وقتی صدای موزیک قطع شد، به آرامی به سوی کاناپۀ بزرگی رفت و خود را به روی آن انداخت.
دختری که به دنبال او آمده بود در حالی که در کنارش می نشست گفت: "خیلی خسته به نظر میای. انگار به این نوع رقص زیاد آشنایی نداری."
در حالی که هنوز نفس نفس می زد زیر لب گفت: "ظاهراً... همین طوره."
دختر گفت: " اسم این رقص راک اند روله. همین چند وقت پیش، الویس پریسلی اونو اختراع کرد. خیلی آدما هنوز یاد نگرفتنش. رقصیدنش خیلی انرژی می بره."
مرد جوان زیر لب گفت: " کاملاً... درسته."
دختر در حالی که به طرف مرد بلند قدی که در کنار سالون ایستاده بود و با شخصی حرف می زد اشاره می کرد پرسید:" تو...اون مرده رو خوب می شناسی، بهروز؟ منظورم اونیه که... ترومپت می زنه."
جوانی که بهروز نامیده شده بود سرش را تکان داد: " نه، ننسی! من همین امشب در طی یه جریان عجیب و غریب با اون آشنا شدم."
دختر جوان با کنجکاوی گفت:" واقعاً!؟ چطوری؟"
جوان گفت: " خب، داستانش یه کم طولانیه. می دونی، داییم، فریبرز، می خواست امشب یه مهمونی به اصطلاح سورپریز برای تولد من برگزار کنه. من متوجه موضوع شدم و تصمیم گرفتم کاری کنم که اون خودش سورپریز بشه. این بود که وقتی به نزدیکی این جا رسیدم رفتم به یک تلفن عمومی که به اون زنگ بزنم و بهش بگم که من یه جایی گیر افتادم و نمی تونم به مهمونی بیام....!" حرفش نگهان قطع شد چرا که حالا مرد بلند قدی جلو کاناپۀ آن ها ساکت ایستاده بود و به آن ها لبخند می زد.
وقتی مرد متوجه نگاه او شد لبخندی زد و گفت:" من...می تونم...این جا... پهلوی شما بشینم؟ یعنی ...اگه مزاحم شما دوتا...نیستم!"
بهروز نگاهی به او انداخت، سری تکان داد و بعد، در حالی که جا به جا می شد و قدری نزدیکتر به دختر می نشست، گفت: نه! البته که ...مزاحم نیستین."
ننسی در حالی که نیم خیز شده بود به بهروز نگاه کرد: "من...می رم یه جای دیگه می شینم. شاید شما دوتا بخواین راجع به یه موضوع خصوصی صحبت کنین."
مرد بلند قد با عجله گفت: "نه، نه! حرفی برای گفتن نیست. من فقط می خواستم به خورده به پاهام استراحت بدم. همین و بس!"
بعد از این که مرد نشست و جا به جا شد، بهروز پرسید:" شما چه مدته که ...ترومپت می زنین؟"
مرد سری تکان داد و زیر لب گفت: " خیلی وقته. از زمانی که یه پسر بچۀ کوچیک بودم."
هر سه مدتی ساکت بودند و بعد بهروز پرسید :" شما...زن و بچه دارین؟"
مرد در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد دست چپش را بالا گرفت و انگشتری را که بر انگشت داشت به بهروز نشان داد و بعد گفت: " رییس همسرم زنگ زد و از اون خواست که برای کار به جایی بره. این بود که ...نتونست با من بیاد. من مدتی سعی کردم قانعش کنم که کار رو ول کنه و باهام بیاد، اما اون قبول نکرد. برای همین هم بود که ...من دیرم شد." آن وقت لبخندی زد، سرش را تکان داد و به صورت بهروز نگاه کرد و ادامه داد: " راستش من اومدم پهلوی شما ها بشینم تا...از اتفاقی که امشب افتاد معذرت خواهی کنم. به نظرم میاد که...من توی راه ... یه کمی شما رو... ترسوندم."
بهروز خندید و بعد گفت: " حقیقتش این که ...درسته. منو ترسوندین. اما...من هنوز هم نفهمیدم شما چرا اون کارا رو کردین. منظورم اینه که چرا اون طوری توی تاریکی نزدیک کیوسک تلفن ایستادین...و بعدش هم با اون طرز وحشت آور ...منو دنبال کردین... و این چیزا..."
مرد خندید و بعد گفت: " همه جریان ...یه سوء تفاهم بود. راستش این که ...من قبل از اومدن شما از همون کیوسک... یه تلفن زدم و ...وقتی با عجله از اون جا بیرون اومدم... متوجه شدم که ترومپتم رو اون تو جا گذاشتم. برای همین هم بود که مجبور شدم... تا وقتی شما کارتون تموم شد و بیرون آومدین همون جا منتظر بمونم. بعدش هم ...وقتی شنیدم که شما هم عازم خونۀ فریبرز خان هستین ، چون خودم آدرس دقیق خونه یادم نبود، تصمیم گرفتم که به جای این که توی تاریکی به دنبال محل بگردم، پشت شما بیام . برای همین هم بود که به سرعت به دنبالتون می دویدم که... گمتون نکنم!"
بهروز در حالی که می خندید گفت: "عیبی نداره. من هم اگه جای شما بودم همین کار رو می کردم. تازه ممکن بود یه صداهایی هم از خودم در بیارم که شما بیشتر به ترسین و سریع تر بدویین!"
مرد با صدای بلند خندید و بعد گفت: " راستی، اسم من پاله. چند وقتی هست که دایی شما رو می شناسم. فکر می کنم یک بار هم، چند وقت قبل که یه مهمونی دیگه داشتن، این جا اومده باشم."
بهروز گفت: " ولی امشب شما واقعاً منو ترسوندین. همچین اون ترومپت رو بالا گرفته بودین که به نظر میومد یه چماق دستتونه و می خواین با اون توی سر من بزنین!"
پال در حالی که باز هم می خندید گفت: " اما حالا خوشحالم که همه چیز روشن شده. پس بیاین به سلامتی این جریان یه گیلاس بزنیم. در یه چشم به هم زدن براتون میارم!"
و از جایش بلند شد.
وقتی او به طرف میزی که بر روی آن بطری های مشروب و جام ها را گذاشته بودند رفت، صدای آواز دسته جمعی مهمانان که سرود " تولدت مبارک" را می خواندند در اتاق سالون پیچید.
نانسی گفت: " حالا وقتشه که تو بلند شی و بری کیک رو ببری. فکر نمی کنم برای مشروب خوردن وقت داشته باشی."
بهروز گفت: " باشه نانسی." و از جایش بلند شد. اما هنوز چند قدم بیشتر بر نداشته بودند که پال راهشان را سد کرد و بطری شراب و سه گیلاس شراب خوری را که با خودش آورده بود به آن ها نشان داد و با صدای بلند گفت: "شراب ، قبل از کیک!" و بعد داد زد: " از قدیم گفتند "قبل از اینکه کیک رو ببلعی، شرابو کوفت کن!" و به قهقهه خندید.
نانسی زیر لب گفت: " هنوز هیچی نشده ... اون مست و خرابه. تمام مدتی که ترومپت می زد هم در هر فرصتی یه گیلاس مشروب مینداخت بالا. من مواظبش بودم."
*****
گروهی از مهمان ها ، همان طور که از پله های داخلی خانه به پایین می رفتند داد زدند: "خداحافظ فریبرز، خدافظ بتی خانوم!"
یکی از آن ها هم با صدای بلند گفت: " زت زیاد، مام...خانوم! از همه چیز...ممنون!"
صدای کسان دیگری هم که در حال خداحافظی کردن بودند از همه طرف به گوش می رسید: " واقعا به ما خوش گذشت! متشکریم!"
وقتی گروه دوم از پله ها به طرف پایین سرازیر شدند، بتی ، همسر دایی فریبرز، با نگرانی از شوهرش پرسید:"حالا باید با...اونا که سیاه مست شدن و این ور و اون ور افتادن...چیکار کنیم؟"
فریبرز شانه هایش را بالا انداخت:" خب، براشون تاکسی می گیریم می فرستیمشون برن. تنها کاری که باید بکنیم اینه که به شرکت تاکسی رانی زنگ بزنیم. خودشون می تون آدرساشونو به راننده های تاکسی بدن و پولش رو هم بپردازن. اونقدر هام مست و خراب نیستن دیگه!"
زن کوتاه قد و چاقی که همه به او "مام " می گفتند سرش را تکان داد: "اما....بهروز چی؟"
"دایی فریبرز" سرش را تکان داد: " خب، می تونیم توی همون گنجه بزرگه که وقتی پیش ما زندگی می کرد توش می خوابید، براش جا بندازیم. می تونه توی همون رختخواب همیشگی خودش بخوابه."
صدای مستانه ای ناگهان داد زد:"نه!...نمی شه توی گنجه بخوابه...! من...اونو ...با خودم می برم! من...می دونم...اون کجا...زندگی می کنه!"
دایی فریبرز با کج خلقی گفت: " واقعاً؟ تو اونو می بری؟ مگه تو همونی نبودی که موقع اومدن به این جا ...اونو از ترس زهره ترک کردی؟ حالا می خوای... با خودت ببریش...؟"
بهروز از جایی که نشسته بود داد زد:" اشکالی نداره، دایی جون. من با پال می رم. اون می گه خونه ش توی برکلی، نزدیک منزل ما است."
بتی گفت: " بذار بره، بنی! بهروز احتمالاً خاطرات خیلی بدی از اون اتاقک داره. ما که نمی تونیم اونو وادار کنیم باز توی اون سوراخی بخوابه، چه مست باشه چه نباشه!"
فریبرز گفت: "نباید می ذاشتیم اون مرتیکه انقده بهش مشروب بده. من حتی درست نمی دونم اون کی هست! یکی دو بار بیشتر ندیدمش!"
مام گفت: " آره، بذار بره، بن! ما نمی تونیم اونو با زور این جا نیگر داریم."
بتی گفت: " من می رم به شرکت تاکسی رانی زنگ بزنم." و چرخی زد و رفت.
****
وقتی تاکسی از اولین چهار راه گذشت، پال به طرف بهروز چرخید: " رشتۀ تحصیلی تو چیه؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد :" فکر کردم ...بهت گفتم! من دارم معماری ...می خونم. یادت نیست؟ بهت گفتم که یه جوون روس توی خونۀ ما هست که توی کارام بهم کمک می کنه. همۀ اینا رو دفعۀ دوم که رفتیم روی اون مبل نشستیم بهت گفتم. فراموش کردی؟"
مرد گفت: " آره ، راست می گی. یه چیزایی در این زمینه به من گفتی...اون مرده روسه...اسمش چی بود؟"
بهروز سرش را تکان داد: "اسمش یوری بود. بهت گفتم که من یه پروژه کوچیک معماری داشتم که یه مکعب دقیقاً به اندازه ده سانت در ده سانت در ده سانت بسازیم. یوری به من کمک کرد که اونو بسازم. وقتی استادمون مال من رو توی جعبه خودش گذاشت و آزمایش کرد گفت که اون یکی از بهترین ها بوده. من به کمک یوری یه نمرۀ الف گرفتم. فقط سه نفر در اون پروژه نمره قبولی داشتن و بقیه... همه رد شدن."
پال سرش را تکان تکان داد: " آره ، راست می گی. برام گفتی." وبعد از مکثی اضافه کرد: "گفتی این جاسوس روسیه... چه شکل و شمایلی داشت؟"
بهروز خندید: " من کِی گفتم که اون جاسوس روسیه س؟ فقط گفتم که یکی از هم خونه ای های ما فکر می کنه که ...اون جاسوس روسیه س. یوری قدش خیلی بلنده و هیکل داره. شبیه کشتی گیرا و بوکسورهاست."
پال مدتی ساکت ماند. به نظر می آمد که بین خواب و بیداری است. چشمانش را به خودروها و مردمی که در رفت و آمد بودند دوخته بود و با چیزی در جیب بغلش بازی می کرد. تاکسی آن ها حالا داخل صفی از وسایط نقلیه که به سمت پل فلزی عظیمی می رفتند قرار گرفته بود. بعد از چند دقیقه، پال باز مشغول حرف زدن شد: " گفتی که ...این یارو.. یوری...یا هرچیز دیگه ای که اسمش هست...زن داره؟"
بهروز تکانی به خود داد، سر جایش راست نشست و گفت:"نه! زن نداره. فقط یه دوست دختر داره."
پال در حالی که رو به بهروز کرده بود و لبخند می زد پرسید:" اون...خیلی خوشگله؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و با تعجب گفت: " من از کجا بدونم؟ اون که هیچ وقت دختره رو به خونه نیاورده. اون فقط گاه و گداری ...می ره منزل دختره."
پال در حالی که باز از پنجره به بیرون نگاه می کرد پرسید:" مگه اون...توی ساختمون شما...یه اتاق مستقل... برای خودش نداره؟ پس چرا هیچ وقت دختره رو ...به اون جا...نمیاره؟"
تاکسی آن ها حالا داشت به کندی وارد صف خودروهایی که سرگرم ورود به پل بودند می شد.
بهروز به آرامی گفت:"نه، دختره هیچ وقت به اتاق اون نمیاد. اون حتی نمیذاره یوری زیاد به خونۀ اونا بره. انگار دلش نمی خواد که همسایه هاش یوری رو ببینن. به خاطر روس بودن اون و این حرفاس. اون می گه که مردم ممکنه فکر کنن که اون جاسوس روسیه س و براش خوب نباشه. درست مثل جورج و فِرِد...دوتا از هم خونه ای های... من. اونام..."
پال لبخندی زد و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " پس همسایه های تو هم فکر می کنن که اون یه جاسوسه، هان؟" و بعد از مکثی ادامه داد: "جالبه! خیلی جالب! یه داستانِ ... خیلی مهیج! مثه اون چیزایی که آدم توی فیلم های سینمایی می بینه!"
بهروز سرش را به علامت نفی تکان داد: " حقیقتشو بخوای... این طور نیست. تنها یه داستان عشقی کج و کوله است. همین و بس."
پال پرسید :" خونۀ دختره...نزدیک خونۀ شماست؟ یا این که اون جاسوسه باید خیلی راه بره تا به اون جا برسه...و دختره رو ببینه؟"
بهروز که داشت حوصله اش از این بحث سر می رفت شانه هایش را بالا انداخت: " اون قدرها دور نیست." رویش را برگرداند و زیر لب گفت: "من کما بیش می دونم که...اون دختر کجا زندگی می کنه. خونه ش به خونۀ ما نسبتاً نزدیکه."
پال با چهره ای که از آن سوء ظن می بارید گفت: "انگار که تو...دقیقاً می دونی خونۀ دختره کجاست! به نظر میاد که... دو سه باری زاغ سیاه اونا رو چوب زده باشی ، هان؟"
بهروز خندید و بعد لبخند بر لب گفت: " راستشو بخوای، من این کار رو... یه بار کردم! اون هم وقتی بود که ما همه به یوری مشکوک شده بودیم. فکر می کردیم که اون... روزا می ره و از تأسیسات اتمی و این جور چیزا عکس می گیره و شبا عکس ها رو به رابط خودش می رسونه."
پال که حالا به دقت به نگاه می کرد زیر لب گفت: "واقعاً؟ خب، اون وقت...چی دیدی؟ منظورم... اون روزیه که تعقیبش کرده بودی."
بهروز با تأکید گفت: " هیچچی! من حقیقتاً هیچ چی ندیدم. اون یه دفعه ناپدید شد و من نتیجه گیری کردم که اون به خونۀ رابطش رفته تا اطلاعاتش رو منتقل کنه."
پال که باز گوش هایش تیز شده بود با اشتیاق گفت: "اوه، واقعاً؟ خب بعدش ...چی؟ از کجا می دونی که اون...واقعاً برای این کار نرفته بوده؟"
بهروز لبخند زد : "ما یه شب دور هم جمع شدیم تا یا اونو بکشیم و یا این که طناب پیچش کنیم و به دست پلیس بدیمش . اما وقتی که اون اومد... همه چیز رو اقرار کرد. گفت که به خونۀ دوست دخترش رفته بوده. دختره در خونه رو برای اون باز گذاشته بوده که بدون اتلاف وقت وارد بشه. به همین خاطر هم بود که من اونو توی تاریکی گم کرده بودم."
پال با خونسردی پرسید: "حالا اون خونه دقیقاً کجا بود؟ نزدیک اون کلیسای ارتودوکس روس ها... نبود؟ "
بهروز با تعجب گفت: "انگار که تو ...محلۀ ما رو خوب می شناسی! از کجا می دونستی؟"
پال جواب داد :"خب، خونۀ ما از مال شما ...زیاد فاصله نداره. من اینو قبلاً به تو گفتم. یادت نیست؟"
بهروز گفت: " آره ، راست می گی. بعله، اونو گفتی. خونۀ دختره هم زیاد از اون کلیسا فاصله نداره. درست مقابل ایستگاه اتوبوسه!"
پال سرش را چند بار به بالا و پائین تکان داد: " متوجه شدم. فکر می کنم دقیقاً فهمیدم خونۀ اون دختر کجا ست."
حالا تاکسی آن ها به انتهای پل رسیده و به یکی از خیابان های نسبتاً پهن شهر برکلی وارد شده بود.
راننده تاکسی از سکوت مسافرانش استفاده کرد و پرسید: " هر دو نفر شما آقایون، به یک جا می رین؟"
بهروز گفت : " خیر ، آقا!"
اما پال بلافاصله گفت: " بله آقا، ما با هم پیاده می شیم. من می خوام بقیه راه رو قدم بزنم. احتیاج به یه خورده پیاده روی... در هوای آزاد دارم. خونۀ من هم از اون جا فاصلۀ زیادی نداره."
راننده گفت: " چشم ، آقا."
طولی نکشید که آن ها به مقابل خانۀ بهروز رسیدند. تاکسی ایستاد. پال پول راننده را داد و پیاده شدند.
بهروز که کیف پولش را جیب شلوارش بیرون آورده بود گفت :" مال من چقدر می شه؟ من باید سهم خودم رو به شما...بپردازم."
پال با عجله گفت: "نه، نه! نیازی نیست. من به هر حال باید این تاکسی رو می گرفتم. تو هم می تونی امشب مهمون من باشی. فقط..."
بهروز در حالی که دهان دره می کرد با لحنی خواب آلود گفت:"فقط...چی؟"
پال با لحنی خجلت زده گفت: "فقط ...اگه براتون زحمتی نیست...یه لیوان آب ...به من بدین. ممنون می شم. خیلی تشنه مه."
بهروز همان طور که با خواب آلودگی در جیب هایش به دنبال کلید در خانه می گشت زیر لب گفت: "البته..."
اما قبل از این که به خانه برسند در ساختمان خود به خود باز شد. اول سر فرد، هم خانه ای بهروز ، از میان در پدیدار شد و بعد دستش به ناگهان بیرون آمد ویقۀ کت بهروز را محکم گرفت و کشید و با صدای آهسته گفت: "زود بپر تو! عجله کن!"
وقتی فرد در را پشت سر بهروز بست، بهروز که خواب از سرش پریده بود به اعتراض گفت: " چه خبرته! من... مهمون همراهمه! باید یه لیوان آب بهش بدم...!"
فرد با عجله گفت :"نه، نه! تو به اون هیچچی نمی دی!" سرش را تکان تکان داد و تند تند اضافه کرد: " من و جورج امروز یوری رو تعقیب کردیم تا در خونۀ دوست دخترش رفتیم. این آدم با فاصلۀ کمی از اون جا، وایساده بود و خونه رو می پائید!" لحظه ای ساکت شد و به صداهای بیرون گوش داد و بعد اضافه کرد: "قبل از این که یوری و ما به اونجا برسیم یه اتفاقی توی ایستگاه اتوبوس روبه رو افتاد و سرو صداش حواس این مرده رو پرت کرد و اون... یوری رو ندید.اون شوهر لیندا، دوست دختر یوریه. اون به لیندا گفته که قصد داره به محض این که یوری رو پیدا کرد، اونو به قتل برسونه. و حالا... به کمک تو... اونو پیدا کرده! اون منتظر نیست که تو براش آب ببری.اون امیدواره که تو اجازه بدی بیاد توی خونه تا بتونه با هفت تیری که توی جیب بغلش داره یوری رو بکشه!"