزود:" می دونی اون به من چی گفت؟ اون گفت: "نه، پسر! برو سر جات اون جلو بشین. من یه ستوان واقعیم اما تو یه ژنرال قلابی هستی!"
ژنرال حالا در حالی که سرش را با دو دست گرفته بود به سمت پائین خم شده و به کف اتاق چشم دوخته بود.
سالون بزرگ حالا در سکوت سنگینی فرو رفته بود. حتی صدای نفس کشیدن کسی هم به گوش نمی خورد. چند دقیقه همه چیز به همان صورت بود تا این که بهروز زیر لب گفت:" من واقعاً و از ته دل از شنیدن این موضوع متأسفم، جناب ژنرال! می شه به من بگین که ...اون وقت ...چه اتفاقی افتاد؟"
ژنرال در حالی که سرش را تکان تکان می داد پاسخ داد:" هیچچی! مگه کاری از دست من بر می اومد؟ اون یه ستوان آمریکایی بود! من قرار ملاقاتم رو لغو کردم و به دفتر خودم برگشتم!"
حالا صدای بکستر را می شنیدند که از فاصله ای با لحنی بسیار جدی می گفت: "نگران نباشین جنرال! ما یه عدۀ آشغال کلٌه پوک مثه اون توی کشورمون داریم! اون احتمالاً توی آمریکا یا یه جاروکش شهرداری یا یه زباله جمع کن بوده! شما نباید به حرفای این جور آشغالا توجه کنین!"
ژنرال کمی خیره به صورت بکستر نگاه کرد و بعد نگاهی به اطراف سالون و بقیه کارکنان دفتر که همگی به او نگاه می کردند انداخت و بعد به آرامی از جایش بلند شد. آن وقت با لحنی دو پهلو گفت:" این تشویق خوبی برای من بود!" و بعد به سمت بهروز نگاه کرد و ادامه داد: " اگه فرصتی پیدا کنم...ممکنه باز فردا به دیدن شما ها بیام. به نظر میاد که توی این دفتر پشتیبانی زیادی از من می شه. و این چیزیه که بیرون از این جا ...مشکل می تونم پیدا کنم..."
آن وقت ماری با لبخند گفت:" بسیاری از افسران شما...منتقد رژیم هستن، قربان! مثل ستوان نادر و دیگران. شما اصلاً تنها نیستین!"
و لیندا تقریباً داد زد: " همچین رژیمی...نمی تونه زیاد دوام بیاره، قربان! کشتن بهترین جوونای مملکت در روز روشن! شک نکنین که اونا...زیاد دوام نمیارن! این قطعیه! تنها کاری که شما بیاید بکنین اینه که از توده های مردم بخواین که علیه اون...رأی بدن!"
بکستر با صدای بلند گفت:" برای این کار خیلی دیر شده، خانوم جوون! چیزی که این مردم بهش احتیاج دارن تعدادی اسلحه س که چندتایی از اون حرومزاده ها رو به دَرَک واصل کنن! اون وقت همون طور که یه نفر خیلی وقت پیش گفت، بقیه هم وسایلشون رو جمع می کنن و می رن به ...زباله دونی تاریخ...یعنی جایی که بهش تعلق دارن...!"
ژنرال به سمت بَکستر چرخید، بعد نگاهی هم به لیندا انداخت و اخم کرد و آن وقت، در حالی که سرش را تکان تکان می داد، با قیافه ای حیرت زده زیر لب گفت: "انگار که ما با افتتاح این دفتر...یه حزب مخالف برای خودمون درست کرد ه ایم!"
بهروز حالا لحظه به لحظه نگرانتر می شد. ژنرال سر جایش ایستاده بود و لباسهایش را مرتب می کرد که از آنجا برود.
رو به ژنرال به آرامی پرسید:" به نظر شما...اونا حرفای غلطی زدن...؟"
ژنرال با لحنی عصبانی گفت:"بله! خیلی غلط! تنها چیزی که به مغز اونا خطور می کنه اینه که چطوری با فعالیت های تروریستی تغییراتی در کشور ایجاد کنن! چیزی که این کشور بهش احتیاج داره، ایجاد بعضی تغییرات نیست، یه انقلابه!" نگاه سریعی به اطرافش انداخت و اضافه کرد: " ما باید...یه زمان دیگه در مورد این موارد با هم صحبت کنیم!" باز چند لحظه سکوت کرد و آن وقت ادامه داد: "من خیلی زود برای دیدن شماها بر می گردم. در اولین فرصتی که ...به دست بیارم!" سپس چرخی به دور خود زد،سلامی نظامی داد، و به آرامی به سوی در خروجی حرکت کرد.
علیرغم قولی که ژنرال داده بود، او دیگر هیچ وقت برای ادامه بحثی که آغاز کرده بود به آن دفتر باز نگشت. مدتی بعد، وقتی انقلابی در کشور روی داد، یکی از اولین اتفاقاتی که افتاد بازداشت ژنرال توسط انقلابیون و اعدام او توسط جوخه آتش بود...