وقتی بهروز به نزدیکی کیوسک تلفن رسید لبخند زد. او حالا می توانست " کلک با مزه" اش رابه "دایی" بزند و خانواده را کمی بخنداند. در حالی که به سرعتِ قدم هایش می افزود، یک سکۀ ده سنتی از جیبش بیرون آورد،نگاهی به ساعتش انداخت و سرش را تکان داد:" یه خورده دیر شده. باید زودتر بجُنبم." اما لحظه ای بعد زیر لب گفت: " لعنتی!"
او حالا درست به جلو کیوسک تلفن رسیده بود اما شخصی داخل آن سرگرم صحبت بود. باز به ساعتش نگاه کرد. انگار که مرد داخل کیوسک خیال بیرون آمدن از آن را نداشت. خواست به روی در آن بکوبد اما منصرف شد: "نه! کار مؤدبانه ای نیست.من که نمیدونم اون چه مدتیه توی کیوسکه!" نگاه دیگری به سوی او انداخت و سرش را تکان داد: " انگار سیاهپوسته! ممکنه خطرناک باشه!" کمی در پیاده رو به این سو و آن سو رفت و بعد ایستاد و در دل گفت: " من که از منزل دایی فریبرز زیاد دور نیستم. اگه لازم بشه، می تونم تا خود خونه بدوم!"
چند دقیقۀ دیگر منتظر ماند. مرد سیاه پوست بالاخره کمی دولا راست شد و بیرون آمد. قدی بسیار بلند، اندامی قوی، و مویی سیاه و فرفری داشت. سبیل کم پشتی هم بالای لبش دیده می شد. مردقوی هیکل به او لبخندی زد، سرش را تکان داد و بعد گفت: " منو ببخش، مرد!"
بهروز همان طور که وارد کیوسک می شد و سکه ده سنتی را به داخل دستگاه تلفن می انداخت زیر لب گفت: " خواهش می کنم!" و مشغول شماره گرفتن شد.
لحظه ای بعد، کسی گوشی تلفن آن سو را برداشت. بهروز با لحنی جدی گفت:"سلام دایی جون!"
دایی گفت: "سلام بهروز! تو کجایی؟ ...ما خیلی وقته که...منتظرتیم."
بهروز لبخندی زد و با صدایی که سعی می کرد ناراحت به نظر بیاید گفت: " ببخشین دایی جون. اما جلسۀ ما...با بچه های دانشگاه...خیلی طول کشید. هنوز هم ادامه داره. اینه که ...من امشب نمی تونم بیام خونۀ شما..."
دایی فریبرز با لحنی که بیشتر به فریاد می مانست گفت:" چی!؟ نمی تونی بیای؟ منظورت چیه که...نمی تونی بیای؟ همه منتظرتن!"
بهروز در حالی که در دل می خندید گفت: "آخه واسۀ چی؟ برای چی منتظر منن؟"
دایی فریبرز که انگار کاملاً گیج شده بود و نمی دانست چه باید بگوید با تردید جواب داد:"چون که...چون که...چند تا دختر اومدن این جا ...که می خوان با تو ...آشنا بشن!"
بهروز که حالا به شدت خنده اش گرفته بود به زحمت خودش را کنترل کرد و با لحنی جدی گفت: "واقعاً!؟ آخه...برای چی؟"
دایی فریبرز کمی ساکت ماند و بعد با تردید پاسخ داد: "چون که...من بهشون گفتم که بیان که ...تو رو ببینن. اونا... خیلی وقته منتظرتن!"
بهروز با لحنی که سعی می کرد مشتاق به نظر برسد گفت: " واقعاً!؟...پس در این صورت مجبورم که...بیام."
دایی فریبرز با نگرانی گفت: "تو الان...کجا هستی!؟"
بهروز با شیطنت گفت: "خب من...توی دانشگاه هستم دیگه..."
دایی فریبرز با دلخوری گفت: "ای بابا! پس بدو بیا دیگه!"
بهروز در حالی که در دل می خندید جواب داد: "باشه دایی جون. تمام سعیم رو می کنم! خدافظ! "
دایی زیر لب گفت :" خدافظ..."
بهروز در حالی که لبخند می زد و در دل می خندید گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. اما به محض این که در کیوسک را باز کرد، دلش فروریخت و اخم هایش در هم رفت. مرد سیاه پوست قوی هیکل درست مقابل در،جلوی رویش ایستاده و خیره به او نگاه می کرد.
بهروز که گیج و منگ شده بود در حالی که از پهلو حرکت می کرد، به آرامی از در کیوسک بیرون آمد، زیر لب گفت: "ببخشین"، و از کنار مرد گذشت.
مرد غول پیکر که قدمی به عقب برداشته بود، انگار که می خواهد چیزی بگوید دهانش را باز کرد، اما بهروز این مهلت را به او نداد، به محض این که از کیوسک خارج شد، چرخی به دور خود زد و با شتاب به سمت خانۀ دایی حرکت کرد.
خیابان بسیار ساکت و تاریک بود. چند نفری در پیاده رو طرف مقابل در رفت و آمد بودند، اما در این سو اثری از هیچ جنبده ای نبود. فکر کرد: "شاید اون ...یه جیب بر بوده، و یا یه دزد مسلح یا یه گانگستر حرفه ای ...از اونایی که دایی میگه این طرفا زیادن...! کسی چه می دونه!" و به سرعت قدم هایش افزود.
راه زیادی را طی نکرده بود که با خوشحالی متوجه شد فردی به دنبالش می آید.فکر کرد:" عالی شد! حالا حتی اگه اون دزده بتونه خودشو به من برسونه...نمی تونه کاری از پیش ببره. یه شاهد زنده هست!" چون ترسش ریخته بود دیگر نیازی به تند رفتن نداشت قدم هایش را آهسته کرد. وقتی به چهار راه بعدی رسید ایستاد و به آرامی نگاهی به پشت سرش انداخت. آن وقت احساس کرد که تمام موهای بدنش راست ایستاده اند. مرد غول پیکر چند قدم عقب تر از او در حالی که چماق بزرگی را در دست داشت ایستاده بود.کسی در گوشش گفت: " یه لحظه بیشتر وقت نداری. اگه نجنبی کارِت ساخته است!"
فورا سرش را برگرداند، تمام نیرویش را جمع کرد و با نهایت سرعت به سوی دیگر خیابان دوید. اما مرد هم با همان تندی به دنبالش آمد. در دل گفت: "کاش اون کاردک مقوا بُریم همراهم بود. اون وقت می تونستم قبل از این که چماقشو توی سرم بزنه یه جای بدنشو زخمی کنم و در برم!"
حالا از دور درِ خانۀ دایی فریبرز را بالای پله کانی که به آن منتهی می شد می دید. با خوشحالی سرش را تکان داد: " با اون همه مهمونی که دایی فریبرز برای سورپریز کردن من به خونه ش دعوت کرده و جار جنجالی که اونا حتماً به راه انداختن، این مرتیکه، هر کی که باشه، جراًت نمی کنه تا اون بالا به دنبالم بیاد. همون سر و صدای اونا کافیه که اونو بترسونه و فراری بده!"
قدم هایش را باز هم تندتر کرد و بعد به ناگهان مشغول دویدن شد. مرد غول پیکر هم به دنبالش دوید. اما حالا فاصله ای بین آن ها افتاده بود و مرد دیگر دستش به او نمی رسید. بهروز با تمام نیرو از پله ها بالا رفت و زنگ در خانۀ دایی را فشار داد و چند مشت محکم هم به آن زد و در حالی که هن و هن می کرد سر جایش ایستاد و نظری به پایین انداخت. مرد غول پیکر حالا کنار پله ها ایستاده و در حالی که نفس نفس می زد به او چشم دوخته بود. کمی به صورت یکدیگر خیره ماندند و بعد مرد، در حالی که چماقش را بالا گرفته بود و سرش را تکان تکان می داد، از پله ها بالا آمد.
بهروز که دیگر راه فراری نداشت چند ضربۀ محکم دیگر به در زد و بعد مشت هایش را گره کرد و آماده دفاع ایستاد. خوشبختانه درست قبل از این که مرد به محوطۀ جلو در خانه برسد در باز شد. بهروز فوراً به داخل خانه پرید، در را محکم پشت سرش بست و نفسی به راحتی کشید.
حالا "خاله بتی"، همسرِ دایی، که تا وسط راه پله داخلی خانه پایین آمده بود با دیدن بهروز سر جایش خشک شده و با دهانی باز حیرت زده به او نگاه می کرد. چند نفر از مهمان ها هم که در بالای پله ها ایستاده بودند با تعجب به آن دو چشم دوخته بودند. بالاخره "خاله بتی" سکوت را شکست و به آرامی گفت: "چطور شد که ...تو... به این زودی رسیدی؟ مگه چند دقیقه پیش به دائیت نگفتی که ...توی دانشگاهی؟ پس چطوری...؟" و ساکت شد.
بهروز خندید: " خب منم می خواستم شماها رو سورپریز کنم دیگه..."
بتی شانه هایش را بالا انداخت لبخندی زد و بعد دستی بر سر بهروز کشید و خندید. با خندۀ او چند نفر از مهمانان هم که مکالمه آن ها را شنیده بودند خندیدند و یک نفر از آن ها با صدای بلند داد زد: "تولدت مبارک!" و بعد،چند نفر دیگر که متوجه آن ها شده بودند مشغول خواندن سرود "تولد مبارک" شدند. لحظه ای بعد دایی فریبرز که تازه پیدایش شد و با صدای بلند پرسید :"این جا چه خبره؟"
"خاله بتی" داد زد: " بهروز اومده! ما می خواستیم اونو سورپریز کنیم اما این بد جنس ما رو سورپریز کرده!"
دایی فریبرز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " ای کلکِ حقه باز!"
آن وقت بقیه مهمانان که حالا متوجه موضوع شده و به بالای پله ها آمده بودند به طور دسته جمعی مشغول خواندن ترانۀ: "تولدت مبارک " شدند. وقتی که سر و صدا کمی فروکش کرد و بتی و بهروز از پله ها بالا آمدند،"مام" در حالی که بهروز را می بوسید و به او "تولد مبارک" می گفت، به طرف فریبرز چرخید: " پس آقای پال کجاست؟ مگه قرار نبود اون... آهنگو با ترومپت بزنه؟"
دایی فریبرز سرش را تکان داد: " نمی دونم. باید هر لحظه از راه برسه. اون زنگ زد و گفت که این جا رو گم کرده و از من آدرس دقیق رو خواست."
یکی از مهمان ها با صدای بلند گفت: " اون باید دم در باشه. انگار یه نفر داره زنگ می زنه."
خاله بتی دگمه ای را فشار داد. صدای خِرخِری به گوش رسید و در باز شد. لحظه ای بعد مرد بسیار بلند قد و سیه چرده ای، در حالی که شیئ درازی را که در کیسه ای چرمی پیچیده شده بود در دست داشت، به داخل آمد و با صدای بلند گفت: "سلام بر همه! ببخشین که یه کم دیر شد. من راه رو گم کرده بودم. بعدشم که آدرس رو گرفتم چون سازمو توی کیوسک تلفن جا گذاشته بودم یه خورده معطل شدم." فین فینی کرد و بعد نگاهی به بهروز انداخت و ادامه داد: " اگه شانسکی خواهرزادۀ شما رو ندیده بودم به این زودی هام نمی رسیدم." و بعد از مکثی ادامه داد: "نبایست اون گیلاس ویسکی آخری رو بالا می انداختم!"
دایی فریبرز در حالی که بهروز را به سمت اتاق مهمانخانه هدایت می کرد با صدای بلند گفت: " عیبی نداره، پال! حالا زود بیا بالا. ما یه بار تولد مبارک رو بدون موزیک خوندیم. یه بارم با موزیک می خونیم!"