1- قهرمان
روز ۲۹ مرداد همه دیر از خواب بیدار شدند.
شب قبل، آن ها تا دیر وقت بیدار مانده بودند. تلفنِ منزل مرتباً زنگ می زد و هر وقت هم که ساکت می شد، پدر گوشیش را بر می داشت و شماره ای می گرفت. آشفته و نگران بود و اضطرابش همۀ ساکنین خانه رت تحت تأثیر قرار داده بود. مادر با قیافه ای نگران او را زیر نظر داشت. بهروز و بابک در کناری نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بودند، و گلریز تلاش می کرد تا سر خودش را با عروسکی که چندی پیش از مادر بزرگ هدیه گرفته بود گرم کند، اما پیدا بود که او هم نگرانی حاکم بر ساکنین خانه را احساس کرده و در تلاش است تا بهانه ای برای گریه کردن پیدا کند. بالاخره هم فرصتی به دست آورد و به عنوان این که یکی از کفش های عروسکش گم شده است مشغول فریاد کشیدن شد. مادر او را در بغل گرفت و مدتی ناز و نوازش کرد و بوسید، اما حرفی برای گفتن نداشت. ساعت نزدیک دوازده شب بود که همه در سکوت کامل به تختخواب هایشان رفتند. اماصدای پچ و پچ مادر و پدر تا مدت ها شنیده می شد.
صبح آن روز بهروز از صدای کوبیدن درباغ از خواب پرید. دور و برش به جز بابک که سرگرم مالیدن چشمانش بود، و گلریز که در خواب خرخر می کرد، کسی دیده نمی شد. وقتی در را مجدداً زدند صدای مادر که ظاهراً از سوی راه پله هابه ایوان آمده بودبه گوش رسید که با صدایی بسیار آهسته با کسی حرف می زد.
بابک تکانی به خود داد و با چشمانی نیمه باز نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:"خودش خوابه... خیال می کنه ... مام خوابیم! بی خودی نگفتن که... خواب زن ...چپه!"
بهروز فین فینی کرد و به آرامی گفت: "کدوم خری گفته که....زن چپه!؟"
بابک فقط گفت:" تو که خوابی...زر نزن! کی گفت...زن چپه؟" و مشغول خرخر کردن شد..
حالا صدای پدر هم از نقطه ای بلند بود.
بابک قلتی زد و چشمانش را باز کرد:" همه ش تقصیر ماس! اون قده دیر به اون شیره کش خوئۀ لعنتی رفتیم که....شیره ایا کودتا کردن!" و چشمانش را بست.
بهروز گفت: " اون شیره ایا که.... فقط ...چهار نفر بودن..!"
بابک گفت: "خب چار نفر باشن! تعدادشون که مهم نیس!... وقتی کسی جلوشونو نگیره ...همون چهار نفرم می تونن... پدر دنیا رو بسوزونن ...!"
بهروز زیر لب گفت: " غلط کردن! مگه پدر...میذاره؟"
حالا صدای پدربه تدریج اوج می گرفت و بچه ها هم می توانستند آن را بشنوند:
" از افسرا چی ؟ از اونا خبری نداره؟"
جواب طرف مقابل مفهوم نبود.
مادر گفت:" بهتره از خانوم مصلحی بپرسیم. اون توی جریانه. یکی از دخترای خودشم مفقود شده. می گن دیروز خیلی کشت و کشتار بوده! خیلیا گم و گور شدن!"
پدر گفت: " گور پدر مصلحی!"
صدای مادر دیگر قابل شنیدن نبود. کمی بعد شخص تازه وارد گفت: " توی امامزاده صالح یه عده جمع شدن. می گن می خوان همۀ مصدقیا رو بگیرن بکشن! اما مصدق خودش فرار کرده! فاطمی هم... گم و گور شده!"
بابک گفت: " اون ...ابراهیمه! معلوم نیست این مرتیکه... این جا چیکار می کنه!؟ پدر، که اونو با کتک... بیرون کرده بود!"
صدای گلریز که به کنار تخت بهروز آمده بود بلندشد:"اون یکی کفشش هم...مفقود...شده!"
و هق هق کنان روی تخت نشست.
لحظه ای بعد در اتاق باز شد و مادر با قیافه ای نگران اما لبخند بر لب به درون آمد:"شما ها... کِی بیدار شدین که... ما نفهمیدیم؟"
دستی به سر گلریز کشید و کمی به رختخواب بهروز ور رفت و خندید:"حالا پاشین بریم... یه نون چایی خوشمزه با هم بخوریم ... تا ببینیم ... دنیا دست کیه!؟ ... توی ایوون نشستیم." بعد نگاهی به صورت یک یک آن ها انداخت و اضافه کرد :"نگران نباشین بابا! هیچ خبری نیست!"
گلریز داد زد:" اون یکی هم ... گم وگور شده!"
مادر نظری به اطراف انداخت و با گیجی گفت :" کی...؟ فاطمی!؟" و بعد نگاهی خیره به او کرد، سرش را چند بار تکان داد و با خند ه گفت:"نگرا ن نباش عزیزم! پیدا می شه. حالا بیا نون و چایی تو بخور حالت جا بیاد... بعد با هم می گردیم و پیداش می کنیم!"
بهروز و بابک به آرامی از جایشان بلند شدند و به طرف دستشویی رفتند،اما گلریز خود را به آغوش مادر انداخت.
ابراهیم برایشان نان سنگک، که مورد علاقۀ پدر بود،خریده بود، سنگکِ برشتۀ خشخاشی که دانه های خشخاش سراسر آن را پوشانده بود. بهروز به یادحُقه های گل خشخاش که مادر دو هفته قبل از فروشندۀ دوره گرد خریده بود افتاد که دان کرده و با شکر خورده بودند، و دهانش آب افتاد!
حالا پدر چای اولش را تمام کرده و در انتظار دومی نشسته بود. چند لحظه بعد ابراهیم روی پله ها ظاهر شد لیوانی پر از چای به او داد.
بابک که با قیافه ای خواب آلود مشغول جویدن نان بود نگاهی به ابراهیم انداخت و با صدای بلندگفت: " تو از کدوم گوری اومدی!؟ مگه پدر بیرونت نکرده بود؟"
ابراهیم که جا خورده بود با حیرت به او و بعد به بهروز نگاهی انداخت و مِن مِن کنان گفت:" من... از این جا… رد می شدم.... گفتم یه خبری از جناب سرهنگ... بگیرم. بالاخره ما نمک پروردۀ شما هستیم." کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " ترسیدم اون قَمه کشا...بریزن این جا و.... شما دست تنها باشین."
پدر همان طور که چای دومش را هُرت می کشید گفت: " خوب کاری کردی. حالا...زودتر برو .... چمدونتو بیار!"
ابراهیم با خوشحالی گفت: " چشم آقا!" بقیه چایش را یکجا به حلقومش ریخت و ار پله ها پایین دوید.
چند دقیقه بعد از آن به جز زمزمۀ لالایی گلریز که برای عروسکش می خواند هیچ چیز به گوش نمی رسید.فقط گاه بیگاه صدای به هم خوردن ظرفی از طرف آشپز خانه شنیده می شد. آن وقت ناگهان صدای فریادی سکوت را شکست:" استالین...خییی!" و لحظه ای بعد : "شاهنشاه...خیلی ...خییی!"
پدربا عجله به طرف مادر چرخید:" به صدیقه بگو صدای اون بچۀ خر رو بِبُره! کار دستمون می ده ها!!"
مادر لبخندی زد و با خونسردی گفت:" باشه، بهش می گم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " تو واقعاً فکر می کنی اون قمه کشا... ممکنه بیان این جا؟"
پدر ته مانده چایش را به داخل باغچه ریخت ، شانه هایش را بالا انداخت، و از جایش بلند شد:"من چمی دونم! شایدم بیان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " چند تا از اعضای خانواده رو گرفتن. اسم مام ممکنه توی لیست باشه!"
چند لحظه همه جا ساکت بود و بعد مادر پرسید: " از ممدلی خان خبری داری؟ می دونی کجاس؟"
چهره پدر کمی باز شد. گفت: " آره، می دونم.همشیره زاده ها همه حالشون خوبه. زخم ممدلی خان هم انگار جزئی بوده. اون تصادفاً داشته از طرفای خونۀ مصدق ردمی شده که تیر به لُنبرش خورده. کودتاچیام اونو به حساب فداکاری برای کارای خودشون گذاشتن. ممکنه درجه هم بهش بدن! بقیۀ بچه هام با خودِ زاهدی آشنان. نگرانشون نیستم. "
مادر خندید: " پس دیگه چی؟ واسۀ چی ناراحتی؟"
پدر سرش را تکان داد، ولی چیزی نگفت.
از ابراهیم تا چند ساعت بعد خبری نبود. در این فاصله نصرت به سراغ بچه ها آمد و سه نفری به کنار استخر رفتند. خبر های مهمی داشت: در همه جا حکومت نظامی اعلام شده بود و ارتشی هاسرگرم دستگیری مصدقی ها و توده ای ها بودند. پدرش شب قبل از خانه خارج شده و هنوز برنگشته بود.سر کوچۀ صالحی چند ژاندارم ایستاده بودند و او مجبور شده بود محله را دور بزند و از انتهای کوچه به آن جا بیاید. واخرین خبر مهم این که در کوچه محبیان درگیری شده بود و ناصر و منصور،وعباس با مشت و لگد فریدون و فرهاد، را کتک مفصٌلی زده بودند!
بابک که حالا به تدریج عصبانی می شد سنگی را برداشت و به وسط استخر پرتاب کرد و فریاد زد: " واسۀ چی زدن؟ غلط کردن زدن! مگه این جا شهر هِرت شده!؟"
نصرت شانه هایش را بالا انداخت. " اونا می گن فریدون باباش بهاییه، فرهاد هم باباش جبهه ملیی یه."
بابک گفت: "خب باباهاشون بهایی و جبهۀ ملیی ین...به خودشون چه؟ مگه اونا... باباهاشونن؟"
نصرت کمی ساکت ماند و بعد سرش را تکان داد:"چمی دونم ... لابد اونا بچۀ باباهاشونن دیگه...!"
بابک که مشغول قدم زدن بود انگار که ناگهان موضوعی را به یاد آورده باشد جلو نصرت ایستاد: " پس تو چی!؟ تو که تا پریروز داشتی پرچم سرخ تکون می دادی و می خواستی بهشتِ قرمز بسازی چی؟ چرا تو رو کتک نزدن!؟"
بهروز گفت: " خب اونا رو به خاطر باباهاشون کتک زدن! واسۀ کارای خودشون که نبوده! بابای نصرت هم که... هیچ غلطی نکرده!"
بابک لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت: " اگه این جور باشه اونا حتماً میان که... من و تو رم به خاطر کارای پدر کتک بزنن ،هان؟ "
بهروز بی اختیار گفت:"مگه پدر چه غلطی کرده؟ اون که چند ساله به جز جوجه کشی و عرق خوری...کاری نمی کنه!"
بابک سری تکان داد وزیر لب گفت:" اون گوساله ها ...گُه زیادی خوردن! اگه اون ناصر و منصور پاشونو بذارن این طرفا...قلم هر چهارتا پاشونو می شکنم! بعدم ..توی همین استخر...سرشونو همچین می کنم زیر آب که جونشون از ماتحتشون بیاد بیرون!!" چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و با صدای بلند تر گفت: " عباس رو هم همین طور!"
اما از گروه ناصر، منصور، عباس آن روز هیچ خبری نشد. نزدیک غروب، وقتی ابراهیم بالاخره آمد خبر های داغی هم با خود آورد. در امامزاده صالح که محل "خبر گزاری" او بود اعلام کرده بودند که دکتر مصدق و همۀ اعضاء کابینه و افسران طرفدارش دستگیر شده اند و افسران کودتاچی همه درجه گرفته اند. تمام روزنامه های طرفدار مصدق، جبهۀ ملی و حزب توده بسته شده بود و نام شعبان جعفری( بی مخ ) را که فرمانده کودتاچیان بوده، به شعبان "تاج بخش" تغییر داده بودند.
بابک وقتی این خبرها را شنید اعلام کرد که دیگر نمی خواهد حتی سر به تن ناصر و منصور و عباس باشد و اگر پا به باغ آن ها بگذارند تکه بزرگه شان گوششان خواهد بود!
آن شب نصرت در خانۀ آن ها ماند. وقتی تلفن منزل که از صبح آن روز قطع شده بود دوباره به کار افتاد و او توانست با خانواده تماس بگیرد،مادرش اظهار داشت که چون افراد مشکوکی دور و بر خانه شان "پلاسند"، بهتر است او در هرنقطه ای که هست بماند و از جایش تکان نخورد!
بچه ها از این توفیق اجباری منتهای استفاده را کردند . بهروز و بابک طپانچه هایی را که چوب پنبه می پرا ندند و مادر بزرگ به تازگی برایشان آورده بود برداشتند و یک هفت تیر ترقه ای قدیمی را هم به نصرت دادند و تا وقتی که هوا آن قدر تاریک شد که دیگر چشمشان جایی را نمی دید در میان درخت ها "کودتا بازی" کردند. که البته هر بار کودتا با شکست مواجه می شد و نصرت که فرد کودتاچی بود با کمال میل به قتل می رسید.
وقتی بازی آن ها تمام شد به دعوت ابراهیم، به "اتاق" او رفتند.
ابراهیم اتاق قدیمی خودش را که حالا نیمی از آن به وسیله ماشین جوجه کشی اشغال شده بود مجدداً تصاحب کرده بود. او دستگاه جوجه کشی را تا حد امکان به کنار اتاق کشیده بود تا جای کافی برای رختخواب و چمدانش باز شود. باقیمانده کف اتاق را هم با گلیمی که مادر به او داده بود فرش کرده بود تا آن ها بتوانند به روی آن به دور هم بنشینند. ابراهیم با یک دسته ورق های کهنه، بازی جدیدی را که "پاسور" نام داشت به بچه ها یاد داد و چهار نفری تا وقتی که پدر عصبانی شد و با داد و فریاد آن ها را مجبور کرد که به طبقۀ پائین بروند و بخوابند در آن اتاق کوچک که بوی عرق بدن ابراهیم و فضلۀ مرغ می داد، به خوبی و خوشی وقت گذراندند!
اما روز بعد ناگهان خوشی بچه ها به ناخوشی تبدیل شد. وقتی نصرت به خانه شان تلفن زد،به او خبر دادند که شب قبل پدرش دیر وقت به خانه آمده و کمی بعد عده ای به آن جا ریخته و او را دستگیر کرده اند. حالا نصرت می توانست به منزل برود چون دیگر کسی در کوچه کشیک نمی داد، اما پدری هم در خانه نداشت.
آن وقت بابک دستی به سر نصرت کشید و پدرانه گفت که او اصلاً نباید نگران باشد چرا که به زودی مردم دوباره بیرون خواهند ریخت و مصدق را بر سر کار خواهند آورد، و پدر او هم به خانه برخواهد گشت... و حتی ممکن است آن ها بتوانند آن بهشت قرمزی را که دلشان می خواست، در کشور بسازند.
بابک آن روز اخباری را که "خبرگزاری پدر"،به مادر داده بود، شنیده بود و همان ها را برای نصرت بازگو می کرد. پدر گفته بود که ناصرخان و خسرو خان قشقایی در رأس دو ایل قشقایی و بویر احمدی سلاح برداشته و به راه افتاده اند و درست مثل دوران مشروطه که ستار خان و باقر خان تهران را فتح کرده و محمد علی شاه را بیرون انداخته بودند، آن ها هم که قهرمانان ملی هستند به زودی به تهران خواهند رسید و سرلشگر زاهدی را دستگیر و دکتر مصدق را به جای او خواهند نشاند. البته بابک این را هم از قول خودش اضافه کرد که این بار مصدق به جای این که نخست وزیر شود، رییس جمهور،یا شاید هم شاه، بشود. آن وقت او که با گفتن این حرف ها به هیجان آمده بود، مشت های گره کرده اش را در هوا تکان داد و بعد هرسه نفر به مدت چند دقیقه کف زدند.
اما یکی دو ساعت بعد از این که نصرت با روحیه ای نسبتاً خوب از خانۀ آن هارفت ، باز اخبار بدی رسید. رادیو اعلام کرد که دویست نفر از "عوامل دولت قبلی" به وسیلۀ فرمانداری نظامی بازداشت شده اند، که پسر دکتر مصدق هم جزو آن ها بوده. هنوز ساعتی از دریافت این خبر بد نگذشته بود که درِ باغِ آن ها به شدت به صدا در آمد. پدر که مقداری لباس، وسایل ریش تراشی، قوطی سیگار و سایر لوازم مورد نیاز خود را در چمدان کوچکی گذاشته و در انتظار نشسته بود، با شنیدن آن صدا ها، در چمدان را باز کرد و وسایل داخل آن را به دقت بررسی کرد و بعد سری تکان داد و به صورت مادر چشم دوخت.
مادر که نگرانی از چهره اش می بارید اما خونسردیش را حفظ کرده بود،کمی به پدر نگاه کرد، سری تکان داد و زیر لب گفت:" اونا با ما کاری ندارن! ما که خلافی نکردیم! مگه دیونه ن که بیان ما رو بگیرن!؟" و بعد از مکثی ادامه داد:" تازه، مگه نگفتی که همشیرزاده هات با کودتاچیا قاطی پاتی شدن؟ خب پس واسۀ چی بترسیم!؟ به فرض هم که دنبال تو اومده باشن، یه تلفنِ از طرف یکی از اونا به زاهدی کافیه که وِلِت کنن.اصلاً جای نگرانی نیست!"
پدر چمدانش را بست و به کنار پنجره رفت. حالا ابراهیم جلوی درِباغ ایستاده بود و با کسانی جرو بحث می کرد. انگار آن ها می خواستند به داخل بیایند و او راهشان را بسته بود. گلریز که سرک کشیده و از پایین پنجره به بیرون نگاه می کرد با صدای بلند گفت: "اون... شهینه! اومده با من بازی! خودش گفت که امروز میاد لی لی کنیم.اون ابراهیمِ خر... جلوشو گرفته!"
مادر به آرامی دهان گلریز را با دست سد کرد و او را کنار کشید. بابک به اتاق خودشان دوید و پنجه بوکسش را آورد و به دست کرد و به طرف در اتاق رفت. اما قبل از این که از آن جا خارج شود مادر راهش را سد کرد، او را به عقب هل داد و آمرانه گفت: "شما ها همین جا می مونین! بیرون هم نمی یاین!"
بعد در را باز کرد و به آرامی وارد ایوان شد. بهروز از باز ماندن در استفاده کرد و بدون سر و صدا به دنبالش رفت.
مادر آهسته اما محکم قدم بر می داشت، به در باغ که نزدیک شد، بابک هم که خروج بهروز را متوجه شده بود به دنبالشان دوید.
ابراهیم داشت با کسانی جَرٌ و بحث می کرد:" ... نه!... آقا اجازه نمی دن! نمی شه بیاین تو!"
مادر به آرامی گفت: " کیه ابراهیم؟ چی می خوان؟"
ابراهیم آهسته سرش را چرخاند: " سلام خانوم. چن نفرن... می خوان به زور بیان تو. آقا گفته که راهشون ندم!"
مادر گفت :" خب حرفشون چیه؟ چی می گن؟" و جلو تر رفت.
کسی گفت:" سلام خانوم!" و کسان دیگری هم سلام کردند. مادر سری تکان داد ولی چیزی نگفت. بهروز به بیرون سرک کشید. چند نفر پشت سر جوان دو جوان بلند قد که کاپشن های سبز رنگ نظامی به تن داشتند ایستاده بودند . یکی از جوان ها به محض دیدن او لبخند زد و گفت: " سلام!"
مادر با تعجب به طرف بهروز برگشت: " تو... تو اینو می شناسی؟"
بهروز سرش را تکان داد: "بعله. اسمش مُشیره. اون هم که پشت سرش ایستاده منصوره!"
مادر در حالی که لبخند می زد گفت: "عجب....! چطور من اونو نشناختم!؟ آره،اون آقا منصوره دیگه! انگار لباس باباشو پوشیده!"
منصور از پشت مشیر بیرون آمد وگفت: " اینم کاظم پسر عمۀ ماس خانوم سرهنگ. اون سرباز وظیفه س." و بعد از مکثی اضافه کرد:" ما اومدیم بابک خان رو دعوت کنیم که با ما به .... یه جلسۀ مهم بیاد!"
ناصر هم که خود را پشت سر دیگران استتار کرده بود به آرامی بیرون آمد و سلام کرد.
مشیر گفت: " جلسه که نیس خانوم سرهنگ. اما به دیدنش می ارزه. چند نفر از تهرون میان این جا، گفتیم شاید بچه ها دلشون بخواد اونا رو ببینن. بعدشم...بعدشم اگه اجازه بدین....بیایم با بچه ها ....بریم استخر...."
مادر نفسی به راحتی کشید و خندید:" قدمتون روی چشم بچه ها! هر وقت دلتون خواست بیاین . ناهارتونم با من. می دونم که چی دوست دارین!"
چهار جوان با هم گفتند: " خیلی ممنون خانوم سرهنگ!"
اما بابک ظاهراً چندان راضی نبود. از پشت سر مادر بیرون آمد و با اوقات تلخی گفت: "واسه چی اومدین این جا؟ مگه این جا خونۀ ننه س!؟ جلسه ملسه دیگه چیه؟"
مادر راه بابک را که انگار خیال دعوا داشت سد کرد، او را کمی عقب کشید و زیر لب گفت: " مگه اینا دوستات نیستن،بابک!؟ چرا باهاشون دعوا می کنی!؟"
قبل از این که بابک چیزی بگوید مشیر گفت: " یه جلسۀ خیلی مهمٌه، خانوم سرهنگ. البته ما رو که توش راه نمی دن. اما باید تماشایی باشه. آخه می دونین، سرلشگر زاهدی و دکتر بقایی قراره بیان شمرون، نزدیکای منزل ما، دیدنِ آیت الله کاشانی! می گن چند نفر دیگه هم میان. حائری زاده هست، شمس قنات آبادی هست ...و خیلیای دیگه. بیشترشون نمایندۀ مجلسن!"
مادر لب پائینش را جلو داد و ابروهایش را بالا کشید و گفت: " عجب...! این همه آدم!... باید جالب باشه! باید برم اینو به سرهنگ بگم!" و به راه افتاد. اما لحظه ای بعد برگشت و رو به بچه ها گفت: " شما ها.... اگه دوست دارین برین استخر، بیاین تو. به عباس جون هم بگین که بیاد. الان نون پنیر هندوانه تونو حاضر می کنم." خنده ای کرد و به طرف پله ها رفت.
آن روز بچه ها به استخر نرفتند. اما دعوایشان هم نشد. همان طور که مادر خواسته بود به زودی عباس را هم صدا زدند و بهمن هم همراه با او آمد. و بعد از کمی آرتیست بازی در باغ، وقتی توپ لاستیکی کوچکی را که چند روز قبل در باغ گم شده بودپیدا کردند، نخی بین دوتا از درخت های خیابان شنی وسط باغ بستند و سرگرم والی بال بازی کردن شدند.
بعد از ناهار بود که مشیر به ناگهان به یاد جلسه ای که به خاطر آن به آن جا آمده بودند افتاد و همگی، به جز بهمن که علاقه ای به دیدن آن جماعت نداشت، با عجله خانۀ آن ها را ترک کردند.
بعد از رفتن بچه ها، به پیشنهاد بهمن سه نفری روی سکوی کنار استخر نشستند و سرگرم دوز بازی شدند. اما هنوز نیم ساعت نگذشته بود که از داخل کوچه صدای تیر اندازی به گوششان خورد. ابتدا چند تیر جداگانه بود و بعد صدای چند گلولۀ پشت سر هم مسلسل. مادر و صدیقه با عجله از ساختمان بیرون دویدند و بچه ها را به داخل ساختمان کشاندند. پدر در کناری نشسته بود و با عجله اسلحه کمریش را که سال ها بود استفاده نشده بود تمیز می کرد. با دیدن آن بهروز و بابک هم هفت تیر های چوب پنبه ای شان را دوباره از کمد بیرون آوردند. بهمن هم که اسلحه ای نداشت دو پاره آجر از داخل باغ برداشت و به دست گرفت. حالا همه، آمادۀ جنگ بودند!
داخل باغ اما، ابراهیم در کمال خونسردی سرگرم آب دادن گل های باغچه بود. وقتی صدای تیراندازی تکرار شد، او هم ایستاد و کمی گوش داد وبعد آب پاش ها را به زمین گذاشت و به آرامی به طرف در باغ رفت.
پدر که مواظب او بود پنجره را باز کرد و فریاد کشید: " چیکار می کنی پسر!؟ یه وقت در رو باز نکنی !!"
اما ابراهیم دورتر از آن بود که چیزی بشنود. کمی پشت در باغ ایستاد و وقتی صدای گلوله دیگری بلند شد، به آرامی لای آن را باز کرد و به بیرون سرک کشید.لحظه ای بعد قدم دیگری برداشت و به داخل کوچه رفت. درست در همین لحظه چیزی شبیه لوله تفنگ به طرف سر او چرخید و صدای انفجار دیگری بلند شد. ابراهیم عقب عقب رفت، به در باغ برخورد کرد و به زمین افتاد. بهروز و بابک خواستند بیرون بدوند اما مادر راهشان را سد کرد.چند لحظه همه جا ساکت بود و بعد پدر به طرف آن ها آمد. قیافه اش نسبتاً آرام بود .با صدای بلند گفت: " گلولۀ تفنگ نبود!" و به آرامی در اتاق را باز کرد.
بهروز و بابک و بهمن پشت سر او و مادر و گلریز به دنبال آن ها به سرعت به سمت در باغ رفتند.
حالا ابراهیم از جایش بلند شده بود و با صدای بلند فحش می داد. لحظه ای بعد به بیرون دوید و صدای کشمکشی به گوش رسید و سپس کسانی مشغول دویدن شدند.حالا همه به طرف کوچه می شتافتند.
بیرون باغ، ابراهیم در حالی که پاهایش را از هم باز کرده بود ایستاده بود. در یک دستش مسلسلی و در دست دیگرش تفنگی دیده می شد. تفنگی هم به دوش داشت. در انتهای کوچه همایون خرمانی دیده می شد که معلوم نبود به چه دلیل مرتباً فریاد می زد. و بعد صدای نالۀ شخص دیگری بلند شد. زیر پای ابراهیم، کودکی چاق که یک خال گوشتی بزرگ روی لپش داشت،افتاده بود ،دست و پا می زد، فحش می داد، و التماس می کرد.
وقتی ابراهیم پدر و مادر را دید به سرعت آنچه را که اتفاق افتاده بود برایشان توضیح داد. ظاهراً آن روز "شاهی ها" همۀ منطقه را قُرُق کرده بودند و هر کدام که سلاحی داشتند برای ترساندن بیشتر مردم و کمک به مأمورین حکومت نظامی، آن را به دست گرفته و به خیابان آمده بودند تا از مخالفین کودتا که تعدادشان کم هم نبود زهر چشم بگیرند. خسرو و کامبیز و همایون خرمانی هم خانواده بهروز و بابک را برای این منظور انتخاب کرده و به آن جا آمده بودند. اما چیزی که به رویش حساب نکرده بودند حضور ابراهیم در آن خانۀ بود که با حمله ای غافلگیر کننده هر سۀ نفر را خلع سلاح کرده و یکی شان را هم به اسارت گرفته بود!
حالا تفنگ شکاری پدر همایون خرمانی به دوش ابراهیم بود، و مسلسل ترقه ای خسرو، و تفنگ چوب پنبه ای کامبیز که با آن تیری هم به پیشانی ابراهیم زده بود، در دست هایش!
ابراهیم با آب وتاب توضیح داد که با استفاده از فنونی که در دوره سربازی یاد گرفته بوده به محض این که مورد اصابت چوب پنبۀ تفنگ کامبیر قرار گرفته و به زمین افتاده بود نقشۀ یک عملیات کماندویی سریع را طرح ریزی کرده و با چند حرکت ناگهانی ،سلاح های آن ها را از دستشان بیرون آورده و پشتِ پایی هم به خسرو که در حال فرار بوده زده و او را به اسارت خود در آورده است!
مادر با خنده گفت: "یه قهرمان بازی حسابی کردی، ابراهیم! عین قهرمانای فیلمای سینمایی ، هان!؟"
پدر گفت :" اون بیشعورا توی این وضع بحرانی هم دست از قهرمان بازی احمقانه شون بر نمی دارن! من تا صدای تفنگ رو شنیدم فهمیدم که گلوله ش چوب پنبه ایه و یکی آرتیست بازی راه انداخته که ما رو بترسونه!"
بابک گفت:" خبر نداشتن که ما خودمونم یه قهرمان سینمایی توی خونه داریم: آقا ابراهیم آرتیسته!" و خندید.
وقتی همه به خارج باغ رفتند، کامبیز در ابتدای کوچه قدم می زد و همایون خرمانی در انتهای آن مقابل در خانه شان ایستاده بود و با التماس، تفنگ شکاری پدرش را که می گفت بدون اجازۀ او برداشته می خواست.
پدر با اشاره ای همایون را ساکت کرد و به آرامی به طرف خانۀ آن ها رفت. همایون به تصور این که پدر می خواهد او را کتک بزند می خواست به داخل خانه فرار کند اما وقتی لحن دوستانۀ صدای پدر را متوجه شد، جلو آمد و سلام کرد. پدر دستی به سر او کشید و به آرامی گفت:" چی شده آقای قهرمان؟ واسۀ چی با تفنگ شیکاری به ما حمله کردی؟ مگه ما خرگوش یا گور خریم که می خواستی شیکارمون کنی؟"
از حرف پدر چند نفر از همسایه ها که از دور شاهد ماجرا بودند با صدای بلند خندیدند. بهروز و بابک و همایون هم خنده شان گرفت. با شنیدن صدای خنده، ابراهیم پایش را از روی گردن خسرو که حالا به خُر خُر افتاده بود برداشت و اجازه داده از جایش بلند شود.
حالا عده ای از همسایه ها که از ترس تیراندازی تا آن لحظه در خانه هایشان پناه گرفته بودند یکی یکی بیرون آمدند. زودتر از همه همایون اراکی و خواهرش شهین، و بعد خانم مصلحی و دختر سومش منیژه از راه رسیدند. شهین فوراً دست گلریز را گرفت و به داخل باغ رفت و کامبیز که هنوز سر کوچه ایستاده بود با دیدن تعداد زیاد همسایه ها ، پا به فرار گذاشت.
همه به خسرو کمک کردند تا خاک های سرو صورتش را پاک و لباس هایش را مرتب کند. صدیقه هم برایش آب آورد که دست و رویش را بشوید. خسرو با خجالت لبخندی زد و تشکر کرد.
تازه همه جا آرام شده و محیط دوستانه ای به وجود آمده بود که ناگهان کسی از پشت سرشان فریاد کشید: " شاهنشاه....خیلی خیلی خیییی!"
عده ای خندیدند و خسرو هم که ظاهرا از این شعار بدش نیامده بود لبخند زد ، اما پدر که از این کار حسین جا خورده و به وحشت افتاده بود با عصبانیت به طرف او دوید و او چهارنعل از معرکه گریخت. و همه به خنده افتادند.
مادر از همایون خرمانی که برای گرفتن تفنگ شکاری پدرش به آن جا آمده بود دعوت کرد که همراه با همایون اراکی و خانم مصلحی و دخترش منیژه، و بقیه برای خوردن چای و مسقطی، که پدر خیلی دوست داشت و بیشتر اوقات در منزل داشتند، به داخل بیاید و همه از پیشنهاد او استقبال کردند.
در موقع خوردن چای و مسقطی بود که علت بی اعتنایی خسرو به شعار "شاهنشاه خیی" "حسین آقا" معلوم شد. خانوادۀ او اکثراً طرفدار شاه و زاهدی بودند اما پسر عمو هایی داشت که در جبهۀ ملی و احزاب مختلف فعالیت می کردند، و حالا همه به زندان افتاده بودند.علاوه بر این، یکی از دایی های مورد علاقه اش که توده ای بود به وسیله رژیم کودتا دستگیر و مفقود الاثر شده بود.
خانم مصلحی سری تکان داد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:"فرشته، دختر منم سه روزه که مفقود شده... هیچکی هم جوابگو نیست..." کمی ساکت ماند و بعد رو به مادر پرسید:" راستی، اون جوون که اسلحه بچه ها رو ازشون گرفت... ابراهیم بود؟"
مادر گفت:" آره خانوم مصلحی. سرهنگ دوباره اونو آورده . قراره بمونه پیش ما."
خانم مصلحی سری تکان داد و گفت:" کاراش مثه یه قهرمان فیلم های سینمایی بود. من باید به آقای حمیدی بگم. شاید بخواد توی فیلمش از اون استفاده کنه!"
مادر پرسید:" آقای حمیدی فیلم ساز رو می گین؟ اون با شما آشناس؟"
منیژه گفت: " اون با مامان قوم و خویشه. قراره دو سه روز دیگه هم بیاد توی باغ ما یه قسمت از فیلم جدیدشو اون جا بگیره."
مادر لب پائینش را روی لب بالا برد و سری تکان داد و گفت: " چه جالب! پس شاید بچه هام بتونن توی فیلمش بازی کنن. اون وقت قهرمانای واقعی یه فیلم سینمایی می شن!" و خندید.
خانم مصلحی گفت: "آره، آقای حمیدی حتماً می تونه از یکی دو تای اونا توی فیلمش استفاده کنه." و بعد از مکثی اضافه کرد: " هم کار اون راه میفته و هم این که ... بچه ها یه آرتیست بازی واقعی می کنن!"
منیژه گفت:" اگه بچه هام اون روز که واسۀ فیلم برداری میاد... این جا باشن، اون حتماً می تونه به یکی دوتا از اونا...یه نقش بده." چند لحظه ساکت بود و بعد اضافه کرد:" البته اگه ... بچه ها بتونن خوب بازی کنن!"
مادر گفت: " اگه یادتون باشه این بچه ها یه وقتی واسۀ خودشون تئاتر درست کرده بودن ... اونا می تونن هزار جور نقش بازی کنن. مخصوصاً اگه نقش یهقهرمان توی یه فیلم بُکش بُکش باشه!" و لبخند زد.
خانم مصلحی گفت: " پس حتماً بهش می گم! بچه هام باید حسابی آماده بشن که ... نقششونو خوب بازی کنن!" و خندید.
بابک گفت:" خب اگه می خواین ما توی فیلم بازی کنیم... دیگه چرا می خندین؟ مگه بازی توی فیلم خنده داره؟"
منیژه گفت:" نه بابک جون. خنده نداره. من خودم هم با عمو حمیدی صحبت می کنم. فقط شماهام این چند روزه یه خورده تمرین کنین که وقتی اون میاد... از کارتون خوشش بیاد. من مطمئنم توی همین فیلمش هم یه نقش خوب به یکی از شما ها می ده."
مادر گفت: " خب پس واجب شد که برین و حسابی تمرین کنین. ببینیم کدومتون می تونین توی همین فیلم آقای حمیدی نقش بگیرین!"
بچه ها با شور و شوق سلاح هایشان را برداشتند و از اتاق بیرون رفتند.
وقتی به وسط باغ رسیدند ،بابک همه را کنار زد و در حالی که در مقابل گروه می ایستاد گفت: "خب بچه ها ، می دونین که این جا خونۀ ماس و منم صاحبخونه هستم و از همه تون این جا رو بهتر بلدم. هفت تیر خوبی هم دارم.پس نقش آرتیسته رو خودم بازی می کنم."
همایون اراکی چپ چپ نگاهی به هفت تیر ترقه ای قدیمی که بابک به او داده بود انداخت و غر غر کنان گفت: "تو این هفت تیر ترقه ای آشغال رو به من دادی و خوبه رو خودت برداشت که ... آرتیسته بشی! اما هفت تیر که دلیل نمی شه. قهرمان فیلم باید خیلی چیزای دیگه هم داشته باشه."
همایون خرمانی گفت: " درسته، اسلحه اصلاً دلیل نمی شه. از همه چی مهمتر سِنِ آدمه! از قدیم هم همیشه رسم بوده که به بزرگتر احترام بذارن و به حرفشون گوش بدن. من سه ماه و نیم از تو بزرگترم. پس تا من این جام، من باید آرتیسته باشم نه تو!" لحظه ای ساکت شد، سری تکان داد و بعد اضافه کرد:" اصلاً اگه تو آرتیسته بشی... همه بهمون می خندن. می گن آرتیسته رو باش، دهنش بوی شیر می ده!" و چون چند نفر خندیدند مغرورانه نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد: " تازه، من هیکلم هم دو برابر توست! جون می دم واسۀ قهرمان شدن!"
اما خسرو که ظاهرا زیاد قانع نشده بود قدمی جلو گذاشت و گفت: " حرف بابک درست نیست چون که این جا اون به تنهایی صاحب خونه نیست و بهروز هم صاحب خونه س.پس اون به خاطر صاب خونه بودن نمی تونه قهرمان فیلمه بشه...هیکل گندۀ آدم هم که به درد قهرمان فیلم شدن نمی خوره. اگه می خورد که توی فیلمای سینمایی گوریله همیشه می شد قهرمان داستان!"
کمی ساکت شد،نگاهی پیروزمندانه به اطراف انداخت و بعد ادامه داد:"بعدشم ...بابک یک اسلحۀ اَلَکی داره که مفت گرونه! اما من یه مسلسل دارم که پشت سر هم ترقه در می کنه... و با اون می تونم هر کس رو که دلم خواست توی فیلم درو کنم. پس نقش آرتیسته رو بهتره به من بدین که....فیلمش جالب تر بشه!"
بهمن گفت : " برو بابا! شما ها چه اسلحه ندارین! اسلحه چه نباید فگط گوش دشمن رو کر کنه! اسلحه های بهروز و بابک و خسرو واگعاً هیچ به درد نمی خورن... اونا فگط سر و صدا راه می ندازن! اسلحه همایون هم خیلی خطرناچه و می تونه آدمو بکشه. فگط مال من خوبه چه ...وقتی بخوره به کله یکی مثه اون آقا ابراهیم اولاخ، پرتش می کنه روی زمین. پس راست و حسینیشو بخواین ها ...گهرمان فیلم ... من باید باشم دیجه!"
بهروز گفت:" تفنگ تو که مال خودت نیس. اون مال کامبیز ترسوه که در رفته رفته سر کوچه! اگه یه دقیقه دیگه برگرده و اونو ازت بگیره ... اون وقت می شی یه ارتیست بی اسلحه... وفورا کشته می شی!"
بحث به تدریج داغ شد و نزدیک بود کارشان به دعوا برسد که منیژه،صدایشان زد و گفت که آن ها لازم نیست از اول بازی قهرمان آن را معلوم کنند بلکه باید بازی را شروع کنند و هر کس نقشش را از همه بهتر اجرا کرد قهرمان فیلم بشود. و قاضی هم آقای حمیدی یعنی کارگردان فیلم خواهد بود که در روز فیلم برداری بعد از یک امتحان مختصر یک یا چند نفرشان را برای بازی در فیلم انتخاب خواهد کرد. و بازی شروع شد.
صبح روز موعود بهروز و بابک زودتر از همیشه از رختخواب بیرون آمدند و سرگرم آماده شدن برای مراسم فیلم برداری شدند. از دو روز قبل از آن، بابک طرحی برای موسیقی فیلم تهیه کرده بود و دسته ارکستری با شرکت همایون اراکی ، به عنوان نوازنده آکاردئون، خودش به عنوان نوازنده سنتور، بهروز به عنوان نوازنده دمبک، و گلریز به عنوان خواننده آواز تشکیل داده بود تا توجه کارگردان را هرچه بیشتر جلب کند. در چند روز قبل از آن هر گونه بازی یا شنا در استخر ممنوع شده بود ودر عوض تمامی وقت بچه ها صرف نواختن موسیقی و خواندن آواز " گلعزار من" که از آهنگ های روز بود و گلریز آن را خوب بلد بود شده بود. از بچه های دیگر هم هر کدام تمایلی به همکاری داشتند به عنوان " دست زن" استفاده شده بود که در حاشیه بنشینند و دست بزنند.شب قبل از روز موعود،بچه ها برنامه را چند بار تمرین کردند تا مطمئن شوند که آن روز مشکلی در اجرا نخواهند داشت.
وسایل نواختن موسیقی را روی میزی که به کمک بچه ها به داخل کوچه و در نزدیکی در ورودی باغ آقای مصلحی گذاشته بودند منتقل کردند و از " دست زن" ها هم خواستند که در کنار دیوار پهلوی میز بایستند.
اما ساعت از ده صبح که برای ورود فیلم برداران در نظر گرفته شده بود گذشت و از آن ها خبری نشد. بچه ها به کمک نیروی انتظامات که از مشیر، ناصر ، منصور و کاظم تشکیل می شد بخشی از کوچه را قرق کرده بودند تا کامیون هایی که دوربین های فیلم برداری و وسایل دکوراسیون فیلم را به همراه می آوردند جایی برای پارکینگ داشته باشند.از پاسبان محل هم خواهش کرده بودند که اجازه ندهد هیچ اتوموبیلی سر کوچه یا حوالی آن پارک کند تا مزاحم کار فیلم برداران نشوند. وقتی ساعت به یازده رسید تقریباً تمامی همسایه ها پشت ریسمانی که بچه ها در وسط کوچه بسته بودند جمع شده بودند و چند نفری که دوربین عکاسی داشتند دوربین هایشان را برای ثبت این واقعۀ تاریخی آماده کرده بودند.
اما تا یک بعد از ظهر اثری از فیلم برداران نبود . تماشاچیان که حالا خسته شده بودند به تدریج محل فیلم برداری را ترک می کردند که ناگهان یک اتوموبیل کهنه سیاه رنگ به سرعت به داخل کوچه پیچید و قبل از این که بچه ها بتوانند راهش را سد کنند درست در مکانی که آن ها برای اتوموبیل کارگردان در نظر گرفته بودند ترمز کرد. بابک که از این کار آن ها به شدت نگران و عصبانی شده بود با عجله جلو دوید و از آن ها خواست که فوراً آن محل را ترک کنند. آن وقت یکی از مرد ها که قدی بلند و سبیلی کلفت داشت از اتوموبیل پیاده شد و پرسید: "مگه این جا... خونۀ آقای مصلحی نیست؟"
بابک گفت: " هست که هست! به تو چه؟ تو نمی تونی اینجا وایستی!"
مرد چپ چپ نگاهی به بابک و بعد به در باغ و جمعیت انداخت و گفت: " من کریمی، کارگردان فیلم باغ بهشت هستم."
بابک که خیلی عصبانی بود فوراً گفت: " هرکی می خوای باش! این جا نمی تونی وایستی. اینجا محل..." و بعد با دهان باز بی حرکت ایستاد.
آقای مصلحی که ظاهراً نزدیک در باغ انتظار می کشید به سرعت بیرون آمد خود را به مرد معرفی کرد و با او دست داد. لحظه ای بعد در مقابل چشمان حیرت زده بچه ها،پنج مرد دیگر که کتابی در داخل اتوموبیل کنار هم نشسته بودند از آن بیرون آمدند و صندوق ماشین را باز کردند و از آن دو عدد سه پایه و دو دوربین بیرون آوردند. و مقادیری از آن ها و وسایل دیگری را به داخل ساختمان خانه بردند.در ظرف یک لحظه تمام تلاش های بچه ها برای منظم نگاه داشتن تماشاچیان بر باد رفت و جمعیت از همه طرف به سوی اتوموبیل قراضه هجوم برده و آن را احاطه کردند به طوری که در اثر فشار جمعیت بعضی از آن ها به روی کاپوت اتوموبیل و صندوق آن افتادند.مرد بلند قد به ناچار بلند گویی از صندوق اتوموبیلش بیرون آورد و با صدای بلند از همه تقاضا کرد که از دور و بر اتوموبیل به کنار بروند تا آن ها بتوانند به فیلم برداری صحنه اول که مربوط به ورود آرتیسته به باغ بود مشغول شوند. در این جا خشونت ناصر و منصور و داد و فریاد بابک موثر واقع شد و ابتدا بزرگتر ها، و بعد کوچکتر ها به تدریج به عقب رفتند و بچه ها توانستد ریسمانی را که پاره شده بود گره بزنند و در مقابل جمعیت ببندند. ناصر و منصور و مشیر و کاظم هم دوباره وظیفه انتظامات را بر عهده گرفتند.
وقتی دور بین ها و دوربین چی ها آماده شدند یک بار برای تمرین، اتوموبیل به سر کوچه رفت و برگشت و در مقابل باغ توقف کرد و بعد راننده بیرون آمد و در را برای مردی که ظاهراً نقش " قهرمان داستان" یا همان "آرتیسته" را داشت باز کرد و بعد از تعظیمی به کنار رفت. آن وقت همه به مدت چند دقیقه ساکت سر جاهایشان ایستادند. کارگردان حالا مرتباً به این سو و آن سو می رفت و دست به ریشش می کشید.انگار منتظر کسی یا چیزی بود. بالاخره آقای مصلحی که جایی در داخل باغ بود بیرون آمد و به بیرون سرک کشید. بابک هم که در جلو صف تماشاچیان بود جلو تر رفت. آقای مصلحی با نگرانی پرسیئ : " چی شده آقای کارگردان؟ مشکلی پیش اومده؟"
کارگردان کمی ساکت بود و بعد به آرامی گفت:" بله آقای مصلحی...." چند لحظه ساکت بود و بعد اضافه کرد:" یه نفر کم داریم!"
مصلحی گفت: "کم دارین؟ یعنی که..." لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد:" آره ، یادم اومد. خب از بین این بچه ها یکی رو انتخاب کنین. همه شون هنرپیشه های خوبین!"
کارگردان کمی سرش را خاراند و بعد به هنر پیشه ها اشاره کرد و گفت: " اون که توی ماشینه هنرپیشه اصلیه این هم صاحب باغه که باید بیاد بیرون و خیر مقدم بگه..." باز کمی ساکت شد و آن وقت ادامه داد: " ما یه راننده برای ماشین کم داریم!"
بهروز گفت:" اونا مگه شیش نفر نبودن؟ پس چرا آدم کم آوردن؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت:"خب بهترِ ما. بهتر که کم آوردن! حالا یکی از ما می تونه قهرمان فیلم بشه."
بهروز گفت:" آخه چه جوری؟ یکی کارگرادنه، دوتا دوربینچی.یکی مسافر ماشین یکی هم صاحب باغ. این می شه پنج تا. پس شیشمی چی شد؟"
بابک باز شانه هایش را بالا انداخت." خب لابد گذاشته رفته. یا شایدم اونا از اول پنج نفر بودن و ما عوضی دیدیم.ٌ به ما چه!؟"
حالاهمه ساکت بودند. کارگردان سر جایش ایستاده و به دور و برش نگاه می کرد. بالاخره مصلحی گفت: "خب این همه آدم این جا هست که دلشون می خواد قهرمان فیلم شما باشن! یکی شونو انتخاب کنین که بشه راننده تون دیگه!"
کارگردان سری تکان داد و لبخندی زد و بعد رو به اولین نفری که جلو چشمش بود کرد و گفت: " شما..... تو رانندگی بلدی؟"
بابک گفت:"خب... آره! معلومه که بلدم!"
کارگردان گفت: " می تونی ماشینو تا این جا بیاری؟"
بابک با تردید گفت: " خب، آره..."
بهروز گفت: " اما...اون که..."
دوربین چی گفت:" قیافه شم خوبه آقای کریمی. جون می ده برای نقشش!"
کارگردان گفت: "خوبه. خیلی خوبه! فقط... یه کت و یه پیرهن، و یه پاپیون براش بیارین!"
گلریز که پشت سر بهروز ایستاده بود یک دفعه گفت:"بابک که رانندگی بلد..." بهروز جلوی دهانش را گرفت.
لحظه ای بعد یک کت مشکی که زیاد هم برای بابک بزرگ نبود با پیراهنی سفید آوردند و به تن او کردند و پاپیونی هم به یقه اش زدند و بعد اتوموبیل را به انتهای کوچه بردند. راننده که نقش صاحب باغ را بر عهده داشت پیاده شد و به داخل باغ رفت و در را بست. آن وقت هنر پیشه اصلی در عقب اتوموبیل سر جایش نشست و بابک هم پشت فرمان قرار گرفت.... و نفس در سینۀ همۀ کسانی که بابک را می شناختند حبس شد!
وقتی کارگردان فرمان شروع فیلم برداری را صادر کرد، بهروز ناگهان گلریز را به بغل گرفت و عقب عقب رفت.
اتوموبیل روشن بود و بابک نیازی به انجام کار دیگری نداشت. تنها باید آن را در دنده می گذاشت و جلو می آمد. لحظه ای بعد همین کار را هم کرد. ماشین غرش بلندی کرد، کمی تکان تکان خورد و نفس نفس زد و بعد به سرعت به طرف در باغ آمد و قبل از این که به جمعیت برخورد کند با ترمز محکمی مقداری به زمین کشیده شد، ایستاد و خاموش شد. بهروز انتظار داشت که کارگردان با عصبانیت فریاد بزند:" کات!!" اما او این کار را نکرد. آن وقت بابک با خونسردی از اتوموبیل بیرون آمد، آن را دور زد و در را برای قهرمان فیلم باز کرد و بعد از تعظیمی جلویش ایستاد. " قهرمان" لبخندی زد، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. صاحب باغ که پشت در منتظر بود، آن را باز کرد ولبخند بر لب بیرون آمد و به تازه وارد خیر مقدم گفت. مرد سری برایش تکان داد و در حالی که باد به غبغب انداخته بود همراه با صاحب خانه وارد باغ شد و آن وقت بود که کارگردان فریاد زد:"کات" و جمعیت تماشاچی به سوی آن ها هجوم آورد.
آن روز فیلم برداری در خارج باغ در همان جا به پایان رسید و برای ادامۀ فیلم برداری در داخل آن هم جایی برای تماشاچی ها نبود. بنا بر این پس از تشکر از همۀ کسانی که همکاری و یا تماشا کرده بودند، فیلم برداران و هنرپیشه ها به داخل باغ رفتند و در را بستند. بابک و بهروز هم بعد از مدتی ایستادن در مقابل در خانۀ مصلحی ها از آن ها خدا حافظی کردند و به خانۀ شان برگشتند. و دوستان بابک و بهروز هم عازم خانه هایشان شدند.
وقتی آن شب بابک و بهروز برای خوابیدن به تخت هایشان رفتند، بابک با خوشحالی گفت: " از بازیم خوشت اومد؟ حالا دیگه یه آرتیست واقعی شدم! فیلم که روی صحنه رفت حتماً باید بریم تماشا!"
بهروز به آرامی پرسید:" اسم فیلم چی بود؟"
بابک گفت: "باغ بهشت" یا " داستان یک قهرمان واقعی!"
بهروز گفت:" اسم قشنگیه. حتماً به خاطر باغ آقای مصلحی این اسمو روش گذاشتن." و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو هم خوب نقشتو بازی کردی ها! من همه ش می ترسیدم بری روی جمعیت و یه عده رو له و لورده کنی!"
بابک گفت: " من..." اما ساکت شد. ظاهراً صدایی شنیده و سراپا گوش شده بود.
بهروز هم به دقت گوش داد.
کسی گفت:" آره ، واقعاً! منم خیلی نگران بودم!" صدای پدر بود.
آن وقت مادر گفت:"خیلی زرنگی کرده! انگار همۀ دوستاشو گرفتن . همین یکی قِسِر در رفته. نقشۀ خوبی کشیدن.عقل جن هم بهش نمی رسید!"
پدر گفت:" حالا چطوری می خواد این جا بمونه؟ این خونه که حتماً تحت نظره؟"
مادر گفت:" نه ، اسم مسم ازش نداشتن. فقط یه کسانی اونو با رفقاش دیده بودن و دنبالش کرده بودن. حالا اگه یه مدت این جا بمونه...می تونن یه پروندۀ پزشکی هم واسش درست کنن ...یعنی که اون مریض بوده و تمام این مدت این جا توی خونه بستری بوده!"
پدر گفت: "این مصلحی هم ...عجب حروم لقمه ایه ها! چه کارایی بلده!" و خندید.
مادر گفت: " نه، کار اون نبوده. همۀ نقشه ها رو فرشته خودش کشیده بود. مصلحی و خانومش حتی اسم کارگردانه رو هم بلد نبودن. اونا فقط نقش خودشونو توی اون فیلم قلٌابی خوب بازی کردن!" کمی هر دو ساکت بودند و بعد صدای مادر باز شنیده شد:" اون دختر از هر شیرزنی شیرزن تره! اون حقیقتاً...یه قهرمانه. یه قهرمان واقعی!"