گروهبان در حالی که به مردان جوانی که یونیفرم برتن در صف ایستاده بودند اشاره می کرد فریاد زد: "خبر...دار!"
بهروز که سرش را بالا نگاه داشته و بازوهایش را محکم به پهلوهایش فشار می داد به مرد یونیفرم پوشی که با غرور به سمت صف آن ها می آمد خیره نگاه می کرد. مرد کمی که نزدیکتر شد فرمان داد: "آزاد!"
همه به سرعت پاهایشان را از هم باز کردند، دستهایشان را به سمت عقب بردند و یکی را با آن یکی گرفتند ودر سکوت مطلق ایستادند.
مرد که بر روی هر پاگون یونیفرمش سه ستاره می درخشید حالا در حالی که سرش را با غرور بالا گرفته بود به کندی از مقابل صف دانشجویان می گذشت و به دقت لباس ها، چهره ها، و طرز ایستادن تک تک افراد را وارسی می کرد.
بهروز نگاه سریعی به چهره مرد از خود راضی که به آرامی به سویش می آمد انداخت. او که افسری جوان، لاغر، و کمی بلند قدتر از خودش بود، حالا با چنان تفختری در مقابل صف قدم برمی داشت که انگار موجودی آسمانی است که به تازگی از آسمان نازل شده است!! فکر کرد: " بی شباهت به اون افسری که منو از زندان قزل قلعه مرخص کرد نیست!"
حالا چهرۀ آن مرد جلو چشمانش مجسم شده بود و صدای زنگدار او در گوشش پیچید: "ما تو رو به یک شرط آزاد می کنیم و اون این که ... راجع به هر جایی که می ری، هرکاری که می کنی، و هر کسی که دور و برت می بینی، به ما یک گزارش بدی!" افسر لحظه ای ساکت شد و بعد با صدایی بلندتر ادامه داد: " ما برای کسب اطلاعات، به کسانی مثه تو ...احتیاج داریم!" و بعد از مکثی ادامه داد: " اگه دلت نمی خواد که ...به سلول کثیفت برگردی ...باید با ما همکاری کنی!"
سرش را تکانی داد و زیرلب گفت: " به همین خیال باش!"و بعد سری تکان داد و افکر کرد: " انگار این احمقا هیچ وقت خیال ندارن چیزی در مورد آدمایی مثه من یاد بگیرن!"
حالا فرمانده درست رو به رویش ایستاده و سرگرم وارسی چهره او بود. کمی به صورت یکدیگر خیره شدند و بعد مرد در حالی که قدمی به جلو برمی داشت دستی به سر او می زد فرمان داد: "کلاهتو درست کن، سرباز!" و بعد از مکثی فریاد کشید: " بالا رو نیگا کن، نه پائینو!" و از مقابل او گذشت.
فکر کرد:" من چطوری بایداین طویله رو دو سال تموم تحمل کنم؟ همون بهتر که بَرَم گردوندن زندون!"
و بعد، صدای مادرش در گوشش پیچید: "زیاد طول نمی کشه، عزیزم! تمام فامیل مشغول فعالیت برای خلاص کردن تو هستن. ارتش هم، نه می خواد و نه می تونه که...یه زندونی سیاسی مثه تو رو بین صفوفش نیگر داره! اگه تنها به امنیت خودشون هم فکر کنن، این کار رو نمی کنن!"
بعد صدای پدر در گوشش پیچید: " حرومزاده ها! اون همه مدت ما رو برای آزاد کردنش آزار دادن، حالام چنان رفتار می کنن که انگار لطف بزرگی در حق ما کردن!"
بعد صدای برادرش بابک را شنید که در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان می داد گفت: " زیاد نگرون نباشین پدر! و شمام همین طور، مامان جون! من توی یه چشم برهم زدن...بهروز رو از اون خرابشده می کشم بیرون! خواهین دید! تنها کاری که باید انجام بدم اینه که با فرماندۀ خودم دو دقیقه حرف بزنم. آخه بیخودی نبود که خودمو به رکن دو ارتش که بخش امنیتیه منتقل کردم! "
آن وقت صدای شوهر خواهرش فرا به گوشش خورد: " بله ، مادر جان! منم ممکنه بتونم...در این زمینه کمکی بکنم. من یه عده افراد خیلی با نفوذ رو توی دم و دستگاه دولت می شناسم."
مادر گفت: " متشکرم عزیزانم!" و بعد نظری به بابک و سپس به فرا انداخت و اضافه کرد:"همون طوری که می دونین ما توی ارتش خیلی آدم داریم. اما اونا تا به حال نتونستن هیچ غلطی بکنن!"
بابک بالحنی محکم گفت: " اصلاً فکرشم نکنین، مامان جون! من کاری می کنم که ... تا وقتی داریم برای گرفتن معافیش اقدام می کنیم هیچکی نتونه بهش بگه بالای چشمت ابرو ست!"
حالا، فرمانده روی سکوی گرد و بلندی ایستاده و در حالی که بادی به غبغب انداخته بود برای دانشجویان سخنرانی می کرد.
بهروز رویش را برگرداند تا قیافۀ آن مرد از خود راضی را نبیند. چند لحظه به ساختمان بلند و خاکستری رنگ خوابگاهی که قرار بود در طول شش ماهی که دورۀ آموزش نظامی را می گذراند مسکن او باشد خیره شد. بعد صدای ظریف زنانه ای در گوشش پیچید: "نگران نباش بهروز! من مطمئنم که اعضای خانواده...مثه برق تو رو از اون هلف دونی میکشن بیرون! کلٌی آدم کلٌه گندۀ ارتشی...دارن روی پروندۀ تو کار می کنن!"
لبخند زد، به سمت محلی که دخترک نشسته بود چرخید و با خونسردی گفت: " می دونی سیمین، من چندان ناراحت نیستم! چیزی که دلخورم می کنه اینه که ممکنه مجبور بشم مقدار زیادی از وقت با ارزشم رو صرف چیزایی بکنم که..."
دختر با خنده حرفش را قطع کرد:"که به لعنت خدا هم نمی ارزن، هان! " و غش غش خندید. در همان حال که قهقهه می زد گفت: " تو همینو...می خواستی بگی...دیگه...نه...؟"
بهروز لبخندی زد جواب داد: " آره، بابا!" اما اگه تو دور و برم نبودی ممکن بود چند تا حرف بدتر از این هم درباره ش بزنم!"
حالاهر دو با صدای بلند می خندیدند.
آن وقت بهروز گفت: " مامانم می گه که ...تو خیال داری به عنوان همسر یا نامزد من برای دیدنم به پادگان بیای که... اونا راحت تر به من مرخصی آخر هفته رو بِدن. درسته، سیمین خانوم!؟"
دخترک در حالی که هنوز می خندید جواب داد: " خب، البته! آخه اگه ادم نتونه کار به این کوچیکی رو واسۀ یه عضو خانواده بکنه که برای لای جرز دیوار خوبه دیگه! نیست؟ هان!؟"
باز هر دو خندیدند. آن وقت بهروز در حالی که با اشتیاق به دخترک نگاه می کرد گفت:" ما فقط یه چند ساعتی وقت داریم که بیشتر با همدیگه آشنا بشیم." و بعد از مکثی ادامه داد: "اگه می خوای... هر سؤالی در مورد من توی ذهنت هست، پشت سر هم از من بکن... تا کارمون سریع پیش بره!"
سمین قدری خندید و بعد گفت: " البته که می خوام! اما...همین حالاشم اطلاعات زیادی در مورد تو دارم. حتماً یادت هست که ... ما با هم یه کم قوم و خویش هستیم...!"
باز هر دو قدری خندیدند و آن وقت بهروز پرسید: " تو می دونی که ... من ... زندان بودم .. در حدود دو سال... درسته؟"
سیمین جواب داد: " بعله! علاوه بر این می دونم که ... اونا تا می تونستن تو رو شکنجه کردن ... و حتی سعی کردن شستشوی مغزیت بدن ... و واسۀ این کار بردنت به یه بیمارستان نظامی....درست می گم؟"
بهروز جواب داد: " آره، درست می گی! می بینم که دَرسِتو دربارۀ قسمت های بد زندگی من خوب یاد گرفتی. پس بهتره قبل از این که به سؤالای من بپردازیم ... یه خورده هم در بارۀ قسمتای خوبش حرف بزنیم. "
سیمین همان طور که جرعه ای آبجو می نوشید محکم گفت: " بله قربان! من می دونم که تو چند سال خارج کشور بودی... اون جا به دانشگاه رفتی...و توی ماجراجویی های انقلابی هم شرکت کردی... و غیره..."
بهروز در حالی که ابراونش را بالا کشیده بود گفت: " خب، به نظر میآد که همه چیز رو در بارۀ من می دونی. تو...مطمئنی که عضو یکی از سازمانای جاسوسی بین المللی نیستی؟"
باز هر دو قدری خندیدند و بعد سیمین گفت:" می دونی، من قبل از این که به این جا بیام از طریق پرسش از قوم و خویشا...مقداری اطلاعات در مورد تو کسب کردم. ظاهراً تو یکی از افراد خیلی مشهور خانوادۀ ما هستی. بیشتر آدمای دور و بر من چیزای زیادی در مورد تو می دونن. این هم در حالیه که ...اون بخش از خانواده که من بهش تعلق دارم الان سال ها ست که ...در شهرستان، و دور ازاین جا زندگی می کنن."
بهروز در حالی که سرش را بالا و پائین می برد زیر لب گفت: "خیله خب!پس...در این صورت ...ما می تونیم یه کم در مورد تو حرف بزنیم... که اگه ...یه بار دیگه ساواکیا از من بازجویی کردن...حرفی واسۀ گفتن داشته باشم! می دونی که ...از نظر اونا، تو قراره که ...همسر... یا حد اقل نامزد من باشی!"
سمین در حالی که سرش را فرود می آورد گفت:" بله، قربان! در خدمت شما هستم!"
چند ثانیه ای غش غش خندید و بعد ادامه داد:"همون طور که حتماً می دونی، من دو سال پیش دانشگاه رو تموم کردم و حالام مشغول کار کردن برای یه شرکت خصوصیم. منم مثه تو...یکی دو بار هیچی نمونده بود که ازدواج کنم.... ولی بر خلاف تو...من آدمی سیاسی نیستم. من ترجیح می دم که زندگی آرام و راحتی داشته باشم... با بچه و از این جور چیزا!"
کمی ساکت شد و بعد شانه هایش را بالا انداخت و پرسید: "خب، هیچ چیز خاصٌی هست که بخوای در مورد من...بدونی؟"
بهروز در حالی که به صورت دخترک خیره نگاه می کرد گفت: "فکر می کنم که...نه!"
مدتی هر دو ساکت بودند و آن وقت بهروز زیر لب گفت:" من... می تونم فضولی به خرج بدم و یه سؤال خیلی خصوصی ازت بکنم؟"
سیمین در حالی که سرش را به علامت تأیید پائین می آورد زیر لب گفت: "بفرمائین! هرچه می خواهد دل تنگت... بپرس!"
بهروز در حالی که ابرونش را بالا کشیده بود، زیر لب گفت: "چیزی که دلم می خواست بدونم این بود که...آیا تو...در این لحظۀ...عاشق کسی هستی...یا امیدواری که...همسر آدم خاصی بشی...؟"
سیمین با هیجان گفت: "خدای من! چه سؤالای سختی می کنی!"
آن وقت صدای کُلُفت کسی در گوشش پیچید:" خبر...دار!" و چند لحظه بعد فرمان آمد: " به راست...راست!"
وقتی به طرف راست می چرخیدند فردی که پهلویش ایستاده بود با صدای نسبتاً بلند گفت: "مادر قحبه!"
بهروز که حالا پشت سر جوان قرار گرفته بود و سعی می کرد جلو خندیدن خودش را بگیرد زیر لب پرسید:" مادر قحبه...کی؟"
جوان در حالی که سرش را کمی به سمت او برمی گرداند جواب داد: " چه فرقی می کنه؟ اونا همه شون...مادرقحبن!"
**
یک نفر با صدای بلند گفت: " خدای من! یعنی که واقعاً وقتش شده...؟"
بهروز پرسید: " چی...حسین؟ وقتش شده...؟"
جوانی که حسین خوانده شده بود زد زیر خنده و لحظه ای بعد گفت: " تو اونقده سرگرم نوشتن نامه ت بودی که متوجه گذشت زمان نشدی! تا چند دقیقۀ دیگه... چراغا رو خاموش می کنن!"
بهروز در حالی که زیر بالش به دنبال ساعتش می گشت گفت: "واقعاً؟" وبعد از لحظه ای با لحنی غمزده اضافه کرد: " خدای من! راست می گی ها! معلوم نیس من کِی فرصت می کنم که این لعنتی رو تمومش کنم!"
حسین در حالی که سرش را از تخت خودش که بالای تختخواب بهروز قرار داشت به سمت پائین دراز می کرد پرسید: " حالا این... چی هست که ... داری می نویسی؟"
بهروز جواب داد:" هان؟... این؟ این یه جور... داستانه. تو که می دونی...من... به ادبیات چقده علاقه دارم. بعضی اوقات تلاش می کنم که ...به تعداد داستانایی که نوشتم...یه دونه اضافه کنم...که حجم داستانهای نوشته شدۀ دنیا یه خورده بیشتر بشه!" و خندید.
حسین لبخندی زد و بعد گفت: " فهمیدم! پس...در این صورت...من برات...یه پیشنهاد دارم..."
بهروز که چشمک زدن چراغ خوابگاه را که اعلام آغاز خاموشی بود دیده و به سرعت مشغول جمع آوری وسایل کارش شده بود زیر لب پرسید:" چی؟ ... پیشنهادت... چیه؟"
حسین در حالی که سر جایش دراز می کشید گفت: " پیشنهادم ...نوشتن یه داستان خیلی کوتاهه...که ...توی یک پادگان نظامی ...مثه مال ما اتفاق می افته."
بهروز با کنجکاوی پرسید: " بی شوخی؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" و لابد توی یه خوابگاه دانشجویی اتفاق می افته و قهرمان داستان هم... خود توئی، هان؟"
حسین درست یک لحظه قبل از این که چراغ ها را خاموش کنند جواب داد:" بله! کاملاً درسته!"
کمی که گذشت بهروز پرسید: " می خوای به بحثمون ادامه بدیم یا... این که ترجیح میدی بخوابی؟" و بعد نفس بلندی کشید و اضافه کرد: " می دونم بعد از اون همه تمرینای نظامی که امروز کردیم و بالا و پائین رفتن هامون از دیوار بلند سیمانی چقده خسته هستی!"
حسین زیر لب جواب داد: " اگه برای تو بیدار موندن سخت نباشه...من می تونم به حرفم ...ادامه بدم."
بهروز آهسته گفت:" خوبه! می خوای ...بیای پائین پیش من یا...من بیام بالا پیش تو...؟"
حسین زیر لب جواب داد: "هیچ کدوم! چون که ... یکی از جاسوسای اونا ممکنه متوجه بشه و ...موضوع رو گزارش بده. تو همون جا بشین. من سرم رو از لبۀ تخت پائین میارم که ...صدامو بشنوی!"
بهروز گفت: " باشه . هر جور که می خوای..." و بدنش را در تخت بالا کشید تا بتواند به دیوار تکیه بدهد.
یک دقیقه بعد حسین آهسته گفت: " صدامو میشنوی؟" بعد در حالی که سرش را از کنار تخت پائین می آورد ادامه داد:" نگرون نباش. هیچکس نمی تونه حرفای ما رو بشنوه! یک ورمون که دیواره و...تخت های دیگه هم که خیلی از ما دورن!"
بهروز گفت: " خیله خوب! باشه. پس زود بزن بریم. سراپا گوشم!"
حسین سینه اش را صاف کرد و بعد گفت: " می دونی، من کاملاً مطمئنم که ... بین ما جاسوسایی هستن. حد اقلِ اقل...یکی هست!"
بهروز زیر لب پرسید:" دلیل این که...این طور فکر می کنی...چیه؟"
حسین جواب داد: " خب، یکیش این که...با گوش خودم شنیدم که فرمانده داشت این مطلبو به یه نفر می گفت..."
بهروز که تا حدی به موضوع علاقمند شده بود پرسید: "خب، اون ... چی گفت...؟"
حسین زیر لب جواب داد: " اون گفت که ... شک نداره که ... در بین ما...یه خبرچین هست!"
بهروز زیر لب گفت: " اما این ...خیلی عجیبه! اگه توی این واحد خبرچینی باشه...اولین کسی که باید بدونه...فرمانده گروهانه...!"
حسین زیر لب گفت: " اون روزی که من و تو با هم آشنا شدیم رو ...یادته؟ همون روز صبح که ... توی صف ایستاده بودیم."
بهروز جواب داد: " آره! اون اولین روز برنامه آموزشی ما بود... سه ماه و اندی پیش...!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" یادم میاد که تو یه فحش بد...نثار فرمانده کردی! همون هم وسیلۀ آشنایی بیشتر ما شد..."
حسین گفت: " درسته... اما من هیچ وقت بهت نگفتم که چرا به اون مردک فحش خواهر و مادر دادم."
بهروز پاسخ داد: " نه! نگفتی! و منم ازت نپرسیدم چون که دلم خنک شده بود و بدم هم نمیومد که فحش های آبدار تری نثارش کنی!"
حسین ادامه داد: " دلیلش این بود که من قبلاً یه کسی رو که دقیقا شکل و شمایل اونو داشت دیده بودم که در حال دستگیر کردن یه نفر بود!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " یکی از اقوام منو بازداشت کرد. یه افسر ارتشو. فکر می کنم که این مردک برای رکن دو...یعنی سازمان ضد جاسوسی ارتش...کار می کنه!"
بهروز حواسش کمی پرت شده بود زیر لب گفت: "خب، که چی؟" و بعد از مکثی اضافه کرد :"آره! این ممکنه ثابت کنه که خبرچینی در کار نیست..چون اگه بود...اون باید قبل از همه از ماجرا خبر داشته باشه... "
چند لحظه ای هر دو ساکت بودند و بعد حسین ادامه داد: " درسته! به همین خاطر هم هست که ...وقتی به اون مرتیکه گفت که خیال می کنه یه کسی داره این جا جاسوسی می کنه ...من به این فکر افتادم که ممکنه توی کلاس ما یه جاسوس ساواکی باشه که مأموریتی بیرون از چارچوب کارای روزمره ارتش داشته باشه!"
بهروز زیر لب گفت: "خب، شاید هم احساسی که تو داری...چندان هم بی پایه نباشه. انگار ما باید یه اقداماتی بکنیم..."
بعد صدایی که بیشتر به فریاد می مانست در گوشش پیچید که فرمان می داد: " بگیر بخواب!"
حسین به آرامی خود را از تخت بالا کشید و ناپدید شد.
چند دقیقه بعد از آن که گروهبان نگهبان در حالی که پاهایش را به زمین می کشید و می رفت از خوابگاه خارج شد، بهروز پرسید:" به نظر تو ...حالا ما باید چیکار کنیم؟ "
حسین زیر لب جواب داد: " ما باید یه نقشۀ دقیق بکشیم تا ...اون خبرچینه رو پیدا کنیم! وگرنه ممکنه برای همه مون پاپوش بدوزه!"
بهروز در حالی که داشت چرتش می برد آهسته گفت: " این که...کار ...خیلی...سختیه. ما توی این خوابگاه...بالای صد نفر هستیم. تو...به آدم خاصی...مشکوکی؟"
حسین جواب داد: " نه! اما، از اون جایی که ما تعداد زیادی از آدمای توی گروهان خودمونو می شناسیم...می تونیم از اونا بخوایم که ...کمکمون کنن. اون وقت می شه دسته جمعی تحقیقاتی در مورد اونایی که هیچ کدوم نمی شناسیم انجام بدیم."
بهروز زیر لب گفت: " فکر...خیلی...خوبیه! میتونیم...از دوستامون... کمک بگیریم... فردا..."
حسین زمزمه کرد: " آره، میشه یه نقشه مشترک ... بکشیم که ...همگی روش...کار کنیم. حتی می تونیم...از زنا و نامزدای...دوستامونم که میان این جا...کمک ...بگیریم. "
بهروز زیر لب جواب داد:" آره..." و مشغول خورخور کردن شد.
***
فرمانده تقریباً فریاد کشید: " امروز ...هیچ کس نمی تونه به مرخصی بره! تا وقتی من از کار شما راضی نباشم همین جا توی پادگان می مونین! عین زندونیا! یادتون نره!"
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد داد زد: " فقط افرادی که زن دارن می تونن برن. هیچکی دیگه نمی تونه! تفهیم شد!"
حسین همان طور که محکم سر جایش ایستاده و به صورت فرمانده خیره شده بود زیر لب گفت: " مادرقحبه!" و لحظه ای بعد اضافه کرد:" این هفتۀ پنجمیه که...همه مونو زندونی کرده... دیٌوس نمی فهمه که ما...به اون مرخصیای لعنتی احتیاج داریم!"
فرمانده که به ناگهان سرجایش ایستاده بود فریاد کشید:" کسی چیزی گفت؟"
حسین با صدای بلند جواب داد: " نخیر، قربان! اما من...ازتون یه سؤال دارم!"
حالا فرمانده سر جای خودش ایستاده و به صورت حسین خیره شده بود. لحظه ای بعد با صدایی که بیشتر به فریاد می مانست گفت: "حرفتو بزن، سرباز!"
حسین تقریباً داد زد: " می خواستم بپرسم...اون افرادی که ...نومزد دارن هم می تونن به مرخصی برن...یا نه!"
فرمانده بعد از لحظه ای سکوت گفت:" بله! " آن وقت سری تکان داد و اضافه کرد: "البته اگه...نامزدشون برای بردنشون به این جا بیاد!"
حسین سرش را کمی به سمت بهروز چرخاند و زیر لب گفت: "بفرما! بعد از یه ماه اسارت آزادیتو برات گرفتم. دیگه از این بهتر چی می خوای؟ بزن بریم وسایلمونو جمع کنیم و ... بزنیم به چاک!"
وقتی با هم از خوابگاه بیرون می آمدند تا به محلی که همسران دانشجویان منتظرشان بودند بروند بهروز پرسید:" برنامه ت چیه؟ می خوای با سی و شیش ساعت آزادیت چیکار کنی؟"
حسین زیر لب جواب داد: " دو سه تا فیلم هست...که باید همراه با فاطمه...بریم ببینیم. علاوه بر اون... می خوام...از قوم و خویشا پرسجو کنم ببینم کسی رو دارن که در پیدا کردن اون خبرچینه به ما کمک کنه یا نه!" مکثی کرد و بعد پرسید:" تو چی؟ تو و سیمین خیال دارین چیکار کنین؟"
بهروز زیر لب گفت: " فکر می کنم ...قبل از هر چیز در مورد این خبرچین توی خوابگاهمون پرس و جو کنم. سیمین هم به این جور مسایل خیلی علاقمنده! اون وقت... تصمیم می گیریم که از بقیه وقتمون چه جوری استفاده کنیم."
وقتی به نزدیکی اتاق انتظار رسیدند، در به خودی خود باز شد. حالا می توانستند تعدادی زن جوان را ببینند که روی صندلی هایی کنار نشسته اند.
هنگامی که بهروز و سیمین تظاهر به بغل کردن و بوسیدن یکدیگر می کردند، دخترک پرسید: "این دفه چقده وقت داریم؟"
بهروز زیر لب جواب داد:" زیاد...نداریم! واسۀ همین یه ذرٌه زمانی هم که داریم...یه عالم کار هست که ...باید انجام بشه!"
سیمین گفت: "خیله خوب! پس بزن بریم دیگه!"
به سرعت از همه خداحافظی کردند و بیرون آمدند.
زمانی که منتظر تاکسی ایستاده بودند سیمین پرسید:"خیال داری اول به دیدن خانواده بری؟"
بهروز زیر لب جواب داد:"نه، فکر نمی کنم! چون که قبل از هر چیز من باید مطلبی رو با تو در میون بذارم!"
همان طور که به سوی یک تاکسی که برای بردن آن ها در کناری ایستاده بود می رفتند سیمین گفت:"خیله خوب. پس اول می ریم به منزل من. بعدش من می تونم ماشینمو از تعمیرگاه بگیرم و تو رو به خونۀ مامانت اینا برسونم."
بهروز زیر لب گفت: " باشه. خوبه!"
وقتی سیمین دو فنجان چای را که همراه با ظرفی شیرینی در سینی گذاشته بود به اتاق پذیرایی آپارتمانش آورد و روی یک میز عسلی جلو بهروز گذاشت و نشست، آهسته گفت: " خب، چیزی که می خواستی بهم بگی ...چی بود؟"
بهروز در حالی که به او نگاه می کرد گفت: "می خواستم بپرسم که... آیا تو کسی رو که بتونه به ما کمک کنه تا... یه خبرچین رو که توی خوابگاه ما هست پیدا کنیم می شناسی؟"
سیمین با هیجان گفت:" واقعاً!؟ چه جالب!" آن وقت کمی اخم کرد و پرسید:" اما چرا از من سؤال می کنی؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " چون که تو...یه بار گفتی که ... یه آشنایی داری که..."
سمین سری تکان داد و با صدای بلند گفت: "آهان! آره!حق با توست! اتفاقآ من یه شخصی رو می شناسم که ...زمانی برای سازمان ساواک کار می کرده! حتماً تو هم همونو می گی. خیال می کنم بتونم ازش بخوام که...یه تحقیقی در این مورد انجام بده!" *******
بهروز در حالی که فنجان چایش را به لب می برد و هرت می کشید پرسید:" اما تو ... واقعاً مطمئنی که اون آدم...دیگه واسۀ ساواک کار نمی کنه...؟"
سیمین جواب داد : "خب، من... تقریباً از موضوع اطمینان دارم...تا اون جا که من می دونم...سعید یه جوری مشغول همکاری با یه گروه دانشجوئی شد و...از ساواک اخراجش کردن!"
بهروز در حالی که نیشخند می زد گفت: " خیلی مسخره می شه اگه... اون هنوزم درگیر همکاری با ساواک باشه. ...!"
سمین پاسخ داد: " نه، من از این موضوع نسبتاً مطمئنم! تا اونجایی که من خبر دارم، سعید خیلی وقته که از اون کارا دور بوده. البته امکانش هست که هنوز با بعضی از دوستای قدیم خودش ارتباط داشته باشه ...وبتونه به ما کمک کنه." سری تکان داد، از جایش بلند شد و به سمت میز کوچکی که در انتهای سالون قرار داشت و تلفونی بر روی آن دیده می شد رفت.
بهروز سراپا گوش شد، اما سیمین آن قدر آهسته صحبت می کرد که از حرف هایش چیزی دستگیر او نشد. فکر کرد:" معلوم نیست اون عمداً آهسته حرف می زنه که من نفهمم...یا این که ..." چند بار سرش را به سمت سیمین چرخاند و به دقت گوش داد اما بی فایده بود.
بالاخره سیمین در حالی که به سمت او می آمد با صدای بلند گفت: "خیله خب!" و نزدیکتر که شد ادامه داد: " اون مایل به همکاری ...هست! اما نمی تونه به این جا بیاد! می گه که ...اگه تو اون اطلاعات رو می خوای...باید هرچی در مورد... پادگانی که توش هستی می دونی به اون بگی. اون هم سعی می کنه که اطلاعاتی رو که تو می خوای... به کمک دوستای قدیمش که هنوز توی ساواک هستن به دست بیاره و به من بده. البته شرطش هم اینه که...تو با احدی راجع به این موضوع صحبت نکنی. قبوله؟"
بعد در حالی که سینی حاوی فنجان های خالی چای را از روی میز بر می داشت اضافه کرد: " اگه این شرایطش برای تو قابل قبوله به من بگو تا بهش اطلاع بدم که ...تحقیقات رو شروع کنه..." و بعد از مکثی اضافه کرد:" البته برای این کار وجهی هم از ما می خواد اما...تا وقتی من میانجی قضیه هستم...مبلغش چندان زیاد نخواهد بود."
بهروز زیر لب گفت: "باشه! قبول!" و در حالی که سخت به موضوع مشکوک شده بود به آرامی از جا برخاست و آهسته گفت: " اگه تو... می تونی این قضیه رو حل کنی...اون وقت دیگه نیازی به... این که من یا دوستام دنبال جریان رو بگیریم نیست، هان؟"
سیمین در حالی که با تعجب به او نگاه می کرد زیر لب گفت: "انگار که ... همین طوره!" و بعد از لحظه ای در حالی که لبخند معنی داری بر لب داشت اضافه کرد:" هیچ کدوم از این حرفا البته به این معنی نیست که ... تو باید فوراً این خونه رو ترک کنی! هان!؟"
بهروز در حالی که سرش را به علامت نفی تکان می داد با گیجی پرسید:" چی؟ نه! ببخشید!" و با خنده اضافه کرد: " چه کار احمقانه ای! یه لحظه احساس کردم که ... چون کار تحقیقتات ما به وسیلۀ شخص سومی انجام می شه... من دیگه این جا کاری ندارم!"
سیمین که به خنده افتاده بود در حالی که هنوز غش غش می زد آهسته گفت: "برای یه لحظه...فراموش کردی که ..من...به اصطلاح...نامزد تو هستم ...یعنی...کسی که ... قراره به زودی... همسر تو بشه..."
حالا هر دو می خندیدند.
چند دقیقه بعد، وقتی سرجاهایشان نشستند، بهروز گفت: " راستشو بخوای...به خاطر همۀ چیزایی که تو در مورد نامزدت و برنامۀ به خارج رفتنت گفته بودی ...من به این نتیجه رسیده بودم که تو هنوز هم عاشق اون مرد هستی و برای آیندۀ ما هیچ امیدی وجود نداره."
سیمین لبخندی زد و بعد گفت: " می دونی...تو به یک معنی در این زمینه حق داشتی! حقیقت اینه که ...من هنوز هم یه خورده عاشق اون آدم هستم اما..." حرفش را قطع کرد تا نفس بلندی بکشد و نگاهی به سوی پنجره بیندازد و بعد اضافه کرد:" حقیقت اینه که...هم اون...به تازگی با دختر دیگه یی ازدواج کرده و هم من...یه ذرٌه ...عاشق تو شدم!" و غش غش خندید.
بهروز با لحنی بسیار جدی گفت: " این موضوع برای من خیلی غرور آفرینه! اما ما واقعاً چیز زیادی دربارۀ همدیگه نمی دونیم! این...تنها سومین باریه که با هم بیرون اومدیم، نیست؟"
سیمین با تأکید گفت: " بله! درسته! کاملاٌ درسته! البته بجز اون مواردی که همراه با عده ای دیگه با هم بودیم ...!"
بهروز لیخندی زد و زیر لب گفت:" خوبه یه خورده در مورد ایده آل هامون با هم حرف بزنیم." درنگی کرد و بعد افزود:" مثه مثلاً این که نوع زندگی مورد علاقه مون چیه، چه توقعاتی از خودمون داریم، و این که آیا وقتی سنمون بالا تر رفت و داشتیم غزل خدا حافظی رو می خوندیم از کارهایی که کرده ایم احساس رضایت داریم یا نه؟"
سیمین کمی خندید و بعد گفت: " تو واقعاً آدم با مزه ای هستی! این یکی از چیزاییه که من دربارۀ تو خیلی دوست دارم. هر چقدر هم که شرایط سخت باشه تو بازم از شوخی کردن دست برنمی داری و آدمو می خندونی!"
بهروز گفت: " تو خودت هم چندان بی مزه نیستی." و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:"حالا بگو ببینم آرزوای تو در زندگی چی هستن؟"
سیمین زیر لب اما با لحنی بسیار جدی گفت: " راستش من در فکر چیز عجیب و غریبی نیستم. همون طور که قبلاً گفتم، تنها یه زندگی آروم می خوام و به قدر کافی پول که بتونم بدون نگرانی مالی زندگی کنم...البته همراه با چند تا بچه و مسافرت به این طرف و اون طرف دنیا و ... همین دیگه!"
بهروز گفت: "عالیه! پس به طور خلاصه باید بگیم ...یه زندگی بی دردسر با سطح زندگی بالا...برای بزرگ کردن بچه هات و ...دیگر هیچ! هان؟"
سیمین زیر لب گفت:" آره! درسته." و سرش را چندین بار بالا و پائین برد.
آن وقت بهروز با لحنی جدی پرسید:" در این صورت...فکر می کنی بتونی چنین نوعی از زندگی رو در کنار آدم ماجراجویی مثه من به دست بیاری!؟"
سیمین آهسته جواب داد: " خب، ممکنه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " آدما ... می تونن عوض بشن! به قول بابام، آدم به محض این که بچه دار می شه...نظرش در مورد همه چیز دنیا تغییر می کنه. قبول نداری؟"
بهروز در حالی که می خندید جواب داد:" خب، من چه می دونم! می دونی که من نه به قدر پدر تو توی این دنیا زندگی کردم، و نه به اندازۀ اون بچه داشتم! بنا بر این...ممکنه اون یه چیزایی بدونه که ...من نمی دونم!"
باز هر دو مشغول خندیدن شدند.
آن وقت سیمین در حالی که لبخند می زد پرسید: " چطوره بریم یه سری به مامانت اینا بزنیم؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " من...یه جورایی...عاشق مامانتم. فکر می کنم که اون زن فوق العاده ایه!"
بهروز با صدای بلند گفت:" پیشنهاد خوبیه! در شرایط کنونی...این ممکنه بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم!"
****
وقتی سیمین به سمت چپ پیچید، بهروز پرسید:" ما... داریم کجا می ریم؟ مگه...مقصدمون خونۀ مامان من نبود!"
سیمین در حالی که از سرعت خودرو می کاست گفت:" نع! اول باید بریم با یه نفر دیگه صحبت کنیم! با همون کسی که ... می خواستی ببینی!"
بهروز گفت: " منظورت اون ساواکیه ست، لابد!. اسمش چی بود...؟"
سیمین جواب داد: " نه! و همان طور که سرعت خودرو را کم می رد مشغول خندیدن شد و بعد گفت: " اون سعید بدبخت که مأمور سازمان امنیت نیست! من که به تو گفتم!"
بهروز در حالی که می خندید گفت: " از کجا معلومه؟ تا اون جا که من می دونم ... تو خودت هم ممکنه امنیتی باشی. درسته؟"
سیمین با لحنی بسیار جدٌی جواب داد: " بله! هستم! حقیقتسو بخوای .. من همون جیمز باند مشهور هستم! البته...منظورم اینه که... خواهرش...یا شاید زنش...باشم ...دیگه!"
وقتی از ماشین پیاده می شدند هر دو می خندیدند.
آن وقت بهروز پرسید: " خب، حالا ما کجائیم؟ من که فکر نمی کنم در عمرم به این محل اومده باشم!"
سیمین در حالی که می خندید گفت: " معلومه که اومدی! راستشو بخوای...این پارک عمومی فاصلۀ چندانی با خونۀ مامانت اینا نداره." مکثی کرد و بعد ادامه داد: "یعنی...نزدیک محلیه که فعلاً داری زندگی می کنی!"
بهروز زیر لب گفت: " عجب! تو همچین سر منو با حرف زدنت گرم کردی که حتی متوجه نشدم کجا داریم می ریم!"
سیمین در حالی که از روی نهری که در کنار نرده های پارک بود می پرید جواب داد:" خب، حالا که دیگه متوجه شدی! اشکالی هم ندازه! فقط باید بدونی که ... ما داریم می ریم که با همون دوست من که عضو سازمان سی آی ایه صحبت کنیم!"
بهروز همان طور که از روی نهر می پرید گفت: " من خیال می کردم که اون ...عضو کا گ ب است! مگه نبود؟"
سیمین جواب داد:" این دیگه میل خودته که اونو جزو سی آی ای بدونی یا کا گ ب ، یا هر سازمان امنیتی کوفت کاری دیگه! .فقط اگه نگاهی به رو به روت بندازی... اونو می بینی که نزدیک اولین نیمکت داخل پارک مثل منار ایستاده!" و به سمت کسی اشاره کرد.
وقتی وارد پارک شدند، جوانی را دیدند که نزدیک اولین نیمکت ایستاده بود به آن ها لبخند می زد. فردی بسیار بلند قد با پوستی سفید بود که سبیل کوچکی بر پشت لبش دیده می شد.
نزدیک تر که شدند، مرد تقریباً داد زد:"درست سر موقع! مثل همیشه! من تقریباً دو دقیقه پیش به این جا رسیدم. می دونستم که منو منتظر نمیذارین!"
سیمین یا صدایی نسبتاً ملایم گفت: " سلام، سعید! این آقا... بهروز یه دوست خوب... و نامزد و یا شوهر احتمالی آینده بنده تشریف دارن!"
مرد بلند قد همان طور که دستش را به سمت بهروز دراز می کرد تا با او دست بدهد گفت: " "از آشناییتون خوشوقتم، قربان!"
بهروز هم زیر لب گفت: " خوشوقتم!"
سعید در حالی که به سمت چمن های دور و برشان اشاره می کرد پرسید:" دوست دارین که ...بریم یه جا بشینیم؟"
سیمین جواب داد:" ما زیاد وقت نداریم، سعید جون! شاید بتونیم روی اون نیمکت برای چند دقیقه بشینیم و حرف بزنیم. اما باید زود بریم. اگه لازم باشه می تونیم یه وقت دیگه قرار بذاریم که مفصلتر... صحبت کنیم."
مرد بلند قد گفت: "باشه. عیبی نداره. من در خدمتتون هستم. سراپا گوشم!"
سیمین نگاهی به بهروز انداخت و هر سه به سوی نیمکت رفتند و در کنار هم نشستند.
آن وقت بهروز گفت:" اولین سؤال من اینه که آیا...شما...برای سازمان ساواک کار می کنین؟"
سعید چپ چپ نگاهی به سوی او انداخت و مشغول خندیدن شد. کمی که خندید جواب داد: "خیر، قربان!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اما اگه براشون کار می کردم هم هیچ وقت به شما نمی گفتم!"
بهروز زیر لب گفت: "اما...تا چندی پیش که عضو ساواک بودین...نیست؟"
سعید سری فرود آورد و جواب داد: " بله، کاملاً درسته! اما ...اون مربوط به خیلی وقت پیشه!"
بهروز گفت: " برای چی بیرون اومدین؟ چه اتفاقی افتاد؟"
سعید در حالی که اخم کرده بود جواب داد:" موضوع این بود که ...یه جریانی پیش اومد که ...اونا از سازمان اخراجم کردن!"
بهروز با قیافه ای که سوءظن از آن می بارید پرسید:" می تونین...به من بگین که ...اون جریان...چی بود؟"
سعید زیر لب جواب داد:" خیلی ساده بود! ...یه بار ...وقتی ما رو به مأموریتی فرستادن... چیزی دیدم که ...چندان خوشم نیومد!" لحظه ای ساکت شد و بعد نفس بلندی کشید و ادامه داد: "من به اونا اعتراض کردم و ...اونام منو از سازمان انداختن بیرون!"
بهروز پرسید:" می تونین...توضیح بدین که... چیزی که دیده بودین چی بود؟"
سعید زیر لب جواب داد: " بله، مسئله ای نداره." لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت: " اتفاقی که افتاد این بود که اونا ما رو به بزرگترین دانشگاه شهر فرستادن تا کاری کنیم که وقتی رئیس جمهوری آمریکا چند روز بعد از اون برای بازدید از کشور میاد...سرو صدایی از کسی بلند نشه. اما دانشجوا به کار ما اعتراض کردن و تظاهراتی بر پا شد. اون وقت، نیروهای نظامی و پلیس دانشگاه رو محاصره کردن و ...با نهایت قساوت به دانشجوا هجوم بردن...وقتی اونا چند تا دانشجو رو از پنجره کلاسی در طبقۀ چهارم انداختن بیرون و به چند تا از دخترای دانشجو هم تجاوز جنسی کردن...من تاب تحملم تموم شد و به شدت به اونا اعتراض کردم!"
بهروز گفت: " متوجه شدم! من چیزایی در مورد اون حادثه شنیده بودم." مکثی کرد و بعد پرسید: " می تونین به ما بگین که...بعد از اعتراض شما ... دقیقاً چه اتفاقی افتاد...؟"
سعید در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت جواب داد: " اتفاق مهمی نیفتاد! اونا اول منو برای مدتی به مرخصی فرستادن و... بعدش هم ... مقداری پول بهم دادن و گفتن که دولت دیگه به خدمات من نیازی نداره..."
بهروز زیرلب گفت: " به همین سادگی...هان؟"
سعید در حالی که به صورت بهروز خیره نگاه می کرد و لبخند میزد جواب داد:" بله! به همین سادگی!"
آن وقت سیمین پرسید:"تو فکر می کنی...با توجه به وضعیتی که خودت در زمان حال داری...می تونی کاری...برای بهروز...بکنی؟"
سعید در حالی که سرش را تکان تکان می داد جواب داد: " خب، وقتی که تو داستان رو بهم گفتی... من یه خورده راجع به اون فکر کردم." سرش را تکان تکانی داد و بعد اضافه کرد: ""با توجه به این که کار بهروز مربوط به یه...پادگان نظامیه...ممکنه یه خورده سخت باشه...اما... چند تایی از دوستای قدیم من هستن که ...اطلاعاتی در مورد اون پادگان دارن. فقط شما باید یه چیزایی در مورد اون گروهان خاص، خوابگاه مورد نظر و فرماندهش به من بگین که بدونم با کی و چی طرف هستم. اون وقت تصمیم می گیریم که چه کاری باید بشه ..."
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" ما ...چیز زیادی نمی خوایم. خود موضوع هم ... انقدرها مهم نیست. بیشتر جنبۀ ارضاء کردن حس کنجکاوی خودمون رو داره و این که اگه کسی مشغول خبرچینی در بارۀ ما باشه...اونو بشناسیم."
سعید در حالی که به چمن ها و درختان دور و برش نگاه می کرد گفت: " باشه! باید ببینم چیکار می تونم براتون بکنم. شما لطفاً تمام اطلاعاتی رو که می تونین بدین... در اختیار سیمین بگذارین. من هم تلاش می کنم که تا ... هفتۀ دیگه...چیزایی کشف کنم . به محض این که اطلاعاتی به دست آوردم...اونو در اختیار سیمین می ذارم."
سیمین در حالی که به آرامی از جایش بلند می شد گفت: " خیلی خیلی عالی! این کارت واقعاً برای من ارزشمنده!" بعد سری تکان داد و اضافه کرد:" حالا ما باید زودتر بریم چون مامان بهروز ممکنه نگران بشه."
وقتی داشتند سوار اتوموبیل می شدند سیمین پرسید:" راضی شدی؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " آره. فقط امیدوارم که دوستاش... نرن به اون خبرچین گروهان ما خبر بدن که ما داریم دنبال اون می گردیم!"
سیمین در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:" خیال نمی کنم...چنین اتفاقی بیفته! من اونو ...خوب می شناسم..."
بهروز در حالی که سرش را تکان می داد با لبخند جواب داد: "خیله خب! باشه! هرطور که شما می فرمائین!" و بعد از لحظه ای زیر لب اضافه کرد: " به زودی همه چیز روشن می شه."
****
مادر در حالی که با نگرانی به آن ها نگاه می کرد پرسید: " چه بلایی بر سر شما دوتا اومد؟ ساعت ها است که توی راهین!"
بهروز در حالی که صورت مادرش را می بوسید گفت: " ساعت ها که نبود، مامان جون! ما فقط سری به پارکی که همین نزدیکی هست زدیم و زود اومدیم. حد اکثر یه ساعت طول کشیده!"
سیمین در حالی که می خندید گفت: "ما داشتیم تحقیقات می کردیم، مادر جون! باید بفهمیم که خبرچین خوابگاه بهروز اینا کیه. اون ممکنه آدم خطرناکی باشه!"
بابک، برادر بهروز، در حالی که او را می بوسید و با سیمین دست می داد پرسید: " کدوم خبرچین؟"
وقتی داشتند روی مبل بزرگ هال می نشستند، سیمین گفت: "بهروز فکر می کنه که توی خوابگاه اونا...یه خبرچین هست!"
بابک گفت: " واقعاً؟ " و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اگه کارش مربوط به اداره اطلاعات ارتش می شد می تونستم در یه چشم به هم زدن کشفش کنم...اما اگه ساواکی باشه...کار یه خورده سخت می شه!"
پدر گفت: " من می تونم از عمو تیمسارتون بخوام که ...کمک کنه!"
بهروز با عجله گفت: "نه، نه! موضوع اصلاٌ انقده مهم نیست! من فقط فکر کردم که ...اگه اونو می شناختیم بهتر بود. همین و بس!"
گلریز، خواهر بهروز، گفت: "من هم می تونم از فرا خواهش کنم که در این زمینه کاری بکنه!" و به صورت شوهرش،فرا، نگاه کرد.
مادر با نگرانی گفت:" نه! خواهش می کنم اونو درگیر این ماجرا نکین، عزیزم! اون خودشم یه پاش در هواست..."
بهروز گفت:"واقعا می گم. نیازی به کمک نیست. ما همین امروز از یه ساواکی قدیمی خواستیم که در این مورد اطلاعاتی برامون به دست بیاره..."
مادر در حالی که در انتهای هال ایستاده بود و داشت یک سینی پراز استکان های چای و ظرفهای شیرینی را از آشپزشان تحویل می گرفت گفت: " اما عزیزم... تو از کجا مطمئنی که اون به جای کمک کردن...گزارش کار تو رو به همکارای قدیمی خودش نمی ده؟ فکر نمی کنی...با سوابقی که تو داری ...اون ممکنه برات درد سر ایجاد کنه؟"
سیمین گفت: " نگران اون نباشین، مادر جون! اون آدم، یکی از قوم و خویشای ما و ضمنآ یه دوست قدیمی منه! اون خیلی به من مدیونه...اون به خاطر جبران کمی از کمکایی که من بهش کردم هم که شده تمام تلاششو می کنه!"
حالا همه به صورت او خیره شده بودند. کمی که در سکوت گذشت، بابک پرسید: " منم این آدمو...می شناسم؟"
سیمین زیر لب جواب داد: " ممکنه که بشناسی ...اما اون منو وادار کرده قسم بخورم که اسمش رو به هیچکس نگم...و این شامل اقوام نزدیک هم می شه!"
فرا سرش را تکان داد و گفت: " این کارش یه خورده شک برانگیزه!" و بعد از مکثی ادامه داد: "موضوع انقده کوچیک و جزئیه که پای هیچ کس رو در سراسر کشور به میون نمی کشه! پس واسۀ چی باید قضیه رو انقده جدٌی بگیره؟"
اتاق کاملاً ساکت شد و تا وقتی بهروز شروع به حرف زدن کرد کسی حرفی نزد. بهروز گفت: " مام نباید موضوع رو بزرگتر از اونی که هست بکنیم. حتی اگه آدمای ساواک از موضوع مطلع بشن فکر نمی کنم کاری در این زمینه انجام بدن. چون که برای هر کسی خیلی طبیعیه که بخواد بدونه چه کسی داره زاق سیاهشو چوب می زنه !"
بابک در حالی که استکان چای خودش را روی میز گرد کوچکی که وسط هال بود می گذاشت زیر لب گفت: " فکر می کنم که... حق با بهروز باشه! موضوع کوچیکتر از اونه که کسی بخواد وقتشو صرفش بکنه... اون فرماندۀ احمقشون رو ببین که به خاطر همین موضوع ناچیز اونا رو یک ماه آزگار زندونی کرده!" و بعد از مکثی ادامه داد: " فکر می کنم .که... من باید... خودم شخصاً پیگیر این قضیه بشم تا اون مرتیکه دیسیپلین بشه و این کار رو تکرار نکنه که ...مامان اینا انقده نگران بشن!" باز چند لحظه ای ساکت ماند و آن وقت سینه اش را صاف کرد و ادامه داد: "اما همۀ اینا می تونه بمونه برای بعد...! حالا وقت اینه که ما این جلسه رو ختم کنیم و بریم به اتاق ناهار خوری! فکر می کنم که ...غذامون روی میزه! بوی اشتها آورشو می شنوم!"
*****
بهروز به محض این که حسین را که تازه وارد خوابگاه شده بود دید، پرسید: " تعطیلی چطور بود؟ بِهِت خوش گذشت؟ فرصتی داشتی که اطلاعاتی در مورد خبرچینه به دست بیاری؟"
حسین سرش را به علامت نفی تکان تکان داد و بعد گفت: " راستشو بخوای، نه!" و بعد از مکثی ادامه داد:"البته من و فاطمه دو تا فیلم خوب دیدیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت! اما در مورد اون مردک که تو اسمشو خبرچین گذاشتی چیز زیادی گیر نیاوردیم." باز کمی ساکت شد و بعد سری تکان داد و اضافه کرد:" تنها موفقیتی که در این تعطیلات آخر هفته به دست آوردم ...آشنا شدن با یه نفر در یه مهمونی خانوادگی بود که دیشب داشتیم. اون آدم به من قول داد که ... در این زمینه تحقیقاتی بکنه و خبرشو در اسرع وقت... شاید تا همین امشب... به من بده!"
بهروز با هیجان گفت: " خب این خودش یه موفقیت بزرگه! مام دنبال یه همچین چیزی بودیم دیگه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" منم کاری شبیه به همین کردم. به من هم یه نفر قول داده تحقیقی بکنه و نتیجه رو خیلی زود بهم بده. باید صبر کنیم و ببینیم که آشنای تو زودتر عمل می کنه یا مالِ من!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "البته اگه هردو شون...ما رو سر کار نذاشته باشن!" و خندید.
حسین همان طور که ساکش را سر جایش می گذاشت و جا به جا می کرد لبخندی زد و وجواب داد: " شرط می بندم که ...هر دوشون سرکارین!" و با صدای بلند خندید.
بهروز در حالی که در مقابل تختش ایستاده و به در ورودی خوابگاه چشم دوخته بود پرسید: "آدمِ تو...قراره چطوری با تو... تماس بگیره؟"
حسین با گیجی جواب داد:" اون گفت که... از طریق ...سر گروهبانی که مسئول خوابگاه ما است ... به من اطلاع می ده!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " حالا دیگه چطوری ... می خواد این کار رو انجام بده... اللهٌ اعلم!"
بهروز همان طور که در ساکش به دنبال چیزی می گشت پرسید: فکر می کنی که .. امشب به ما شام بِدَن؟"
حسین پاسخ داد: " خیال... نمی کنم! ما برای شام...خیلی دیر اومدیم. اما من چند تا ساندویچ با خودم آوردم. دو تا شو با کمال میل میدم به تو...!"
بهروز زیر لب گفت: " ممنونم. فکر می کنم یکی شو ازت بگیرم. از ظهر تا به حال چیزی نخوردم!"
تقریباً غذایشان را تمام کرده بودند که سرو کلٌۀ سرگروهبان پیدا شد. نگاهی به آن ها انداخت و بعد گفت: " دانشجو حسین طالبی...؟"
حسین همان طور که غدایش را می جوید جواب داد: " آره، خودمم!"
مرد در حالی که دستش را در جیب شلوارش فرو می برد گفت: " یه نامه...داری!"
حسین با گیجی گفت: " نامه!؟ منظورت...چیه؟" مرد در حالی که پاکت کوچکی را از جیبش بیرون می آورد جواب داد: " ایناهاش. بفرما!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " به هیچ کس نمی گی اونو از کی گرفتی. فهمیدی!"
حسین زیر لب گفت: "باشه!"
مرد با لحنی محکمتر اضافه کرد: " من امشب اصلاً به این جا نیومدم!"
و چرخی به دور خود زد و به سرعت از آن جا دور شد.
بهروز گفت: " اون حتماً قبل از این که بیاد این جا یه جوری کسب اطمینان کرده بوده که کسی این اطراف نیست. همچین هم رفتار می کرد که انگار داره اطلاعات سرٌی مربوط به یه بمب مافوقِ هیدروژنی رو به ما می ده!"
حسین همان طوری که ورق کاغدی را که از داخل پاکت بیرون آورده بود زیر ور رو می کرد گفت: " خب انگار که ...تفاوت چندانی هم با اون چیزایی که گفتی نداره...!"
بهروز پرسید: " چی نوشته؟ می تونم ببینمش؟"
حسین در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت و ورق کاغد را به سوی او می گرفت زیر لب گفت: " چرا که نه...بفرما، مهمون من!"
بهروز کاغذ را گرفت و با اشتیاق به آن خیره شد. یادداشت خیلی کوتاهی بود. نوشته شده بود: " فرماندۀ گروهان سوم، رفتار خیلی بدی با دانشجویان دارد. قطعاً باید دیسیپلین بشود تا دودش به چشم ارتش و دولت نرود! ب ج 444 "
لحظه ای بعد حسین در حالی که اخم کرده بود، گفت: " آخه این تیکه کاغذ الکی چطوری باید به ما کمکی بکنه...!؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " انگار زیاد به درد نمی خوره، هان؟ شاید هم ... نویسنده می خواسته ... اونو به یه آدم مشخص بده ...!"
حسین در حالی که دستش را به سمت بهروز دراز می کرد با عجله گفت: " اونو بده به من ببینم!" کاغذ را گرفت، نگاه دیگری به آن انداخت و بعد از وسط پاره و سپس ریز ریزش کرد و با عجله گفت: "حالا من باید برم به...مستراح!" و به سرعت از تختش پائین پرید و از آن جا دور شد.
بهروز در حالی که به آرامی سر جایش دراز می کشید زیر لب گفت:" عجب!" صورتش را با دو دست مالش داد و به تاق خوابگاه چشم دوخت. فکر کرد: "یعنی اون یارو در واقع داره برای ما کار می کنه... و اون همه فکر کردن وبحث با دیگرون بیخودی بوده؟" بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد چشمانش را بست.
حالا در اتاق غذاخوری خانه خودشان در کنار برادرش نشسته و مشغول شام خوردن بود. لحظاتی همه ساکت بودند و بعد صدای بابک در گوشش پیچید: " اگه اون مرتیکه بازم براتون درد سر ایجاد کرد فوراً به من بگو! احتیاجی نیست که منتظر مرخصی بعدی بشی یا تلفن و یا کار دیگه ای بکنی! تنها عملی که باید انجام بدی اینه که یه یادداشت برام بنویسی و اونو توی صندوق پستی پادگان بندازی. به جای امضاء هم می تونی بنویسی ب . ج. بعدش هم این شماره رو بذاری: 444 . یعنی بنویسی : ب ج 444 . اون وقت من از طریق رکن دو ارتش کار رو پی گیری می کنم تا تنبیهش کنن و اون افسر احمق تقاص عملشو پس بده!"