وقتی قطار سرعت گرفت، آهی از سر رضایت کشید. بعد نگاهی به سوی مرد جوانی که رو به رویش در سمت دیگر کوپه نشسته بود انداخت و لبخند زد. فکر کرد:" این اولین آزمایش ما بود. حالا باید محکم سرجامون بشینیم و در انتظار آزمون دوم باشیم." به پشتی صندلیش تکیه داد چشمانش را بست و کوشید تا اعصاب خودش را آرام کند.
اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای کسی را شنید که با لحنی غمزده مشغول ملامت کردن او است: " این زندگی احمقانه به چه درد می خوره؟ همه اش این ور و اون ور دویدن! ترک کردن تمام آدم هایی که دوست داری و دلت می خواد باهاشون زندگی کنی. آخه برای چی!؟" احساس کرد کسی قلبش را به چنگ گرفته و فشار می دهد.
آن وقت صدای آهنگدار مردی در گوشش پیچید: "تو به هیچ وجه نباید از اینجا بری! این آخرین ترم تحصیلی تو در دانشگاهه. هیچکس که عقل سالمی در سرش باشه برای هیچ هدف یا نقشه ای ، هر چقدر هم که مهم باشه، برنامۀ تحصیلات دانشگاهیش رو در آین لحظۀ آخر رها نمی کنه!"
زیر لب گفت:" بله ، اما...." و به شدت تلاش کرد تا نکته ای برای توجیه کار خودش بیابد و حرف طرف مقابل را رد کند. اما چیز زیادی به عقلش نرسید. زیر لب زمزمه کرد:" دکتر طبا ممکنه تا حدودی حق داشته باشه اما از نظر من "هدف" تنها چیزیه که برنامۀ آدمو توجیه میکنه. دیگه کارمون به نتیجه نهایی برسه یا نرسه...چندان مهم نیست."
حالا صدای بلند سوت قطار را می شنید. فکر کرد: "لابد داره به یه تونل یا چیزی نزدیک می شه ... شاید هم می خواد سرعتشو زیاد کنه."
ناگهان صدای زنگدار دختری در گوشش پیچید: " آخه واسۀ چی!؟ برای چی من نمی تونم باهات بیام؟"
چند دقیقه ای که به عمری می مانست طول کشید تا توانست جواب مناسبی پیدا کند: " تو خوب می دونی که من چقدر دلم می خواست تو...همراهم بیای. اما میدونی که وضعیت ما کاملاً عوض شده. ما حالا داریم وارد راهی می شیم که هم تار و تاریکه و هم لغزنده و خطرناک! درست مثل راه رفتن روی یه طناب توی آسمونه. تا اونجایی که من می دونم، امکان این هست که خودم هم به محض آغاز راه، با مغز به ته دره سقوط کنم. پس با چه منطقی می تونم تو رو هم همراه خودم به اونجا بکشونم؟"
چند لحظه ای ساکت ماند و تلاش کرد تا بر اعصابش مسلط شود و بعد ادامه داد: " علاوه بر این تو خودت خوب می دونی که من در این زمینه تصمیم گیرنده نیستم. تنها چیزی که اونا در مورد قدم بعدی کار ما به من گفتن اینه که ما دیگه نمی تونیم به الجزیره بریم و باید به جاش...راهی مصر بشیم. همین و بس. حتی یک کلمه هم در مورد این که من می تونم فرد دیگه ای رو با خودم ببرم یا نه حرفی نزدن...و این درحالیه که من مطمئنم اونا می تونن از خدمات ارزشمند تو بی اندازه استفاده کنن!"
آهی کشید و با دو دست صورتش را کمی مالش داد. حالا احساس می کرد که قدری آرامش پیدا کرده. چشمانش را باز کرد ونگاهی به اطراف انداخت. جوانی که روبه رویش نشسته بود حالا به دقت به در کوپه چشم دوخته و انگار به عالم خیال سفر کرده بود. مرد مسن وهمسرش که در جوار جوان نشسته بودند چشمانشان را بسته و مشغول چرت زدن بودند. مرد میانسالی که در سمت خود او نشسته بود، به آرامی مجله ای را که در دست داشت ورق می زد و صفحات آن را ورنداز می کرد. دختر جوانی که در سمت دیگر او و در کنار پنجره نشسته بود چشم به بیرون دوخته و سخت سرگرم تماشای مناظری بود که به سرعت از مقابلش می گذشتند. هیچکس توجه چندانی به او نداشت.
فکر کرد: " شاید سازمان واقعاً هر دفه دو نفر رو بیشتر نمی تونه بفرسته. ممکنه به خاطر همین هم بوده که نمی تونسته اجازه بده لیسا همراه من بیاد!"
نگاه دیگری به جوانی که رو به رویش نشسته بود انداخت و زمزمه کرد: " شاید هم این که نذاشتن لیسا همراه من بیاد به نفع همه بوده! ما که برای رفتن به یه مهمونی یا مراسم عروسی و این جور چیزا عازم اونجا نیستیم! ما داریم می ریم که برای یه جنگ چریکی آماده بشیم!"
چشمانش را بست و سعی کرد که کمی بخوابد. اما هنوز پلکهایش چندان سنگین نشده بود که صدای زنگدار مردی در گوشهایش پیچید: " ما اینجا هستیم، پس پیروزیم!" و بعد کس دیگری اضافه کرد: " شاید تا یکی دو سال دیگه...مام بتونیم این حرفو بزنیم." و شخص سومی ادامه داد: " از کجا معلوم!؟ شاید هم تا اون موقع ما قدرت رو به دست گرفته و در حال تغییر دادن سرتاسر جهان باشیم!" آهی از روی رضایت کشید و در دل گفت: "آره!درسته. فایدۀ گرفتن یه مدرک مهندسی الکترونیک در چنین شرایطی چی بود!؟ این موضوع رو دکتر طبا هیچ وقت نمی تونه درک کنه!"
حالا وجدانش کاملاً آسوده شده بود. پلکهایش را به هم فشرد و کمی بعد به خواب سنگینی فرو رفت. حالا کسی را می دید که در مقابلش ایستاده و برنامه کارش را توضیح می دهد:" به محض این که وارد خاک مصر شدین، دوستتون نوذر برای کمک به شماها میاد. نوذر حالا مدتیه که مشغول همکاری با سازمان انقلابی ماست. بنابراین می تونه رهنمودهای لازم رو به شماها بده!"
بعد باز صدای لیسا در گوشش پیچید:" مگه تو نگفتی که اونا به آدمایی مثه من احتیاج دارن و از ملحق شدن من بهشون استقبال می کنن؟ پس چه چیزی باعث شد که نظرشونو عوض کنن؟"
و باز صدای خودش را شنید که به آرامی می گفت: " راستش من ...چیزی برای گفتن به تو ندارم. اگه یادت باشه "رابط" من با اونا تنها از طریق تلفن باهام حرف می زد. اون روز که راجع به تو ازش پرسیدم، اون... سؤال منو نشنیده گرفت!" و بعد از مکثی ادامه داد:" اما من خیال ندارم به این آسونیا تسلیم بشم! تو باید آپارتمان کوچیکمون توی شیکاگو رو حفظ کنی و منتظر بمونی. من در هر کجای دنیا که باشم به زودی باهات تماس می گیرم...و خبر خوب رو به تو می رسونم!"
لیسا در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت زیر لب گفت: " باشه، من چند هفته ای ...این جا منتظرت می مونم. شماره تلفن رو که داری."
حالا از سرعت قطار کاسته شده بود. به نظر می آمد که دارد به ایستگاهی نزدیک می شود. به مردی که روبه رویش نشسته بود به دقت نگاه کرد. به نظر می رسید که او به خواب عمیقی فرو رفته است.
فکر کرد: " به زودی مأمورا دوباره میان بالا که مدارک ما رو چک کنن. باید قبل از این که بیان، ناصر رو بیدار کنم که... آمادگی داشته باشه!"
به آرامی دولا شد و سعی کرد بدون این که سایر مسافرین متوجه حرکت او بشوند، زانوی جوانی را که رو به رویش نشسته بود لمس کند. اما قبل از این که دستش به پای جوان برسد، او چشمانش را باز کرد و چشمکی زد و با صدای نسبتاٍ بلندی به انگلیسی گفت: "اون یه روستای کوچیکه، کریم." و بعد در حالی که به مرد مسنی که در کنار خودش نشسته بود نگاه می کرد ادامه داد: "فکر نمی کنم وقت کافی واسۀ پیاده شدن یا کار دیگه ای داشته باشیم، هان؟"
مرد مسن گفت: "به زودی به بلگراد می رسیم. اون وقت شماها می تونین پیاده بشین و تا دلتون خواست خوش بگذرونین!" و خندید.
پیرزنی که در کنار او نشسته بود با صدای بلند گفت: " شرم کن ، مرد! خجالت داره!"
مرد میانسالی که در کنار کریم نشسته بود با لهجۀ غلیظ آلمانی گفت: " همۀ... دخترای جوون... در یوگسلواکی...فاحشه هستن! در ظرف دو دقیقه... می تونین یکی رو تور بزنین!"
"ناصر" نیشخندی زد و در حالی که خیره به "کریم" نگاه می کرد گفت: " این کریم، دوست من، عاشق دخترای یوگسلاوه. اگه این خانم محترم که اینجا نشسته مخالفتی نداشته باشه...ما می تونیم بریم پایین و دوتا خشگلشو به تور بزنیم!" و غش غش خندید.
پیر زن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با صدای بلند گفت: " پسر بد! هم تو و هم مارشال تیتو باید خجالت بکشین!"
دخترکی که در گوشۀ کوپه نشسته بود به طرف پیرزن چرخید و به اعتراض گفت: " این که عادلانه نیست، خانوم! من بارها به یوگسلاوی رفتم. دخترای این جا خیلی فقیرن. نه محلی برای زندگی دارن و نه چیزی برای خوردن! واسۀ همین هم هست که ...دنبال مشتری می گردن. مقصر اصلی، مارشال تیتو ،رییس جمهوری اوناس!"
"کریم" در حالی که به " ناصر" نگاه می کرد با صدای بلند گفت:" البته ...دوست من داره شوخی می کنه، خانوم. اون خودش هیچوقت از این کارا نکرده. آخه اون... دوتا زن و پنجتا بچه داره. اگه همچین کاری بکنه...زناش پوست از سرش می کنن!"
پیرزن نگاهی به ناصر انداخت و با صدای بلند گفت: " واقعاً؟ در این صورت اون باید خیلی خیلی بیشتر از تیتو... خجالت بکشه!"
دختر جوان رو به پیرزن گفت: "اون داره شوخی می کنه، خانوم! سن اون جوون این قدرها نیست که بتونه اون همه زن و بچه داشته باشه! مگه این که از توی شیکم مادرش زاد و ولد رو شروع کرده باشه!"
پیرزن لبخندی زد، سری تکان داد و زیر لب گفت: " امیدوارم که ...حق با شما باشه. آخه این عربها اونقده...." حرفش را قطع کرد و در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود سرش را به این سو و آن سو تکان داد اما دیگر چیزی نگفت.
حالا قطار کاملاً متوقف شده بود. در بلند گو اعلام شد که مسافران می توانند برای این که هوای تازه ای بخورند و قدمی بزنند چند دقیقه ای از قطار پیاده شوند. دختر جوان فوراً از جایش بلند شد و بیرون رفت. ناصر و کریم هم به آرامی از آن جا خارج شدند و بعد از این که سری به توالت زدند چند دقیقه ای در راهرو قطار ایستادند و کمی بیرون را تماشا کردند و بعد به آرامی به سر جاهایشان باز گشتند. کمی بعد قطار سوت بلندی کشید و به آرامی به راه افتاد. آن وقت دختر جوان در حالی که نفس نفس می زد به داخل کوپه دوید، کمی وسط آن ایستاد و نفس نفس زد و بعد در حالی که با سر به مرد میانسال که حالا به فاصلۀ کمی از پنجره نشسته و به سمت بیرون گردن کشیده بود اشاره می کرد گفت:"شما ...اگه می خواین می تونین کنار پنجره بشینین."
مرد میان سال گفت: "نخیر! " و در حالی که بدنش را به جای قبلی خودش می کشید ادامه داد: "لازم نیست خانوم. فکرش رو هم نکنین!"
دختر جوان گفت: " برای من هیچ فرقی نمی کنه. به قدر کافی مناظر رو تماشا کرده ام. حالا ترجیح می دم که... یه چرتی بزنم."
مرد میانسال با خوشحالی گفت: " خب در این صورت!" سرش را چرخاند و لبخندی به کریم زد و بعد خودش را به سمت پنجره کشاند و در جوار آن نشست. دختر جوان هم در حالی که به آهستگی می خندید در محل قبلی مرد جای گرفت.
قطار حالا مرتباً سوت می کشید و دم به دم به سرعتش می افزود. کمی که گذشت، دختر در حالی که به صورت کریم نگاه می کرد پرسید: " شما دارین به...بلگراد می رین؟"
کریم در حالی که به طرف دختر می چرخید و سرش را تکان تکان می داد با لحنی خواب آلود گفت: "نه، نه!" و بعد از لحظاتی پرسید:" شما چی؟ به بلگراد می رین؟"
دختر با لبخندی دوستانه گفت: "نخیر! من بعضی اوقات به اینجا میام که از مادر بزرگ پیرم دیدار کنم." و بعد از مکثی اضافه کرد: "من یونانی هستم اما ...مادرم در اصل اهل ...بلگراده."
کریم گفت: "بله، متوجه شدم. کاش که من ...کمی وقت داشتم. در اون صورت... حتماً میامدم به آتن و از شما دیدار می کردم."
دخترک شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که سرش را تکان داد گفت: " آدم اگه دلش بخواد...همیشه می تونه برای خودش وقت دست و پا کنه. زندگی کوتاهتر از اینه که انسان به فکر مسایل بی اهمیتی مثه... وقت... باشه." و از ته دل خندید.
کمی هر دو ساکت بودند و آن وقت دخترک گفت: " اسم من تالیا ست و در آتن زندگی می کنم. اگه شما تصمیم بگیرین که کمی وقت برای خودتون دست و پا کنین، می تونم تمام شهر رو به شما نشون بدم."
مرد میان سال که حالا لبخند بر لب داشت به ناگهان گفت: " بیخود نبود که شما....از دخترای یوگسلاو دفاع می کردین! انگار که ...خودتون هم یکی از اونا ....هستین! نه!؟"
همۀ حاضرین خندیدند.
پیرمرد در حالی که سرش را تکان می داد و نیشخند می زد گفت: " من که ...از اول هم می دونستم! این خانوم، انگلیسی رو هم... با یه جور لهجۀ یوگسلاو حرف می زنه!" سری تکان داد و خندید و بعد اضافه کرد: "اگه بخوایم از انصاف نگذریم باید بگم که ....نیمی از دخترای آلمانی هم...فاحشه هستن. من از پایان جنگ جهانی به این طرف...چندین بار به اونجا سفر کردم. اینو با چشم خودم دیدم!" کمی ساکت ماند و سرش را تکان داد و بعد در حالی که به سوی مرد میانسال می چرخید گفت:" امیدوارم که شما این حرفا رو حمل بر توهین به خودتون نکنین، آقای....راستی اسمتون چی بود؟"
مرد میانسال زیر لب گفت: "هانس!" و لحظه ای بعد اضافه کرد: " هانس اشمیت!" و بعد از مکث دیگری ادامه داد: " و باید اضافه کنم که...کمی از چیزی که شما گفتین....ممکنه حقیقت داشته باشه."
پیرزن در حالی که به سمت پیرمرد می چرخید با عصبانیت گفت: " خجالت بکش ، فرانک، انقده به دخترای جوون...چرند و پرند و بد و بیراه نگو!"
کریم با صدای بلند گفت: " خب، آخه، آلمان هنوز بازسازی نشده. نصف خاکش هم که در اشغال دولت شورویه. دیگه چه انتظاری ازش می شه داشت؟"
ناصر در حالی که لبخند می زد گفت: " چیزی که ...مردم آلمان نیاز دارن ...یه انقلابه. انقلاب!"
تالیا نگاه هایی به ناصر و کریم انداخت و پرسید: " شما دوتا ...اهل کجا هستین؟ من توی راهروی قطار صداتونو شنیدم. به یه زبون دیگه حرف می زدین؟"
ناصر در حالی که به کریم که رویش را به سمت دیگر کرده بود خیره شده بود جواب داد: " ما اهل ...مصر... هستیم."
تالیا پرسید: " پس توی اطریش چیکار می کردین؟"
ناصر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " راستش ...ما در آمریکا درس می خونیم. دقیقتر بگم ، در کالیفرنیا. حالام داریم می ریم مصر که...از اقواممون دیدن کنیم."
تالیا پوزخندی زد و گفت: " تو جواب سؤال منو ندادی! پرسیدم که توی اطریش چیکار می کردین؟"
کریم که حالا به دخترک نگاه می کرد گفت: " ما توی اطریش نبودیم. ما در آلمان غربی بودیم. تصمیم گرفتیم که از اون جا با قطار و کشتی به مصر برگردیم که ...خرج سفرمون کمتر بشه."
هانس که حالا به کریم چشم دوخته بود پرسید: " شما کجای آلمان بودین؟ منظورم اینه که ....کدوم شهر؟"
کریم جواب داد: " در فرانکفورت بودیم. وقتی ناصر در اون جا به من ملحق شد...دیگه زیاد نموندیم. به محض این که پاسپورتها مونو گرفتیم، به راه افتادیم."
هانس در حالی که با چشمان تنگ شده به کریم نگاه می کرد با سوء ظن پرسید: " یعنی می خوای بگی که شماها ...تا اون زمان... پاسپورت نداشتین؟"
کریم و ناصر به ناگهان با هم خندیدند. آن وقت کریم توضیح داد: " منظورم اینه که ما پاسپورتهامونو اونجا... در سفارت مصر... تمدید کردیم!"
هانس در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "یعنی می خواین بگین که... شما به سفارتخونه مصر توی فرانکفورت رفتین ، هان؟"
فرانک در حالی که اخمهایش را در هم کرده بود و سرش را به این سو و آن سو می برد گفت: "شما اون قدیما، یعنی قبل از کودتای سرهنگ عبدالناصر، می تونستین از نیویورک به طور مستقیم به ...قاهره برین. اون سلطان فاروق بیچاره ...آدم خیلی خوبی بود!"
تالیا در حالی که به کریم نگاه می کرد پرسید: " شماها...کجای مصر زندگی می کنین؟"
کریم با تردید گفت :" خب، ما ...توی..." اما حرفش را ادامه نداد چون که حالا کسی مشغول کوبیدن روی در کوپه بود. لحظه ای بعد در باز شد و مرد یونیفورم پوشی به آرامی به درون آمد. نگاهی به مسافران انداخت و با صدای بلند گفت: "ما داریم ...به مرز نزدیک می شیم. لطفاً...پاسپورتهاتونو...حاضر کنین. ممنونم." بعد چیزهایی به زبان دیگری گفت، تعظیمی به حاضرین کرد و از در بیرون رفت.
چند لحظه بعد، از سرعت قطار به تدریج کاسته شد و طولی نکشید که از حرکت ایستاد. آن وقت مرد یونیفرم پوش دیگری در زد و به داخل آمد، نگاهی به اطراف انداخت، چیزهایی گفت و بعد سینه اش را صاف کرد و به زبان انگلیسی داد زد:" به یوگسلاوی ...خوش اومدین!" آن وقت عقب گردی کرد و به سرعت از در کوپه بیرون رفت.
لحظه ای بعد، فرانک در حالی که پاسپورتش را بیرون می آورد و روی زانویش می گذاشت زیر لب گفت:" اونا به زودی میان که مدارک ما رو چک کنن ها!"
و همه در سکوت سرگرم بیرون آوردن پاسپورت های خود شدند.
وقتی کار همه تمام شد، پیرزن با صدای بلند گفت: "فقط امیدوارم که این جوجه کمونیستا همۀ ما رو بازداشت نکنن!"
فرانک با اخم گفت: " نخیر، خانوم محترم! یوگسلاوی حالا یه محل متفاوته. اون مثه شوروی نیست. مارشال تیتو از این جور کارا نمی کنه!"
زن پوزخندی زد و رویش را برگرداند.
به زودی مرد یونیفرم پوش دیگری به داخل آمد و با صدای بلند فرمان داد: " لطفا پاسپورت ها تونو نشون بدین!" و چیزهای دیگری گفت که هیچ کس از آن سر در نیاورد. آن وقت چرخی به دور کوپه زد و پاسپورتهای همه را جمع کرد، با صدای بلند گفت: " دانکه شون!" و از کوپه بیرون رفت.
حالا به جز تالیا و فرانک همه عصبی به نظر می رسیدند. مدتی که عمری به نظرشان می آمد گذشت تا که آن مرد بازگشت و لحظاتی در سکوت کامل جلو در ایستاد. آن وقت نگاهی پر از سوءظن به اطراف انداخت و بعد پاسپورت های فرانک و تالیا را به آن ها داد. سپس مدتی به بقیۀ پاسپورت ور رفت تا این که پاسپورت های پیرزن و هانس را هم به آن ها برگرداند. قرنی به نظرشان گذشته بود که او به سمت ناصر چرخید و با صدای بلند گفت: " تو!" و پاسپورت او را هم به دستش داد. حالا فقط کریم مانده بود. مرد که اخم کرده بود کمی به چهرۀ کریم نگاه کرد و ناگهان با عصبانیت گفت: "تو...باید با من بیای!"
کریم که رنگش پریده بود با ناراحتی گفت: " اما ...چرا؟ پاسپورت من که....عیبی نداره؟"
مرد سری تکان داد و با صدایی بلند تر گفت: "چرا.....! پاسپورت تو ....تقلبیه!"
کریم با هیجان گفت : " نخیر...! تقلبی....نیست....که...!"
مرد چرخی به دور خود زد و با انگشت به کسانی که ظاهرا بیرون کوپه ایستاده بودند اشاره کرد. لحظه ای بعد دو مرد تفنگ به دوش به داخل آمدند، بازوهای کریم را گرفتند ، به آرامی او را از کوپه خارج کردند و در را بستند.
آن وقت تالیا با وحشت فریاد زد: "یا عیسی مسیح! من توی عمرم چنین چیزی ندیده بودم. یعنی اون واقعاً یه جاسوس بود!؟"
پیرزن با هیجان گفت: " خدای من! من مطمئنم که اون حرومزاده ها همین الان اون جوون بیچاره رو با یه رگبار مسلسل می کشن!"
فرانک در حالی که اخم کرده بود به سوی زن چرخید و با اوقات تلخی گفت:" اعصابتو کنترل کن عزیزم! ما که مشغول تماشای یه فیلم یا نمایشنامه جنگی نیستیم! ما توی قطاریم! اونا فقط می خواستن که یه چیزی رو ...چک کنن...." و ناگهان به سمت ناصر چرخید و گفت: " "تو! تو نمی خوای بری ببینی چه خبره؟ نمی خوای به دوستت...کمک کنی؟" چند لحظه ای در سکوت به ناصر خیره ماند و بعد با عصبانیت اضافه کرد: " مگه اون رفیق تو نیست؟ نمی خوای بری یه تلاشی برای نجاتش بکنی!؟"
هانس به آرامی گفت: " آخه این بیچاره ...چه کاری از دستش بر میاد؟ اون پسره احتمالاً یا جاسوس بوده و یا...یه جور جنایتکار! اگه اونا همین پایین ...جلوی قطار تیربارونش بکنن، من که اصلاٌ متعجب نمی شم!"
تالیا ناگهان با عصبانیت داد زد: " نخیر! اونا حق ندارن تیربارونش کنن! من میرم جلو کارشونو می گیرم. هرچی می خواد بشه ...بشه!" و از جایش بلند شد، به طرف در دوید، آن را باز کرد و بیرون رفت.
با خروج او، بقیه مسافرین هم یکی بعد از دیگری برخاستند و از کوپه بیرون رفتند.
حالا آن ها همراه با گروه دیگری که از سایر نقاط قطار به آن جا آمده بودند در راهرو های قطار جمع شده و به بیرون چشم دوخته بودند. در خارج قطار، چند ده متر دورتر از آن ها، سه سرباز مسلسل به دست و دو مأمور یونیفرم پوش قطار دیده می شدند که کریم را احاطه کرده و با خشم با او صحبت می کنند. تالیا بی اختیار به طرف در خروجی قطار دوید و پیاده شد اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که به ناگهان ایستاد.
صحنه ای که در مقابل چشمان تماشاچیان بود حالا یکباره تغییر شکل داده بود. آن ها حالا نگهبان های مسلح و مأمورین قطار را می دیدند که با فاصله ای از هم ایستاده و با دهان باز به کریم نگاه می کنند. و کریم در حالی که دست هایش را بر روی شکم گذاشته و مرتباً خم و راست می شد با صدای بلند می خندید. غش غش خندۀ او به زودی بر عده ای از تماشاچیان هم تأثیر گذاشت و آن ها یکی بعد از دیگری به خنده افتادند. آن وقت تالیا با قدم های محکم و مصمم به سوی نگهبان ها و مأمورین قطار رفت. اما قبل از این که به آن ها برسد متوقف شد. حالا همه کریم را می دیدند که در حالی که پاسپورتش را با دو انگشت بالا گرفته و تکان تکان می دهد و می خندد، به آرامی به سمت قطار می آید.
لحظاتی بعد، صدای سوت قطار شنیده شد و مسافرینی که از آن پیاده شده بودند با عجله سوار شدند و به صندلی های خود بازگشتند.
وقتی قطار به راه افتاد، فرانک که هنوز اخم کرده بود به سوی کریم چرخید و با سوء ظن پرسید: " بالاخره این جریان احمقانه چی بود؟ تو برای چی در موقع برگشتن اون طوری از خنده هق هق می زدی؟"
کریم به ناگهان به شدت به خنده افتاد. چند لحظه ای خندید و بعد گفت: "آخه اونا به من گفتن که عکس توی پاسپورتم عکس من نیست و عکس آدم دیگه ایه!"
و در مقابل چشمان بقیه که با گیجی لبخند می زدند چنان خندید که ناصر هم به خنده افتاد.
وقتی خنده ها فروکش کرد، پیر مرد نگاهی حاکی از تعجب به کریم و ناصر انداخت و در حالی که سرش را تکان تکان می داد پرسید:" واسۀ چی می خندین؟این اشتباه کجاش خنده دار بود؟"
ناصر در حالی که هنوز می خندید زیر لب گفت: " نه، زیاد خنده دار نبود. من از روی خوشحالی خندیدم."
به زودی از مرز یوگسلاوی گذشتند و وارد یونان شدند و کمی بعد به آخر خط سفرشان با قطار رسیدند. وقتی از ترن پیاده شده و از یکدیگر خداحافظی کردند، تالیا که همراه با خانواده اش در حال ترک کردن محل بود به ناگهان چرخی به دور خود زد و با سرعت به سوی کریم که همراه با ناصر به سوی دیگری می رفت دوید، و وقتی به او رسید با عجله گفت: " خواهش می کنم، قبل از این که بری، یه چیز رو به من بگی. به خدا و هرچی که دوست داری قسم می خورم که تا آخر عمرم راز تو رو فاش نکنم."
کریم با لبخندی محبت آمیز گفت: " خیله خب. باشه. هرچی دوست داری بپرس."
تالیا با هیجان گفت: " خیلی متشکرم.واقعاً ممنون! من فقط می خواستم دلیل تو رو برای اون خنده عجیب و غریبت توی یوگسلاوی بدونم. خنده تو به خاطر اون نبود که اونا اشتباه کرده و به خیالشون رسیده بود که اون عکس پاسپورت عکس واقعی تو نیست! درسته؟"
کریم سرش را تکان داد، خنده ای کرد و بعد گفت: " نه! درست نیست! خندۀ من دقیقاً به خاطر همون اشتباه اونا بود." بعد نگاهی به دو سو انداخت و توضیح داد: " آخه می دونی،عکس پاسپورت من نه تنها قلابی نبود و عکس خودم بود بلکه در واقع... اون عکس تنها چیزی توی پاسپورت من بود که قلابی نبود!" چند لحظه ای باز با صدای بلند خندید و آن وقت توضیح داد: "مثلا، من سی و دو سالم نیست، من ازدواج نکردم، من در قاهره متولد نشدم، من اصلاً اهل مصر نیستم، و شاید مهم تر از همه این که اسم من کریم نیست! اسم من بهروزه، و از ملاقات شما خیلی خیلی خوشوقتم!" او باز چند لحظه ای خندید و بعد ادامه داد:"حالا که من تمام سرگذشتم رو در یک دقیقه برات گفتم، چاره ای نداریم جز این که هر دو عقب گرد کنیم و هر کدوم به راه خودمون بریم. من فقط امیدوارم که روزی...در شرایط بهتری باز بتونیم همدیگه رو ببینیم."