با عجله از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. زن هنوز آن پایین بود اما داشت به آهستگی از زیر پنجرۀ او دور می شد. زیر لب گفت: " باید قبل از این که... منو پاک دیوونه کنه....، بکُشمش!"
صدای مردانه ای از پشت سرش به آرامی پرسید: " مگه اون بیچاره...چیکارت کرده؟"
چرخی به دور خود زد و با اخم گفت: "تو باز چطوری اومدی توی اتاق که ...من نفهمیدم؟"
مرد با صدای بلند خندید: "این... یکی از رازای زندگی منه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "من میام این جا که ... بهت کمک کنم. حتی اگه بخوای ... می تونم زن صاحبخونه رو واست بکشم!"
مرد اول در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت: " لازم نکرده!خودم قبل از این که اون منو بیرون کنه... می کشمش." و بعد از لحظه ای پرسید: " حالا کارت چیه...این دفه دیگه چی می خوای؟"
مرد در حالی که روی میز تحریری که در سمت دیگر اتاق بود می نشست لبخند زد: " اومدم که یه خورده آرومت کنم. می خوام تو رو ببرم... یه جای خوبی که بهت خوش بگذره!" و بعد از مکثی ادامه داد: " به لِیکتاهوُ و بعدش هم به رینو یا یه جایی مثه اون!"
مرد اول با تعجب گفت: " لِیکتاهوُ؟ مگه مغز خر خوردی؟ تو که می دونی من حتی پول اجاره خونه م رو هم ندارم! چطوری بیام رینو و.... قماربازی کنم؟"
مرد تازه وارد باز خندید: " می دونم از کجا! به همین خاطرم بود که اومدم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " فکر می کنم تحت شرایط فعلی ...عاقلانه ترین کار برای تو...همینه! ما باهم می ریم به یه کازینوی قشنگ... توی رینو یا یه جای دیگه، من یه خورده پول به تو قرض می دم، تو کلٌی می بری و بعد از این که پول منو پس دادی، شاد و خندون برمی گردیم . تو کرایه خونه و قرضای دیگه تو می پردازی و اون وقت دیگه نه لازمه خودتو بکشی و نه اون زن بدبخت رو! نقشۀ معرکه ایه، هان؟"
جوان زیر لب گفت:" انگار تو خیلی از اونی که من خیال می کردم خُل و چِل تری!چطور انقده مطمئنی که من می بَرَم؟"
مرد دوم گفت: " واسۀ این که تو آدم خوش شانسی هستی. واسۀ همینم ...حتماً برنده می شی!"
در حالی که از رختخوا ب بیرون می آمد زیر لب گفت: " نه باباجون! از این خبرام نیست." و به سمت کمد لباسش رفت.
لحظه ای بعد در اتوبوسی نشسته بودند و از میان جنگل انبوهی می گذشتند. و کمی بعد، وارد کازینوی مجللی شدند.
آن وقت باز صدای مرد در گوشش پیچید: " تو ...یه کم پول داری ... به من قرض بدی؟"
در حالی که می خندید گفت: " مگه تو...پنج دلار بیشتر به من قرض دادی! الان هم سه ساعته که توی این قمارخونه پلاسیم. پس از کجا ... پول بیارم که به تو بدم؟"
مرد شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "خب، تو همیشه...آدم خوش شانسی بودی. گفتم شاید یه خورده بُرده باشی!" و بعد در حالی که سرش را بالا و پایین می برد ادامه داد: "من تو رو به رینو آوردم که پول دربیاریم ...نه این که پولای خودم رو هم از دست بدم."
بعد با دست صورت عرق کرده اش را مالشی داد و زیر لب گفت: " حالا منم مثه تو... مُفلسِ مفلسم. همۀ پولی رو که پس انداز کرده بودم باختم. حتی اجاره خونۀ این ماهَمَم رفت! حالا دیگه ...مجبورم که بیام و با تو زندگی کنم...چه تو خوشت بیاد و چه نیاد!"
مرد اول با صدای بلند خندید: "فکر زیاد بدی هم نیست! حالا می تونیم دو تایی باهم اون زنیکه رو بکشیم!"
مرد سری تکان داد و زیر لب گفت:" زن بیچاره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"چه شانسی آوردیم ها... که بلیط های اتوبوس رو دو طرفه گرفتیم! وگرنه مجبور بودیم امشب رو توی خیابونای رینو بگذرونیم."
مرد اول باز خندید: "آره، حق با توست. ما امشب واقعاً روی شانسیم!"
وقتی سوار اتوبوس شدند و روی صندلی های نرم و راحت آن در کنار هم نشستند، مرد دوم گفت: " راستی هومن، تو هیچ وقت به من نگفتی که چه به سر اون دوست دخترت، سارا اومد؟ تا اون جا که یادمه اون یه پول قلمبه یه جایی داشت که هر وقت احتیاج پیدا می کرد می تونست از اون برداره."
مردی که هومن خوانده شده بود خندید: " آره، اگه بود خیلی خوب می شد ها، نیست، بابی؟ اون وقت می تونستیم یه وام گنده ازش بگیریم و کرایه خونه هامونو بدیم و... حال کنیم، هان؟" و هر دو خندیدند.
چند لحظه ساکت بودند و آن وقت هومن توضیح داد: " اون پول در واقع ...مال خود سالی نبود. پولی بود که عموش توی بانک براش گذاشته بود. اون مرد که توی جنگ کُره کشته شد،. وصیت کرده بود که پولاش رو بین دوتا دخترای برادرش...که همون سارا و خواهرش باشن، تقسیم کنن. فکر می کنم به هرکدوم از اونا ده هزار دلار یا یه همچه چیزی رسیده بود."
"بابی" پرسید:"خب سارا حالا کجا هست؟ چطور شد که من هیچ وقت ندیدمش؟"
هومن سرش را تکان داد: " اینو قبلاً بهت گفتَم! چون که اون...پیش از این که تو دوباره پیدات بشه به ژاپن رفته بود، و ...به دلایلی، برنگشت. "
بابی با لبخند گفت: "خیلی بد شد ها! یه پول قلمبه رو از دست دادیم. الان خیلی به دردمون می خورد. می تونستیم تا فردا صبح توی رینو بمونیم و هرچی دلمون خواست ببازیم." و هر دو با صدای بلند خندیدند.
وقتی اتوبوس چند کیلومتر از شهر خارج شده بود هومن سرش را تکان داد، چیزی را به سمت "بابی" گرفت و باخنده گفت:"بگیر بهرام جون! اینو سارا واسیه تو داده که دست خالی هم برنگشته باشی. همون پنج دلاریه که به من قرض داده بودی."
بهرام با گیجی چند لحظه به دست او نگاه کرد و بعد گفت: " چی!؟ یعنی...تو... در تمام این مدت...پول منو از جیبت در نیاوردی و بازی نکردی؟ پس چرا بِهِم پسش ندادی که اقلاًمن بازی کنم؟ می تونستم باهاش یه میلیون دلار برده باشم!"
هومن خندید: "آره! واسۀ همین هم بود که من اونو بهت ندادم. فکر کردم که اگه تو چند میلیون دلار ببری و میلیونر بشی...دیگه به من محل نمی ذاری. حتماُ می رفتی توی لیک تاهو، رینو، یا لاس وگاس یه خونۀ گنده واسۀ خودت می خریدی و همون جا می موندی!"
بهرام به قهقهه خندید و بعد گفت: " من که بهت گفتم تو آدم خوش شانسی هستی. آخه آدم از این خوش شانس تر می شه که سه ساعتِ آزگار توی یه کازینوی بزرگ بچرخه، پولم توی جیبش باشه اما حتی دست به یه اسلات ماشین کازینو نزنه، و همۀ پولش رو واسۀ خودش نیگر داره!؟" و بعد از خنده ای اضافه کرد: "معلوم نیست اون سارای خِنگ خدا واسۀ چی آدمی مثه تو رو ترک کرد و رفت!"
هومن سری تکان داد و گفت:" خب واسۀ این که ...اون... منو ترک نکرد... و رفت!" و بعد از خنده ای ادامه داد:"همۀ اینا رو قبلاً هم برات گفتم! اما یه بار دیگه هم می گم....اون فقط رفته بود که به خانواده ش، که توی ژاپن زندگی می کردن، یه سَری بزنه و برگرده. خیلی وقت بعد از رفتنش بود که برام نامه نوشت و گفت که تصمیم گرفته همون جا بمونه. اون احتمالاً از بحث و جدل هایی که ما در مورد مسایل سیاسی داشتیم جوش آورده بود. شایدم خیال می کرد که من دارم به یه کمونیست تبدیل می شم و ممکنه زندگی با من براش خطرناک باشه...یا یه همچین چیزی!"
بهرام چند لحظه ای به قهقهه خندید و بعد گفت: " واقعاً؟ اما چرا؟ مگه تو باهاش چیکار کرده بودی، جوون، که اون به این فکر افتاده بود؟"
هومن سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" کار چندونی نکرده بودم. فقط چند دفه سر مسایل سیاسی با هاش دعوا مرافعه و داد و فریاد کرده بودم، همین!" و بعد از خنده ای ادامه داد: "کل ماجرا با سخنرانی معروف رییس جمهوری آمریکا در مراسم آغاز به کارش شروع شد. تو حرفای اونو نشنیدی...چون که اون زمان، اون طرف دنیا، با اون خانوادۀ وحشتناکت زندگی می کردی."
بهرام گفت: " آره، نشنیدم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد : " توی خونه ما یه تلویزیون بود، اما من اجازه نداشتم هیچ کدوم از برنامه هاشو نیگا کنم. زن بابام فکر می کرد که من یه حیوون خونگی یا یه همچین چیزی هستم. دایماً از من کار می کشید اما اجازه نمی داد از هیچ کدوم از چیزایی که توی خونه بود استفاده کنم."
هومن گفت: " آره می دونم. تو قبلاً همه چیز رو با تمام جزئیاتش برام گفتی. یکی دیگه از دلایلی هم که ...سارا پیش من برنگشت صحبت در موردهمین چیزا بود." و بعد از مکثی ادامه داد:" اون دو ماهی رو که من و تو توی اون رستوران وحشتناک در فیشرمنز ورفِ سانفرانسیسکو کار می کردیم حتماً یادت هست!"
بهرام گفت: "آره، چطور ممکنه ...یادم رفته باشه؟"
هومن سری تکان داد و گفت: " یادته که ما چه وضعیت ترسناکی داشتیم. هشت ساعت در روز بدون وقفه مثه خر به این طرف و اون طرف می دویدیم و جون می کندیم! رئیسامونم تمام روز دنبالمون بودن و هرچی بد و بیراه بود نثارمون می کردن که تند تر کار کنیم . وقت غذا هم یه جور سوپ پر از استخون و آشغال گوشت بهمون می دان که بریم توی یه اتاقک تاریک و کثیف که پشت اون رستوران لوکسِ درجه یک بود بشینیم و به عنوان ناهار یا شام ...کوفت کنیم."
بهرام در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:" آره!... خوب یادمه!"
هومن سرش را فیلسوفانه تکان تکان داد و گفت: " اون وقت، آقای رییس جمهور، جان اف کندی، توی سخنرانیش گفت: نپرسین که کشورتون چه کاری می تونه برای شما بکنه. بپرسین که شما چه کاری می توانین برای کشورتون بکنین!"
بهرام زیر لب گفت: "آره، منم حرفای اونو شنیدم...البته خیلی مدت بعدش."
هومن در حالی که از پنجره اتوبوس به خارج نگاه می کرد ادامه داد:" وقتی حرف اونو شنیدم... از خودم پرسیدم...اگه حق با اون باشه ...منم باید بفهمم که...چه کاری می تونم برای میهنم انجام بدم. ... آیا می شه وضعیت رو همون طوری که هست بپذیرم؟ و اگه نه، برای تغییرش باید چیکار کنم؟"
هر دو کمی ساکت بودند و آن وقت هومن ادامه داد: " بعد از فکر کردن در مورد چیزایی که از دوستای چپیم، یعنی اَل و یوری، شنیده بودم، و مطالبی که در کتابای کلاس علوم اجتماعی دانشگاه خونده بودم، و سختی هایی که تو و خودم کشیده بودیم به این نتیجه رسیدم که باید کاری بیش از فقط درس خوندن و در جایی کار کردن انجام بدم تا نذارم توی کشورم هیچ کس اون طوری که به چشم خودم دیده بودم استثمار بشه."
بهرام سرش را تکان داد و گفت:" آره، می دونم. تو همۀِ این چیزا رو قبلاَ هم برای من گفته بودی! اما توضیح بده که این حرفا...چه ربطی به رابطۀ تو با سارا داشته؟ یعنی انقده از این چیزا توی گوش اون بیچاره خوندی که اون...کلافه شد و در رفت؟"
هومن کمی خندید و بعد گفت:" آره، فکر می کنم هر بار که من راجع به این چیزا باهاش حرف می زدم و در بارۀ کارایی که لازم بود انجام بدم براش می گفتم، امید اون در بارۀ این که بتونیم با هم زندگی مشترکی داشته باشیم یه خورده کمتر می شد... تا اونجا که احتمالاَ قبل از این که به ژاپن بره به کلی از زندگی مشترک با من مأیوس شده بود."
بهرام نگاهی به سمت او انداخت و لبخند زد:"خب این که خیلی طبیعیه! من هم اگه جای سارا بودم عطای تو رو به لقات می بخشیدم و در می رفتم! آخه آدمی که می خواد همۀ وقتش رو بیرون خونه صرف کمک به دیگرون بکنه به چه درد زندگی خانوادگی می خوره؟ مخصوصاً اگه این دیگرون چند هزار مایل هم اون طرف تر از خونۀ آدم باشن!"
و با صدای بلند خندید.
هومن لبخندی زد و سرش را تکان داد. بعد به آرامی به سمت تختخوابش رفت و روی لبۀ آن نشست. مردانی که در حیاط عقب خانه کار می کردند هنوز سرگرم بریدن کنده های بزرگ درخت و پرت کردن آن ها به این سو و آن سو بودند. در دل گفت :" باید همون روز اول جلوی کار این حرومزاده ها رو می گرفتم."
بهرام گفت: " نه! تو نمی تونستی این کار رو بکنی! اون زن مُجوًز انجام دادن این کارا رو گرفته. به علاوه، اون احتمالاً داره یه قسمتی از این کارا رو ...به خاطر تو می کنه!"
هومن با حیرت به او نگاه کرد: " به خاطر من!؟ واسۀ چی؟"
بهرام به آرامی توضیح داد:" چون که تو نه پولِ پرداختنِ اجاره خونه داری...و نه شغلی داری که باهاش بتونی بعدا اون پول رو فراهم کنی. به خاطر همین هم...اون زن بیچاره، که انگار کمی هم از تو خوشش میاد، داره سعی می کنه که یه کلبه چوبی در قسمت عقب حیاطش بسازه که تو بتونی بدون این که اجارۀ چندانی بدی ...توش زندگی کنی!"
هومن در حالی که دهان دره می کرد با لحنی خواب آلود گفت:"تو ...از کجا می دونی؟ حتماً حدس می زنی، هان؟"
بهرام گفت: "نه! می دونم! چون که... با گوشای خودم شنیدم که اون داشت این موضوع را به مردایی که اون پایین براش کار می کردن می گفت."
هومن با تعجب و ناباوری گفت: " یعنی تو با گوشای خودت شنیدی که اون...همچین چیزی بگه؟"
بهرام گفت: " خب، آره؟ چرا که نه؟"
هومن در حالی که به دقت به اطراف اتاق نگاه می کرد تا ببیند که صدای بهرام از کدام طرف می آید، گفت: "چون که..." اما حرفش را ادامه نداد چرا که هرچه تلاش می کرد نمی توانست اثری از بهرام در محلی بیابد. اتاق تاریک تر از آن بود که بشود همه جایش را به خوبی دید.
از روی تخت بلند شد و با دقت به جستجو پرداخت. ساندویچ نیم خوردۀ او هنوز روی میز تحریر بود، و در کنارش نامۀ سارا در جوار پاکتی که تمبری ژاپنی داشت دیده می شد. نامه را برداشت و یک بار دیگر خواند. فکر کرد: "باید دفۀ دَهم باشه. بهتر بود اونو می سوزوندم..." کمی چرخید و نگاهی به دور و برش انداخت. ورق های بازی که او برای سرگرم کردن خود از آن ها استفاده می کرد، در این جا و آن جا، کف اتاق پخش بودند، و چند بطری ویسکی کمی دور تر ، در گوشه ای افتاده بود.
زیر لب گفت : " انگار آخری... هنوز یه چیزایی... توش هست!"
با قدم هایی آهسته، محتاطانه به سوی آن رفت و دولا شد. سرگیجه اش حالا قدری کمتر شده بود. بطری را از زمین برداشت و با احتیاط به سوی تختش بازگشت. به آرامی در کنار رختخواب درهم ریخته اش روی تخت نشست، مشروب باقیمانده را با اشتیاق سر کشید و بعد، در حالی که به تاق اتاق نگاه می کرد و سرش را فیلسوفانه تکان می داد زیر لب گفت: "چه معرکه شد که ...اون روز...با بهرام به...لیکتاهو رفتم....حتماً خواست تو...یا هرچیزدیگه ای که...اون بالاها نشسته ... بوده. اگه بهرام اون روز منو به رینو نبرده بود و من...با اون پنج دلار...اون قده نبُرده بودم...چطوری می تونستم پول کرایه اتاقم و این بطریای نازنین رو بدم؟"
حالا با صدای بلند می خندید و سرش را تکان تکان می داد. بعد به گوشۀ تاریک اتاق نگاهی انداخت و آهسته گفت: " وقتی تو گفتی که من... آدم خوش شانسی هستم...زیادم اشتباه نمی کردی، بهرام!.... دلم می خواست که اون جا بودی و ...سکه هایی رو که مثه گلولۀ مسلسل از اسلات ماشین پایین می ریختند می دیدی! بعدشم می دیدی که با چه شوری اونا رو ...جمعشون کردم و به دفتر دادم و... به جاش اسکناس گرفتم. و اون وقت... دیگه بازی نکردم!" با صدای بلند خندید. " آدم خوش شانس به این می گن دیگه!"
همان طور که قهقهه می زد روی تخت دراز شد، و به سقف اتاق چشم دوخت. زیر لب گفت: "این بهرام دیوونه ...یه دفه... کجا غیبش زد؟... یواش یواش... داشتم به این که ...دایم اونو ببینم ...عادت می کردم. از وقتی که سارا رفته...اون تنها مونسم بوده."
نفس بلندی کشید، به تدریج بدنش را به سمت بالا لغزاند تا سرش بر روی بالش قرار گرفت. آن وقت چشمانش را بست و... لحظه ای بعد صدای خرخرش در اتاق پیچید.