۱۳ – تارهای عنکبوت
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[21 Aug 2022]
[ هرمز داورپناه]
پسر جوان گفت: " خیلی متأسفم، قربان، من اومدم که...به خاطر رفتار بد دوستم داوود با شما... در کلاس...ازتون معذرت بخوام...!"
مرد زیر لب جواب داد:" اشکالی نداره ، امیر. من...به این جور چیزا...عادت دارم! بعلاوه، اون ممکنه حرفای درستی هم زده باشه! بدون شک امکان داره که...این رژیم جنبه های خوبی هم داشته باشه که...نباید منکر شد...حتی اگه آدم از همه نظر مخالف اون باشه...که البته هیچ کدوم از ما...نیستیم!"
امیر خندید و در حالی که هنوز هق هق می زد گفت: "بله...! البته...! هیچ کدوم از ما...نیستیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"شما قطعاً بهتر از ما...می دونین، آقا. آخه شما...معلم ما هستین!"
مرد لبخندی زد و سرش را تکان تکان داد.
آن وقت امیر با صدای بلند گفت:" فقط...قبل از این که من برم، می خواستم با اجازه تون، یه نکته ای رو مطرح کنم !"
مرد کنجکاوانه نگاهی به صورت جوان انداخت، سرش را به آرامی فرود آورد و زیر لب گفت: "بفرمائین."
امیر با صدایی آهسته ای که به پچ پچ می مانست گفت: "می بخشین که فضولی می کنم اما...من معتقدم که...اون خانوم...کاملاً امکان داره که...سازمان امنیتی باشه! می خواستم خواهش کنم که...شما رو به خدا مواظب باشین!"
مرد در حالی که کمی اخم کرده بود، لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:" از تذکرت ممنونم، امیر عزیز،اما ...خیالت راحت باشه...من مطمئنم که...نیست!"
امیر سرش را تکانی داد و گفت:"خب، من لازم بود که...اینو خدمتتون بگم. حالا....با اجازۀ شما، آقا، هفتۀ دیگه...اینشالٌا...می بینمتون!" سری فرود آورد، آهسته به راه افتاد و رفت.
مرد دستی برایش تکان داد، به آرامی در اتاق دفتر را بست و به داخل آمد.
زن میان سالی که روی یکی از مبلهای اتاق نشسته و ظاهراً سرگم گشتن به دنبال چیزی در کیف دستیش بود پرسید:" موضوع ...چی بود...بهروز؟"
بهروز نگاهی به ساعتش انداخت و لبخند زد و زیر لب جواب داد:" چیز چندان مهمی نبود، لارا! طبق معمول...ما داشتیم توی کلاس راجع به یه مسئله سیاسی بحث می کردیم و ...یکی از دانشجوا...که طرفدار سرسخت حکومته....مشغول غرغر کردن شد و گفت که ما منصفانه برخورد نمی کنیم. اون مدعی بود که چون خودش کارمند دولته...خیلی بیشتر از ما در مورد این که داخل سیستم چی می گذره می دونه!"
زنی که لارا خوانده شده بود ضمن این که سرش را بلند می کرد زیر لب گفت:" واقعاً....!؟ حالا گِله ش از چی بود!؟"
بهروز جواب داد:" اون مثلاً می گفت که ...دولت اونقده به فکر آدمای محتاج جامعه س که اخیراً پول کلانی رو به خزانۀ اداره اونا ریخته و از رئیس اداره، که برحسب اتفاق شخص خودش باشه، خواسته که راهی برای تقسیم کردن اون پول بین کارمندان محتاج تر پیدا کنه!"
لارا گفت:" می دونم منظورت چیه، بهروز! برای ما ممکنه که بعضی از این چیزا باورش سخت باشه...اما نباید در موردش زیاد بحث و جدل کنیم...چون که، از یه طرف، بعضی از شاگردای ما کارمندای دولت هستن و، بنا بر این،اطلاعاتشون در این زمینه از ما بیشتره، و از طرف دیگه، برخی از اونا ممکنه که سازمان امنیتی باشن و گزارششون امکان داره باعث بشه که ما کارمون رو از دست بدیم!" و با صدای بلند مشغول خندیدن شد.
بهروز زیر لب گفت: "آره، حق با توست! خوب... می فهمم."
لارا همان طور که وسایلش را جمع می کرد که برود گفت:" اما یه چیز دیگه! من شخصاً معتقدم که ...حق با این آدماست! با وجود تمام کمبودایی که دولت ما داره...مثه فساد و متکی بودنش به خارجیا، و غیره، باید یادمون نره که ...کارایی که در سال های اخیر برای ما انجام داده...بی نظیر بوده! پولی که کشور ما اخیراً به خاطر فروش نفت به دست آورده ...انقده زیاد بوده که...بر زندگی همۀ اقشار مردم تأثیر گذاشته...تا به اون حد که...حالا کارگرای ساختمانی مون وقت ناهار...جلوی رستورانا صف می بندن که گرون ترین غذای ما رو، که چلوکباب باشه ،بخورن!"
بهروز زیر لب گفت:" درسته! منم اون صف ها رو دیدم. به همین خاطر هم بود که...وقتی با اون طرف بحث می کردم...علیرغم تمام نقاط ضعفی که توی استدلالش بود... روی نکته خودم زیاد پافشاری نکردم!"
لارا خنده ای کرد و بعد از جایش بلند شد و با بی تفاوتی پرسید:" تو باز هم خیال داری سری به کوهستان بزنی؟"
بهروز جواب داد:" واقعاً نمی دونم. اما...حدسم اینه که...همین کار رو خواهیم کرد! جای دیگه ای نداریم...که بریم!"
لارا نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:" خب، امیدوارم که ...بهتون خیلی خوش بگذره. پس من...هفتۀ آینده...می بینمت. خدافظ!"
بهروز زیر لب جواب داد:" آره. تا هفتۀ... بعد..." و نگاه سریع دیگری به ساعتش انداخت.
بیرون ساختمان، هوا کاملاً تاریک بود. همان طور که در پیاده رو آهسته می رفت و به دور و برش نگاه می کرد در دل گفت:" ممکنه...برای رفتن به کوهستان...یه خورده دیر شده باشه!" طولی نکشید که خودش را در خیابانی پهن که دو سویش درختان بلندی بود یافت.
وقتی داشت از وسط خیابان می گذشت ،سایۀ کسی را دید که به سوی او می آمد. زیر لب به خود گفت:"ممکنه خود ...دخترک باشه. مثل همیشه...دیر کرده!" و قدمهایش را تندتر کرد.
اتوموبیلش در یک خیابان فرعی نسبتاً باریک پارک شده بود. پشت فرمان خودرو به انتظار نشست. مدتی بعد، سایۀ دختری که از فاصله ای به سرعت و نفس نفس زنان به سوی او می آمد پدیدار شد. به محض این که کمی نزدیکتر شد با هیجان گفت:" ببخش بهروز! یه اتفاقی افتاد که ..."
بهروز گفت:"آره، می دونم، مادلین عزیز! از نظر من هیچ اشکالی نداره! احتیاجی نیست که توضیح بدی!"
مادلین همان طور که سوار خودرو می شد و در کنار او می نشست گفت: "خیله خب." و بعد در حالی که به صورت او خیره شده بود پرسید:" این دفعه قراره کجا بریم؟"
بهروز پرسید: " دلت می خواد که ...مثه دفۀ قبل...بریم به شمال؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" با وجود تاریکی و چیزای دیگه؟"
مادلین جواب داد: " تو ناخدای کشتی هستی! می تونی هرجا که دلت خواست...بری!"
بهروز در حالی که لبخند می زد گفت:" در این صورت...به فراسوی کوهها...پرواز خواهیم کرد!"
راهی که به زودی واردش شدند تاریک، پرپیچ وخم و سربالایی بود.
مدتی که گذشت مادلین پرسید: " امروز هم...کسی تو رو ...تحت نظر داشت؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " تا اونجایی که می تونستم ببینم...خیر!" و بعد از مکثی پرسید:" در مورد خودت چی، مادلین؟ کسی در تعقیبت نبود؟ "
دختر زمزمه کرد:"نه! اما من ...هر بار که میام...یه راه جدید رو انتخاب می کنم...راهی که زیاد هم شلوغ نباشه ...تا مطمئن بشم که کسی دنبالم نیست."
بهروز در حالی که می خندید گفت:" تو واقعاً هم می تونستی یه پلیس مخفی خوب بشی! کاش قبل از این که دستگیر و زندونی بشم با تو آشنا شده بودم! در اون صورت احتمالاً اصلاً دستگیر نمی شدم!"
حالا داشتند از یک جاده کوهستانی که شیب بسیار تندی داشت بالا می رفتند.چند دقیقه بعد از تونلی گذشتند و بعد یکی دیگر و یکی دیگر.
آن وقت مادلین در حالی که می خندید گفت:" یه جورکوه نوردی از طریق سوراخهای توی قله ها است!"
بهروز به ناگهان بر روی ترمز کوبید. خودرو قبل از این که بتواند متوقف شود روی جاده لیز خورد و داخل کنارۀ خاکی آن شد.
بهروز که به شدت جا خورده بود با ناراحتی گفت:" هیچچی نمونده بود که...بخوریم به اون ماشین خاک بر سر! تقریباً وسط اتوبان پارکش کردن!"
مادلین گفت:" شاید تصادفی...چیزی کرده! چراغاش هنوز روشنن و... دود هم می بینم که ...از زیر کاپوتش بیرون میاد. راننده بیچاره ممکنه توی درد سر افتاده باشه...!"
بهروز زیر لب گفت:" ما چه بخوایم و چه نخوایم...باید به هر حال بریم به کمکش چونکه ... اون جاده رو بکلی بسته!"
مادلین زمزمه کرد: "بله...اما وضعیت یه خورده...مشکوک می زنه!" و بعد از لحظه ای افزود: "اگه تمام جریان... یه توطئه باشه...چی؟ مثلاً واسۀ این که ما رو مجبور کنن وایسیم و بعد...بهمون هجوم ببرن...یا یه همچین چیزی!"
بهروز خودرو را کمی جلوتر برد تا به صحنه نزدیکتر باشد و بعد گفت:" خب، هرکاری که ما بکنیم...به هر حال مقداری ریسک داره!" و ترمز دستی را کشید.
حالا به نزدیکی خودرویی که حرارت موتورش از فاصله ای هم احساس می شد رسیده بودند. یک سمت کاپوت ماشین به شدت کج شده بود و از زیر آن دود بیرون می آمد.
مادلین با هیجان گفت:" فکر می کنم راننده هنوز پشت فرمون نشسته! ما باید قبل از این که اتوموبیل آتیش بگیره یا موتورش منفجر بشه و چیزای دیگه....اونو از اون تو بیرون بکشیم!"
به سرعت جلو دویدند و راننده را از خودرو بیرون آوردند. آن وقت مادلین با هیجان گفت:" خدای من! این جسدِ یه زنه نه یه مرد!" و زیر لب اضافه کرد: " و یه زن خیلی جوون! پستوناش مثه سنگ سفتن!"
بهروز زیر لب گفت:" شاید هم...دچار گرفتگی عضلانی...یا یه همچین چیزی شده..."
دو نفری بدن دخترک را داخل خودرو خودشان گذاشتند و با کمک چراغ قوه هایشان سرتاپایش را وارسی کردند. دخترک خیلی آهسته نفس می کشید و بر روی دست ها و پاها و بدنش، در این جا و آن جا، تاول ها و بریدگی هایی دیده می شد.
مادلین با ناراحتی گفت: " به نظر میاد که کتکش زدن! شاید بهتر باشه که اونو به درمونگاهی...جایی برسونیم. وگر نه ...ممکنه بمیره!"
بهروز همان طور که به صورت دخترک خیره نگاه می کرد جواب داد:" ما باید...قبل از هر چیز... بهوشش بیاریم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" اگه این کار عملی نبود...اون وقت دیگه مجبوریم سفرمونو نیمه کاره بذاریم و سریع ببریمش به بیمارستان..."
مادلین گفت:" خیله خب! پس بیا تلاشمونو بکنیم!"
چند لحظه بعد، دخترک به آرامی چشمانش را باز کرد و به صورت بهروز خیره شد.
مادلین با خوشحالی داد زد:" سلام، دختر خوشگل! حالت چطوره؟"
دخترک چند ثانیه ای بدون این که واکنشی نشان دهد به صورت مادلین خیره نگاه کرد و بعد فشاری به خود آورد که از جایش برخیزد.
بهروز گفت:"سخت نگیر، دختر! انقده برای بلند شدن عجله نداشته باش! فقط به من بگو که آیا جاییت درد می کنه ...یا نه؟ ما باید بدونیم که لازمه تو رو به بیمارستان برسونیم...یا خیر!"
دخترک سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت:"نه...! خواهش می کنم! بیمارستان لازم نیست! من ...حالم خوبه!"
بهروز زمزمه کرد:" خبرِ خیلی خوشیه!"
مادلین گفت:" بذار کمکت کنم، دختر، که ...بلند شی!" و دستش را زیر کمر او گذاشت و به آرامی مشغول کشیدن او به سمت بالا شد.
دخترک آهسته گفت:" ممنونم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" ممکنه ...به من بگین که...شما دوتا...کی هستین؟"
بهروز جواب داد:" ما رهگذر هستیم. ما متوجه شدیم که اتوموبیل شما آتیش گرفته. این بود که وایسادیم که کمکی بکنیم. می شه به ما بگی که ...چه اتفاقی افتاده؟"
دخترک شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت:" تنها چیزی که ... یادمه...اینه که...یه ماشین که ...پر از آدمای جنجالی بود...از کنار من گذشت...و بعدش...سرعتش رو کم کرد و...راه منو ...بست. به محض این که من وایسادم...چند نفر...از اون ماشینه بیرون پریدن...و به من هجوم بردن...همین! این تنها چیزیه که ...یادم میاد."
بهروز پرسید:" شما ...چیزای با ارزشی توی ماشینتون داشتین؟"
دخترک جواب داد:" فقط...کیف دستیم و...چمدونم!" چند ثانیه ای مکث کرد و آن وقت گفت:" چیز دیگه ای ...نداشتم."
مادلین با شنیدن این حرف، از خودرو بیرون پرید، به سمت اتوموبیل دخترک دوید، نگاه دقیقی به داخل آن انداخت و بعد برگشت. وقتی داشت سر جایش می نشست گفت:" اونا...همه چیزو بردن!"
بهروز رو به دخترک گفت: " شما می تونین همراه ما بیاین که...یه مکانیک برای ماشینتون پیدا کنیم و...به پلیس راه هم گزارش سرقت رو بدیم ..."
زن با صدای خیلی ضعیفی گفت:" این ...خیلی عالی ...می شه! " و بعد در حالی که به چشمان بهروز خیره نگاه می کرد، افزود: " من واقعاً...مدیون شما ...هستم!"
یک ساعت بعد، آنها به تعمیرگاه کوچکی رسیدند و ایستادند.
زن بعد از این که با مکانیک صحبت هایش را کرد، رو به بهروز گفت:" من ...با تمام وجود از شما ممنونم! اسم من لیلا س. من توی شمال...کنار دریا...تنها زندگی می کنم و... از دیدار مجدد شما فوق العاده خوشحال می شم! اگه لطف کنین، به من منٌت بذارین و...فردا ظهر برای ناهار...سرافرازم بفرمائین...خیلی ازتون ممنون می شم. این هم آدرس دقیق منزل منه... بی صبرانه منتظرتون خواهم بود. خواهش می کنم... این لطف رو در حقم بکنین!" و قطعه کاغذی را به دست بهروز داد، سوار خودرو مرد مکانیک شد، دستی برایشان تکان داد و ...رفت.
وقتی آن ها بالاخره از آخرین قسمت جاده پرپیچ خم گذشتند و از تونل پایانی آن بیرون آمدند، خود را در مقابل رودخانۀ بزرگی یافتند، با جنگلی انبوه که سرتاسر دامنه های کوههای اطراف را فرا گرفته بود.
مادلین در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:" به نظر می رسد که ما بار دیگر به درون پهنۀ وسیعی از بهشت برین راه یافته ایم!"
بهروز لبخند بر لب جواب داد: "آری! انگار که ما... سوار بر امواج ...به درون جَنٌت شیرجه رفته ایم!" کمی خندید و بعد اضافه کرد: " حالا چطوره که ...به یکی از قسمت های این پارک بهشتی برویم و شب را در آنجا بیتوته کنیم، مادام مادلین خانم جان!"
مادلین در حالی که غش غش می خندید گفت:"بنده خیال می کنم که این...فکری بسیار عالی باشد!" و بعد از مکثی ادامه داد:" به نظرم می رسه که...ما در کنار یکی از پارکهای ملی منطقه هستیم. درسته؟"
بهروز با خنده جواب داد: "کاملاً حق با شما ست...خانم گرامی. در حقیقت...بنده همین الان چیزی دیدم که انگار ... در بزرگ پارک بود!"
مادلین با لبخند گفت:"خب پس چرا همین جا نمی ریم؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تا اونجایی که ما می دونیم...ممکنه ورودی دیگه ای در این نزدیکیا نباشه..."
یک دقیقه بعد، جاده را دور زدند، برگشتند و به آرامی از میان در چوبی بزرگی گذشتند. حالا می توانستند صدای امواج رودخانه را بشنوند که می خروشید و به راه خود می رفت.
آن قدردر جاده باریک خاکی داخل پارک پیش رفتند تا به انتهایش رسیدند و آن وقت به درون یکی از راههای فرعی جنگل پیچیدند. چند لحظه بعد، این جاده هم به پایانش رسید و دیگر چاره ای جز توقف یا بازگشت نداشتند.
از محلی که بودند، حالا می توانستند سایۀ رودخانه را ببینند و صدای امواج خروشان آن را بشنوند.
مادلین گفت:" خیلی جای خوبیه. گذراندن شب در عمق جنگل، و در حالی که صدای موسیقی امواج...گوشهای انسان رو نوازش می ده...باید خیلی رومانتیک باشه! فکر می کنم که ماه هم داره سعی می کنه خودش رو از چنگال ابرهای سیه فام بیرون بکشه تا ...به ما...در برپا کردن چادر محل خوابمون...یاری برسونه!"
بهروز با لبخند گفت:"تو با گفتن این جملۀ طویل تقریباً یه شعر ساختی، شاعره خانوم! اگه به همین منوال پیش بری، من با کمال میل حاضرم به جای پهن کردن پتو... در اینجا برات یه قصر بسازم!"
چند دقیقه خندیدند و بعد مادلین گفت:" حالا می خوای با دعوت اون زن بیچاره به ناهار چیکار کنی؟ ما اون موقع در حال برگشتن به خونه هستیم!"
بهروز در حالی که از خودرو پیاده می شد جواب داد: "خب، ما که اصلاً اجباری نداریم فردا به خونه هامون بریم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" شاید یادت باشه که ...پس فردا هم یه روز تعطیله! بنا بر این ما به قدر کافی وقت داریم...که اول بریم با اون زن مفلوک ناهار بخوریم و بعد... یه محلی برای اقامت شبانه مون پیدا کنیم."
مادلین در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد جواب داد:" خیله خب." و زیر لب اضافه کرد: "به این ترتیب...من می تونم پس فردا برای دیدن اون مَرده برم!"
بهروز که مشغول باز کردن در صندوق ماشین بود، در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود زیر لب پرسید:" "کدوم...مَرد؟"
مادلین توضیح داد: "اون...همون کسیه که قراره به من کمک کنه تا... بلیط هواپیما بگیرم...منظورم...با قیمت ارزونتره! اون...یکی از دوستای قدیمی برادرمه! توی یه شرکت هواپیمایی کار می کنه."
بهروز حالا به صندوق اتوموبیل تکیه داده بود و به او خیره نگاه می کرد. آهسته پرسید: "بلیط هواپیما...برای چی!؟"
مادلین کمی خندید و بعد گفت:" من تمام جریانو چند وقت پیش برات تعریف کردم! یکی از اون دفعاتی که با هم به کوهنوردی رفته بودیم! لابد ...یا درست گوش نمی دادی...یا این که صدای منو خوب نمی شنیدی، چون که فقط گفتی: "خیله خب" و...همین! هیچ اظهار نظری هم نکردی! واسۀ همین هم..من فکر کردم ...که شاید...موضوع اصلاً برات اهمیت نداشته...!"
بهروز در حالی که به فکر فرو رفته بود، زیر لب گفت:" چطور ممکنه...واسم مهم نبوده...باشه!؟ من حتماً ... حرفتو درست نشنیده م."
پتویی روی چمن پهن کردند، و بعد پاکت ساندویچ هایشان، بطری آب، و فلاسک چایشان را روی آن گذاشتند و نشستند.
آن وقت بهروز در حالی که به سمت رودخانه نگاه می کرد پرسید:"تو...کِی خیال داری که ...بری؟"
مادلین زیر لب جواب داد: "خُب، درست نمی دونم! احتمالاً تا چند هفتۀ دیگه...البته اگه همه چیز به خوبی وخوشی پیش بره..."
بهروز زیر لب گفت:"خب...پس...وقت زیادی...برامون نمونده!"
مادلین آهسته جواب داد: "این طور ...به نظر میاد. اما من...بعد از تموم شدن درسم...قطعاً به کشور بر می گردم!"
بهروز به تلخی زیر لب گفت:" جای شکرش...باقیه!" و بعد در حالی که به سایۀ رودخانه که در فاصله ای رو به پائین می رفت چشم دوخته بود ادامه داد: " لابد...در پایانِ زمان...هان!؟"
**
صدای غژغژ عجیبی بهروز را از خواب پراند. شعاع های نور خورشید حالا از منافذ کوچک بین شاخه های در هم رفته و انبوه درخت های جنگل رو به آن ها سرازیر بودند. به آرامی از جایش بلند شد، نشست و گوش داد. به نظر می رسید که تعدادی زن به زبانی که به گوشش کاملاً نا آشنا می آمد دارند در جایی با هم صحبت می کنند. هر چند دقیقه یک بار یکی از آن ها از خودش صدای غژغژ در می آورد.
نگاه موشکافانه ای به اطراف انداخت. تنها موجود زنده ای که به چشم می خورد، مادلین بود که در حدود نیم متر آن سو تر با چشمانی بسته دراز کشیده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. هشت را نشان می داد. فکر کرد: "ما تقریباً شیش ساعته که خوابیدیم." بی سر و صدا از جا برخاست. در فاصله ای کم از آن ها، درسوی دیگر رودخانه، گروهی کودک، که لباسهای مندرس و پراز چین و چروکی بر تن داشتند، ایستاده و به او چشم دوخته بودند. وقتی متوجه بلند شدن او شدند، همه به ناگهان مشغول حرف زدن و ایجاد انواع و اقسام سر و صدا شدند.
به آرامی به سوی آنها رفت و داد زد: "اسم روستای شما چیه، مردای جوون؟"
یکی از بچه ها چیزهایی گفت که او معنیش را نفهمید.
داد زد:" چقدر از این جا...فاصله داره؟"
بچه ها مدتی ساکت بودند تا این که یکی از آنها دهان گشود و فریاد کشید:"روستا...اون طرف کوهه، آقا! خیلی دور...نیست!"
بهروز با صدای بلند گفت:"ممنونم، مرد جوون!" و دستش را به علامت خدا حافظی به سوی آنها تکان داد. آنها هم برایش دستی تکان دادند و به راه افتادند.
مادلین که حالا پشت سر او ایستاده بود، در حالی که می خندید گفت:" اونا خیلی وقته که...دارن ما رو دید می زنن!"
بهروز خنده ای کرد و گفت:"صبح شما بخیر، حضرت علیه مادلین خانم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " پس تو ...بیدار بودی و...وقتی اونا زاغ سیاه ما رو چوب می زدن...تو هم داشتی زاغ سیاه اونا رو چوب می زدی! هان؟"
مادلین با صدای بلند خندید و بعد توضیح داد:" بچه ها در حدود نیم ساعت پیش اومدن! اولش فقط سه نفر بودن اما بعد...تعدادشون به سرعت زیاد شد. انگار که ما یه منظره خیلی جالب براشون درست کرده بودیم. اگه تو باهاشون حرف نزده بودی...تاحالا تمام ساکنین روستا رو اون جا جمع کرده بودن که ما رو دید بزنن!"
هر دو کمی خندیدند و بعد بهروز گفت: " چیز بامزه ش اینه که ...یه موضوع به این سادگی...انقده برای اونا جالب توجه و سرگرم کننده س که حاضرن به خاطرش زیر آفتاب داغ مدتها وایسن!"
وقتی داشتند پارک جنگلی را ترک می کردند، همه جای آن شلوغ و پر از آدمهایی بود که به این سو و آن سو می رفتند.
وارد جاده که شدند، مادلین گفت:" چیزی به زمان رفتن به مهمونی ناهاری که بهش دعوت شده ایم نمونده! البته این در صورتی که اون دختر بیچاره فرصت پیدا کرده باشه ماشینشو تعمیر کنه و... پخت و پز هم انجام داده باشه!"
بهروز زیر لب پرسید:" تو مطمئنی که ...می خوای بری خونۀ اون؟"
دختر جواب داد: " راستش ...نمی دونم! تو ...خودت چی؟"
بهروز همان طور که سرعت خودرو را زیاد می کرد و در جاده باریک اسفالته ای پیش می رفت آهسته گفت: "فکر می کنم که...بدم نمیاد."
یک ساعت بعد جادۀ جنگلی به انتهای خود رسید و آن ها حالامی توانستند منظرۀ امواج دریا را از نزدیک ببینند.
بهروز پرسید:" تو ...هنوز آدرس اون دختره رو داری؟"
مادلین جواب داد:"آره! توی کیفمه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" تا اونجایی که یادمه...خونۀ اون..از این جا خیلی دور نیست. توی یه محلی نزدیک ساحله ...پیش از این که ...به شهر بعدی برسیم."
بهروز زیر لب گفت:"خوبه!"
نیم ساعت بعد، آن ها به محلی که دخترک گفته بود رسیدند. آن وقت مادلین به بیرون اشاره کرد و گفت:" همین جا بپیچ! انگار که این همون کوچه ای باشه که ...دختره توی یادداشتش نوشته."
چند دقیقه بعد، بهروز از سرعت خودرو کاست و آن را متوقف کرد. در مقابلشان خانۀ یک طبقۀ کوچکی با سقفی از سفالهای قرمز رنگ دیده می شد. جلو ساختمان خانه، تعدادی درخت و بوتۀ گل بود اما هیچ نشانه ای که حاکی از وجود حیات در خانه باشد در جائی دیده نمی شد.
بهروز زیر لب گفت: "اون احتمالاً هنوز گرفتار ماشینشه ...که یه جوری تعمیرش کنه و...کارای دیگه."
مادلین همان طور که به آرامی در خودرو را باز می کرد که پیاده شود جواب داد:" معلوم نیست. ما به هر حال باید زنگ درش رو یکی دو بار بزنیم...اون وقت قضیه معلوم می شه. "
اما صدای زنی گفت:" احتیاجی به اون کار نیست، مادلین خانوم!" و بعد در حالی که از پشت یک بوته بزرگ گل سرخ که ظاهراً سرگرم هرس کردنش بود بلند می شد اضافه کرد: "من چند قرنه که این جا منتظر شماها هستم!"
بهروز که در حال پیاده شدن از ماشین بود با صدای بلند گفت:"سلام لیلا خانوم! امیدوارم که شما حالا دیگه حالتون کاملاً خوب شده باشه و در سلامتی کامل باشین!"
زن همان طور که پیش می امد تا با آنها دست بدهد جواب داد: "بله، هستم. به لطف شما دوتا آدم بسیار عزیز و دوست داشتنی!"
کمی بعد، آنها داخل ویلای دخترک بودند. خانه دارای یک هال، یا سالون، نسبتاً بزرگ بود که درهای چند اتاق به داخلش باز می شد. اطراف آن تعدادی مبل و صندلی راحتی و میزهای کوچک عسلی دیده می شد که دور تا دور یک قالی بزرگ رنگارنگ چیده شده بودند.
لیلا در حالی که به مبل ها اشاره می کرد گفت:"لطفاً بفرمائین بشینین." و بلافاصله پرسید:" دوست دارین چای بخورین یا...یه چیز دیگه؟"
مادلین در حالی که می خندید جواب داد: "بستگی به این داره که ...اون چیز دیگه...چی باشه!"
لیلا لبخند زد وگفت:"خیلی...چیزا! شما اسمشو بگین و من...ممکنه که داشته باشمش!"
بهروز با صدای بلند گفت:"شراب!"
لیلا تقریباً داد زد: " تا یک دقیقه دیگه، خدمتتون میاد!"
همه خندیدند.
دقایقی بعد، آنها در اطراف هال نشسته بودند، یک بطری شراب بسیار کهنه و چند جام و چند ظرف غذا به عنوان مزه،جلویشان بود و سرگرم خوردن و نوشیدن بودند.
کمی که گذشت و آنها در مورد مسائل مختلف صحبت کردند، مادلین از لیلا پرسید: " تو...ازدواج کرد ه ایی یا...عزب هستی؟"
لیلا زیر لب جواب داد: "ازدواج ...کردم."
مادلین با لحنی که مستی از آن می بارید پرسید: " پس همسرت...کجا...ست؟"
زن نظری به او و بعد به بهروز که روی صندلیش لم داده و با چشمانی نیمه باز به او نگاه می کرد انداخت و بعد گفت:" اون...این جا نیست. ...برای چی...می پرسی؟"
مادلین در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت آهسته گفت:" چمی ...دونم! همین جوری...به فکرم اومد که ...اون ممکنه کدوم...گوری...رفته باشه...که...تو رو...تنها اینجا...وسط برٌ و بیابون رها کرده ...!؟"
بهروز در حالی که مستانه به این سو و آن سوی هال نگاه می کرد زیر لب گفت:"آره...راس می گه...اون باید...یه مردِ...خیلی مزخرف و...از خود راضی... باشه...که تو رو تنها ...گذاشته و...رفته!" چند لحظه ساکت بود و بعد آروغی زد و ادامه داد:"اون باید...یه...گوسالۀ کلٌه پوک...باشه!"
لیلا با دلخوری جواب داد:" اتفاقاً...ابداً این طور نیست! اون بیچاره این جا نیست چون که ...توی زندونه!"
بهروز با گیجی گفت:"واقعاً...!؟ آخه واسۀ...چی؟ یعنی که اون...یه بانک رو زده...یا یکی رو کشته...و از این...جور چیزا!؟"
لیلا با لحنی تا حدی عصبانی پاسخ داد:" نه، آقا! اون ...یه زندونی سیاسیه!"
مادلین با احساس همدردی گفت: "خیلی متأسفم! من خوب...می فهمم که تو...چه احساسی داری! عموی خودم...سالها ... یه زندونی...سیاسی بود! من خودم هم...مدت کوتاهی...بودم!"
لیلا با نگرانی پرسید:" واقعاً!؟ من این موضوع رو...نمی دونستم! مگه تو...چیکار کرده بودی؟"
مادلین جواب داد: "هیچچی! جرم من این بود که ...با یه نفر...که اونا بازداشت کرده بودن...رفت و آمد داشتم!"
لیلا پرسید:" تو...از این مسئله...کاملاً مطمئنی!؟"
مادلین پاسخ داد:"خب، البته! فکر می کنی...به چه دلیل دیگه ای...ممکنه اونا...بازداشتم...کرده باشن؟"
لیلا با بی تفاوتی گفت: "خب، من چمی دونم...!"
بهروز که ظاهراً کمی به موضوع علاقمند شده بود زیر لبی پرسید:" شوهر تو...چیکار...کرده بوده...که گرفتنش؟" و بعد از مکثی ادامه داد:" اون عضو...یه گروه انقلابی بوده...یا خودش تنهایی...یه کارایی ...کرده بوده؟"
لیلا به خشکی جواب داد: "یه گروه انقلابی!"
بهروز با چشمان نیمه باز ودر حالی که دهان درٌه می کرد گفت:"پس...مثه من...بوده!"
لیلا سری فرود آورد و پاسخ داد:" درسته."
مادلین با صدایی گرفته و کاملاً مستانه ناگهان گفت:"خدای من! در این صورت...فقط خداوند می تونه...به اون کمک کنه...وگرنه...اونو تا ابد...توی هلفدونی نیگر...می دارن!"
لیلا با تأکید جواب داد:" بله! درست به همین خاطر هم هست که..." اما حرفش را تمام نکرد.
مادلین با لحنی توی دماغی پرسید:" به چه...خاطر...بوده...مگه؟"
دخترک پاسخ داد: "به همین خاطر هم هست که من ...در این جا تنها هستم! من دارم سعی می کنم که...یه راهی برای نجات اون ...بیابم!"
مادلین با ناراحتی گفت:" آخه تو حیوونی... یه دخترتنها...چیکار از دستت برمیاد...که...بکنی؟"
لیلا همان طور که از جایش بلند می شد جواب داد:" اولین کاری که می تونم بکنم اینه که...ناهار شما رو براتون بیارم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "همه چی تقریباً آماده ...س!" و در حالی که می خندید ادامه داد:" ما باید قبل از این که شما دوتا مست و خراب بشین...ناهارمون رو خورده باشیم!"
بهروز زیر لب گفت:" آره...ما نباید...با شیکم خالی...شراب می خوردیم...که ...مست و خراب...بشیم!"
اتاق سالون چند دقیقه ای کاملاً ساکت بود تا این که لیلا بازگشت. او در حالی که دهانش تا بناگوش با خنده باز شده بود گفت:"سرکار خانم، و جناب آقا! غذای شما آمادۀ بلعیدنه!" و بعد در حالی که غش غش می خندید اضافه کرد:" لطفاً اگه هنوز می تونین راه برین...بیاین سر میز!"
مدتی که مشغول خوردن و نوشیند بودند صحبت چندانی با هم نکردند. موضوع مکالمه آن ها صرفاً غذا و آب و هوا بود. اما وقتی غذا تمام شد و آن ها در هال نشستند و مشغول خوردن قهوه شدند، به بحثشان در مورد موضوع های قبلی بازگشتند.
مادلین اولین جرعه قهوه اش را که نوشید پرسید: "خب، بالاخره... می خوای در مورد همسرت...چیکارکنی؟"
لیلا زیر لب جواب داد: " کار زیادی نمیشه کرد! می دونین؟ حقیقتش اینه که ...از دست من کار زیادی ساخته نیست...که انجام بدم!"
بهروز آهسته گفت: "درسته...! مگه این که...تو...یه نقشه ای بکشی که ...کمکش کنی از زندون...در بره. مثه اون چیزایی که ...آدم...توی فیلما ی سینمایی... می بینه."
لیلا نگاهی به او انداخت و لبخند زد، اما چیزی نگفت.
آن وقت مادلین پرسید:" راستی...چه بلایی بر سر ماشینت اومد؟" و بعد از مکثی ادامه داد:" اون شراب کهنۀ تو..همچین به سرعت ما رو مست و خمار کرد که.... حتی یادمون رفت ...راجع به اون ازت بپرسیم."
لیلا در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"آره، درست می گی!"و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"من بردم تعمیرش کردم اما...هنوز توی تعمیرگاهه...که رنگش هم بکننن. به همین خاطر بود که شماها اونو هیچ جا این اطراف ندیدین."
بهروز پرسید:" در مورد خود...اتفاقی که افتاد...چی؟ هیچ ردٌی از اون راهزنا...پیدا نشد...؟"
لیلا جواب داد:" نع!" و بعد از کشیدن نفس عمیقی اضافه کرد:"من البته ...جریان رو به پلیس...اطلاع دادم. اونام مشغول گشتن ...به دنبال ... راهزنان!"
بهروز در حالی که سرش به سمت زمین خم شده بود گفت: "خوبه...جای شکرش...باقیه..."
لیلا آهسته پرسید: "تو هنوزم...مستی!؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " آره...، فکر...می کنم! انگار که...بطری دومی که ...سر میز غذا بازکردی...از اولی هم کهنه تر بوده...نه؟" لیلا با صدای بلند خندید و بعد در حالی که هنوز هق هق می زد گفت:"انگار که...همین طوره!"
مادلین با صدایی بسیار خواب آلود پرسید:"تو ...اون چیزای...با ارزش رو...از کجا...گیر آوردی؟"
لیلا باز زد زیر خنده. کمی که غش غش زد جواب داد:" یکی از دوستام...اونا رو...واسم آورده! من اصلاً نمی دونستم که اونا...انقده کهنه و ...مقدسن!"
حالا هر سه مشغول قهقهه زدن بودند.
آنوقت ، شخصی زنگ در را زد. لیلا به آرامی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با چهره ای نگران آهسته از جایش برخاست. بهروز در حالی که به دقت به او چشم دوخته بود پرسید:" اتفاق...بدی افتاده؟" دخترک همان طور که به سمت در خروجی می رفت جواب داد:"نه...!"
به محض این که لیلا از آن جا خارج شد واز پله ها پائین رفت که به سمت در خروجی حیاط برود، بهروز از جایش پرید، به سوی در های دیگری که به سالون باز می شدند دوید، یکی یکی آن ها را باز کرد و به داخلشان نگاهی کاوشگرانه انداخت و بعد به سمت بعدی رفت. آن وقت به طرف پنجره ای که رو به حیاط بود دوید و به تماشای بیرون ایستاد.
حالا مادلین هم در کنار یکی از پنجره های رو به حیاط ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد. بدون این که رویش را از سمت حیاط برگرداند پرسید:"تو...چیزی پیدا کردی؟"
بهروز زیر لب پاسخ داد:" چیز زیادی نه! دوتا اتاق خوابه، یه آشپزخونه، و یه دستشویی. همین. البته ...یه گنجه بزرگ هم هست..." حالا صدای قدم های لیلا بلند شده بود. بنا براین هر دو به سرعت به سر جاهایشان برگشتند.
وقتی دخترک به داخل آمد، بهروز پرسید: "چیز مهمی... بود؟"
لیلا جواب داد: "بله! یه نامه از برادرم.... میدونین که ...اون خارج کشور زندگی می کنه. گاه وگداری یه نامه ای برام می نویسه. برام یه اسکناس پنج دالاری هم فرستاده! داره تمام سعیشو می کنه که تا وقتی همسرم، تورج، توی زندونه، یار و یاور من باشه...!" مادلین زیر لب گفت:" چه خوب..!"
آن وقت بهروز به آرامی پرسید:"خب، حالا، آیا به ما اجازه می دی که...زحمت رو کم کنیم؟"
لیلا که به نظر می آمد شوکه شده است پرسید:"یعنی...می خواین برین!؟"
بهروز جواب داد:"بله! چطور مگه؟ اشکالی در کاره؟ یعنی شما انتظار داشتین که ما...تا آخر عمر این جا بمونیم؟"
دخترک با عجله جواب داد: "نخیر، نخیر! منظورم این نبود!" لحظه ای گیج و مردد ماند و بعد اضافه کرد:" فقط...انتظار نداشتم که...انقدر زود تشریف ببرین. امیدوار بودم که شما...برای شام بمونین...و شاید شب رو هم... البته در صورتی که برنامۀ دیگه ای برای سفر کوتاهتون نداشته باشین..."
بهروز و مادلین نگاهی به چهره یکدیگر انداختند. آن وقت مادلین زیر لب گفت:" آخه یعنی شما...هیچ برنامه ای ندارین؟ ما دلمون نمی خواد که زیاد...خونۀ شما رو اشغال کنیم."
لیلا با عجله گفت:"نه، نه! حضور شما برای من لذتبخشه دلم می خواد که شما...بمونین...البته اگه دوست داشته باشین!"
آن وقت بهروز با لحنی بسیار جدی گفت: "ما به یه شرط...می مونیم، و اونم اینه که...شما حقیقت رو در بارۀ همکاریتون با سازمان امنیت رژیم بهمون بگین!"
سالون به ناگهان مثل گورستانی ساکت و مرگبار شد. حالا مادلین در حالی که اخم کرده بود خیره به چهرۀ بهروز نگاه می کرد. لیلا هم با دهانی نیمه باز، وچشمانی از حدقه بیرون زده به صورت او خیره شده شده بود.
چند دقیقه گذشت تا این که لیلا در حالی که قیافه اش به شدت در هم رفته بود دهان گشود و گفت:" منظورتون...از این حرف...چی بود؟"
مادلین لبخند زد و دهان باز کرد که چیزی بگوید اما بهروز به او فرصت صحبت کردن نداد و با لحنی محکم گفت:" شما خیلی خوب می دونین که منظور من چیه! و اگه بخواین تلاش کنین که چیزی رو از من پنهان کنین، هیچ فایده ای براتون نخواهد داشت، چون که من همه چیز رو در بارۀ کارای شما می دونم!"
باز سالون در سکوت مرگ آوری فرو رفت و این بار بهروز و مادلین هر دو خیره به صورت مادلین چشم دوخته بودند.
آن وقت لیلا شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" شما...چی می خواین...بدونین؟"
بهروز با لحنی محکم گفت:" چیز زیادی نمی خوام! فقط به من بگین که دلیل همکاری کردنتون با اونا چی بوده؟ همین و بس!"
باز هم مدت زمانی طول کشید تا لیلا دهانش را باز کرد و جواب داد:" اونا به من گفتن که ...دست از سر تورج بر میدارن و آزادش می کنن...به شرط این که ...فقط بهشون کمک کنم که کار یه پرونده رو به سرانجام برسونن ..." ساکت شد و به کف اتاق چشم دوخت. بهروز باز هم با لحنی محکم گفت: " که منظورشون...پروندۀ من بود! درسته!؟"
لیلا همان طور که به زمین نگاه می کرد سرش را به علامت تأیید فرود آورد و بعد به آرامی گفت:" اونا به من گفتن که می دونن...تو داری تلاش می کنی تا یه گروه خرابکار تشکیل بدی...و می خوان که ...از این مسئله کسب اطمینان کنن." باز ساکت شد و یکی دو دقیقه چیزی نگفت تا این که باز نفس بلندی کشید و زیر لب اضافه کرد: " اونا ...اونو انقده شکنجه کرده بودن که..." هق هق گریه حرفش را قطع کرد. حالا باز سرش را پائین انداخته بود و به آرامی اشک می ریخت.
مادلین در حالی که اخم کرده و خیره به بهروز نگاه می کرد سرش را تکان تکان داد.
بهروز با صدایی کمی بلندتر گفت:" من واقعاً و از ته دل از این که باعث شدم شما انقدر ناراحت بشین متأسفم! اما ...ناچارم از شما یک سؤال دیگه هم بکنم." سا کت شد، به صورت دختر چشم دوخت و منتظر این که او سرش را بلند کرد. آن وقت گفت:" سؤال من اینه...آیا اونا...یکی از دفعاتی که برای دیدار شوهرتون رفته بودین باهاتون تماس گرفتن یا این که..."
لیلا زیر لب جواب داد:" نه! اونا...این کار رو نکردن!"
بهروز با گیجی پرسید:" یعنی که ...اونا با شما...تماس نگرفتن؟"
دختر با صدایی کمی بلند تر تکرار کرد:" نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اونا...به خواهرم گفتن!"
بهروز با تعجب گفت:"واقعاً...!؟"
لیلا جواب داد:"بله، اونا...از طریق یه کسی که ...خواهرم می شناسه...بهش گفتن! یه نفر که...با اونا در تماسه...!"
بهروز زیر لب گفت:" خدای من! فهمیدم. حالا همه چیزو... متوجه شدم!"
مادلین در حالی که اخم کرده وبه صورت او خیره نگاه می کرد، پرسید:" چی...رو!؟ این مطالب...چه ربطی به هم دارن!؟ اصل موضوع چیه!؟"
بهروز سرش را تکان داد و با دو دست صورتش را قدری مالید و بعد دو باره رو به لیلا کرد و زیر لب گفت:" من از ته قلب متأسفم! از این که باعث شدم شما این قدر ناراحت بشین! اما مطمئنم که شما هیچ وقت از کاری که الان کردین پشیمون نخواهین شد!"
سالون یک بار دیگر دچار سکوتی مرگبار شد و همان طور ماند تا بهروز باز شروع به صحبت کرد و گفت:" شما نباید در مورد کاری که به اونا قول انجام دادنش رو دادین ناراحت باشین. بسیاری از مردم ما همین کار رو صرفاً از روی استیصال انجام دادن و باز هم می دن! اما چیزی که خوبه همیشه به یاد داشته باشین اینه که اون آدمای سازمان امنیت تقریباً هیچ وقت به وعده هایی که به دیگران می دن وفا نمی کنن! اونا افراد رو با دادن قولهایی وادار به انجام کارایی که خودشون می خوان...می کنن و بعد...بهانه ای رو برای زیر پا گذاشتن وعده هاشون پیدا می کنن تا بتونن طرف رو وادارن که ...به همکاری باهاشون ادامه بده! و بعد، بهانه های دیگه ای سر هم می کنن که قولهای خودشونو زیر پا بذارن و طرف مقابل رو وادارن که براشون کارای دیگه ای انجام بده. و این برنامه انقدر ادامه پیدا می کنه تا این که اون آدم دیگه به هیچ دردشون نخوره..!"
حرفش را قطع کرد، نفس عمیقی کشید و بعد به چهرۀ دخترک که هنوز به زمین خیره شده بود نگاهی انداخت و ادامه داد:" به این ترتیب، شما با انجام دادن کاری که همین الان کردین...زندگی خودتونو نجات دادین و...شاید...زندگی شوهرتونو!"
آن وقت مادلین شروع به صحبت کرد و گفت:"من هم از ته قلب متأسفم، عزیز دلم! و می خوام به تو قول صد در صد بدم که راز تو بین ما سه نفر برای همیشه باقی می مونه! اگه هنوزم می خوای که با سازمان امنیت همکاری کنی، ما کوچکترین عملی برای جلوگیری از کار تو انجام نخواهیم داد!" هر هر سه چند دقیقه کاملاً ساکت نشستند و بعد بهروز و مادلین به آرامی از جایشان بلند شدند. بهروز رو به دخترک گفت:" من امیدوارم که دوستی ما ادامه پیدا کنه. تو می تونی برای کمک گرفتن در هر زمینه ای...به جز همکاری با دولت...روی من حساب کنی."
آن وقت با لحنی دوستانه به آرامی از دخترک خدا حافظی کردند و از خانه بیرون آمدند.
***
به محض این که چند قدمی از آن جا دور شدند،مادلین با هیجان گفت: " خدای بزرگ! تو از کجا کشف کردی که اون دختر چه فکر و برنامه ای توی سرش داره!؟"
بهروز در حالی که می خندید جواب داد:" اصلاً سخت نبود! چون من همچین کاری نکردم!"
مادلین پرسید: " منظورت چیه؟ کدوم کار رو نکردی!؟"
وقتی بهروز در خودرو را باز می کرد تا سوار شوند لبخندی زد و گفت: " کشفی نکردم!" و لحظه ای بعد ادامه داد:" "منظورم اینه که...من هیچ نمی دونستم که اون دختر داره چی کار می کنه. فقط یه چیزی بود که یه لحظه به نظرم خطورکرد." ی لحظاتی ساکت ماند و هیچ نگفت و بعد باز دهان باز کرد و ادامه داد: " تنها چیزی که منو وادار به فکر در مورد این موضوع می کرد...این بود که احساس می کردم یه چیزی با چیزای دیگه هماهنگی نداره. برای همین هم تصمیم گرفتم که یه ریسکی بکنم و ببینم نتیجه ش چی از آب در میاد. خودمم آماده کرده بودم که هر وموقع دخترک دست به اعتراض زد، از صمیم قلب ازش معذرت بخوام!" حرفش را قطع کرد تا خودرو را روشن کند و به راه بیفتد و آن وقت ادامه داد: " خوشبختانه نه تنها مجبور نشدیم معذرت خواهی بکنیم... بلکه...تونستیم یه توطئۀ کوچیکی رو که سازمان امنیت علیه ما ترتیب داده بود کشف کنیم. که ثابت می کنه...سران پلیس مخفی این کشور هنوز به من مشکوکن و منو تحت نظر دارن!" ن مادلین زد زیر خنده و بعد از این که خنده هایش تمام شد گفت:" خیله خب! من همۀ اون حرفا رو می فهمم! اما چیزی که می خواستم بدونم این بود که.. اصلاً.دلیل این که تو به اون دختر بیچاره مظنون شدی چی بود؟" ز بهروز جواب داد:"خب، دلایل من اینا بودن: اولین چیزی که منو به اون مشکوک کرد این بود که...ماشین اون درست طوری وسط جاده قرار گرفته بود که...هیچ کس نمی تونست بدون توقف و دیدن حادثه از جاده بگذره. البته خودرو اون به چیزی برخورد کرده و خسارت هایی دیده بود و بقیه چیزا...اما به اون صورتی که وسط جاده بود به نظر می اومد که عمداً اونو طوری اون جا قرار دادن که عبور دیگران غیر ممکن بشه! که البته این وضعیت می تونست کاملاً اتفاقی پیش اومده باشه." مکثی کرد و ادامه داد:" نکته دوم این بود که موتور خودرو کاملاً داغ بود ...که نشون می داد اون حادثه مدت بسیار کوتاهی قبل از رسیدن ما اتفاق افتاده بوده در حالی که ما کوچکترین صدایی نشنیده بودیم. در این جا هم البته یه کسی می تونه بگه...خب، شما سرگرم صحبت با همدیگه بودین بنا بر این حواستون به صداهایی که در اطراف می اومد نبوده!"
برای این که سرعت خودرو را کم کند تا بتواند سر چهار راهی که پیش رویشان بود بایستد،حرفش را قطع کرد. اما به محض این که چراغ راهنمایی به رنگ سبز در آمد و آنها از چهار راه گذشتند ادامه داد: " سومین چیز مشکوکی که دیدم این بود که...وقتی ما لیلا رو در صحنۀ تصادف پیدا کردیم...برای چند ثانیه احساس کردم که اون...بیهوش نیست! من عمداً در بارۀ این که اگه اون بهوش نیاد باید ببریمش به بیمارستان صحبت کردم تا واکنش اونو ببینم. اما...یا اون واقعاً بیهوش بود و یا این که... زرنگتر از این بود که خودشو لو بده. البته اون محل هم به قدر کافی روشن نبود و بنا براین...نمی شه در مورد واکنش واقعی لیلا قضاوت دقیقی کرد." دست از صحبت کشید و کمی فکر کرد، و آن وقت ادامه داد: "و بعدش، یه موضوع شک بر انگیز دیگه...این بود که...وقتی پیش اون مکانیک رفتیم که ازش بخوایم خودرو لیلا رو درست کنه، اون فقط یه دقیقه با مرد مکانیک صحبت کرد و بعد پیش ما اومد تا یادداشتی رو که روش آدرس خودشو نوشته بود به ما بده.اگه یادت باشه اون به ما گفته بود که دزدا دار و ندارش روبردن! اون نه کیفی داشت و نه وسیله ای برای نوشتن چون همه وسایلش رو سارقین برده بودن. که ادمو به این نتیجه می رسونه که...لیلا اون آدرس رو قبلاً روی تکه کاغذی نوشته و یه جایی توی لباسهاش گذاشته بوده. اما چرا؟ یعنی اون پیشاپیش می دونسته که راهزنا خیال دارن بهش حمله کنن و دار و ندارش رو ببرن؟"
دوباره لحظاتی ساکت بود تا این که باز گفت:"که البته این هم ممکنه یه توضیحی داشته باشه و بنا بر این ...فقط یه فکره، نه چیزی بیشتر از اون!"
آن وقت بعد از یک سکوت نسبتاً طولانی، ادامه داد:" اما چیزی که منو نسبت به اون بیشتر از همه مشکوک کرد حرفایی بود که وقتی ... راجع به شوهرش صحبت می کرد زد. اون گفت که شوهرش یه زندونی سیاسیه. اون وقت، من در حالی که تظاهر می کردم مست هستم زیر لب گفتم "مثه من" و اون با تأکید جواب داد:" بله!" که نشون می داد اون از قبل میدونسته که من یه زندونی سیاسی بوده ام! هیچ کدوم از ما این موضوع رو بهش نگفته بودیم . بنا بر این،همین حرفش نشون می ده که اون از همون اول اطلاعاتی در مورد گذشتۀ من داشته. اما چطوری؟ ما ظاهراً به طور کاملاً تصادفی با هم رو به رو شدیم، و هیچکدوم از ما در مورد زندگی قبلی خودمون چیزی به اون نگفته بودیم. پس اون از کجا میدونست که من یه زندونی سیاسی بوده ام؟"
مادلین گفت:" متوجه شدم! تو خیلی زرنگیا! بی خود نیست که سازمان امنیتیا هنوز در مورد برنامه های آینده ت بهت مشکوکن!" بهروز بعد از این که نگاهی به اطراف انداخت و سینه اش را صاف کرد اامه داد:" می دونی....مهمترین چیزی که من کشف کردم...ارتباط زیادی با خود دختره نداشت."
مادلین با تعجب گفت:"پس ...به چی...مربوط بود...؟"
بهروز در حالی که سرش را به سمت او می گرداند تا به چهره اش نگاه کند جواب داد:" وقتی اون دختر از خونه ش بیرون رفت که نامه رو بگیره، همون طور که دیدی، من همه اتاقاش رو به سرعت چک کردم. توی اتاق خوابش چند تا عکس دیدم که روی دیوار آویزون بودن. یکی از اونا...عکس بزرگ شده ای از لارا، همکارم که با من توی آموزشگاه زبان کار می کنه، بود!"
مادلین پرسید: "منظورت اینه که...لیلا ممکنه...خواهر لارا بوده؟"
بهروز با تأکید گفت:"بعله! من تقریباً مطمئنم که...هست! من اون عکس رو قبلاً هم دیده بودم" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: " و این خودش نشون می ده که، اولاً، لارا ،همون طور که شاگردام قبلاً به من هشدار داده بودن، ممکنه ارتباطی با سازمان امنیت داشته باشه، و احتمالاً همون کسی بوده که نقشۀ به دام انداختن ظاهری خواهرش لیلا رو طرح ریزی کرده. و ثانیاً ،لارا ممکنه مثه یک عنکبوت عمل کرده باشه که شبکه تارهای تله مانند خودش رو برای به دام انداختن من به کار برده و...از خواهرش هم به عنوان طعمه استفاده کرده باشه. اون ممکنه همون کسی باشه که به سازمان امنیت در مورد نقشه های من گزارش داده و طرح پهن کردن دام برای من رو به صورت تارهای عنکبوت ریخته...همون دامی که ...من و تو...چیزی نمونده بود با کلٌه توش بیفتیم و گرفتار بشیم."
مادلین در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت: "آره، درست می گی! اما همۀ این چیزا صرفاً احتمال هستن! هیچ کدومشون... حقیقت محض نیستن! که خودت هم اینو گفتی." و بعد از مکثی اضافه کرد: " تنها چیزی که ما ممکنه واقعاً کشف کرده باشیم اینه که لارا و لیلا احتمالاً با هم خواهرن! همین و بس! درسته؟"
بهروز مدتی خندید و بعد آهسته گفت: "هر چی شما بفرمائین، سرکار!" ز باز هر دو کمی خندیدند و آن وقت بهروز گفت: "خیله خب! به نظرم ... حالا دیگه وقتشه که تارهای عنکبوت رو به فراموشی بسپریم و شروع کنیم به صحبت در مورد...دلایل تو...برای ترک کردن کشور! فکر نمی کنی که پیشنهاد خوبی باشه؟" مادلین با اشتیاق گفت: " چرا! خیلی هم عالیه!"
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴
هنر و ادبیات
|
|