بالاخره عمرِ خانۀ سه راه دزاشیب هم به پایان رسید. تازه چند روزی بیشتر از بازگشت خانواده از شمال نگذشته بود که مادر با چهره ای خندان به اتاق بابک و بهروز آمد و گفت: "بچه ها ... مژده! ما به زودی از این خرابشده می ریم!"
بابک و بهروز که هیچ کدام از اسباب کشی و "الاخون ولاخون" شدن موقتی خوششان نمی آمد چپ چپ نگاهی به مادر انداختند. کمی ساکت ماندند و بعد بابک گفت: " چی شده؟ باز پدر قرض بالا آورده...یا کسی برامون اجرائیه صادر کرده؟"
مادر خندید: " نه بابا. این دفه دیگه اجرائیه صادر کردن و این حرفا نیست. صابخونه می گه که می خواد این جا و مغازه های زیرشو بکوبه و در محلش یه ساختمون بزرگ و نو بسازه." سری تکان داد و اضافه کرد: " اما برای ما که بد نشد. عوضش مام ... یه خونۀ تر و تمیز که نزدیک به دکون بازاره پیدا کردیم که به مدرسه های شمام نزدیک تره."
بابک گفت: " کجا س؟ کنار دبیرستان نظام!؟"
مادر باز خندید: " نه عزیزم. کنار میدون تجریشه. از این به بعد تو هم هر وقت از تهرون برمی گردی یه سره میای خونه و دیگه لازم نیست این همه راه رو از میدون تجریش تا سه راه دزاشیب گَز کنی!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و به سر کار خودش که واکس زدن پوتین های نظامیش بود برگشت.
بهروز گفت: " محلش خیلی خوبه! اما اون جا که... بیشترش دکون و بازاره... فقط یه ساختمون مسکونی هست که .... اونم تازه ساختن و ..."
مادر حرف بهروز را قطع کرد: " آره عزیزم. دُرُست همون جاس! توی همون ساختمون نو ساز. خیلی ترو تمیزه. ما طبقۀ چهارمیم. واسۀ پدرت البته یه خورده سخته که اون همه پله رو بره بالا. اما..." و غش غش خندید. " اما شایدم بهتر! دیگه انقده راه نمیفته بره توی میدون تجریش و به دوستاش عرق و دل جیگر و قلوه بده و ما رو آس و پاس کنه!" و باز خندید.
بهروز گفت: " برای بابک که خیلی فرق نمی کنه چون بیشتر وقتا جای دیگه س . اما واسۀ من خیلی خوبه. "
مادر گفت: " آره عزیزم. همین امروز و فردا می ریم که یه نگاهی بهش بندازین. اون جا چند تا اتاق بزرگ داره که یکیش می شه سالون برای مهمونا، یکیش می شه اتاق صندوق خونه و محلِ کارِ من، یکیش اتاق خواب من و گلریز و بابات، یه اتاق کوچیک هم هست که می دیم به ....سکینه بگم. تازه... یه هال هم داره که می شه کلٌی وسایل توش گذاشت."
بابک همان طور که واکس می زد گفت:" پس ... خونۀ حال داریه، هان!؟"
بهروز که گوش هایش تیز شده بود در حالی که چپ چپ به مادر نگاه می کرد گفت: " این ...سکینه بگم...دیگه چه صیغه ایه!؟"
مادر غش غش خندید: "می دونستم که می پرسی! اون کُلفَت جدیدمونه که تازه از دهات اومده. خیلی جوونه. فقط یه کمی از بابک بزرگتره." لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد: "می دونین بچه ها، دولت داره حقوق افسرای ارتش رو زیاد می کنه. حقوق منم بیشتر شده. بنابر این وضع ما به زودی خوبِ خوب می شه. حالا دیگه هر چقدر هم که باباتون توی میدون تجریش به رفقای شکموش جیگر و دل و قلوه و عرق مَرَق بده... بازم انقده برای ما می مونه که توی یه خونۀ بهتر زندگی کنیم."
بابک سرش را بلند کرد و با غرور گفت: " منم به زودی افسر می شم و کلی واسَه تون پول میارم!"
مادر خندید و گفت: " درسته جناب سروان!" و در حالی که با دست به او سلام نظامی می داد گفت:" خبر...دار!" و بلند شد و ایستاد. بعد عقب گردی نظامی کرد و از اتاق بیرون رفت.
بابک چپ چپ به بهروز نگاه کرد و زیر لب گفت: " انگار مامان یه چیزیش می شه ها!" و سرش را تکان داد: " شاید هم مست کرده بود یا ...!"
بهروز حرف او را برید: " من که خیلی خوشحالم . این اولین باریه که ما می خوایم از یه جا به جای دیگه بریم ولی از روی بدبختی نیست! همیشه از یه خونۀ بد می رفتیم به یه خونۀ بد تر! اما انگار این دفه فرق داره..."
خانۀ سر خیابان دربند واقعاً هم با همۀ خانه های گذشتۀ آن ها فرق داشت چرا که برای اولین بار خانواده قرار بود به جایی که به آن "آپارتمان " می گفتند نقل مکان کند. تا آن زمان، چیزی که به ذهن آن ها و بسیاری از مردم خطور نمی کرد این بود که ممکن است روزی مجبور شوند در محلی که اطراف آن هیچ فضای آزادی وجود نداشت زندگی کنند. "آپارتمان" از نظر خیلی ها چیزی جز یک قفس نبود، قفسی که گرچه راه خروجی داشت اما برای آن ها که به زندگی در خانه های یک یا دو طبقۀ همراه با حیاط عادت داشتند مثل یک زندان به نظر می آمد. خوشبختانه قفسی که خانوادۀ بهروز به آن نقل مکان کردند در بخش رو به خیابانش یک ایوان سراسری داشت که افراد خانواده می توانستند در صورت نیاز به نفس کشیدنِ بیشتر به آن جا بروند. در سوی دیگر "آپارتمان" هم، یعنی در کنار اتاقی که آن را "سالون" نامیده بودند و محل پذیرائی از مهمان ها بود، بالکون کوچکی وجود داشت که در ان به سوی حیاط خانۀ مجاور باز می شد و مکان دیگری برای نفس تازه کردن بود.
آپارتمان آن ها به فاصله چند ده متر از میدان تجریش و در ابتدای خیابان دربند بود. در طبقه اول آن یک نانوایی بربری، یک مغازه لبنیاتی، یک قصابی و یک کتاب فروشی بود. حمامی که آن ها معمولاً به آن می رفتند هم به فاصله کمی از خانه جدید در خیابان دربند قرار داشت و این هم زندگی آن ها را آسان تر می کرد.
از آن جا که بابک به مدرسه نظام می رفت و در طول هفته غایب بود، بهروز برای اولین بار صاحب اتاقی تقریباً متعلق به خودش شده بود و این امر، حالا که آخرین روزهای یازدهمین سال تحصیلی اش را می گذراند و باید تمام وقت درس می خواند، برایش فرصتی ارزشمند به شمار می آمد.
"سکینه بگم" دختری نسبتاً زیبا بود که خانواده اش او را از ترس این که مالک ده ادعای مالکیتش را بکند با عجله از طریق آشنایان خانوادۀ مادر به "تهران" فرستاده بودند تا در آن جا کار بکند و از دست "ایادی" مالک در امان بماند. به این ترتیب دخترک در واقع به خانۀ آن ها پناهنده شده بود. در "آپارتمان" آن ها یک "انباری" به ابعاد دومتر در دو متر، بدون پنجره و چراغ ، هم وجود داشت که به "سکینه بگم" تعلق گرفت. آشپزخانه در کنار این انباری و "مبال" یا " مستراح" که به تازگی به آن " توالت" می گفتند ، رو به روی آن بود.
یکی از محاسن خانۀ جدید این بود که در میدان قدیم تجریش قرار داشت و از آن جا همه می توانستند با یک پیاده روی چند ده متری در کنار میدان سوار اتوموبیل های کرایه که به نقاط مختلف شمیران و حتی به "شهر" (تهران) می رفتند بشوند و به تقریباً هر نقطه ای که می خواستند، بروند.
حالا یواش یواش فصل امتحانات شروع می شد و "بچه ها" همه به دنبال نقاطی برای درس خواندن بدون سر و صدا بودند. بهروز هم از موقعیت جدید منتهای استفاده را کرد و بعد از تعطیل شدن موقتی دبیرستان، هر روز صبح به کنار میدان می رفت و از آن جا خود را با ماشین کرایه به مقابل دفتر کار "عزیز" که در نیاوران بود می رساند تا مانند سال گذشته با هم به بیابان های اطراف و کوچه پس کوچه های پایین مزارع بروند و در نقطۀ خلوت و بی سرو صدایی درس بخوانند.
در روزهای اول، تنها عزیز و بهروز به این مکان می رفتند اما به تدریج پای نصرت و بعد از آن ها عباس و بهرام هم به آن جا باز شد. به این ترتیب آن ها حالا جمعشان جور بود و در مواقعی که می خواستند خستگی در کنند می توانستند به دور هم جمع شوند و چای درست کنند و ساندویچ هایی را که به همراه آورده بودند بخورند و بگویند و بخندند.
در یکی از همین روزها، وقتی سفره ای را که عزیز با خود آورده بود روی علف ها پهن کرده و در اطرافش نشسته بودند از دور سر و کلۀ جواد که کمتر به آن حوالی می آمد پیدا شد.
بهرام گفت: " این بچه باز پیدامون کرد. خیلی مار از پونه خوشش میاد ...در سوراخش هم سبز می شه."
عباس گفت: " بچۀ بدی نیست فقط یه خورده..."
حالا جواد به نزدیکی آن ها رسیده بود و... عباس حرفش را قطع کرد.
عزیز رو به جواد گفت: " تو ... از کجا فهمیدی که ما این جاییم؟"
جواد خندید: " از غلاغه پرسیدم! یکی از همونا که دارن اون بالا پرواز می کنن!" و به گروهی کلاغ که از بالای سرشان می گذشتند اشاره کرد.
همه به آسمان نگاه کردند و بعد عزیز گفت: " منظورش از غلاغه البته بابای بیچارۀ منه. اون امروز توی دفتر معاملات املاکشه. دهنش هم که ماشالله لقٌه لقٌه! هر کی رو که از کنارش رد می شه می فرسته سراغ من!"
بهروز که هنوز به کلاغ ها نگاه می کرد گفت: "خوش به حالشون...! هر وقت که می خوان...به هر جا که دلشون خواست میان و به هرجا که دلشون خواست می رن!"
عزیز گفت: " چی خوش به حالشون بابا! مگه شهر هرته!؟ اگه هر کی هر وقت دلش خواست سرشو بندازه پایین و بیاد این جا که ما دیگه توی کدوم قبرستونی درس بخونیم!!؟"
عباس خندید: " جواد موادو نمی گه که بابا! غلاغ ملاغا رو می گه! اونام که دمشونو گذاشتن روی کولشونو دارن از اون طرف آسمون می رن!"
جواد در حالی که می خندید گفت: " اما انگاری اون غلاغه دهنش خیلی لقه! آدرس شما رو به خیلیای دیگه هم داده!" و به سمتی اشاره کرد.
بهرام سرش را تکان داد : "اون حسینه. یه نفر دیگه هم باهاش هست!"
جواد گفت: " اون بچه بهایی س! معلوم نیست اون حسین ناکس واسۀ چی با این پسره دوست شده؟ شاید فکر کرده ممکنه از پول و پلۀ بابا ش یه چیزی هم به اون بماسٌه. "
بهروز گفت: " آره، فریدونه! اما اونا زیادم پولدار نیستن! فقط یه باغ دارن و یه ماشین. از نظر فکری هم ... خوبن! مذهبشون بهشون می گه که نباید در سیاست دخالت کنن. اما اونا همه شون مصدقی بودن."
هنوز حرفش تمام نشده بود که حسین و پشت سرش فریدون از راه رسیدند و سلام کردند. فریدون گفت: "بابای آقا عزیز بهمون گفت که شما این جایین. گفتیم بیایم یه دیداری تازه کنیم و ببینیم از اوضاع و احوال خبر مبری چیزی دارین یا نه."
نصرت گفت: " من چند تا خبر دارم ... اما اگه مَبَر... می خواین...باید از جواد بگیرین!"
جواد گفت: " آره همۀ مبرا پیش منه!" بعد سری تکان داد و ادامه داد: " اول این که می گن یه عده ای می خوان...همۀ بهایی های پولدار رو بکشن و پولاشونو بزنن به جیب!"
حسین گفت:" غلط می کنن با تو!"
فریدون خندید: "حتماً شنیدین که توی اردبیل زلزله شده. خیلیا کشته شدن. حتماً این دفه آخوندا می گن که..."
جواد گفت: " از آخوندا بکش بیرون. اونا هرچی باشن...بالاخره مسلمونن! مثه تو نیستن که..."
حسین گفت : " این طوری نیگاش نکن! این خودش یه پا آخونده! می گی نه... چند تا سؤال قرآن شرعیات ازش بکن. از من و تو خیلی بهتر بلده!"
فریدون سری تکان داد ، لبخندی زد ، در کناری نشست ، نفس بلندی کشید و پرسید: " هنوز ناهار نخوردین؟"
نصرت گفت: " مگه شما ها خوردین؟ تازه ساعت دوازده و نیمه که!"
فریدون گفت: " من ناهارم رو با خودم آورده بودم. مامانم یه ساندویچ بزرگ برام درست کرده بود که نصفشو خودم خوردم ، نصفش هم دادم به ...حسین!"
حسین گفت: " دست ننه ت درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" و بعد از این که لقمه ای نان و پنیر در دهان گذاشت پرسید: "اخبار پریروز رو شنیدین؟"
جواد گفت: " چه خبری؟ زلزله توی یه جای دیگه؟"
عزیز سرش را تکان داد: " نه! فکر می کنم منظورش جریان دادشاهه؟"
جواد گفت: " داد شاه دیگه کیه؟ ما یه محمد رضا شاه داریم برای هفت پشتمون بسٌه . مگه یه مملکت چند تا شاه می خواد؟"
عزیز گفت: " این یارو که شاه نیست جوون! یاغیه! یعنی که...شورشیه و می خواد دولتو ساقط کنه. انگار که کارش هم خوب و حساب شده س! هر چی رژیم می ریسه اون پنبه می کنه. هر دفه بهش حمله کردن، جاخالی داده و به قول اون پسره کامبیز، یه آپارکات بهشون زده! همین پریروز دو تا آمریکائی رو کشت!...فکر می کنم چند تا ژاندارم رو هم از بین برده باشه. انگارهیچکی جلو دارش نیست! بعضیا می گن که ... این دفه دیگه کار رژیم ساخته س!"
نصرت گفت: " نه بابا قضیه به این سادگیام نیست! اون آمریکائیا که توی مملکت کودتا کردن به این آسونیا از سر ما دست برنمی دارن. اخیراً یه سازمان امنیت هم واسۀ شاه درست کردن عینهو مال خودشون! دارن همۀ مملکت رو می گردن که ببینن کی با اونا مخالفه تا بگیرن و بندازنش توی هلف دونی!"
بهروز با خنده گفت: " بابای من که می گه اونا سازمان امنیت رو واسۀ این درست کردن که جاده هَراز امن شه... تا ما بتونیم بریم شمال!"
جواد گفت:" خب معلومه! بابات درست می گه دیگه! اگه اون همه دادشاه مادشاه توی مملکت ولو باشه که هیچکی حتی نمی تونه بره جنوب! چه برسه به این که بخواد بره شمال!" و خندید.
عزیز گفت:" ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست!"
نصرت نگاهی به او انداخت، سری تکان داد، کتابش را برداشت، و به طرف محل درس خواندنش رفت. و بحث آن روز به پایان رسید.
اما مبحثِ دادشاه یاغی تمام نشد. تازه امتحانات دبیرستان به پایان رسیده بود که روزی عزیز با هیجان به خانۀ بهروز این ها آمد. بهروز در اتاقش نشسته بود و با مهره های شطرنج و کتابی که برای آموزش بهتر شطرنج خریده بود ور می رفت که صدای زنگ دررا شنید. گلریز که در ایوان بزرگ خانه مشغول تمرین رقص باله بود سرکی به پائین کشید و فریاد زد:"بهروز....! عزیزه! یکی رم با خودش آورده!"
بهروز با عجله از راه پلۀ خانه پایین رفت و در را باز کرد.
کسی که به همراه عزیز آمده بود حسین بود. چهرۀ هر دو از شادی برق می زد. وقتی وارد اتاق شدند و نشستند، بهروز با لبخند گفت: " خب ، چی شده؟ خوشحالی تون واسۀ چیه؟"
عزیز با صدای بلند خندید:" من فقط اومدم بهت بگم که ... اون چیزی که اون روز راجع به دادشاه گفتم، بیخودی نبود!"
حسین بادی به غبغب انداخت و گفت: " آره! راست می گه!"
بهروز با تعجب از یکی به دیگری نگاه کرد: "چی؟ چی رو راست می گه؟"
عزیزگفت: " یادته اون روزی که توی بیابونای پایینِ زمینِ ما درس می خوندیم من چی بهتون گفتم!؟"
بهروز با گیجی گفت: " خب، تو خیلی چیزا گفتی. مثلاً این که ممکنه بعد از گرفتن دیپلم با دختر دائیت عروسی کنی..."
حسین با بی حوصله گی گفت: " صحبت عروسی مروسی نیست که بابا!"
بهروز سرش را تکان داد:" خب، چی؟ پس چیه؟"
عزیز گفت: " اون روز من گفتم که دادشاه ممکنه کارش خیلی بالا بگیره!"
بهروز با تعجب سرش را تکان داد: " آره، یادمه. خب ، مگه اون ...چی کار کرده؟"
عزیز گفت: " حرفی که من اون روز زدم ...یه دلیلی داشت!" کمی ساکت ماند و به صورت بهروز نگاهی انداخت و ادامه داد: " راستش من فکر می کنم که... اون آدم اسم واقعیش داد شاه نیست. اسم مستعارشو داد شاه گذاشته که اعلام کنه اون می خواد دادِ مردم رو از شاه بگیره. یا... یه همچین چیزی!"
بهروز سرش را تکان دالد : " خب، چمی دونم. شاید..."
حسین که ظاهراً حوصلۀ صبر کردن بیش از این را نداشت با عجله گفت: " خب، عزیز می گه این یارو ... دادشاه... همون خسرو روزبهه... که داره نیرو آماده می کنه تا... شاه و دارو دسته شو از کشور بندازه بیرون و دکتر مصدق یا یکی از رهبرای حزب توده رو....شاه کنه!"
عزیز با عجله گفت: " نه بابا! من کی گفتم اون می خواد یکی دیگه رو شاه کنه!؟ اون می خواد...."
بهروز سرش را تکان داد:" جمهوری دمکراتیک! ... هان؟"
عزیز گفت: " خب...آره!"
بهروز سرش را تکان داد: " خب ...حالا مگه چی شده که.... فکر می کنی نظرت درسته؟"
عزیز فاتحانه گفت: " اون همین دیروز یه حملۀ دیگه کرده و یه هواپیما رو که انداخته هیچ ....فرمانده ژاندارمری رو که یه سرتیپ بوده با تمام افرادش کشته... خودش هم صحیح و سالم برگشته به پایگاهش!"
بهروز نا باورانه نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد: " چمی دونم والله..."
عزیز گفت: " نه! حتماً بدون! این خط و این نشون! بعداً می بینی! فقط یادت باشه که من کِی به شماها گفتم!"
بهروز زیر لب گفت: "خب باشه، یادم می مونه."
اما حوادث روزهای بعد چنان خبرساز شدند که همه چیز از یاد آن ها رفت. زلزلۀ بزرگی تهران و حومه، و شهرهای اطراف را تکان داد و همه را تا مدتی از فکر سیاست و مبارزات سیاسی بیرون آورد. آپارتمان بهروز این ها که در ساختمانی نو ساز و محکم قرار گرفته بود هیچ خسارتی ندید اما خانه های بسیاری از همکلاسی های او ویران شد و مدت ها گرفتار شدند.
چند روز بعد از زلزله، نصرت و عزیر و عباس که برای کمک به زلزله زده ها به اطراف شهر رفته بودند در راه بازگشت، به منزل بهروز این ها آمدند. چهرۀ نصرت از همه گرفته تر و درد الود تر بود.
بهروزگفت:" امروز به کجا ها رفتین؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " خیلی... وضع اونا...دردناک بود؟"
عباس گفت: "آره بیچاره ها! حال و روز وحشتناکی دارن. البته دولت و شیر خورشید سرخ مشغول یاری رسوندن به اونان. کمک های مردمی هم خیلی زیاده..."
بهروز گفت: "پس چطور امروز انقده ناراحتین؟ حالا که چند روز از زلزله گذشته ...وضع اونا حتماً یه خورده بهتر شده..."
نصرت گفت: "اما اصل قضیه..." و چون صدای در را شنید حرفش را قطع کرد. بابک که به دستشویی رفته بود وارد اتاق شد و به طرف آن ها دست تکان داد: " سلام بچه ها. خوش اومدین! خیلی وقته ندیدمتون!"
نصرت گفت: " شما چطورین جناب سروان؟"
بابک با غرور سرش را تکان داد: " بد نیستیم!" و بعد پرسید: " اوضاع بقیۀ مملکت خوبه؟ حال و احوال حزب مزبتون چطوره؟"
نصرت و عزیز نگاهی به یکدیگر انداختند و لبخند زدند.
بابک با خنده گفت: " خیال انقلاب یا کودتا و این چیزا که ندارین! هان!؟"
بهروز گفت: " اتفاقاً قراره که یکی از همین روزا انقلاب کنیم و یه جمهوری دمکراتیک در سرتاسر کوه های دربند تشکیل بدیم!" و خندید. بقیه هم خندیدند.
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد نصرت گفت: " خب ما دیگه بهتره زحمتو کم کنیم!"
بابک گفت:"واسۀ چی به این زودی؟"
عزیز گفت: " راستش ما اومده بودیم که ... با بهروزجون بریم کوه. اما حالا که شما تازه از راه رسیدین و زیاد بهروز جونو ندیدین... می ریم پی کارمون. اینشاللا یه روز دیگه!"
بابک نگاهی به بهروز و بعد به نصرت که چهرۀ گرفته ای داشت انداخت و سرش را تکان داد: " نه! این جوری خوب نیست. شما برنامه تونو اجرا کنین. منم... باهاتون میام. بریم کوه. من خیلی وقته که اون بالاها نرفتم. دلم برای کوها تنگ شده!" و با لبخند به آن ها نگاه کرد.
نیم ساعت بعد آن ها چوب های بلندی در دست داشتند واز یکی از کوه های اطراف دربند بالا می رفتند. وقتی به نقطۀ بسیار مرتفعی رسیدند عباس به جلوی صف رفت و ایستاد:"یه دقیقه صبرکنین! دور هم وایستین یا بشینین.من یه دوربین کوچیک آوردم. می خوام یه عکس دسته جمعی بگیرم."
بچه ها نگاهی به یکدیگر انداختند و بعد بهروز و نصرت روی تخته سنگی نشستند. عزیز و بابک هم پشت سر آن ها ایستادند و عباس عکسش را گرفت. اما وقتی خواستند به راه بیفتند بابک که غرق تماشای مناظر پایین کوه شده بود روی قطعه سنگ بزرگی رفت و نشست.
عباس که دوربینش را به طرف او چرخانده بود سری تکان داد: "چه حیف شد می خواستم عکسشو با اون منظرۀ قشنگ بگیرم اما انگار این آخرین قسمت فیلم دوربین بوده!"
نصرت لبخند زد: " بهتر تو! عوضش اگه یه روزی اداره ساواک خواست ما رو بگیره فقط یه دونه عکس دستش میفته که اونم ... تو توش نیستی!" و خندید.
آن وقت یکی یکی در کنار بابک نشستند. نصرت گفت: "منظره ش انقده قشنگه که آدم دلش می خواد توی هوا بپره و از این قله به اون قله پرواز کنه!"
بابک نگاهی به او انداخت و خندید: " انگار تو هم یه رَگِت به بهروز رفته ها! اون از وقتی کلاس پنجم ابتدایی بود هَمَش دلش می خواست بپره توی هوا و پرواز کنه. یه حولۀ حموم روی سرش می کشید و می رفت لب پنجره و سعی می کرد مثه اون آدم فضاییِ توی فیلما...که بهش شِزِم می گفتن بپره توی هوا و پرواز کنه....یه روز هم هیچی نمونده بود که..." نگاهی به بهروز انداخت و خندید. بچه های دیگر هم که داستان را قبلاً شنیده بودند لبخند زدند.
نصرت گفت:" آره، خیلی حیف شد! اگه اون حوله حموم رو با خودتون آورده بودین الان همه مون می تونستیم به پاهای بهروز آویزون شیم و یه گشت حسابی دور این قلٌه ها بزنیم!"
عباس گفت: " واسۀ چی مزاحم بهروز شیم....؟ خب خودمونم حوله های حموممون رو میاوردیم و دسته جمعی به دنبالش تنوره می کشیدیم!"
همه خندیدند و بعد مشغول خوردن ساندویچ هایی که مادر برایشان درست کرده بود شدند.
کمی که گذشت بابک همان طور که ساندویچش را گاز می زد و می جوید گفت:" خب بچه ها بگین ببینم... تازه چه خبر؟ من خیلی وقته که سرگرم کار نظامیم و از هیچ جا خبرندارم. فقط می دونم که زلزله اومده. همین!"
چند لحظه همه ساکت بودند و بعد بهروز گفت: " یه خبری بچه ها داشتن که می خواستن به من بگن. اما وقتی تو اومدی... فراموش شد." و به نصرت نگاه کرد. مدتی همه به نصرت چشم دوختند ولی او چیزی نگفت. بالاخره عزیز حوصله اش سر رفت: "اون...خبرِ زیاد خوبی نبود، بابا! بهتره حرفشو نزنیم..." اما وقتی انتظار همه را که حالا به او چشم دوخته بودند دید زیر لبی گفت: "ممکنه شما هام شنیده باشین...خبر اینه که.... آقای دادشاه رو گرفتن!"
بابک با تعجب و خوشحالی گفت: " راستی!؟ پس چرا من نشنیدم؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"خب این که خبر بدی نیست! ما خیلی وقته که دنبال اون گوساله بودیم. پدرسوخته نصف مردم مملکت رو کشته! همین چند وقت پیش بود که یکی از تیمسارای ژاندارمری رو سر به نیست کرد!"
نصرت چپ چپ نگاهی به عزیز و بعد به بابک انداخت و سرش را تکان داد: " این عزیز خان... هنوز دست از اون نظریۀ قلٌابی خودش برنداشته!"
کمی به کوه های اطراف نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد:" متأسفانه شخصی که اونا گرفتن... دادشاه یاغی نبوده...خسرو روزبه بوده! از رهبرای بزرگ حزب توده!"
چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: " دیروز.... محل اختفای خسرو روزبه رو توی تهرون پیدا کردن. اون از خودش حسابی دفاع کرده و تا وقتی که تیر خورده و از پا افتاده باهاشون جنگیده. اما بعدش دستگیر شده...."
عزیز گفت: " حیف! اون قرار بود که ... دادِ ما رو از شاه بگیره! بیخودی نبود که اسم خودش رو گذاشته بود..." اما وقتی نگاه چپ چپ نصرت را دید ساکت شد.
کمی همه در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد بابک گفت:" آره حیف شد! من از افکارش بدم میومد. اما همه می گن که اون... افسر فوق العاده ای بوده. توی دانشگاه نظامی هم درس می داده... حیف که آخرش توده ای و کله پوک شد!"
بهروز چپ چپ نگاهی به بابک انداخت: "اون... استاد شطرنج هم هست. من کتابشو دارم.اون یه نابغه س!" نگاهی به بابک انداخت و بعد رو به بقیه پرسید:" حالا... چه باید کرد؟"
همه یکی یکی شانه هایشان را بالا انداختند و بعد نصرت گفت: " اگه روزبه ... نتونه مثه همیشه از دستشون فرار کنه...کار مملکت زاره! اون تنها امید ما بود!"
بابک سرش را تکان داد:" اگه در بره که... بابای همه مون در میاد! دیگه چه جوری بگیرنش؟ یه عمر طول می کشه...!"
عباس گفت: " بابک راس می گه! بذارین توی زندون بمونه. عوضش ما می تونیم انجمن هدایتمون رو بزرگتر کنیم، تعداد زیادی عضو بگیریم و شاید یه روزی ...به کمک همونا مردم رو هدایت کنیم!"
بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت: " هفتاد سال سیاه می خوام نکنین...!"
و بعد از مکثی اضافه کرد: "همون یه صادق هدایت که داشتیم واسۀ هفت پشتمون کافی بود! توی اون بوف کورش یه چیزایی نوشته که اگه آدم ده صفحه شو بخونه مخش از ملاجش می زنه بیرون!" و خندید. و بقیه هم زدند زیر خنده.
وقتی خنده ها تمام شد عزیز رو به عباس گفت: " آره بابا، چه انجمن هدایتی! اون بهرام که می خواد تا دیپلمشو گرفت جست بزنه بره آمریکا! تو هم که هیچ وقت اهل سیاست و این حرفا نبودی. آخه این بهروز بیچاره چه گناهی کرده که باید دست تنها اون همه آدم کلٌه پوک رو هدایت کنه!؟" و به بقیه نگاه کرد. اما ظاهراهیچ کس از شوخی او خوشش نیامده بود . یکی یکی از جایشان بلند شدند و به گشت و گذار در میان کوه های اطراف پرداختند.
یک ماه بیشتر از آن روز نگذشته بود که خبر درگیری شدید ژاندارم ها با "داد شاه یاغی" تیتر اصلی روزنامه ها شد. حالا به همه ثابت شده بود که دادشاه و خسرو
روز به یک نفر نبوده اند! طولی نکشید که خبرهای دیگری مثل به نفت رسیدن چاه جدیدی
در حوالی قم و ازدواج شهناز پهلوی دختر شاه با اردشیر زاهدی توجه همه را به خود معطوف کردند وبه این ترتیب تابستان به انتها رسید.
سال تحصیلی جدید برای تمام بچه ها سالی بسیار پرکاربود چرا که همه علاوه بر خواندن درس های آن سال، می باید خود را برای آزمون کنکوردانشگاه هم آماده می کردند و دیگر کمتر کسی وقت این را داشت که به فکر رویدادهای سیاسی بیفتد. مهمترین اتفاقاتی که در ماه های پائیز آن سال توجه بچه ها را به خود جلب کردند افتتاح زورخانۀ شعبان جعفری به وسیلۀ شاه، باز شدن کارخانه شیر پاستوریزه در تهران، و وقوع چند زلزله در غرب کشور بود . اخبار زمستان هم با درگیری نهایی دولت با دادشاه یاغی در بلوچستان و کشته شدن دادشاه آغاز و با اعلام جدائی محمدرضا شاه از ملکه ثریا به پایان رسید . و در تمام این ماه ها بهروز و بقیه بچه ها تنها در فکر " کنکور" بودند.
تعطیلات عید و ماه های بهار سال بعد (1337) هم با "درس خواندن" سپری شد و تنها خبرهایی که توجه بچه ها را به خود معطوف کرد افتتاح راه آهن تهران – تبریز، عقد قرار داد استخراج نفت بین ایران و امریکا و بالاخره، اعدام خسرو روزبه بود که به امید بسیاری از اطرافیان بهروز که هنوز در رؤیای آینده ای بهتر به کمک روزبه و روزبه هایی دیگر بودند پایان داد.
از این پس، تنها چیزی که برای بهروز و دوستانش باقی مانده بود امید به آینده ای بود که راه رسیدن به آن از "کنکور" می گذشت. رقابت برای موفقیت در آزمون ورودی به تنها دانشگاه موجود در تهران و به دست آوردن مدارک دکتری، مهندسی، یا وکالت دادگستری چنان بین دانش آموزان سال آخر دبیرستان شدت داشت که بسیاری از آن ها برای پیشی گرفتن از دیگران تا پای جان تلاش می کردند.
حالا دیگر رفتن به بیابان های نیاوران برای درس خواندن چندان مفید فایده نبود چرا که وقتی که صرف رفت و برگشت به آن جا می شد می توانست آن ها را ساعت ها از سایر مشتاقان ورود به دانشگاه عقب بیندازد. بنا بر این "پاتق" آن ها پیاده رو کنارخیابان پهلوی بود که از شمیران به "شهر" می رفت و آن ها هر روز در این مسیر فرسنگ ها راه می رفتند و با فرارسیدن تاریکی به خانه باز می گشتند...
دریکی از همین روزها که بهروز در حال درس خواندن از میدان تجریش به سوی تهران قدم زده و خسته و گرسنه به نزدیکی کافه آبشار رسیده بود با دیدن اتوبوسی که داشت در ایستگاه توقف می کرد به ناگهان تصمیم گرفت که به جای ادامۀ درس خواندن سوار آن اتوبوس شود و به خانه بازگردد، و همین کار را هم کرد. اما وقتی به خانه رسید بر خلاف همیشه، نه مادر با چای و شیرینی به پیشوازش آمد و نه اثری از آوای موسیقی و سر و صدای حرف زدن افراد از جایی شنیده می شد. بر خلاف همیشه سکوت سنگینی سر تاسر خانه را فرا گرفته بود.
بهروز ابتدا سری به اتاق خودش زد، کتاب ها و سایر وسایلش را سر جاهایشان گذاشت، لباس هایش را بیرون آورد و پیژامه ای پوشید وبعد به اتاق "مادر این ها" رفت. در آن جا هم اثری از هیچکس نبود.خانه همچنان در سکوت کامل فرو رفته بود. پیدا بود که به دلایل نامعلومی همۀ ساکنین خانه آن جا را ترک کرده اند. بی خیال به طرف "توالت" رفت. اما هنوز درِ آن را باز نکرده بود که صدای نفس نفس زدن کسی را از پشت سرش شنید. ایستاد، نگاهی به اطراف انداخت و به دقت گوش داد. اثری از هیچ موجود زنده ای در هیچ کجا نبود اما صدای نفس نفس زدن فرد یا افرادی با شدت تمام از داخل اتاق رو به رو شنیده می شد. به آرامی به داخل توالت رفت و در آن را محکم به هم کوبید.
وقتی از دستشویی بیرون آمد وضع خانه کاملاٌ عوض شده بود. حالا صداهای بلندی از سمت اتاق سالون به گوش می رسید و کسی هم در آشپزخانه با سر و صدا مشغول کار بود. به داخل آشپزخانه سرکی کشید. سکینه بگم که سرگرم ظرف شستن بود با دیدن او سلامی کرد و تند تند گفت: "خانوم رفتن شهر! گلریز خانوم رو هم با خودشون بردن.گفتن... باید یه سری به خانوم بزرگ بزنن. اگه شما گرسنه هستین ... من ناهارتون رو بیارم...."
بهروز با وجود این که دلش از گرسنگی ضعف می رفت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "نه! بعداً" و به طرف اتاق خودش به راه افتاد.
حالا درِ اتاق سالون چهارتاق باز بود. بهروز سَرَکی به داخل آن کشید. از وسط در نیمه باز بالکون صداهای نسبتاً بلندی به گوش می رسید. انگار کسی سرگرم نوحه خواندن بود. به یادش آمد که دوران عزاداری ماه محرم است. هوا داشت تاریک می شد و چراغ "گردسوز"ی که در وسط اتاق سالون روشن بود سایه هایی بر روی در و دیوار می انداخت. فکر کرد به اتاق خودشان برود و چراغ نفتی آن را روشن کند که به یادش آمد چند وقت است برق خانه را وصل کرده اند. پس...به چه دلیل در اتاق سالون به جای چراغ گردسوز چراغ برق را روشن نکرده بودند؟
روی پنجۀ پا به داخل اتاق رفت و بی سرو صدا به بالکون نزدیک شد. حالا صدای آخوندی که در حیاط خانه همسایه مشغول روضه خانی بود به وضوح به گوشش می خورد.. جلوتر رفت و از لای در نگاهی به داخل بالکون انداخت. یک سینی حاوی نان و پنیر و سبزی و کاسه ای ماست و خیار در آن جا دیده می شد. در جوار سینی پاهای کسی که دو زانو نشسته بود به چشم می خورد و... صدای گریه می آمد.
بهروز با نوک پا کمی نزدیکتر رفت. حالا پدر را می دید که در کنار بالکون نشسته بود، سرش را همراه با آوای نوحه خانی که از حیاط خانۀ همسایه شنیده می شد تکان می داد، و به آرامی اشک می ریخت. در دست راستش گیلاس کوچک عرق خوریش دیده می شد. همان طور که سرش را تکان تکان می داد و اشک می ریخت...گیلاس عرق را به طرف دهانش برد و سرکشید.
بهروز بدون سر و صدا از راهی که آمده بود بازگشت و به اتاق خودش رفت. لحظاتی در تاریکی روی تختش نشست و بعد از در دیگر اتاق به ایوان رفت، نظری به خیابان مجاور انداخت و نفس عمیقی کشید.
خیابان نسبتاً تاریک بود. نور چراغ های برقی که به تازگی در مسیر آن و در میدان تجریش نصب کرده بودند آن قدر نبود که فضای زیادی را روشن کند. خانه های سوی دیگر خیابان هم همگی در تاریکی غرق بودند. کسی در گوشش گفت:" این دنیا دیگه ارزش زندگی کردن نداره!" از روی دیوارۀ ایوان به طرف خیابان خم شد. حس کرد اصلاً بدش نمیاید که کسی پاهایش را از عقب بالا بکشد و او را در فضا رها کند.آن وقت می توانست همان طور که همیشه آرزو داشت دست هایش را از هم بگشاید و مثل "زورو" و موجودات فضایی دیگر...به پرواز درآید و به هر کجا که دلش خواست برود.
دو چراغ در ساختمان رو به رو روشن شدند. چقدر خوب می شد اگر در پشت پنجرۀ یکی از آن ها دوستی قدیمی نشسته بود و برایش دست تکان می داد. مثلاً مریم ... یا هر کدام از کسان دیگری که سال های سال ندیده بود. اگر می توانست پرواز کند... پیدا کردن آن ها دیگر مشکل نبود....
کمی بیشتر به طرف پایین خم شد. احساس می کرد که به زودی برای یک بار هم که شده پرواز را تجربه خواهد کرد ....نفس بلندی کشید و خیز برداشت و بعد...صدای فریاد کسی از پشت سرش بلند شد: " تو اون جایی بهروز!؟" صدای مادر بود.
"توی تاریکی چیکار می کنی؟" صدای گلریز بود.
وقتی به اتاق برگشت مادر و گلریز با چشم هایی که از خوشحالی برق می زد به او نگاه می کردند. قبل از این که مادر چیزی بگوید گلریز با عجله گفت: " زودی بیا بهروز، مامان چند تا خبر خوب دارن...که می خوان به تو بگن!"
مادر خنده ای کرد و گفت: " آره! راست می گه. بذار لباسامو عوض کنم."
چرخی زد و از اتاق بیرون رفت.
بهروز که حالا به شدت کنجکاو شده بود، از گلریز پرسید:" مگه اون خبرایی که مامان دارن...تو نداری؟"
گلریز سرش را تکان داد: " نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " یعنی که ...آره! اما قرار شد که ...اونا رو ... مامان خودشون به تو بگن، چون... من درست بلد نیستم بگم."
بهروز لبخند زد و در حالی که روی تختش می نشست گفت: " عیبی نداره فقط یکیشو... همون طور که بلدی بگو..."
گلریز به پشت سرش نگاهی انداخت و بعد گفت:" یخچال! می خوایم یه یخچال بخریم!"
بهروز غش غش خندید: " مگه می شه دختر!؟ توی تموم شمرون فقط سه تا یخچال هست. تازه، یه یخچال... به اندازه ده برابر این خونه س! می خوایم باهاش چیکار کنیم!؟"
گلریز با تردید گفت:"خب یخچال راس راسکی که نیست... این مثه یه جعبه گنده س که...با برق کار می کنه!"
بهروز نگاهی طولانی به او انداخت و بعد گفت: " شاید...فریجیدر رو می گی، هان؟" و بعد سرش را تکان داد:" اونو که ما ... پول نداریم بخریم. باید ماشین پدر رو بفروشیم تا بتونیم یکی از اونا بگیریم . تازه..."
گلریز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " خب می فروشیم! یخچال که از اون ماشین بو گندو بهتره! اون وقت دیگه شمال هم نمی ریم و همۀ جونمون خیس نمی شه!"
بهروز سرش را تکان داد: " پس حتماً به تحریک تو بوده که تصمیم گرفتن یخچال بخرن! می خواستی شٌر اون ماشینو کم کنی که دیگه نتونیم به شمال بریم و... پاهای تو خیس نشه!" و خندید.
لحظه ای بعد مادر صدایشان زد و صحبت آن ها ناتمام ماند.
مادر لباس های خانه اش را پوشیده و روی تختش نشسته بود. وقتی وارد شدند به آن ها اشاره کرد که در کنارش روی تخت بنشیند و بعد به آرامی گفت:"من چند تا خبر خوب برات دارم بهروز . اول این که..."
بهروز حرفش را برید: " می خواین ماشین پدر رو بفروشین و جاش یه فریجیدر بخرین، هان؟"
مادر چپ چپ نگاهی به گلریز که حالا داشت به سقف اتاق نگاه می کرد انداخت و با صدای بلند خندید: " معلومه که ... فضول باشی... یه چیزایی...بهت گفته!" بعد دستی به سر گلریز کشید و گفت:" آره ... اولیش اینه که می خوایم یه یخچال فریجیدر بخریم. اما نه با پول ماشین بابات! اونو بهمون ... قسطی می دن. مثه خیلی چیزای دیگه. فقط ... یه نفر باید ضامنمون بشه که... اونم هست! مامان جم! همین فردا یا پس فردا می ریم و یخچال رو تحویل می گیریم. اون وقت دیگه لازم نیست که هر وقت تو و بابک می خواین بستنی درست کنین سه ساعت بشینین و دسته دستگاه بستنی زنی رو بچرخونین! موادشو می ذارین توی قسمت فریزر یخچال و خودش واسه تون بستنی می شه!"
گلریز که با خوشحالی به بهروز نگاه می کرد با عجله گفت: "حالا دومی!"
مادر خندید. "آره. حالا دومی! قراره یکی از همین روزا... با بابات بریم توی فروشگاه اون حاجیه...دوست بابات و ازش ...یه تلویزیون بخریم!"
بهروز که از شنیدن کلمۀ "حاجی" از ترس تکان خورده بود با عجله گفت:"اگه...اگه نتونیم قسطشو بدیم چی؟ اون وقت باید از این جا بریم؟"
مادر باز خندید: " نه بابا! حاجی که صاحب خونۀ ما نیست! حد اکثر می تونه تلویزیونشو ازمون پس بگیره. اونم اگه نتونیم قسطاشو بدیم! که ... می تونیم! مامان جم گفت اگه قسطش عقب افتاد... اون بهمون می ده. مامانم یه خورده پول جمع کرده و نزول داده و حالا الحمدولٌا وضعش خوبه!"
بهروز که خیالش راحت شده بود با خنده گفت:"خب، سومیش چیه؟"
مادر اول خندید و بعد کمی اخم کرد: " سومیش هم اینه که ...قرار شده ...بابک رو بفرستیم ...آمریکا!" کمی مکث کرد ، آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت: " می دونی بهروز جون...بابک این جا آیندۀ خوبی نداره. چون زیاد دوست نداره درس بخونه... نمی تونه کنکور بده و به دانشگاه بره! حد اکثرش اینه که ... مثه پدرت افسر بشه ... با یه حقوق بخور نمیر... مثه ما. تازه...مجبور می شه که مثه بابات... همش توی کوه و کمر باشه و اگه...خدای نخواسته جنگی پیش بیاد... بره جبهه و... هزار اتفاق براش بیفته. اینه که...دائی فریبرزت پیشنهاد داده که ... اونو بفرستیم آمریکا. فکر می کنم خودشم از این موضوع بدش نیاد. امشب وقتی اومد... بهش می گم. قرار شده مدارکشو همین هفته بدیم ترجمه کنن. پول بلیطش رو هم مامان جم بهمون قرض می دن. در آمریکام خرج زیادی نداره. توی خونۀ دائیت یه اتاق اضافی هست که قراره بدن به بابک. پول غذام نداره چون مادر زن دائیت یه رستوران کوچیک داره که بابک می تونه غذاشو اون جا بخوره. لباس مباس هم ما براش می خریم و بهش می دیم که با خودش ببره. دانشگاه هم ازش پول شهریه نمی خوان. مجانیه. کنکور هم لازم نیست بده. تنها کاری که باید بکنه اینه که بره سر کلاس و یه کمی درس بخونه. می تونه واسۀ خودش یه مهندسی، دکتری، چیزی بشه و کلی حقوق بگیره. تازه ... می تونه در ضمن دانشگاه رفتن...کار هم بکنه و واسه خودش پول توی جیبی در بیاره..."
گلریز گفت:" خیلی عالیه! مگه نیست؟"
مادر سری تکان داد و گفت:" آره... خیلی...عالیه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو هم اون وقت یه اتاق مستقل برای خودت پیدا می کنی و دیگه مجبور نیستی انقده واسۀ درس خوندن بری توی خیابونا راه بری و خسته بشی. توی کنکور هم که ... حتماً قبول می شی این شاءالله...یه دکتر...."مکث کرد و زبانش را دور لب هایش گرداند و به آرامی ادامه داد: "مهندس یا...قاضی ...یا هر چیزِ دیگه که خواستی می شی ...!"
بهروز که حالا حواسش به جای دیگری رفته بود بی اختیار گفت:"پس...سکینه بگم چی؟"
مادر که از حرف بهروز کاملاً گیج شده بود سرش را تکان داد: "سکینه بگم!؟ اون به آمریکا و درس و مشق تو چیکار داره!؟ منظورت...چیه؟"
بهروز که متوجه بی معنی بودن حرف خودش شده بود سرش را تکان داد:" آخه... آخه اون گفت که ...ناهار حاضره...منم خیلی گرسنه مه..."
مادر سری تکان داد و قاه قاه خندید:" یه دفه می پرسیدی لیلی زن بود یا مرد دیگه پسر!" و بعد از خنده ای اضافه کرد:"منو بگو که داشتم واست قصۀ حسین کرد شبستری رو می گفتم و حواسم نبود که تو حیوونکی ناهار نخوردی و روده بزرگت داره روده کوچیکت رو گاز می گیره!" بعد از تختش پایین آمد و دستی به سر بهروز کشید: "پاشو! پاشو بیا تا خودم ناهار و شامتو یه جا بهت بدم. بعداً بازم می تونیم راجع به آینده حرف بزنیم."
در طی روزهای بعد، همۀ افراد خانواده به شدت سرگرم فراهم کردن مقدمات سفر بابک به آمریکا بودند و بهروز ماجرای آن شب را کاملاً فراموش کرد. کم کم زمان آزمون کنکور دانشگاه هم نزدیک می شد و "کنکوری ها" با شور و هیجان بیشتری در خیابان ها راه می رفتند و درس می خواندند. وقتی زمان کنکوررسید، بهروز که دیپلم رشتۀ "طبیعی" داشت به ناچار در آزمون رشتۀ پزشکی شرکت کرد.
هنوز یک هفته بیشتر از پایان آزمون کنکور نگذشته بود که جواب تقاضانامه ای که "دایی" برای بابک به دانشگاهی در آمریکا داده بود به دستشان رسید. جواب این بود که متقاضی مربوطه دارای شرایط لازم برای ورود به آن دانشگاه نیست!
به ناگهان بحرانی بزرگ در خانۀ آن ها به وجود آمد. بابک البته اعلام داشت که از این امر اصلاٌ ناراحت نیست چرا که از اول هم علاقۀ چندانی به رفتن به آمریکا نداشته است و ترجیح می دهد که در ایران بماند و در صورت امکان به دانشکدۀ افسری برود. اما مادر از شکست این برنامه که برای آیندۀ بابک به آن امید بسته بود شوکه شده بود و این امر تمام افراد خانواده را پریشان کرده بود.
مادر برای یافتن راه چاره ای چند بار به تلفونخانه رفت و به برادرش زنگ زد، و فریبرز قول داد که هرچه از دستش بر میاید برای رفع مشکل انجام دهد. مدتی در بلاتکلیفی گذشت تا این که کمتر از سه هفته به پایان تابستان، دایی فریبرز بالاخره شبی به آن ها تلفون کرد.
همه به ناگهان به طرف دستگاه تلفون که روی میزِ عسلی "هال" بود هجوم بردند و به دور آن حلقه زدند.
مادر مدتی در سکوت کامل به توضیحات مفصل برادرش گوش داد و آن وقت به آرامی گفت:"باشه! بذار یه خورده در باره اش فکر کنیم. تا فردا پس فردا بهت خبر می دم!" و خدا حافظی کرد.
حالا همه در سکوت کامل به مادر که به فکر فرو رفته بود چشم دوخته بودند.بالاخره کاسه صبر گلریز لبریز شد و با صدای بلند گفت: " بالاخره بابک... کِی می ره؟"
مادر سرش را تکان داد: "انگار که ... هیچ وقت!"
پدر گفت: " یعنی که چی؟ فریبرز انقده قول و قرار گذاشت و بچه رو هوایی فرنگستون کرد حالا... هیچ وقت؟ پس توی این مدت چه..." و حرفش را قطع کرد.
گلریز گفت:" بابک که دوست نداشت بره. بهترِ اون!"
بابک گفت: "آره بابا! کی می خواست بره آمریکا!؟ اصلاٌ من شنیدم که اون جا هنوز پر از سرخ پوست های آدم کش و آل کاپونه! آدم روشو برگردونه سرشو می برن و جیبشو می زنن!"
مادر چپ چپ نگاهی به بابک انداخت: "آره، منم نگران همینم! آخه..."
گلریز گفت:" آخه چی؟"
اما مادر جوابی نداد. کمی همه ساکت بودند و بالاخره بهروز گفت:" نگفتین...آخه چی؟"
مادر به صورت بهروز نگاه کرد: " آخه فریبرز می گه ... حالا که بابک نمی تونه بره ... به جاش... تو رو بفرستیم!"
بهروز بی اختیار گفت: " منو!؟ واسۀ چی؟"
همه کمی به یکدیگر نگاه کردند و بعد پدر از جایش بلند شد: "چه مزخرفاتی! حالا چون بابک نتونسته بره ...ما باید بهروز رو بفرستیم!؟"
گلریز گفت: " بله! پدر راست می گن! بهروز واسۀ چی بره؟ اون توی کنکور قبول شده و می ره دانشگاه.چند سال دیگه دکتر می شه و همه مونو خوب می کنه!"
حالا همه به طرف گلریز چرخیده و به او نگاه می کردند. چند لحظه همه ساکت بودند و بالاخره مادر گفت:"آره ، منم توی همین فکر بودم. البته نه به خاطر این که ما رو خوب کنه!"
بابک با دلخوری گفت: " اگه ما مریض باشیم که... تا اون بخواد دکتر بشه و ما رو خوب کنه هفتاد کفن هم پوسوندیم!"
بهروز سرش را تکان داد:" آخه... من که نمی خوام پزشک بشم. تازه...همۀ دوست و رفیقای من...این جان! واسۀ چی برم آمریکا؟"
گلریز گفت: "آره! آمریکا خیلی دوره. حالا اگه انگلیس، فرانسه ...یا شوروی بود... یه چیزی!"
پدر سر جایش ایستاد:" لازم نکرده! این همه پول خرج کنیم که بهروز دانشگاهی رو که واسش کنکور داده ول کنه و... بره کجا؟ آمریکا!؟ آمریکا که دولتش این جا کودتا کرده و پدر ما رو در آورده!؟ هفتاد سال سیاه!"
و بحث خاتمه یافت.
روزهای بعد از آن شب برای همه حالتی نسبتاً بحرانی داشت. پدر هنوز عصبانی بود، مادر مردد و دو دل مانده بود، بابک از کُلِ جریان دلخور بود، گلریز از فکر رفتن بهروز به وحشت افتاده بود، و بهروز گیج و منگ شده بود.
چند روز بعد، وقتی بهروز و دوستانش برای کوه نوردی می رفتند، بهروز پیشنهاد "دایی" را با دوستانش مطرح کرد.
بهرام با هیجان گفت:" چه خبر خوبی! اگه تو هم بیای ... می تونیم اون جا همدیگه رو دایم ببینیم و شاید هم بشه ... با هم زندگی کنیم!"
عباس گفت:" اون جا ممکنه موضوع های جالبی هم واسۀ نوشتن پیدا کنی. ممکنه حتی بتونی...یه نویسندۀ آمریکایی بشی!"
عزیز گفت: " من فکر می کنم بابات یه خورده راست گفته! آمریکا توی کشور ما کودتا کرده. رفتن به اون جا یه خورده...ننگه! در مورد تو... یه کمی خریت هم به نظر میآد!"
نصرت گفت: "آمریکا یه کشور امپریالیستیه! اون دشمن خلق های ماست. اگه بری هم باید خیلی زود ... و تا اونا مغزتو شستشو ندادن برگردی... که یه وقت نوکر امپریالیزم نشی!"
حسین گفت: " خوش به حالت که می تونی از این خرابشده بزنی بیرون! من اگه جای تو بودم ها...یه دقیقه هم صبر نمی کردم! همین فردا می رفتم! چه نوکر امپرتالیزم بشم ... چه نشم!"
کمی همه ساکت بودند و بعدعباس گفت: " حالا واسۀ چی تو انقده دو دلی؟ اگه نمی خوای بری ... خب نرو!"
بهروز گفت: "راستش این موضوع منو گیج گیج کرده. توی تمام مدتی که واسۀ کنکور درس می خوندیم ... من می دیدم که اون همه آدم چه طوری جون می کنن که یه جوری وارد دانشگاه بشن. حالا ... اگه من که یه راهی برای رفتن به دانشگاه توی یه کشور دیگه دارم... ایران بمونم ...انگار که جای یه بچۀ دیگه رو... که واسۀ رفتن به دانشگاه جون کنده ... گرفتم! این طور نیست...!؟" مکثی کرد و بعد ادامه داد:"اگه من برم خارج... اون وقت یه محل برای یه بیچارۀ بد بخت...باز می شه!"
همه در سکوت مدتی به او نگاه کردند و بالاخره بهرام گفت:" خب، تو خودت جواب خودتو دادی دیگه! اگه تو شانس این رو داری که بری خارج درس بخونی، چرا باید این جا بمونی که یه جوون بدبخت رو... بی چاره کنی!؟"
عباس گفت:" این طوریام نیست دیگه بابا! اگه کس دیگه ای بیچاره بشه که تقصیر بهروز نیست! بهروز که نمی تونه...خودشو بدبخت کنه که یه بدبختِ دیگه بیچاره نشه!" و شانه هایش را بالا انداخت و ساکت شد.
حسین گفت: " بزن برو بابا! خوش بخت و بد بخت دیگه چیه؟ فقط سرِ راهت... یه لطفی بکن و ...منم بزن زیر بغلت و با خودت ببر!" و خندید. بقیه هم خندیدند.
چند لحظه ای همه ساکت بودند و بعد نصرت گفت:" حق با بچه هاس! بهتره که تو بری! بعدم که برگشتی ... می تونی به مبارزه ت ادامه بدی. فکرشو نکن! تا اون وقت هم هنوز یه شاهی ماهی کسی توی مملکت هست که علیه ش انقلاب کنی!" و خندید.
بقیه هم خندیدند و به این ترتیب به خارج رفتن بهروز به تصویب مجمع دوستانش رسید!
وقتی بهروز داستان بحثشان را برای مادر تعریف کرد مادر سرش را تکان داد:"خیلی خوبه، بهروز جون. منم خودم به همین نتیجه رسیده بودم اما..."
بهروز با تعجب به مادر نگاه کرد:" اما چی؟"
مادر سرش را تکان داد: " انگار یه خورده دیر شده." و توضیح داد: " داییت زنگ زد و گفت که اسم نویسی دانشگاه ... ده روز دیگه س. وقتی نمونده که ما کاری بکنیم."
بهروز سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: " خیله خب. باشه. پس قضیه تمومه دیگه." و فردای آن روز در حین کوه پیمایی جریان را به دوستانش اطلاع داد.
بهرام وقتی حرف او را شنید گفت: " پسر عمۀ من داره دو سه روز دیگه می ره کالیفرنیا. اگه مدارکِ تو حاضر بود می شد اونا رو بهش بدیم که با خودش ببره و از اون جا برای دایی تو بفرسته."
بهروز گفت:"شاید فرستادن هم نمی خواست چون دایی من همون نزدیکیاس. توی سانفرانسیسکو."
بهرام گفت:"آره، فکر می کنم پسرعمۀ منم به همون جا می ره. دانشجوی دانشگاه کالیفرنیاس. توی یه شهری به اسم...برکلی که نزدیک همون سان فرانسیسکو س."
حسین گفت:" خب خیلی شانس آوردی دیگه! می تونی مدارک تو سریع جمع کنی و بدی به من که همراه با پسر عمۀ بهرام برم به برکلی و اونا رو برسونم به آق دائیت!"
نصرت که در جلو گروه راه می رفت با شنیدن حرف حسین ایستاد و به طرفشان برگشت: "چه فکر خوبی! آره! می تونی مدارکتو بدی به...پسر عمه. اما نه به پسرعمۀ بهرام! به پسرعمۀ خودت ...اونی که می گفتی رییس شهربانی کل کشورشده...که کاراشو انجام بده!"
همه بی اختیار به طرف بهروز چرخیدند.
عزیز پرسید:" کدوم پسر عمه ت؟ همون که توی 28 مرداد تیر خورده بود و اخیراً درجه گرفته؟"
بهروز که حالا به فکر فرو رفته بود و حواسش به آن ها نبود زیر لب گفت: " آره ... فکر بدی نیست! باید به پدر بگم... هر دو شون می تونن!"
وقتی به خانه هایشان برگشتند، بهروز پیشنهاد نصرت را به مادر گفت. مادر سرش را تکان تکان داد: "آره من خودم هم فکرشو کرده بودم ولی به نظرم اومده بود که... خیلی دیر شده. ...اما... سنگ مفت گنجیشک مفت! شایدم بشه!" و بعد از مکثی زیر لب اضافه کرد: "اگه... کسی بتونه کاری بکنه ... همون مهدی خانه!" از جایش بلند شد و به طرف پدر که طبق معمول روی بالکونِ سمتِ خانۀ همسایه نشسته و به خوردن مشروب و ماست وخیار و سبزی خوردن مشغول بود رفت.
روز بعد مادر و پدر مدارک بهروز را برداشتند و عازم تهران شدند. وقتی برگشتند چهره هر دو از خوشحالی برق می زد. مادر تا بهروز را دید سرش را تکان داد و خندید: "ایشاللا درست می شه! از فردا صبح مهدی خان می ره دنبال ِ کارِ تو. فقط گفت که ... تو هم باید باهاش بری. مدارکت رو بهت می دم. اون... صبح زود میاد به دنبالت که ... با هم برین."
رأس ساعت هفت صبح روز بعد، یک اتوموبیل نظامی در مقابل خانه آن ها ایستاده بود. وقتی زنگ را زدند مادر به بهروزاشاره کرد و او که لباس پوشیده و آماده بود، کیسه مدارک را برداشت و خداحافظی کرد.
" عمو مهدی" لبخندی بر لب داشت و در جلو ماشین کنار راننده نشسته بود.بعد از کمی سلام و احوال پرسی، به راننده فرمان داد که "سریع" به طرف "شهر" برود. اما هنوز به قلهک نرسیده بودند که به او دستور داد که بایستد. پیاده شد اتوموبیل را دور زد و درِ طرفِ راننده را باز کرد:" بپر پایین و برگرد اداره! بگو که من... امروز مرخصی هستم." و خودش به جای راننده نشست: " بیا بشین جلو دایی!" و وقتی بهروز در کنارش جای گرفت سرش را تکان داد: "پدر سوخته خیال می کرد داره شتر می رونه! فقط یه زنگوله کم داشت که ببنده به کاپوتِ ماشین!" و خندید.
نیم ساعت بعد در مقابل یکی از مراکز دولتی شهر ایستادند. "عمو مهدی" پاسبانی را صدا زد: "من رییس کلٌ شهربانی هستم. همین جا وای میستی و منتظر ما می مونی!"
پاسبان پاهایش را به هم کوبید، خبردار ایستاد و با صدای بلند گفت:" چشم قربان!"
عمو مهدی نیم ساعت بعد برگشت، پشت فرمان نشست و به سوی ادارۀ دیگری رفت و پس از آن به سمت محلی دیگر. مدارک مورد لزوم آن ها یکی بعد از دیگری و به سرعت مهیا شدند.ناهار را که خوردند به سفارت آمریکا رفتند. بهروز در سالون نشست و سرگرم نگاه کردن به در و دیوار شد. احساس می کرد که دارد خواب می بیند. شاید دو ساعت یا بیشتر گذشته بود که "عمو مهدی" برگشت: " بیا عمو جون. این مدارکت. فکر می کنم کارات تموم شده باشه. فقط باید یه بلیط برات جور کنیم و بعدش...می ری پیش دایی فریبرزت . بقیۀ کار... ایشالا فردا. خودم خبرشو به آق دایی می دم!"
بهروز هنوز گیج و منگ بود. احساس می کرد که از صبح تا آن وقت در خواب بوده است. همۀ کارها...در یک روز!؟ قطعاً خواب دیده!" به نزدیکی قلهک که رسیدند یک دفعه از خواب پرید. "عمو مهدی" حالا به سرعت اتوموبیلش را به سمت دیگر جاده و محلی که "دکان و بازار" بود می راند. لحظه ای بعد به کنارۀ خاکی سوی دیگر جاده رسید و یک راست به سمت چرخ دستفروشی که میوه می فروخت رفت و به آن برخورد کرد. چرخ میوه فروش واژگون شد و خودش هم عقب عقب رفت و در چاله ای افتاد. بهروز که ناگهان از حالت رؤیایی ش بیرون آمده بود، به سرعت در را باز کرد تا همراه با "عمو مهدی" به کمک دست فروش که مثل نعش روی زمین افتاده بود بشتابد. اما "عمو مهدی" خیلی سریعتر از او از ماشین پیاده شد و در حالی که با صدای بلند فحش می داد به دست فروش که با وحشت از چاله بیرون آمده بود هجوم برد و یک پس گردنی محکم به او زد و بعد لگدی نثارش کرد به طوری که مرد دست فروش دو باره به زمین افتاد و بعد وحشت زده از جایش بلند شد و پا به فرار گذاشت. بهروز که در کنار اتوموبیل ایستاده بود در حالی که سرش را تکان تکان می داد به داخل برگشت و سر جایش نشست. پیدا بود که هنوز از "خواب" بیدار نشده است.
چند دقیقه بعد "عمو مهدی" در حالی که دو بطری پپسی کولای سرد در دست داشت وارد ماشین شد: "بخور عمو جون! می دونم تشنه ای. منم از دست اون مرتیکۀ احمق...خونم به جوش اومده ... باید خُنَکِش کنم!" خندید و مشغول نوشیدن شد. بهروز هم لبخند زد. به یاد اولین باری که پپسی کولا خورده بود افتاده بود. آن روز برای دیدن عزیز به دفتر کار آن ها رفته بود و عزیز برای او "یک نوشابه جدید" سفارش داده و گفته بود که نام آن "فیستی کولا" است!
وقتی مشغول خوردن نوشابه بود به آرامی با چشم به جستجوی مرد دستفروش پرداخت. مرد حالا با قیافه ای درهم پشت درختی در سمت دیگر خیابان ایستاده بود و به سوی آن ها و بساطش که همان طور روی زمین پخش بود نگاه می کرد. بهروز فکر کرد: " توی فکر چیه؟ این که ما کی می ریم تا اون برگرده و بساطش رو دوباره پهن کنه؟ یا این که کی می تونه بساط ما رو جمع کنه که بشه مثه اون وقتا برای تغییر نخست وزیر هم توی خیابونا فریاد بزنه!؟" آهی کشید: "کاش... می شد ... یه جوری... به عقب برگشت..."
در طی روزهای بعد تمامی خانواده به تکاپو افتادند و به سرعت مدارک بهروز را تکمیل کرده و از طریق افراد آشنایی برای "دایی فریبرز" به آمریکا فرستادند. بهروز هم اسمش را در کلاس های زبان انجمن ایران و آمریکا نوشت و سرگرم تقویت زبان انگلیسی اش شد.
چند روز نگذشته بود که بهرام، نصرت و عزیز به دیدن بهروز آمدند. چهره همه شان غم آلود بود. بعد از این که احوال پرسی هایشان تمام شد نصرت گفت:" می دونم سرت خیلی شلوغه و فرصت کاری رو نداری ... اما یه اتفاقی افتاده که باید بدونی..."
بهروز گفـت: " یعنی باز یکی رو اعدام کردن؟ دیگه کسی نمونده که...!"
عزیز گفت: " نه...اعدام نکردن.اما بدتر از اون..."
بهرام گفت: " فکر کردیم بد نیست بهت بگیم. پدر فریدون مرده. می گن که ... اسلامیا اونو کشتن!"
بهروز با تعجب گفت:" آخه... واسیه چی!" اون که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید! کاره ای هم که نبود!"
نصرت گفت: " نه، کاره ای نبود اما ...بهایی بود. واسیه بعضیا همین هم کافیه!"
بهرام گفت: " ختم اون... امروز بعد از ظهره. گفتیم بد نیست که تو هم بیای..."
بهروز سرش را تکان داد: "باشه. کلاس زبانم رو نمی رم. این واجب تره!"
مجلس ختم آن روز شباهت چندانی به هیچ کدام از مجالس سوگواری که بهروز قبلاً دیده بود نداشت. کسی سیاه نپوشیده بود و از واعظ و گریه زاری هم خبری نبود. دورتا دور حیاطشان را صندلی چیده و در مقابلشان هم میزهایی گذاشته بودند که ظرف هایی پر از شیرینی و میوه بر رویشان دیده می شد. فریدون تا آن ها را دید به سویشان آمد و صورت همه را یکی یکی بوسید و جایی برای نشستن آن ها پیدا کرد. آن وقت لبخندی زد و سرش را تکان داد: "برمی گردم!" و برای پذیرایی از مهمان های دیگری که تازه وارد شده بودند رفت. لحظه ای بعد خانمی با یک سینی حاوی فنجان های بسیار کوچکی به سراغشان آمد و آن ها هم یکی یکی برداشتند.
فنجان بهروز حاوی مایعی سیاه رنگ و غلیظ و مثل "سم هلاهل" تلخ بود! وقتی جرعه اول را نوشید احساس کرد که تمام بدنش از زهری کشنده انباشته شده است. لحظه ای به فکر افتاد که آن را بر روی زمین تف کند. اما در مقابل چشمان انبوهی از افراد که دور و برش نشسته بودند امکان چنین کاری نبود. به عزیز که در کنارش نشسته بود نگاه کرد. او به طرف زمین خم شده بود. انگار در حال عق زدن بود. چشمانش را بست و به زور مایع را قورت داد. اما چند لحظه نگذشته بود که خدمتکاری به طرفش آمد و به فنجان او سرک کشید و لبخند زد. بهروز بی اختیار لبخند او را با لبخندی جواب داد و جرعۀ بزرگی از مایع تلخ را به دهان ریخت و با فشار فرو داد. خوشبختانه بقیۀ مادٌۀ موجود در فنجان آن قدر غلیظ بود که از آن بیرون نمی آمد و او دیگر نیازی به خوردنش نداشت. لحظه ای بعد خدمتکاری ظاهر شد و فنجان ها را جمع کرد و برد.
وقتی فریدون بالاخره بازگشت سری به طرف بهروز تکان داد: " شنیدم که تو هم ... عازم آمریکا هستی؟"
بهروز گفت: " آره، یه جور اتفاق بود. داداشم قرار بود بره ... کارش درست نشد. خانواده تصمیم گرفتن که منو به جاش بفرستن."
فریدون لبخند زد: " خوبه! یه جا...توی دانشگاه برای منِ تنبل باز شد!" و خندید.
عزیز رو به فریدون گفت: " اگه تو هم لطف کنی و بری آمریکا، یه جام برای منِ کودن باز می شه." و هر سه خندیدند.
آن وقت فریدون کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:" شما ها ...چیزی خوردین؟"
نصرت گفت: " آره، یه قهوه تُرکِ کوچیک خوردیم. ممنون!"
بهرام گفت: " خیلی... خوشمزه بود! دستت درد نکنه!"
فریدون سری تکان داد و گفت: "چه خوب که دوست داشتین. الان می گم بازم براتون بیارن."
بهروز دهانش را باز کرد که بگوید: "این کار رو نکن!" اما فریدون در میان جمعیت ناپدید شده بود.
چند لحظه بعد خدمتکاری با چهار فنجان بزرگ پر از قهوه از راه رسید و یکی یکی به آن ها داد. بهرام و نصرت فوراً آن ها را گرفتند و مشغول نوشیدن شدند. عزیز و بهروز نظری به یکدیگر انداختند، چشمانشان را بستند و فنجان های قهوه را به لب بردند.
چند دقیقه بعد فریدون بار دیگرپیدایش شد. نگاهی به چهره یک یک آن ها انداخت: " چطور بود؟"
همه سرشان را تکان دادند. "خوب بود" ، "عالی بود" " بد نبود" .بهروز هم با تردید گفت: "آره، بد نبود، از اولی بهتر بود."
فریدون خندید: " این... قهوه ترک نبود. قهوۀ آمریکایی بود! مامانم گفت بهشون از این بده که قبل از این که برن آمریکا بهش عادت کنن. اون جا دیگه کسی چایی مایی نمی خوره. مجبورین همینو..." و عزیز حرفش را تمام کرد: " کوفت کنین!" و همه خندیدند.
حالا دیگر بیش از چند روز به زمان حرکت نمانده بود. بهروز هنوز احساس گیجی عمیقی داشت. " آمریکا؟ برای چه!؟" قبلاً حتی به فکر آن هم نیفتاده بود. از نظر او راه آینده اش کاملاَ مشخص بود. می رفت دانشگاه، رشته تحصیلیش را به چیز دیگری که مورد علاقه اش بود تغییر می داد، درسش را در همان زمینه تمام می کرد و..." اما حالا به سرعت در مسیری می رفت که یک ماه پیش حتی تصورش را هم نمی توانست بکند!... سرنوشت!؟
بالاخره روز موعود فرا رسید. مادر که در طی دو هفتۀ پیش از آن با تمام نیرو کار کرده بود، وسایل بهروز را گرد آورد و به دقت در دو چمدان بزرگ جای داد و وقتی کارش تمام شد به طرف بهروز که غمزده در کناری نشسته بود و خیره به او نگاه می کرد چرخید: "اون کت شلوار خاکستری رو که تازه برات دوختم گذاشتم که بپوشی. دو تا کت و شلوار دیگه هم توی چمدونت هست که تا مدتی لباس لازم نداشته باشی. چند دست هم پیرهن و زیر پیرهنی و جوراب و هفت هشت تا کروات هم واست گذاشتم. دویست دلار هم پول داری. از این به بعد هم ... تا هر وقت که بشه...ماهی هشتاد دلار برات می فرستیم. حقوق بابات از برج دیگه ماهی سیصد تومن اضافه می شه که تقریباً هشتاد دلاره . اونو فعلاً می ذاریم برای تو که اموراتت بگذره تا بعد!" سینه اش را صاف کرد و آب دهانش را فرو داد و آن وقت گفت: "فریبرز که می گه تو احتیاج به پول نداری. اما می دونم که داری. آدم بدون پول که نمی تونه زندگی کنه! اون به تو اتاق می ده. می گه غذاتم می تونی توی رستوران مادر زنش بخوری. اما آدمیزاد هزار تا خرج دیگه داره..."
بهروز حرف های مادر را به درستی نمی شنید. فقط به چهرۀ او که در دنیا بیش از هر کس دیگر دوست داشت خیره نگاه می کرد و در این فکر بود که از فردا... دور از او چگونه می تواند زندگی کند...!؟
روز بعد وسایل بهروز را در صندوق شورولت آلبالویی رنگ گذاشتند. بهروز هم کت و شلوار خاکستری رنگی را که مادر برایش دوخته بود بر تن کرد و کفش نویی را هم که به دستور مادر زیر آن نعل هایی کوبیده بودند تا با دوام تر شود پوشید و در میان مادر و گلریز در عقب ماشین جای گرفت. بابک هم پهلوی پدر در صندلی جلو نشست و به سمت فرودگاه مهرآباد که تنها فرودگاه تهران بود به راه افتادند.
به نزدیکی میدان "بیست و چهاراسفند" که رسیدند مادر ناگهان داد زد: "سرهنگ! یه دقٌه وایسا!" و وقتی پدر ماشین را به کنارخیابان راند و ایستاد، با عجله پیاده شد و به طرف نقطه ای که در آن گروهی اجتماع کرده بودند دوید.
بابک گفت: " انگار دعوا شده. یه عده جمع شدن که از هم سواشون کنن!" و خواست پیاده شود که پدر با صدای محکم گفت: " نه! نرو! دیرمون می شه! الان میاد. حتماً رفته یه چیزی واسۀ بهروز بخره!"
چند دقیقه بعد مادر بازگشت و سر جایش نشست. چهره اش بشاش بود. رو به بهروز گفت: "تبریک ...جناب دکتر!" صورت بهروز را بوسید و به طرف پدر خم شد:" اسمش در اوایل لیست قبول شده های کنکور بود. جزو چند نفر اول!" و سرش را با تأسف تکان داد.
بابک گفت: " فایده ش چیه!؟ اون که داره می ره! دو ساعت دیگه پرواز داره!"
گلریز گفت:" گور پدر پرواز! هنوز که دیر نشده! می تونه نره!" و به طرف مادر چرخید: "نیست مامان!؟"
مادر سرش را تکان داد: " نه! نیست! خیلی دیر شده!"
...و دیگر تا وقت پرواز هیچ کس چیزی نگفت
( پایان کتاب "نوجوانی")