کتاب 4 فصل هشت فرار بزرگ
با صدای بلند گفت: " مادر قحبه! همین روزاست که گلوی اون مرتیکه رو بگیرم و خفه ش کنم!"
دخترک غش غش خندید و بعد گفت: " فکر می کنی راه صحیح انتقام گرفتن ...این باشه! مگه نشنیدی که از قدیم گفتن : چشم در مقابل چشم، دندون در مقابل دندون! نه بیشتر...نه کمتر! هان؟"
مرد در حالی که می خندید با لحنی نسبتاٍ آرام جواب داد:" می دونم خانوم جون! می بخشی که کلمات بد به کار بردم. اما آخه.... این مرتیکه خیلی منو عصبانی می کنه! انقده همه رو اذیت و آزار کرده که بعضی از دوستام اسمشو گذاشتن: آیشمن! واسۀ همین هم، هر وقت راجع به اون حرف می زنم، کنترل اعصابم رو از دست می دم و ..."
دختر حرف او را قطع کرد و گفت:" کاملاٌ می فهمم، بهروزجون! منم اگه جای تو بودم همین قدر عصبانی می شدم! آخه این همه مدت توی اون سرباز خونۀ کوفتی زیر دست یه فرمونده خل و چل کار کردن بدون این که آدم مرخصی داشته باشه کار آسونی نیست که! مگه آدم چه قد می تونه تحمل کنه؟"
بهروز به آرامی گفت:" می دونم که تو مسئله رو خوب می فهمی،سیمین عزیزم. واسۀ همین هم مسئله رو باهات مطرح کردم... چون که... حتماٌ باید راه حلی براش پیدا کنم...اونم خیلی زود!"
سیمین گفت: " خیلی هم عالی! من مطمئنم که اگه با خونسردی به مسئله برخورد کنیم، راه حل به سرعت خودشو نشون می ده! حالا بیا فرض کنیم که ما همین امروز اون کُره خر رو کشتیم و اومدیم خونه. خب، قدم بعدی ما چیه؟ فرار کردن از کشور؟"
بهروز زیر لب گفت: " نه! مسلماً نه! اما ما باید این مسئله رو قبل از این که از کنترلمون خارج بشه ... چاره اندیشی کنیم!"
سیمین گفت صرف نظر از کشتن اون آدم،من با هر برنامه دیگه ای که پیشنهاد کنی، هر چقدر هم که خطرناک باشه موافقم!"
بعد به آرامی از جایش بلند شد. سری تکان داد و فکورانه گفت:" حالا بذار یه قهوه ای چیزی برات بیارم ، اون وقت می شینیم و سر فرصت یه برنامه جامع عملیاتی طرح ریزی می کنیم!"
آن وقت به آرامی از آن جا دور شد و به آشپزخانه رفت.
بهروز که بازعصبی شده بود، مرتباً به اطرافش نگاه می کرد و از خود می پرسید: " یعنی باید این کار رو بکنم، یا نکنم؟" قلبش به شدت می تپید.
بعد از مدتی که به نظرش یک قرن می امد، سیمین در حالی که لبخند می زد بازگشت و سینی حاوی دو فنجان قهوه و چند شیرینی تازه را روی میز عسلی جلو بهروز گذاشت و بعد پرسید: "توی این فاصله که من نبودم...چیز تازه ای به نظرت نرسید؟"
بهروز کمی فکر کرد و بعد گفت:" میدونی، طرحی که توی مغز من هست...ممکنه خیلی به نظرت غیر منطقی بیاد. حتی ممکنه فکر کنی که...دیوونگیه...." ساکت شد و ساکت ماند.
سیمین زیر لب گفت: " لطفاً هرچی به ذهنت می رسه فوراً به من بگو. اگه نقشه ت به نظرم اشکالاتی داشت ...فوراً بهت می گم...که بتونیم...با هم برطرفشون کنیم."
بهروز آهست جواب داد:" خب...چیزی که به نظر من رسیده...ساده ترین و مستقیم ترین راه نجات از اون زندون نظامیه...به طور خلاصه: فرار و مخفی شدن!"
سیمین لحظاتی ساکت ماند و بعد گفت:" خب، حالا بگو...برنامه ت دقیقاً چی هست؟ و چطور؟"
بهروز لحظاتی ساکت ماند و بعد گفت: " همون طور که می دونی، فرماندۀ گروهان ما فکر می کنه که یه خبرچین توی خوابگاه ما هست. اون به دلیل نامعلومی اخیراً به من مظنون شده! دوستم، حسین، چند روز پیش به من گفت که وقتی که فرمانده با یه نفر حرف می زده با گوشهای خودش شنیده که اون گفته قصد داره از من انتقام سختی بگیره....!"
سیمین با گیجی گفت:" پس...در این صورت...تو چرا باید...واسۀ همچین مسئلۀ کوچیکی...دست به فرار بزنی؟ ...من درست...نمی فهمم!"
بهروز جواب داد:" خب، به دو دلیل! اول این که اون مردک قسم خورده که با تبدیل کردن من به زندونی خودش در تمام مدت بقیۀ دوران خدمت سربازیم ، که به معنی تلف کردن کامل تکۀ بزرگی از زندگی منه، از من انتقام بگیره...." حرفش را قطع کرد، سرش را تکان تکان داد ، شکلکی در آورد اما دیگر چیزی نگفت.
کمی که گذشت، دخترک در حالی که ابروهایش را بالا کشیده بود و خیره به او نگاه می کرد پرسید: " خب....دلیل دوٌم؟"
بهروز جواب داد:" و دوم این که در چنین صورتی، من تمام فرصت های شرکت در مبارزه علیه این رژیم استبدادی فاسد و پشتیبانای خارجی اون رو تا یک سال ونیم بعدش از دست خواهم داد!" باز مکثی کرد و نفسی بلند کشید و آن وقت با لحنی محکم گفت: "از اونجایی که من به خاطر انجام مبارزات سیاسی به هر حال مجبورم دیر یا زود مخفی بشم، فکر کردم چرا این کار رو از همین حالا ... یعنی زودتر...به جای دیرتر... انجام ندم!؟"
سیمین بعد از سکوت کوتاهی زیر لب گفت: " متوجه شدم. اما ...پس رابطۀ ما با هم چی می شه؟ من یواش یواش داشتم فکر می کردم .که... شاید...جایگاهی توی زندگی تو ...داشته باشم!"
بهروز زیر لب گفت: " خب... داری! به یه شکلی...!" و بعد از مکثی ادامه داد: " منظورم اینه که ...چون...زندگی من یه هیچ شکلی یک زندگی عادی و معمولی نخواهد بود..."
دختر زیر لب گفت:"خب! " و از جایش بلند شد و ایستاد. آن وقت سینی حاوی فنجان های خالی قهوه را برداشت و در حالی که پاهایش را به زمین می کشید قدم زنان از آن جا بیرون رفت.
تا وقتی سیمین برنگشت، آپارتمان در سکوتی سنگین فرو رفته بود. آن وقت، دخترک با سینی دیگری حاوی یک بطری و دو جام خالی شراب بازگشت و در حالی که لبخند می زد گفت: ""فکر می کنم ... چیزی که ما در این لحظه نیاز داریم...اینه!"
بهروز نگاهی به آنچه دخترک آورده بود انداخت و لبخند زد.
سیمین وقتی داشت سینی را روز میز عسلب مقابل بهروز می گذاشت و می نشست زیر لب گفت: " من در مورد جرفهایی که زدی ...یه کم فکر کردم... و به این نتیجه رسیدم که...باید ...همراه تو بیام! البته منظورم اینه که...اگه بالاخره به این نتیجه رسیدیم که ...مخفی شدن سریع ما کاملاً درست و منطقیه!"
بهروز در حالی که می خندید گفت: "خیله خب! من فکر می کنم که این ایدۀ فوق العاده ای باشه-- خصوصآ که من اون همه مدت از کشور دور بودم و ..."
سیمین حرفش را قطع کرد و گفت: "عالی شد!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " حالا...اولین کاری که ما باید انجام بدیم اینه که مطمئن بشیم ...وقت به اختفا رفتن ما همین حالا است... و نه در آینده." ساکت شد، جرعه ای از شرابش را نوشید و بعد ادامه داد:"حالا، اگه می شه، به من بگو که چرا...تو... نمی تونی برای مخفی شدن یه دو ماهی صبر کنی تا تعلیمات نظامیت تموم بشه و اون وقت... مخفی بشی؟"
جوان جواب داد: " خب، دلیلش اینه که این کار بیش از اندازه ریسکیه!" سینه اش را صاف کرد و چند بار سرش را پائین و بالا برد و بعد ادامه داد:" می دونی، یه کسی از فرمانده شنیده که اون قصد داره از ارتش بخواد تا منو به عنوان مصدر اون تعیین کنن... که برم توی خونه ش کار کنم. می دونی که توی ارتش هر افسری حق داره که یه سرباز رو به عنوان مصدرش... که در واقع همون نوکره...به خونه ش ببره که کارهای منزلش رو انجام بده."
سیمین در حالی که سرش را بالا و پائین می برد گفت:" آره، می دونم! عموی خود من هم تا وقتی که هنوز از ارتش بازنشسته نشده بود یه سرباز به عنوان مصدر توی خونه ش داشت که کارهاشون رو انجام می داد."
بهروز آهسته گفت: " خیله خب!" و بعد از لحظه ای ادامه داد: " می دونی، چون من مدتی از عمرم رو به عنوان زندانی سیاسی توی زندون گذروندم ، وقتی دورۀ، آموزشی ما تموم بشه ، اونا به احتمال زیاد بهم درج] افسری نمی دن و... سرباز صفرم می کنن! در اون صورت، فرماندۀ ما می تونه از بالا دستیاش بخواد که منو به عنوان مصدر اون تعیین کنند. و چون اون نقشه کشیده که از من انتقام بگیره، به احتمال زیاد منو توی خونۀ خودش حبس می کنه و چنان تحت فشارم میذاره که بالاخره مجبورشم...اونو بکشم! یا یه همچین چیزی!"
دختر زیر لب گفت:" اگه اونا ... تو رو سرباز صفر نکنن ... چی؟ یادت باشه که تو کلٌی آدم، در سطوح بالای ارتش داری! مثل مثلاً عموجان سرلشگرت. یعنی اونا نمی تونن برای جلوگیری از کارهای اون مردک هیچ کاری بکنن!؟"
بهروز بعد از مکثی نسبتاً طولانی جواب داد:" خب، اگه بر اساس کارایی که اونا در مدتی که من توی زندون بودم می تونستن انجام بدن و انجام ندادن قضاوت کنیم...باید بگم که اونا یا قدرت انجام کاری رو ندارن و یا این که خواست انجام کاری رو ندارن! به هر حال باید بگم که اصلاٌ نمیشه روی اونا حساب کرد! "
سیمین سری تکان داد و زیر لب گفت: " خب، چطوره که ما... دو ماه آینده رو ... جدٌآ تلاش بکنیم تا...اولاً، راهی بیابیم که اونا تو رو سرباز صفر نکنن و، ثانیاً، نقشه جامعی بکشیم تا... در صورتی که اونا...تو رو...سرباز صفر کردن فوراً نجاتت بدیم!" حرفش را قطع کرد تا سینه اش را صاف کند و بعد ادامه داد:" در این صورت ما به اندازۀ کافی وقت خواهیم داشت که بتونیم یه مخفیگاه امن،همراه با اوراق هویت ساختگی برای تو آماده کنیم که... مخفی شدی بتونی به فعالیت های زیر زمینی بپردازی..."
بهروز بعد از چند دقیقه سکوت زیر لب گفت:" خُب، تا اونجایی که به عقل من می رسه، ممکنه نقشۀ خوبی باشه. تنها نقطه ضعف اون اینه که ... اگه اونا منو سرباز صفر کنن و من فرصت فرار پیدا نکنم من به احتمال قوی مصدر اون حرومزاده خواهم شد ...و مجبور خواهیم بودهمۀ عواقبش رو تحمل کنیم!"
سیمین با صدای محکم گفت: " آره درسته! بنا بر این ما باید یه برنامۀ جامع برای فرار کردن تو هم...داشته باشیم....!"
بهروز زیر لب جواب داد:" عالیه! در این فاصله هم ... من می تونم با دوستم حسین توی پادگان صحبت کنم تا شاید بتونیم یه برنامه هم با اون طرح ریزی کنیم تا فرار من از اون محل آسونتر بشه."
سمین در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: " عالیه! منم با یکی از قوم و خویشام صحبت می کنم ... اون یه زمانی برای نیروهای امنیتی کار می کرد.اون می تونه در طرح ریزی برنامه فرار به ما کمک بکنه. این همون آدمیه که وقتی تو در ارتباط با اون به اصطلاح خبرچین مشکلاتی داشتی سعی کرد بهمون کمک کنه."
سیمین در حالی که سرش را تکان تکان می داد از جایش بلند شد و بعد گفت: "فکر می کنم که ... برای امروز کافیه" و بعد در حالی که زیر لبی حرف می زد ادامه داد:" حالا بیا اصلاٌ فراموش کنیم که چه اتفاقاتی قراره در آینده بیفته...یا نیفته! باشه؟"
بهروز گفت: " با کمال میل، خانم فرمانده! ...قبول! " و بعد در حالی که به آرامی از سر جایش بلند می شد گفت:"بیا..."
**
همان طور که وارد خوابگاه می شد سرش را به اطراف چرخاند ومشغول گشتن به دنبال دوستش حسین شد. اما حسین در هیچ کجای خوابگاه نبود چرا که زودتر از راه رسیده و در بخش بالای تخت دو طبقه شان خوابیده بود!
بهروز با صدای بلند گفت: " چه کار احمقانه ای! من تمام خوابگاه رو به دنبال تو گشتم به جز اونجایی که میباید بودی، یعنی تختت! اما تو واسۀ چی این وقت روز رفتی اون بالا و خوابیدی؟"
حسین در حالی که لبخند می زد جواب داد:" من یه جوری... قایم شده بودم. می خواستم سعی کنم که ...یه شخصی منو نبینه!"
بهروز در حالی که چپ چپ به او نگاه می کرد و سرش را تکان تکان می داد آهسته پرسید: " منظورت .... ایشمنه ؟"
حسین جواب داد: " آره ! مگه تو... ندیدیش؟ "
و بعد از مکثی ادامه داد: " من امروز وقتی که اومدم...اون بیرون خوابگاه وایساده بود و به دور و برش نیگا می کرد. به خاطر همین هم بود که من سریع اومدم این بالا و خودمو قایم کردم. فکر می کنم که اون...به دنبال تو می گشت تا یه جوری زهرشو به تو بریزه. نمی خواستم منو ببینه و ازم بازجویی کنه! "
بهروز لبخند زد و گفت: " خوشبختانه اون موفق نشد و منم ندید! " و همانظور که کوله پشتیش را سر جایش می گذاست ادامه داد: " تو... فرصتی پیدا کردی که...در مورد من با دوستات حرف بزنی؟"
حسین درحالی که سرش را به سمت پائین می آورد تا بهتر بتواند بهروز را که سرگرم جابه جا کردن وسایلش بود ببیند ادامه داد: " من خیلی خوشحالم که تو تصمیم گرفتی به کارای اون واکنش نشون بدی." سرفه ای کرد و بعد ادامه داد:" از امروز صبح که به من زنگ زدی تا به حال ... من با چهار نفر از آشناهام صحبت کردم. ما داریم ... یه نقشه کامل و دقیق برای فرار تو طرح ریزی می کنیم. "
بهروز زیر لب گفت: " خیلی ممنون..." و بعد از مکثی پرسید:" تو به اون دوستات ... راجع به من ...چی گفتی؟"
حسین جواب داد: " چیز زیادی ... نگفتم. اما احتیاج چندانی هم به توضیح دادن نبود. من فقط بهشون گفتم که ممکنه بخوایم یه کسی رو در روزی که درجه ها رو می دن از پادگان فراری بدیم. اما فکر می کنم که ...اونا حدس زده باشن که من راجع به به کی حرف می زدم. تقریباً هر کسی رو که فکرشو بکنی یه چیزایی در مورد نقشه هایی که اون مرتیکه... ایشمن...برای تو کشیده یه چیزایی می دونه."
بهروز در حالی که سرش را فرود می آورد گفت:" خوشحالم کردی! "و بعد پرسید:"اما ... چه جور نقشه ای ...توی سرت بود... "
حسین سری تکان داد و شروع به توضیح دادن کرد: " راستش من از بی نقص بودن نقشه خودم چندان مطمئن نیستم. ولی فکر کردم که خوبه...ما در طور هفته های آینده یکی دو تا دعوای قلابی راه بندازیم. اون وقت... روز عملایت خودمون هم یه دعوای بزرگتری به راه بندازیم. این کار ما حواس همۀ کسانی رو که مسئول کارهای اون جا هستن حسابی پرت می کنه. وسط این معرکه، اگه رفقا یا قوم و خویشای خودت می تونن، اونا، وگرنه افراد دیگه ای که ما از قبل در اون بیرون پادگان آماده می کنیم، می تونن وارد عمل بشن و تو رو از پادگان فراری بدن. فکر می کنم که این نقشه اگه دقیقاً اجرا بشه...مو لای درزش نمیره!"
بهروز زیر لب گفت: " آهان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اما اون...نگهبانای بالای بُرجای دور پادگان چی؟ "
حسین در حالی که لبخند می زد گفت: "خب، ما باید از قبل یه برنامه ای برای پرت کردن حواس اونام طرح ریزی کنیم! " آن وقت سرسی تکان داد و اضافه کرد:" دوستای من تا به حال پیشنهادایی در این زمینه به من دادن. ما توی جلسه بعدیمون یه برنامۀ کامل و جامع طرح ریزی خواهیم کرد. دوستام خیلی در این مورد هیجان زده هستن. می گن مثه این میمونه که آدم توی یه فیلم پلیسی جنایی شرکت بکنه! یا یه همچین چیزی!"
بهروز زیر لب گفت:" کسی چه می دونه! شایدم یه روزی یه نفر فیلمی بر اساس این برنامۀ ما بسازه! عملیاتش به قدر کافی مهیج هست که بشه این کار رو کرد!"
حسین در حالی که لبخند می زد گفت:" "یه روزی... وقتی که این رژیم ساقط شده و هفت کفن پوسونده...من شخصآ از اون یه فیلم قشنگ می سازم." و بعد به ناگهان شروع به خندیدن کرد و در همان حال گفت:" من فکر می کنم که...خود تو رو هم...به عنوان هنرپیشۀ اصلی فیلم ...انتخاب می کنم که ... نقش خودتو در اون بازی کنی!"
و هر دو به خنده افتادند.
یک دقیقه بعد شخصی از همان نزدیکی با صدای بلند گفت: " چیچی انقده خنده دار بود، بچه ها، هان؟همچین می خندین که انگار همین الان یه جوک خیلی مضحک شنیدین!"
بهروز همان طور که به آرامی به دور خود می چرخید "گفت: " بله قربان! خیلی خنده داره!"
فرمانده در همان حوالی به صورتی ایستاده بود که پهلویش به سمت آنها بود. طوری رفتار می کرد که انگار سرگرم گشتن به دور خوابگاه و بازرسی آن بوده و تنها بر حسب اتفاق متوجه آن ها شده است.
حسین در حالی این که از تخت خودش به پائین می پرید و در مقابل افسر فرمانده خبردار می ایستاد گفت: " ما داشتیم...راجع به یه فیلم کمدی...با هم صحبت می کردیم، قربان!"
فرمانده گفت" راحت باش ، سرباز! من فقط داشتم یه نگاهی به اطراف مینداختم که مطمئن بشم همه چی مرتٌبه!"
حسین گفت: " چه مدت دیگه، قربان، ما ...باید سرباز بمونیم!"
مرد مدتی چپ چپ به اون نگاه کرد، سرش را تکان تکان داد و بعد خرناسی کشید و با لحنی عصبانی گفت: " بعضی از شما ها...هیچوقت افسر نمی شین!" بعد در حالی چیزهایی می گفت و می رفت زیر لب اضافه کرد: "بقیه البته بالاخره ستوان دوم یا ستوان سوم می شن. "
حسین زد زیر خنده و بعد در حالی که قهقه می زد گفت: " انگار یارو...خیلی دلش می خواد که ... ما بدونیم اون نقشه کشیده...چه غلطی بکنه!"
بهروز زیر لب گفت: " آره! انگار همین طوره." بعد سرش را تکان تکان داد و اضافه کرد : " ما واقعاً نباید بذاریم اون در انجام نقشه کذائیش موفقیتی به دست بیاره! چون در این صورت ممکنه من مجبوربشم که ...اونو با دستای خودم خفه کنم!"
حسین باز غش غش خندید و همان طور که خم و راست می شد زیر لب گفت: "اما احتیاج به کار دیگه ای نیست. من مطمئنم که نقشه ما میگیره و تو بی دردسر از این جا خارج می شی." آن وقت از تخت بالا رفت، سر جایش دراز کشید و ادامه داد: " من فقط امیدوارم که اون...وقتی ما داشتیم دربارۀ کارمون صحبت می کردیم... گوش وای نایستاده باشه!"
***
قلبش به شدت می طپید. سرهنگ فرمانده پادگان سرگرم سخنرانی بود.اگر او مثل همیشه مختصر و مفید و محدود به یک موضوع کوچک، صحبت می کرد، به زودی برنامه اش تمام می شد. آن وقت او کنار می رفت و جایش را به فرمانده گروهان می داد که حتماً مثل همیشه سرگرم تعریف کردن از خودش می شد و در انتها برای همه آرزوی موفقیت می کرد. آنوقت دانشجویان را یکی یکی صدا می زدند که به روی سکوی نسبتاً وسیع جایگاه بروند و درجه نظامی شان را دریافت کنند. آن هایی که قرار نبود درجه ای بگیرند البته نامشان تا پایان کار خوانده نمی شد.
ناگهان صدای سیمین در گوشش پیچید: " نگران نباش عزیزمن! گروه ما کاملاٍ آماده است. ما مخفیگاه خوبی برات درست کردیم، و مدارک رسمی هویت و کار و غیره هم برات آماده است بعلاوه، عموزادۀ علی یک حکم قلابی برای به اصطلاح بازداشت تو جعل کرده . تنها کاری که ما باید انجام بدیم اینه که وقتی دوستای تو سرو صدا به پا کردند، وارد پادگان بشیم و اون مدارک رو به مسئولین امور نشون بدیم، و قبل از این که کسی فرصت پیدا کنه که تحقیق و بررسی بیشتری انجام بده و جعلی بودن احکام ما کشف بشه تو رو از اون جا فراری بدیم. "
بعد صدای خودش را شنید: " مسئلۀ...طرز وارد شدن به پادگان چی؟" و بعد از مکثی ادامه داد:"اونا...چطوری می خوان ...این کار رو بکنن؟"
سیمین گفت: " نگران اونش نباش! رفقای ما یه نامۀ "کاملاً سرٌی" آماده کردن که توش نوشته مأمورین ساواک ممکنه همون روز برای بازداشت یه زندانی سیاسی سابق که هنوز مشغول انجام فعالیت های زیرزمینی علیه رژیمه بیان. این نامه همون روز صبح قبل از مراسم به دست سرهنگ فرمانده می رسه!" سیمین نفس بلندی کشید و اضافه کرد: " حتی اگه دوستای تو توی پادگان نتونن سرو صدایی برای پرت کردن حواس همه راه بندازن، ما باز هم شانس بزرگی برای خارج کردن تو از اون جا داریم!"
بهروز زیر لب سؤال کرد: " اما اگه...فرمانده تصمیم بگیره که ... با یه کسانی در ادارۀ ساواک تماس بگیره...و..."
سیمین حرف او را قطع کرد: " اون خیلی غیرمحتمله! چون که به احتمال بسیار زیاد ، فرمانده درست قبل از این که مراسم رو شروع کنه اون یادداشت رو دریافت می کنه. بعلاوه، از اونجایی که روی نامه مهر زده شده که اون موضوع "خیلی مخفیه " اون با افراد زیادی نمی تونه تماس بگیره که موضوع را باهاشون مطرح کنه."
بهروز با نگرانی گفت:" خیلی پیچیده شد! من اون دو ماه پیش ... می تونستم خیلی راحتتر مخفی شده باشم!"
دخترک جواب داد: " اما یادت باشه که اون موقع ما هیچ آمادگی برای این کارا نداشتیم . بنابراین اگه اون وقت فرار کرده بودی ...اونا می تونستن به راحتی دستگیرت کنن و تو به احتمال قوی همین الان توی زندون بودی!"
بعد صدای خودش را شنید که می گفت: "خب این یه بخشی از ریسکیه که آدم مجبوره برای این جور فعالیتا بکنه. همون ریسکی که تو همین الان داری با گفتن این حرفا از طریق تلفن عمومی داخل پادگان می کنی و..."
سیمین با نگرانی گفت:" بله بله! حق با توست! بهتره که ما صحبتمونو قطع کنیم." مکثی کرد و بعد گفت:" موفق باشی!" و گوشی را گذاشت.
رویش را برگرداند و به سکویی که سرهنگ فرمانده بر روی آن ایستاده بود و حالا داشت حرفهای خود را جمعبندی می کرد انداخت . طولی نکشید که او از آن جا کنار رفت و منتظر فرمانده گروهان شد که دانشجویان را یکی یکی صدا بزند که به بالای سکوی بلند و دراز بیایند و از او درجه شان را دریافت کنند.
بهروز به آرامی چشمانش را بست و حواسش را بر روی اسامی که خوانده می شد متمرکز کزد و به صداهای هورا که بقیه دانشجویان سر می دادند و کف زدنهایی که بعد از دریافت درجه توسط هر کدام از آن ها انجام و تکرار می شد گوش داد. زیر لب به خود گفت: " اگه اونا نخوان به من درجه افسریمو بدن...تا وقتی که تمام نود و چند نفر دانشجویان درجه شونو دریافت نکردن منو صدا نمی زنن! "
تنها امیدی که او حالا داشت این بود که کسی بر روی در بزرگ پادگان بکوبد و با حکم قلابی بازداشت او به داخل بیاید. به خود گفت: " واقعاً شباهت زیادی به یه فیلم پلیسی داره. من باید همون دو ماه قبل که فرصتشو داشتم در می رفتم."
چند قرن طول کشید تا جرآت کرد که چشمانش را باز کند.حالا دور و برش مثل قبل شلوغ نبود. آن افرادی که درجه شان را گرفته بودند از صف خارج شده و حالا در گوشه ای به دور هم جمع شده بودند. نگاه سریعی به دور و برش انداخت. خوشبختانه حسین هنوز در میان کسانی که درجه نگرفته بودند ایستاده بود. صدای او در گوشش پیچید: " من به هر حال در صف دانشجوا می مونم، چه درجه مو داده باشن و چه نداده باشن!"
خودش از او پرسیده بود:" اگه یه نفر...به تو دستور بده که بعد از گرفتن درجه ت از اون جا بری ...چی؟"
حسین جواب داده بود:"جارو جنجال به پا می کنم. بهشون می گم که دلم می خواد همون جا توی صف بمونم و مراسم رو تماشا کنم و از اون جا هم بیرون نمی رم! همین هم ممکنه بهانۀ خوبی بشه برای سرو صدا به راه انداختن ...که خودش برای دوستای تو که از بیرون میان فرصت بهتری ایجاد می کنه که بدون درد سر تور رو از اون جا ببرن. "
در دل گفت: "همۀ اون حرفها در اون زمان به نظرم منطقی اومد. اما حالا که داریم تئوری واموندۀ اونا رو به عمل در میاریم انگار که چندان عملی نیستن."
نگاه سریعی به دور و برش انداخت. حالا تعداد بیشتری از دانشجویان درجه شان را دریافت کرده و از صف بیرون رفته وبه گروه دوم پیوسته بودند. سرهنگ فرمانده به نظر خسته و عصبی می آمد. اما برعکس او ، فرمائده گروهان کاملاً شاد و سر حال بود. حالا ده دوازده نفر دیگر در کنار او باقی مانده بودند. زیر لب به خود گفت: " اگه ده دوازده نفر دیگر که بروند من تنها می مونم—تنها کسی که درجۀ افسری نگرفته!" سری تکان داد. "خدای من! بیخودی نیست که ...اون حرومزاده انقده خوشحال به نظر میاد!"
نگاه سریع دیگری به اطرافش انداخت. هیچ اثری از گروه سیمین نبود، و حسین در حالتی عصبی مرتباً این پا و آن پا می شد و به اطراف نگاه می کرد. در دل گفت:" چه بازی بچه گونه ای! این حیونکی ممکنه توی هزار جور درد سر بیفته... اونم به خاطر اجرا کردن یه نقشۀ بچه گانه! همه چی از همون اول محکوم به شکست بود!"
ناگهان شنید که کسی محکم به در بزرگ ورودی پادگان می کوبد. و لحظاتی بعد زنگ ساخمان بزرگی که در مقابلش مراسم برگزار می شد به شدت به صدا در آمد . و آن وقت صدای حسین را شنید که فریاد می کشید و لحظاتی بعد او را دید که یقه دانشجوی دیگری را گرفته است و دو نفری در حالی که یکدیگر را به این سو می کشند و فحش می دهند و فریاد می زنند. تعداد دیگری از دانشجویان به سرعت به سمت آن ها دویدند و احاطه شان کردند و در ظاهر سرگرم جدا کردن آن دو از یکدیگر شدند.
بعد صدای فرمانده گروهان را شنید که فریاد می کشید:" اوهوی یابو ها! اگه نمی خواین بندازمتون توی هلفدونی همین الان دست از این مسخره بازیا بردارین!"
اما دانشجوها بدون این که کوچکترین توجهی به فرمانده بکنند لحظه به لحظه بیشتر به سمت محل دعوا می رفتند .طولی نکشید که فرمانده با تمام نیرو مشغول فریاد کشیدن شد اما به تدریج سرش به سمت در ورودی پادگان چرخید و چشمانش را به گروهی که به تازگی وارد پادگان شده بودن دوخت. سروان همان طور که در نزدیکی محل دعوا ایستاده و برای پایان دادن به ماجرا فریاد می کشید رویش را به سمت تازه واردین کرد و داد زد: " اینا دیگه کین؟"
گروهبانی که پیشاپیش تازه واردین به سمت آن ها می آمد با صدای بلند گفت :" اونا...یه حکمی از طرف سازمان ساواک دارن، قربان! اومدن که...یه نفر رو بازداشت کنن!"
فرمانده گروهان فریاد کشید:" چی...؟ منظورت چیه!؟"
آن وقت سرهنگ فرمانده دخالت کرد و با لحنی آرام گفت: " اشکالی نداره، جناب سروان!بذار بیان نزدیکتر ببینم چی میگن!"
فرمانده گروهان با صدایی بلند تر داد زد: " اونای دیگه ...کیَن؟" و به یک افسر جوان و مرد مسنٌی که با فاصلبه ای از گروه اول می آمدند اشاره کرد.
گروهبان داد زد: :اونا یه نامه از وزارت جنگ آوردن قربان! برای فرماندۀ
پادگانه!"
سروان فریاد کشید:" تو که گفتی اونا از طرف ساواک اومدن، احمق!"
سرهنگ با عصبانیت گفت: " اشکالی نداره، سروان! بذار بیان جلو! مگه تو ...حرف منو نشنیدی؟"
به ناگهان تمام سر و صداها خوابید. حتی حسین و کسانی که با او دعوا می کردند سر جاهایشان ایستادند و در سکوت به آن ها چشم دوختند.
وقتی به نزدیکی محلی که سرهنگ ایستاده بود رسیدند، گروهبان به گروه فرمان داد که بایستند وبعد نامه ای را که گروه مربوط به ساواک آورده بودند از آن ها گرفت.
سرهنگ همان طور که حکم دریافتی را بررسی می کرد پرسید: اون آدمی که ... می خواین بازداشت کنین...کی هست؟"
مرد ساواکی در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت: " ما اسم و عکسشو داریم، قربان!"
سرهنگ که به وضوح رنجیده و عصبانی بود زیر لب پرسید:" برای چی...قبلاً مسئله رو به من نگفتین؟ "
مردی که در پیشاپیش گروه ایستاده بود جواب داد: " "این کار انجام شده ، قربان! اونا امروز صبح...یادداشتی برای شما فرستادن!"
سرهنگ زیر لب گفت:" واقعاً ؟" و بعد در حالی که به صورت مرد خیره نگاه می کرد با لحنی که دلخوری از آن می بارید با صدای بلند تر گفت :"کدوم یادداشت؟"
مرد که ظاهراً جا خورده بود با لکنت گفت: " یادداشتی ...که ...امروز صبح...برای شما...فرستادیم. منظورتون اینه که ...اونو...ندیدین؟"
سرهنگ در حالی که اخم کرده بود با لحنی تند جواب داد:" نخیر! ندیدم!" و بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد:" من مستقیماً به این جا اومدم! به دفترم...نرفتم!"
سکوتی نسبتاً طولانی حاکم شد وبعد سرهنگ پرسید: "برای چی شما ...یه زنگی جیزی به من نزدین؟"
یکی از افراد گروه با صدای بلند گفت:" شما ، قربان، اگه شک و شبهه ای دارین، چرا یه نفر رو نمی فرستین که نامه رو از دفترتون بیاره؟"
سرهنگ در حالی که به صورت سروان نگاه می کرد زیر لب گفت: هان؟" و بعد پرسید:" چند تا دانشجوی دیگه مونده، سروان؟"
سروان جواب داد:" نُه تا قربان!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" هشت تا قراره افسر بشن و یکی...قرار نیست درجۀ افسری بگیره..."
سرهنگ زیر لب گفت: "خیله خب! پس می تونی به کارت ادامه بدی.بهتره اول مراسم رو تموم کنیم و بعد...به چیزی که اینا می خوان...بپردازیم."
اما قبل از این که شروع کنند مرد مسنی که پشت گروه تازه وارد ایستاده بود قدم جلو گذاشت وبعد گفت: " ولی جناب! منم یه چیزی برای شما دارم، قربان!" مرد حالا تا نزدیکی سرهنگ پیش آمده و دستش را به سمت او دراز کرده بود.
سرهنگ نگاهی خیره به پیرمرد انداخت، لبخند زد، سرش را تکان تکان داد و در حالی که قیافه اش گیجی او را نشان می داد آهسته به مرد رفت تا پاکت را از او بگیرد. بعد با بیعلاقگی پاکت را باز کرد و در حالی که سرش را تکان تکان می داد مشغول خواندن آن شد. چند لحظه بعد با صدایی فریاد مانند گفت: " این بهروز داور ...کیه؟"
بهروز که هنوز در میان دانشجویان ایستاده بود چند قدم جلو گذاشت، به سرهنگ سلام نظامی داد و با صدای بلند گفت: "منم ، قربان. بهروز داور...منم!"
سرهنگ در حالی که چیزهایی روی نامه می نوشت زیرلب گفت:"انگار که...خانواده ت...خدمت سربازیتو برات خریدن!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو باید با این نامه بری به دفتر پادگان...، اوراق خاتمه خدمتتو بگیری، یونیفرم نظامیتو در بیاری و ...بزنی به چاک! تو از این لحظه به بعد...دیگه نظامی نیستی!"
سروان در حالی که به سرعت جلو می آمد و تقریباً فریاد می کشید گفت:"آما قربان! حتماً یه اشتباهی شده! اون درجه ای نگرفته! اون حالا یه سرباز ساده است.من تمام کارهای لازم رو هم انجام دادم. اونا قراره که اونو به عنوان مصدر به خونۀ من بفرستن، قربان!"
سرهنگ چپ چپ نگاهی به او انداخت. یک بار دیگر نامه را به قدمت معاینه کرد و بعد اخم هایش در هم رفت. آن وقت در حالی که نیشخندی می زد رویش را به سمت بهروز کرد و با صدای بلند گفت:" بهروز داور؟"
بهروز که هنوز خبردار ایستاده بود تقریباً داد زد: "بله، جناب سرهنگ، قربان!"
سرهنگ با لحنی فریاد مانند گفت:"تو لازم نیست که ...لباستو عوض کنی، پسر! با همین لباس که هستی می تونی همین الان ...بری خونه! فقط یادت باشه که...باید خیلی زود برای دریافت اوراق ترخیصت به دفتر پادگان بیای و اونا رو بگیری. فهمیدی!"
بهروز سرش را محکم فرود آورد و بعد سلامی نظامی به سرهنگ داد و با صدایی بسیار بلند گفت:" بله، قربان! خیلی خوب فهمیدم، قربان!"
بهروز آن وقت به سمت حسین و دوستانش که داشتند به آرامی از آن محل می رفتند دست تکان داد و یک عقب گرد سریع کرد تا به پدر و برادرش که پشت سرش ایستاده و منتظرش بودند سلام کند.
وقتی فرمانده گروهان دانشجوی بعدی را صدا می زد تا برای گرفتن درجه اش به جایگاه برود،نگهبان ها در بزرگ پادگان را برای خروج بهروز و خانواده اش باز کردند. آن وقت بهروز به آرامی سرش را برگرداند به جایگاه نگاه کرد تا ببیند بر سر فرستادگان قلٌابی ساواک که برای نجات او آمده و در آنجا ایستاده بودند چه آمده است. اما کوچکترین اثری از هیچ کدامشان دیده نمی شد چرا که آن ها بی سر و صدا درست پشت سر پدر و برادر بهروز آمده بودند تا همراه با ان ها از پادگان خارج شوند.
بهروز در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت: " چه فرار واقعاً بزرگی! گریز از زندانی واقعاً وحشتناک بدون این که قطره ای خون از دماغ یک نفر جاری بشه!"