هنوز عید آن سال از راه نرسیده بود که چند حادثۀ تلخ به طور پی در پی در کلاس بهروز روی داد. اولین آن این بود که جواد، یکی شاگردان مذهبی کلاس، با پیراهن سیاه به دبیرستان آمد و وقتی بهروز علتش را از او پرسید اعلام کرد که روز قبل، آیت الله کاشانی را به اتهام شرکت در ترور رزم آرا دستگیر کرده اند. بهروز که از این موضوع حیرت کرده بود با تعجب گفت:"اما اون که...توی کودتای 28 مرداد هم بوده! مگه اون باعث روی کار اومدن شاه نشد؟"
جواد شانه هایش را بالا انداخت: " من چمیدونم! توی سیاست که دیگه از این حرفا نیست. خب هر کی هر کی رو که دلش خواست می گیره یا مثه باد شیکم ول می ده بیرون دیگه!"
بهروز با تعجب گفت: " خب ... اگه مهم نیست ... پس چرا تو ... لباس سیاه پوشیدی؟"
جواد باز شانه هایش را بالا انداخت:" خب ... یکی از قوم وخویشای مام ...مرده بود... بابا گفت بهانۀ خوبیه که واسیه آیت الله کاشانی سیاه بپوشیم..." و بعد از چند لحظه باز شانه هایش را بالا انداخت: " بابام گفته... تا وقتی اون توی زندونه ... ما باید سیاه بپوشیم!"
بهروز که از منطق حرف های او چندان سر در نیاورده بود کمی خیره به او نگاه کرد و ...بحث تمام شد.
اما یک هفته بیشتر نگذشته بود که چند نفر از شاگردان دیگر هم با لباس عزاداری به کلاس آمدند. بهروز این بار به حسین که پیراهن سیاه بر تن داشت و در کنارش نشسته بود سقلمه زد:" تو دیگه ... چرا سیاه پوشی؟... مگه تو هم...طرفدارِ... کاشانی هستی؟"
حسین چپ چپ نگاهی به او انداخت: " کاشانی کیه بابا!؟ دنیا رو آب برده ... انگار تو رو خواب برده!"
بهروز با گیجی گفت: " اگه دنیا رو آب برده... تو واسۀ چی لباس سیاه پوشیدی... باید لباس شنایی چیزی تنت می کردی...که غرق نشی!" و خند ید.
حسین سری تکان داد و زیر لب گفت:"باشه! دفه دیگه ...یه مایو می پوشم که بتونم راحت شنو کنم و تو رم از تهِ آب بکشم بیرون!"
بهروز که حالا به خاطر ورود دبیر درس جانور شناسی همراه با بقیۀ شاگردان از جایش بلند شده و ایستاده بود زیر لب گفت: " حالا ...لباس سیاهت... واسۀ چی هست؟"
حسین سرش را با تأسف تکان داد:" ما... بازم جنگ رو باختیم. یه ماه بود که ... داشتیم جنگ پارتیزانی می کردیم... اما ...شکست خوردیم!"
بهروز در حالی که سر جایش می نشست گفت:" راستی؟ کدوم جنگ؟ پس چرا ما خبر نداشتیم؟"
حسین در حالی که مستقیما به دبیر درس جانور شناسی که حالا سرگرم ور رفتن به دفتر کلاس بود نگاه می کرد گفت: " واسه این که... سرتون با یه جاتون بازی می کرده! چپیده بودین توی اون غرفۀ امامزاده صالح و به بهانۀ هدایت،با همدیگه وِر می زدین!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "الان سه هفته بیشتره.... که جنگه!"
بهروز که او هم حالا مستقیماً به دبیر جانورشناسی چشم دوخته بود و لبخند می زد، زیر لب پرسید:" حالا این جنگ... کجا بوده؟"
حسین گفت : " نزدیک ولایت ما... کرمونشاه!"
بهروز گفت: " اون ایلِ ... جوانکوهی رو می گی؟"
حسین گفت: " نخیر! جوانکوهی نه! جوانرودی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" سه هفته جنگیدیم... تا شکست خوردیم!"
نصرت که در سمت دیگر نیمکت نشسته بود سرش را تکان داد:" بازم...خوب جنگیدین ها! دستتون درد نکنه. از شمرون توی کرمونشاه جنگیدن ... کار آسونی نیست! دستِ خیلی درازی می خواد! از هر کسی بر نمیاد!"
عزیز که پشت سرشان نشسته بود، سرش را جلو آورد: " آخه اون...نوۀ اردشیر دراز دسته! از همین جام می تونه با اون ور دنیا جنگ کنه!" و خندید.
بهروز گفت: " حالا اینا ... کی بودن؟ اسماشون... معلومه؟"
حسین سرش را تکان داد: " معلومه که معلومه! اما خب...اونو که توی روزنامه نمی نویسن. فقط اسم کوچیکشون هست و اسم فرمونده شون..."
عزیز گفت:" خب، اسم فرمونده شون چی بوده؟ اردشیرِدراز دست؟"
حسین گفت: " اسم اونم نگفتن. فقط گفتن که ...اون یه پزشک بوده. جلو اسمش نوشتن"آقای دکتر" بعدش هم سه تا نقطه گذاشتن!"
نصرت گفت: " جنابِ...آقایِ...دکترسه نقطه!"
بهرام که حرف آن ها را شنیده بود سرش را جلو آورد: " منو بگو که فکر کردم ... حسین واسۀ فوتِ آقای دهخدا سیاه پوشیده! آخه جنگ اون ایلاتی ها... به شمرونیا چه ربطی داره؟"
بهروز به طرف بهرام چرخید:" فوت کی...!؟ گفتی کی...مُرده بوده؟"
عباس که در کنار بهرام نشسته بود گفت:" آقای علی اکبر دهخدا. همون که دائرۀ المعارف نوشته! اون دیروز به رحمت خدا رفت."
بهروز با ناراحتی سرش را تکان داد: " واقعاً؟ کاملاً... مُرد...؟"
حسین گفت: " نه! هنوز یه خورده ش زنده س!"
اما دیگر فرصت ادامه بحث را پیدا نکردند چرا که آقای ابطحی که دبیر درس جانور شناسی بود حالا کتاب را باز کرده و مشغول بحث در مورد اندام های بدن پرندگان شده بود. کمی که گذشت یکی از دانش آموزان دستش را بلند کرد.
آقای ابطحی نگاهی به او انداخت: "بله؟... حرفی داشتی؟"
دانش آموز گفت:"آقا شما ...گفته بودین که می خواین راجع به اسکلت...پرنده ها صحبت کنین...واسۀ همین...یکی از بچه ها... استخون آورده..."
آقای ابطحی سرش را تکان داد: " باریکلٌا! خب کجاس؟ کی آورده؟"
عزیز با صدای بلند گفت:" این جاس آقا!" و به بهروز اشاره کرد.
بهروز با تردید از جایش بلند شد و پاکت بزرگی را که به همراه داشت از کشوی میزش بیرون آورد و به طرف آقای ابطحی گرفت.
آقای دبیر لبخندی زد و سرش را تکان داد و به آرامی جلو آمد. " استخونِ چی هست؟"
جمال از ته کلاس با صدای بلند گفت:"مرغ آقا، مرغ! اونا دیروز زرشک پلو با مرغ خوردن...!"
صدای دیگری گفت: " اونا ... اعیونن آقا! واسه غذا... مرغ می خورن آقا ! مرغ!"
و صدای دیگری به آهستگی گفت: " کوفت بخورن آقا...کوفت!"
آقای ابطحی که انگار همۀ حرف ها را شنیده بود، به آرامی درِ پاکت را که بر روی میز خودش گذاشته بود باز کرد و به داخل آن نگاهی انداخت و بعد دستش را به درون برد و چند استخوان را که کمی زرد رنگ بودند بیرون آورد.
صدایی از همان نزدیکی گفت: " اون زعفرونه آقا! زعفرون." و بعد از مکثی اضافه کرد: "اونا خیلی اعیونن آقا! زعفرون می خورن!"
آقای ابطحی زیر لب گفت: " ممکنه... زردچوبه باشه..." و به آرامی استخوان ها را به داخل پاکت گذاشت و سرش را بست.
بهرام رو به بهروز گفت:" تو انقده زحمت کشیدی اونا رو تمیز کردی..."
نصرت گفت: " من که گفتم آقا ممکنه خوشش نیاد. بچه ها ی این کلاس...مرغ گیرشون نمیاد بخورن، حسودیشون می شه! اونم ... دلش می سوزه دیگه...!"
عزیز گفت:" من و بهروز چه قده وقت صرف کردیم اونا رو سابیدیم که هم زعفرونی نباشن و هم بو گند ندن! اینم مُزدِمون!"
آقای ابطحی گفت: "امروز درسمون آسونه. مرغ و خروس رو بیشترتون دیدین و خیلی هاتونم اونا رو چند باری خوردین. برای همین هم درس دادنش راحته. اما هفتۀ دیگه...اگه کسی یه حیون جونده... مثه یه موش بزرگ یا خرگوش گیرش اومد... حتماً بیاره این جا که تشریحش کنیم تا همۀ قسمتای داخل بدنشو بهتون نشون بدم... که خوب یاد بگیرین. حالا می پردازیم به ساختمان بدن پرنده هایی که ... نه زعفرونی باشن و نه زردچوبه ای!" وخندید.
اما هفتۀ بعد نه تنها بحثی در مورد حیوانات جونده نکردند بلکه کلاس جانورشناسی اصلاٌ تشکیل نشد چرا که آقای ابطحی به کلاس نیامد. عده ای گفتند که چون او دانشجوی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران است و در دانشگاه هم " درگیریهایی" بوده، او هم احتمالاً در تظاهراتی چیزی شرکت کرده و " شل و پَل" شده و یا از ترس فرمانداری نظامی در "سوراخی تپیده" و دیگر به کلاس نخواهد آمد.
ولی چند روز بعد سر و کلۀ آقای ابطحی در حالی که کاملاً سالم و سرحال بود پیدا شد، و به محض ورود، موشِ مرده ای را که یکی از شاگردان کلاس به تله انداخته و به قتل رسانده و در پاکتی برای تشریح به کلاس آورده بود کمی وارسی کرد و بعد در حالی که دماغش را گرفته بود، با دو انگشت پاکت را برداشت و به داخل سطل زباله ای که در گوشه کلاس بود انداخت. آن وقت در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " بچه ها... من معذرت می خوام که ...هفتۀ پیش به کلاس نیومدم. این موش بیچاره معلومه که دو هفته پیش مرحوم شده بوده!واسۀ همین هم بد جوری بوی گند میداد و نمی شد تشریحش کرد... بنا بر این ، ما تشریح رو می ذاریم برای بعد از عید. امروز بخش پرندگان رو دوره می کنیم که خوب یادش بگیرین . فصل جوندگان... بمونه برای بعد از تعطیلات...که یه جونور جوندۀ دیگه بیاریم و تشریحش کنیم. باشه؟"
جمال باصدای بلند گفت: " باشه آقا!هرچی شما بگین!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"اصلاً واسۀ چی جونور جونده بیاریم آقا!؟ توی همین کلاس چل پنجاه تاش هست! یکی شونو برامون ذبح شرعی کنین ...ثواب هم داره!"
چند نفر خندیدند، و بحث در مورد تشریح کردن جانوران جونده به انتها رسید.
در طول هفتۀ اول سال جدید (1335 ) تمام مکالمات خانۀ "بهروز این ها" به حول محور "سفر به شمال" دور می زد. بابک که فرصت یافته و دو بار با یکی از دوستانش تمرین رانندگی کرده بود اصرار داشت که هر چه زودتر "سفر به شمال" را از راه جاده هراز شروع کنند. پدر بعد از چند بار که به حرف های او گوش داد بالاخره طاقتش طاق شد و چپ چپ نگاهی به او انداخت و غرغر کنان گفت: " آخه یه خورده خجالت بکش پسر! تو که رانندگی بلد نیستی. می خوای همه مونو به کشتن بدی!؟"
گلریز گفت: " خب... شما رانندگی کنین پدر جون! شما که یه کم بلدین! نیست؟"
مادر رو به گلریز گفت: " آخه مادر جون. اون جاده هم که هنوز تموم نشده. می گن حتی نصفش هم آماده نیست!"
بابک گفت:" خب نباشه! تا هرجاش که آماده بود رانندگی می کنیم. بقیه شم با الاغی،قاطری، شتری چیزی می ریم دیگه! مثه اون وقتا که می رفتیم امامزاده داود...!"
مادر لبخندی زد و گفت: "ایشاللا... سال دیگه! امسال شاید بشه رفت به ...آب علی یا یه جایی نزدیک تر و...یه گشتی زد... بعد هم ... اگر دیدیم که جاده حاضر شده... می ریم شمال!"
همه سر هایشان را به علامت تأیید تکان دادند و بحث موقتاً به پایان رسید.
اما روز بعد، وقتی نصرت و عزیز و حسین به دیدن بهروز آمدند و او داستان برنامه شان برای سفر به شمال را به آن ها گفت، هر سه مخالفت کردند.
بهروز با تعجب نگاهی به آن ها انداخت و پرسید:" واسۀ چی؟ مگه مشکل پُشکلی هست؟"
هر سه جوان کمی به او نگاه کردند و بعد عزیر گفت: " نه بابا! مشکل پُشکلی که نیست... فقط..." و ساکت شد .
آن وقت نصرت سرش را تکان داد و گفت: " انگار تو اطلاع نداری! اما توی آمل... خبرایی شده. دولت ریخته یه عده از رفقای اون شهررو گرفته. اگه برین اون جا ... ممکنه شما رم بگیره!"
بهروز بی اختیار گفت: " یعنی دم دروازه آمل وایسادن و هر کی رو که وارد می شه می گیرن؟ خب اگه دلشون نمی خواست کسی بره آمل ... مگه مرض داشتن واسش جاده بسازن!؟ می تونستن قسمت اولِ جاده رم خراب کنن که دیگه هیچکی هوس نکنه بره آمل!"
کمی همه ساکت ماندند و بعد عزیز گفت: " شاید دولت هم زیاد بدش نیاد که شماها برین. اون که داره یه عده رو می گیره... سه چهار نفر هم روش! مایه ش فقط چند تا توسری و پس گردنی و اُردنگیه!"
باز همه مدتی ساکت بودند و بعد حسین گفت: " اگه من جای شما ها بودما! می گفتم باباهه اون ماشین لکنتی رو بفروشه... تا داداشت دیگه دم به ساعت هوس نکنه بره آمل و شما رو بندازه توی هُلُف دونی!"
بحث رفتن به آمل در همان جا به انتها رسید و بعد از آن روز هم همه چنان گرفتار دید و بازدید های عید شدند که تا "سیزده به در" کسی به فکر سفر کردن به شمال نیفتاد. بعد از آن هم که مدارس باز شدند و به قول مادر "دیگه وقت سفرنبود!"
با شروع کلاس ها، رقابت تنگاتنگی که از ابتدای سال تحصیلی بین دانش آموزان چهارم طبیعی و چهارم ریاضی آغاز شده بود به اوج خود رسید.آن سال برای اولین بار کلاس های "سیکل دوم" دبیرستان، "رشته ای" شده بود و دانش آموزان بر حسب نقشه ای که برای آیندۀ خود داشتند مجبور بودند به یکی از سه رشتۀ طبیعی، ریاضی، یا ادبی بروند. بر اساس برنامۀ جدید وزارت فرهنگ، دانش آموزان باید از همان سال چهارم دبیرستان تصمیم می گرفتند که با انتخاب رشتۀ "طبیعی" در کنکور پزشکی دانشگاه شرکت کنند و "پزشک" شوند،یا با انتخاب رشته ریاضی در" کنکور ریاضی" شرکت کنند و"مهندس" شوند، و یا این که با شرکت در رشته ادبی نویسنده یا هنرمند شوند.طبیعی بود که بیشتر دانش آموزانی که اهل درس خواندن نبودند رشتۀ سوم را که آسانتر به نظر می آمد انتخاب کنند. اما بین "درس خوان ها" که به کلاس چهارم طبیعی یا ریاضی رفته بودند رقابتی نفس گیر درگرفته بود و هر یک از افراد این دو دسته سعی می کرد ثابت کند که اعضای گروه خودش" عقل کل" هستند و افراد گروه رقیب "کله پوک!" ، و هر دو طرف با تمام نیرو می کوشیدند تا این نظریۀ "علمی" را به اثبات برسانند.
وقتی مدارس مجدداً بازشدند، این مطلب در اولین جلسۀ درس جانور شناسی مطرح شد. آقای ابطحی که مورد سؤال قرار گرفته بود لبخندی زد و کمی سرش را به این سو و آن سو چرخاند و بعد گفت: " راستش بچه ها...مام این بحث رو توی دانشگاه داریم. اما حقیقتش اینه که.... من فکر نمی کنم دانشجویای فنی خیلی " کلٌه پوک" باشن. نه! اتفاقاً بیشترشون با هوش هم هستن. اما ... اکثرشون خیلی کله خشکن! یعنی که جز به ریاضی و فیزیک و این جور چیزا ... به هیچچی فکر نمی کنن!"
چند لحظه کلاس ساکت ماند و بعد صدای جمال از ته کلاس بلند شد:" خب آقا... مام همینو می گیم دیگه! ما گفتیم اونا کله پوکن...شما دوزار و ده شاهی تخفیف دادین و گفتین کله خشکن! باشه، قبول!اونا همشون کله خشکن! فاتحت الصلوات!" و چند نفر صلوات فرستادند.
آن وقت حسین به آرامی از جایش بلند شد: "آقا، اجازه؟ اونام پشت سر ما خیلی صفحه می ذارن ! به ما می گن "سوکتور بعد از این!" "
آقای ابطحی خندید. " خب عیبی نداره. هرچی می خوان بگن... بگن! کار شما اینه که یه خورده درساتونو جدی تر بگیرین و بهشون ثابت کنین که دکتر بعد از این هستین... نه سوکتور بعد از این!" و باز خندید.
نصرت با خنده گفت:" بعضی هام بهمون می گن...دکتر سه نقطه، آقا! "
حسین گفت: " جنابِ دکتر سه نقطه!"
و چند نفر خندیدند.
آن روزوقتی به خانه بر می گشتند بهرام گفت: " من فکر می کنم که ... ما باید یه خورده فدا کاری بکنیم!"
عزیز گفت: " ...مگه تا به حال ... کم کردیم؟ پس اون همه قایم موشک بازی با آژدانا چی بود؟"
بهروز گفت:" منظورش فداکاری واسۀ انقلاب و این حرفا نیست! فکر می کنم واسۀ کلاس جانورشناسی می گه!"
حسین گفت:" خب ...واسۀ کلاس جونورا...باید چه فداکاری بکنیم؟"
بهروزرو به بهرام گفت:" اگه موضوع مهمیه...می تونی فردا شب... توی انجمن هدایت مطرح کنی.عباس غرفۀ امامزاده صالح رو پس گرفته."
بهرام گفت: " نه، این کار... بحث و مباحثه لازم نداره. آقای ابطحی خیلی وقته که منتظره ما یه جونده واسۀ تشریح براش ببریم.... حالا وقتشه که یکی از ما فداکاری کنه و به کمکش بیاد تا برنامۀ کلاس مام یه برنامۀ پزشکی حسابی بشه. اینه که من..."
جمال گفت: " لابد تو تصمیم گرفتی ننه یا باباتو بیاری تشریح کنی، هان؟"
بهرام چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد گفت:"نه! شوخی نمی کنم... ما یه سگ داریم که خیلی پیره. سیزده چهارده سالشه، یه چشمش هم کور شده......."
عباس گفت:" چی!؟ تو می خوای ژولی رو تشریح کنی! مگه مامان بابات می ذارن! می کشنت!"
جمال گفت: " خب بذار بکشنش! اون وقت مام می تونیم تشریحش کنیم و... کلی دکتر بشیم!"
حسین گفت:" اگه اون سگِ قاسم کوری رو بکشن که بهتره...!"
عزیزدرحالی که قاه قاه می خندید گفت: " نه! سگه رو نمی شه کشت...اما خرگوشه رو... می شه. من یکی رو می شناسم که... توی خونه ش یه خرگوش داره...! جون می ده واسۀ تشریح!" و به بهروز نگاه کرد.
کمی همه ساکت بودند و در کنار هم راه رفتند و بعد بهروز گفت:"اون مال من نیست که!...مال خواهرم بوده که... مامان به جای بُزش که بابام کشته و... گذاشته لای پلو...براش خریده. اما..."
بهرام گفت: " هان؟ اما چی...؟"
بهروز سرش را تکان داد: " شایدم بد فکری نباشه!خرگوشه انقده برگا و گل های گلدونای پدر رو خورده که پدراونو توی یه جعبه چوبی حبس کرده و گفته که...تا آخر عمرش باید همون جا بمونه!" کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:" اگه گلریز اجازه بده...شاید بتونم اونو بیارم! واسۀ حیوون بیچاره هم بهتره. بدبخت باید تا آخر عمرش توی اون جعبه بمونه تا بپوسه!"
جمال گفت:" گلی به جمالت! پس حلٌ حلٌه دیگه! همون خرگوشه را میاریم! اول تشریحش می کنیم ...بعد هم کبابش می کنیم و می لمبونیمش! اینجوری هم یه غذای حسابی خوردیم و همین که طبیب شدیم و مردم بهمون می گن....دکتر سه نقطه!" به نصرت نگاه کرد و خندید.
چند روز بعد ، بهروز به کمک عزیز و نصرت ، خرگوش گلریز را در حالی که خود گلریز هم با چشمانی گریان آن ها را تماشا می کرد در جعبۀ مقوایی بزرگی گذاشتند و با تکه طنابی بستند و دور از چشم پدر و مادر از خانه بیرون آمدند.
به خیابان که رسیدند نصرت گفت:" حیوونی گلریز! اگه می دونستم اون دختر...خرگوشه رو انقده دوست داره... هیچ وقت این کار رو نمی کردم! گور پدر دکتر شدن!"
بهروز گفت: " اون خودش گفت که ببرم! انقده از دست پدر که خرگوشه رو زندونی کرده عصبانی بود که به خاطر لجبازی با اون هم که شده اجازه داد! بدبخت خرگوشه داشت توی اون جعبۀ کوچیک پوست مینداخت!"
عزیز گفت: " عیبی نداره بابا! کودتاچیا اون همه آدمِ سر زبون دار رو گرفتن و پوستشونو قلفتی کندن ما دلمون نسوخت، حالا واسۀ تشریح یه خرگوش بی زبون باید جیگرمون کباب شه؟" بعد لبخندی زد و ادامه داد:" تازه، اگه این جونور رو تشریح نکنیم که... نمی تونیم دکترسه نقطه بشیم!؟"
و هر سه خندیدند.
وقتی به دبیرستان رسیدند چند دقیقه ای از وقت کلاس گذشته بود. بهروز گفت:" حالا که دیر شده ... خوبه یه خورده آب و علف واسۀ خرگوشه گیر بیایم که ...شیکم گشنه از دنیا نره!"
عزیز گفت: " می گن امام حسین هم تشنه لب از دنیا رفته! حالا تو می خوای خرگوشت قبل از این که بره اون دنیا شیکمش مشک آب شه!؟"
نصرت گفت: " کندن یه مشت علف و آوردن یه ذرٌه آب که زحمتی نداره!" و به سوی باغچه رفت.
وقتی وارد کلاس شدند، آقای ابطحی وسایل جرٌاحیش را روی میز کلاس چیده بود، به آن تکیه داده بود و داشت چیزی را برای دانش آموزان توضیح می داد. تا آن ها را دید به طرفشان چرخید: "به به! بالاخره آقا خرگوشه وارد شد. حالا دیگه می تونیم درس جوندگان رو شروع کنیم!"
اما به محض این که در جعبه را باز کردند خرگوش که با خوردن علف ها و آب خنک جان تازه ای گرفته بود، در حالی که هنوز مشتی علف از دهانش آویزان بود با یک جست از جعبه بیرون پرید و به طرف در کلاس دوید.
حسین که نزدیک تر بود با جهش سریعی در را بست اما نتوانست خرگوش را بگیرد و خودش هم به روی زمین غلطید و باعث خنده دسته جمعی شاگردان شد. حالا خرگوش به سرعت به دور کلاس می دوید و از زیر نیمکت ها از سویی به سوی دیگر می رفت و بچه ها هم با سر و صدا به دنبالش می دویدند.
بالاخره آقای ابطحی که پارچه ای آغشته به داروی بیهوشی را در دست داشت موفق شد برای لحظه ای خرگوش را بگیرد و پارچه را بر روی پوزه اش بگذارد. حیوان چرخی به دور خودش زد و به آرامی به گوشۀ کلاس دوید و همان جا ایستاد. اتاق چند دقیقه ای در سکوت کامل فرو رفت. آن وقت آقای ابطحی به آرامی قدم جلو گذاشت و پارچه را یک بار دیگر بر روی پوزه خرگوش که آرام سر جایش نشسته بود قرار داد و چند لحظه صبر کرد. .بعد حیوان را به بغل گرفت و به روی میز گذاشت.
حالا کلاس در سکوت عمیقی فرو رفته بود.
آقای ابطحی لبخندی زد، رو پوش سفیدی را که در کناری روی کیفش گذاشته بود برداشت و پوشید و گفت : "خب، بچه ها... توجه کنین. این اولین تجربۀ شما در کار پزشکیه. شما از این به بعد باید یاد بگیرین که ...بدن حیونا رو تشریح کنین تا این که ... بالاخره یک روزی بتونین تن آدمایی مثل خودتونو ... جراحی کنین."
آن وقت سری تکان داد و در حالی که همۀ دانش آموزان چهار چشمی او را می پائیدند کارد بلند تیزی را در دست گرفت و گفت: " حالا خوب نیگا کنین بچه ها! در این لحظه این حیوون قشنگ زنده است. گرچه حرکت نمی کنه... اما نفس می کشه و ... همۀ اعضای بدنش هم سالم و سر حال هستند و اگه اثر داروی بیهوشی تموم بشه باز می تونه بلند شده و به دور کلاس بدوه!" بعد نفس بلندی کشید و سری تکان داد و کارد را به زیر گلوی خرگوش گذاشت و حرکت سریعی به آن داد و آن وقت در حالی که خونی را که به روی دستش ریخته بود با تکه پارچه ای پاک می کرد گفت: " و حالا... اون موجود قشنگ و زیبا...دیگه زنده نیست. اون هیچ کدوم از اعضای بدنش رو نمی تونه...حرکت بده..."
یکی از شاگردان با صدای بلند گفت: " اینا...چشاشونو بستن، آقا! اصلاٌ نیگاه نمی کنن!"
و یکی دیگر با صدایی بلند تر گفت: " اینام آقا...حالشون خوب نیست. انگار دارن پس میفتن!" و به بهروز اشاره کرد.
آقای ابطحی با قدم های سریع خودش را به بهروز که خم شده و دستمالش را در مقابل دهانش گرفته بود رساند. بهروز در حالی که عق می زد با دست به سمت در خروجی اشاره می کرد.
آقای ابطحی به حسین و عزیز که نزدیک بهروز ایستاده بودند علامت داد که به او کمک کنند. آن دو به آرامی زیر بغل بهروز را گرفتند و سه نفری از کلاس خارج شدند، و به این ترتیب برنامۀ "دکتر سه نقطه" شدن بهروز برای همیشه به پایان رسید...