Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۷- صعود یا سقوط!؟

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[15 Jun 2023]   [ هرمز داورپناه]

 


به محض این که بهروز متوجه نگهبان های مسلح شد، سرش را پائین انداخت و به آرامی چرخی به دور خود زد و برگشت. فکر کرد: "باید اتفاق وحشتناکی افتاده باشه!" و با قدمهای بلند از آن نقطه  دور  شد.

وقتی  پیرمردی را دید که در سایۀ دیوار ایستاده و با اخم به نقطه ای که  سربازها ایستاده بودند خیره شده است، آهسته به سویش رفت و پرسید:" شما...می دونین اون تو...چه اتفاقی افتاده، حضرت  آقا؟"

پیر مرد در حالی که به سوی او می چرخید  زیر لب گفت:"هان!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" این مادر قحبه ها دارن همه چیز رو به باد فنا می دن!   اون به اصطلاح "رهبر کبیر" شون گورشو گم کرده و رفته تا کون گنده شو از مهلکه نجات بده...و جونورای آدمخورشو انداخته به جون ملٌت که هر جاشو دلشون خواست گاز بگیرن و خونشو بمکن!"   بعد در حالی که عقب گردی می کرد تا از آنجا دور شود ادامه داد:" یه جونمردی باید پیدا بشه که.... تکونی به خودش بده  و جلوی این گُه کاریا رو بگیره!"

بهروز همانطور که به دنبال پیرمرد می رفت با صدای بلند گفت: "درسته، اما سؤال اینه که ...کی!؟"  و از کنار او گذشت.

 به خیابان اصلی که رسید ناگهان صدای کسی را از پشت سرش شنید که می گفت:" حق... با توست! تمام...و کمال، آقا بهروز!" و بعد از لحظه ای پرسید :" تو... منو یادت نمیاد!؟"

بهروز چرخی زد و نگاهی به سمت مرد انداخت و زیر لب جواب داد: "نمی دونم، ...شاید هم... یادم بیاد...!"

مرد که حالا داشت به او نزدیک می شد،غرغر کنان گفت: " خب، یالا دیگه....بهروز! بگو که من...کی هستم!؟" و بعد از مکث کوتاهی گفت: " یادت نیست...!؟ من همون مرد توی چادرم دیگه! خاطرت هست!؟"

بهروز فکورانه جواب داد:" تو...مردِ...توی...چادری...!؟ هان!؟"  و بعد از مکثی  اضافه کرد:" این قراره که ....یه چیزی به یاد من بیاره...، درسته!؟"

چند لحظه ای هر دو در سکوت سرجاهایشان ایستادند و به هم زل زدند و بعد... گوششان برای شنیدن صدای جیغ و فریادی که از اطراف می آمد تیز شد.

 آن وقت بهروز آهسته گفت:"تو توی...یه جور...بند و گرفتاری ...بودی...با قفل و این چیزا!...درست نیست!؟"

مرد تازه وارد در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب پاسخ داد: " آره...! درسته! و تو خودت هم...همین طور! فرقمون فقط این بود که تو...توی یه سلول زندونی بودی و من...توی یه چادر...بیرون ساختمون قلعه...تویِ فضایِ باز!"

بهروز که حواسش بیشتر به اتفاقاتی بود که داشت دور و برش می افتاد، با گیجی پرسید: " چطور...شده بود که ...شما رو توی ...چادر گذاشته بودن...!؟"

مرد جواب داد: "من  رو توی چادر گذاشته بودن چون که من  با تف کردن خون...قانعشون کرده بودم که...به مرض سِل مبتلا هستم! اونام برای این که  بقیۀ زندونیا سِل نیگرن...منو توی  یه چادر، داخلِ قسمتِ هواخوری زندون، مجاور سلولها... مستقر کرده بودن...!"

بهروز با ناباوری پرسید: " اگه ما هر دو ...توی یه زندون بودیم...تو باید شنیده باشی که...اونا...توی یه بیمارستان ارتشی...یه جور برنامۀ شستشوی مغزی رو در بارۀ من اجرا کردن...که در نتیجۀ اون...حافظۀ من...بسیار ضعیف شده...!"

جوان که حالا اخم کرده و به چهرۀ بهروز خیره شده بود، زیر لب گفت:"من واقعاً متأسفم، بهروز! اما...این هم باید ما رو برای  انتقام گرفتن از اونا مصمم تر کنه!" چند لحظه ای چشمانش را بست و در سکوت کامل فکر کرد و بعد ادامه داد:"اگه بتونی به یاد بیاری...،اسم من آرتینه!" و بعد از مکث دیگری اضافه کرد:" کمی بعد از این که اونا...تو رو از زندون بردن...که...اعدام کنن، بقیه زندونیا اسم تو رو جزو  شهدای انقلاب نوشتن!"

بهروز پس از کمی خندیدن گفت:" پس من باید اولین شهید زنده در دنیا باشم!"

وقتی خنده اش فروکش کرد آرتین پرسید: "اصلاً تو چطوری تونستی که...از اون زندون لعنتی نجات پیداکنی!"

بهروز در حالی لبخند می زد جواب داد:" قبل از این که من تمام حافظه ام رو از دست بدم... پدر مادرم موفق شدند، به کمک بعضی از اعضای خانواده که پارتی های گردن کلفتی داشتن، منو از زندون بیرون بکشن."

آرتین زیر لب گفت:"پس من باید از اونا کلٌی ممنون باشم! چون در غیر این صورت...تو هیچچی راجع به من به یادت نمی اومد و همیشه...با سوء ظن بِهِم نیگاه می کردی!"

بهروز آهسته جواب داد:"آره، درسته." آن وقت کمی به چهرۀ جوان خیره شد  و بعد پرسید:  "پس تو گفتی که اسمت...آرتینه...درسته؟"

جوان با هیجان جواب داد:" آره...! انگار یواش یواش همه چی داره یادت میاد. هان!؟" بعد نفس بلندی کشید و ادامه داد:" خدا رو شکر! پس بیا دست همدیگه رو بگیریم و به اون حرومزاده ها،  به خاطر ظلمهایی که  در حقٌمون کردن...و اون همه زندون و شکنجه... یه درسِ عبرتِ درست حسابی بدیم!"

آن وقت بازوی بهروز را محکم گرفت و در حالی که او را با خود می کشید به راه افتاد.

کمی که رفتند بهروز گفت:"می دونی...من یه چیزای...عجیب و غریبی هم...راجع به تو ...به یادم  میاد!"

آرتین در حالی که راه می رفت سرش را به سمت او چرخاند و پرسید: "مثلاً...چی!؟"

بهروز جواب داد: "من یادمه که ...بعضی زندونیا ...توی سلولهای دیگه...به من  می گفتند که...تو در واقع...یه پلیس مخفی...هستی!"

آرتین به ناگهان سر جایش ایستاد و به سمت او چرخید و با صدایی که بیشتر به فریاد می مانست گفت:" چی...!؟" و در حالی که اخم کرده بود پرسید:" تو...شوخی موخی می کنی یا...!؟"

بهروز لبخند برلب جواب داد:" شاید هم...!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"این فقط یه چیزی بود که من...همون جا شنیدم. فکر کردم  که...بد نیست تو هم بدونی!"

آرتین با بی تفاوتی، در حالی که سرش را تکان تکان می داد، زیر لب گفت:"آره، متوجه شدم. اونا این کار رو...یه بار پیش تر از اون هم با من انجام داده بودن. البته خود پلیس مخفیا بودن که این جور شایعه ها رو پخش می کردن... تا زندونیای دیگه... به من اعتماد نکنن!"

بهروز زیر لب گفت:"باشه...!" و با  بی میلی به دنبال آرتین رفت.

قبل از این که به جمعیت تظاهر کننده برسند، آرتین پرسید: "راستی...تو نزدیک اون پادگان نیروی هوایی...چیکار می کردی!؟"

بهروز جواب داد من اونجا  کار می کنم و ...شاید بهتر باشه که بگم کار  می کردم!"

آرتین در حالی که ابروانش را دهم کشیده بود تقریباً داد زد:"واقعاً!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:"من تعجب می کنم که اونا...چطور به تو اجازه دادن...در همچین جایی کار کنی! منظورم اینه که...با اون سوابق قبلی که در مبارزه با اونا داشتی...، زندون رفتن...و چیزای دیگه!" چند لحظه ای  در سکوت راه رفت و بعد پرسید:"خُب اون وقت...چی شد؟ اخراجت کردن یا...؟"

بهروز شانه هایش را بالاانداخت و بعد گفت:" تا اونجایی که دوستام به من گفتن... از امروز صبح...دیگه هیچکس در اون پادگان کار نمی کنه!"

آرتین که حالا با سرعت بیشتری قدم برمی داشت زیر لب پرسید: "راست می گی؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد:" آره، اونا درست گفتن! دیشب جمعیت کثیری  از مردم به اون پادگان هجوم بردن ...که اسلحه به دست بیارن.عده ای از دانشجوای خلبانی نیروی هوایی هم به  کمکشون اومدن و...تمام موجودی اسلحه خونه رو بین اونا تقسیم کردن!"

بهروز زیر لب گفت:"آره، یکی از همکارام امروز بِهِم زنگ زد و جریان رو... گفت."

آرتین همان طور که به اطرافش نظر می انداخت زمزمه کرد:" انگار بیشتر کارکنان پایگاه هم....در رفتن!...شاید سربازای نیروی زمینی...جای اونا رو گرفته باشن..."

وقتی داشتند از عرض خیابان عبور می کردند بهروز پرسید:"خب، الان ما داریم...کجا می ریم؟"

آرتین جواب داد:" ما باید به اون جایی بریم که...عملیات هست! حالا دیگه...جنبش داره به  اوجِ خودش می رسه! به نقطۀ بدون بازگشت! به جایی که...برای ما...به معنی مرحلۀ همه یا هیچه!" و بعد از مکثی ادامه داد: "اوضاع داره از کنترل دولت خارج می شه! مام شاید بتونیم یه ذرٌه به  مردممون کمک کنیم تا....زودتر خودشونو از شرٌ اون خلاص کنن!"

بهروز با سوءظن  گفت: "حقیقتش... منم توی همین فکر...بودم."   و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" به همین دلیل هم بود که امروز صبح وقتی همسرم می خواست به دوستاش ملحق بشه و در تظاهرات دانشگاه شهر شرکت کنه...تلاشی برای عوض کردن تصمیم اون نکردم!"

آرتین نگاهی به چهرۀ بهروز انداخت و بعد پرسید: "پس...اون وقت که...من تو رو دیدم ...اون جا چیکار می کردی؟"

بهروز لبخندی زد و جواب داد: " آخه، من قرار بود امروز صبح برم سرِ کار....بنابراین تصمیم گرفتم که قبل از هر عمل دیگه ای... یه سَری به پادگان بزنم و ببینم  اون جا کسی هست... یا  نه!؟"

آرتین گفت: " دانشگاه قرار بود که نقطۀ آغاز  کار...برای خیلی از رفقای ما باشه. بعدش...برنامه داشتیم که به پادگانهای نظامی  داخل و دور و بر شهر هجوم ببریم.  اما وقتی به پایگاه نیروی هوایی رسیدیم، دیدیم که بیشتر دانشجوها و تعداد زیادی ازخلبان ها و افسرای نیروی هوایی پیشتر به خیزش انقلابی مردم پیوستَن!"

بهروز در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان می داد زیر لب پرسید: "خیزش انقلابی ...! هان!؟"

حالا به  خیابان بسیار شلوغی رسیده بودند. بهروز در حالی که اخم کرده بود زیر لب گفت:"خب،حالا ما... قراره چیکار کنیم...!؟"

 آرتین در حالی که به دور وبرش نظر می انداخت تقریباً داد زد: "قبل از هر چیز...باید یه اتوموبیل گیر بیاریم...یا یه وسیلۀ نقلیه موتوری...دیگه!"

بهروز لبخند برلب گفت:" هیچ لازم نیست به دنبال ماشین بگردیم، آرتین! می تونیم مالِ منو برداریم! اون  توی یه خیابون فرعی.پارک شده...که زیاد از این جا دور نیست!"

آرتین با خوشحالی داد زد: "راست می گی!؟ پس بزن بریم برش داریم، رفیق! من مطمئنم که ما ، با وجود ترافیک سنگین خیابونا، می تونیم راهمونو پیدا کنیم!"

چند دقیقه بعد، آنها داخل خودروی بهروز نشسته بودند و تلاش می کردند تا از طریق خیابان های فرعی که کمتر شلوغ بود از آن منطقه بگذرند. یک ساعت بعد، در مقابل محوطۀ دانشگاه شهر بودند.

بهروز با هیجان گفت: "نیگا کن آرتین! دیگه هیچ اثری از نیروهای نظامی که  این همه مدت دانشگاه رو محاصره کرده بودن...نیست!"

آرتین با لحنی محکم جواب داد:" من خوب می دونستم که این اتفاق خواهد افتاد!   ما دیشب دیروقت به این جا اومدیم و  دیدیم که تعدادی کامیونهای ارتشی دور و بر دانشگاه پارک شده اند! اما اون زمان هم به نظر میومد که اونا دارن وسایلشون رو جمع می کنن که بزنن به چاک! البته ما دیشب فکر کردیم که  اونا دارن آماده می شن تا ...برای حمله به یه جای دیگه...برن!"

بهروز همان طور که خودرو را با سرعتی بسیار کم به پیش می برد پرسید: "فکر می کنی که اونا... برنامه داشتن...چیکار کنن!؟"

آرتین تقریباً داد زد:" کسی چمی دونه بابا!؟ تا  اونجا که ما می دونیم ....ممکنه اونا رو فرستاده باشن به یه جای دیگه برای سرکوب تظاهرات و یا...این که...می خواستن یواشکی بزنن به چاک و...برن پی کار و زندگی خودشون!" و با صدای بلند خندید.

بهروز همان طور که به  خیل عظیم جمعیت و کسانی که در این جا و آنجا مشغول عبور از عرض خیابان بودند نگاه می کرد، پرسید:"پس...به نظرت... ما...حالا باید ....چیکار کنیم!؟"

آرتین جواب داد:"راستش من خیال می کنم که...ما باید جهت حرکتمون رو  تغییر بدیم و برگردیم به سمت بزرگترین پادگان نظامی شهر!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "خیلی از دوستای ما امروز صبح خیلی  زود...به اون جا رفتن! من هم شانس آوردم که منو به اون پادگان نیروی هوایی فرستادن...چون اون جا تونستم...تو  رو پیدا کنم و...یه بار دیگه ببینمت ...اما نه توی زندون...بلکه وسط میدون جنگ ...برای کسب آزادی...!"

بهروز رویش را به سمت او برگرداند ولبخند زد. گفت:" درست مثه همون تصویری که ما...سالهای سال توی سلولهای زندون برای خودمون ترسیم می کردیم! هان!؟"

آرتین با صدای بلند گفت:" آره! درست مثه همون رؤیاهایی که ما...یه زمانی توی کلٌه مون داشتیم! بعضیامون توی سلول زندون و...بعضی هم ... در کنار سلولها...توی چادر!"

طولی نکشید که به خاطر افزایش تراکم جمعیت در خیابان، که حالا سرتاسر آن را اشغال کرده وجایی برای حرکت خودروها باقی نگذاشته بودند، بهروز مجبور شد به داخل کوچۀ باریکی بپیچد و در اولین محلٌی که برای قرار دادن  خودرویش پیدا کرد پارک کند.آن وقت آرتین رو به مرد میانسال خوش لباسی که از جهت مقابل می آمد با صدای بلند پرسید:"آقا جان، این جا...چه خبره!؟"

مر با عصبانیت فریاد زد:" یه مشت نوجوونای کرٌه خرِ احمق...ریختن توی خیابون، آقا! حالام انگاردارن آماده می شن که به یه پادگان بزرگ نظامی هجوم ببرن!  لعنتیا...نه برای جون خودشون...و نه برای جون پدر مادرای بدبخت و بیچاره شون.....پشیزی ارزش قائل نیستن!"

آرتین زیر لب گفت:" عجب....!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " لابد همشون خِنگ و کله پوکن دیگه ...آقا! نیست!؟مثه...بقیۀ ماها...همه مون!" و شروع به خندیدن کرد.

مرد چپ چپ نگاهی به چهرۀ آرتین انداخت، سرش را تکان تکانی داد، و راهش را کشید و رفت.

چند دقیقه بعد، آنها به جمعیت وسیعی برخورد کردند. چند صد نفر در حالی که بدنهایشان را خم کرده بودند تا هدف تیراندازی سربازان نشوند، در نزدیکی درِ بزرگِ یک پادگان نظامی، روی زمین نشسته بودند.

بهروز به آرامی گفت:" فکر می کنم این آخری...صدای  مسلسل بود. انگار چند تا نارنجک هم پرتاب کردند!"

آرتین در حالی که با دقت وسواس گونه ای همه جا را وارسی می کرد  زیر لب جواب داد:" آره...!" و بعد نظری به  گروهی دختر و پسر مسلح  که از پشت سنگرهایشان به سوی سربازان داخل پادگان تیراندازی می کردند  انداخت و  ادامه داد:" بفرما! نیگا کن! اینجان!"

بهروز آهسته پرسید:" اینا...کی....هستن!؟ تو هیچ کدومشون رو...می شناسی؟"

آرتین شانه هایش را بالا انداخت در حالی که لبخند می زد به آرامی جواب داد:" آره،ممکنه...بشناسم!"

بهروز سری تکان داد و آهسته گفت: "تو هم اگه بخوای...می تونی بری و... به رفقات ملحق بشی! من همین جا می مونم. اینطوری ما زیاد از هم دور نمی شیم."

آرتین پوزخندی زد و سرش را به علامت تأیید فرود آورد، اما از جایش تکان نخورد.

نیم ساعت بعد، مردی سرش را از پشت سنگرها بیرون آورد، به آرامی  روی پا بلند شد و ایستاد و با دوربینش به وارسی داخل پادگان پرداخت.  یکی دو دقیقه بعد  به ناگهان فریاد زد:"انگار...اونا دارن وسایلشون رو جمع می کنن! احتمالاً می خوان....در برن...!!"

ناگهان صدای ولولۀ کسانی  بلند شد و لحظاتی بعد، همۀ افرادی که  پشت سنگرها موضع گرفته بودند به ناگهان بپا خاستند و مشغول تیراندازی به سوی پادگان شدند. کمی که گذشت، آوای مسلسلی تمام سلاحهای دیگر را تحت الشعاع قرارداد.

بهروز حیرت زده زیر لب گفت:" نمی دونم اونا این همه اسلحه رو...از کجا آوردن! در کشوری که  داشتنِ  هر جور اسلحۀ گرمی   جُرم حساب می شه...اونا چه جوری..."

آرتین در حالی که سرش را به پائین خم کرده بود جواب داد:"دیروز...یکی از پادگانای کوچیکتر شهر...تسلیم مردمی که به اون حمله کرده بودن شد و... عدۀ زیادی از جوونا تونستن مسلح بشن.  سازمان مام کلٌی اسلحه  به دست آورد!"

به ناگهان صدای کسی را شنیدند که فریاد می زد:"اونا دارن  در می رن!"

بعد شخص دیگری فرمان داد:" حمله...!"

آن وقت تعداد زیادی زن و مرد جوان مسلح، در حالی که سلاحهایشان  را بالا  گرفته بودند، از پشت سنگرها بیرون جهیدند و به سمت دروازۀ فلزی پایگاه هجوم بردند. آرتین در حالی که طپانچه ای  در دست داشت به دنبال  آنان به سوی در بزرگ آهنی دوید. یک دقیقه  بعد صدای انفجاری بلند شد و  در بزرگ پادگان به ناگهان تکانی خورد وباز شد. لحظه ای بعد، گروهی زن و مرد جوان از جهات مختلف به سوی درِ شکسته دویدند.

بهروز به دنبال جمعیت به داخل پادگان رفت. گروه بزرگی از مهاجمین مستقیماً به سمت ساختمانی یک طبقه، بزرگ، و قدیمی که دیوارهایی آجری داشت دویدند. بهروز همان طور که همراه با جمعیت به سوی آن ساختمان می دوید صدای انفجار گلوله های تفنگ و مسلسل را از فاصله ای نزدیک می شنید. جوانی که درست در کنار او می دوید به ناگهان چرخی به دو خود زد و بر زمین افتاد. لحظه ای نگذشته بود که دختری که چند متر جلوتر از آنها  بود هم بر خاک سرنگون شد.

بهروز به زحمت ایستاد تا نگاهی به پشت سرش بیندازد. اما اثری از آرتین نبود. با نگرانی از خود پرسید:"یعنی اون...تیر خورده!؟"

بعد صدای کسی را از فاصله نزدیک پشت سرش شنید که فریاد می زد: "مادرقحبه ها! " آن وقت صدای شلیک مسلسلی  از فاصلۀ نزدیک به گوشش خورد  و لحظاتی بعد تعدادی از افرادی که دور و برش به خاک افتاده بودند به ناگهان بپا  برخاستند و به سوی ساختمان آجری قدیمی دویدند. بهروز هم به دنبال آنها رفت.

هیچ نگهبانی دور وبر ساختمان نبود.  در چوبی بزرگ و قدیمی ساختمان به سرعت به وسیلۀ جمعیت مهاجم تخریب شد و همه به داخل هجوم بردند. انبار بزرگ داخلِ  عمارت مالامال از سلاحهای مختلف و فشنگ های آنها  بود.

وقتی بهروز از آن جا بیرون می آمد بر هر دوشش تفنگی داشت و زیر بغلش هم دو جعبه بزرگ پر از فشنگ بود. نگاه سریعی به اطراف انداخت. هنوز هیچ اثری از آرتین در جایی دیده نمی شد.

حالا به خاطر بار سنگینی که داشت به زحمت می توانست راه برود. بنابراین تصمیم گرفت که به سمت اتوموبیل خودش برگردد...و همین کار را هم کرد.

حالا صدای انفجار های فروانی را از دور و برش می شنید و  کسانی را می دید که در این جا و آن جا  به زمین می افتادند. آن وقت به ناگهان صدای انفجار مهیبی از سمت یکی از بناهایی که در مسیرش قرار داشت شنید. لحظاتی بعد شعله های آتش از آن ساختمان بلند شد و دود غلیظی دور و برش را فرا گرفت.

وقتی بالاخره به در بزرگ پادگان رسید، ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت. حالا عدۀ زیادی از افراد را می دید که از جهات مختلف  به سوی او می دویدند.  به نظرمی رسید که اکثر آنها  تا دندان مسلح هستند. فکر کرد: " حالا دیگه برای جنگ با رژیم آماده شدن!" و بعد از لحظه ای زیر لب گفت:" شاید  بعضی هاشون... سربازای فراری باشن! اگه این درست باشه که ...مردم ما یه پیروزی بزرگ به دست آوردن و...دارن به سوی آزادی پرواز...می کنن!"

آن وقت تمام نیرویش را در پاهایش متمرکز کرد  و با حد اکثر سرعتی که می توانست به راه افتاد. طولی نکشید که در کنار اتوموبیلش بود.

اما به محض این که غنیمت های جنگیش را در صندوق خودرو گذاشت و پشت فرمان نشست، مردی که تفنگی در دست داشت در حالی که لولۀ اسلحه اش را به سمت او نشانه بود به سویش دوید و فریاد کشید: "آهای، جوون...!" و بعد از چند لحظه اضافه کرد:
" می تونی به ما کمک کنی که به یه جای دیگه بریم؟ ما باید کار رو تموم کنیم!"

نگاه سریعی به اطراف انداخت. چند متر آن سو تر، سه مرد مسلح دیگر که که همه مجهز به تفنگ و قطار فشنگی به دور کمرشان بودند و یکی از آنها ریش کوتاهی هم داشت ایستاده و سلاحهایشان را بالا گرفته بودند.  آن وقت صدای خودش را شنید که با هیجان می گفت:"بپر بالا! دَرا همه شون بازن!"

 مرد فریاد کشید: "عالی شد! دستت درد نکنه، جوون! "

چند دقیقه بعد، نفر اول در کنار او نشسته بود و هر سه مرد مسلح دیگر از  عقب سوار خودرو جای گرفته بودند . اما قبل از این که بتواند به راه بیفتد، چند مرد دیگر هم به سویشان دویدند و یکی آنها با فشار خود را در قسمت عقب خود رو جای داد و سه نفر دیگر درهای اتوموبیل را باز کردند و هر کدام در مقابل یکی از آنها ایستاد و خود را به تاق آویزان کرد.  قبل از این که بهروز به راه بیفتد، یکی از آنها گلوله ای به سوی آسمان شلیلک کرد همه هلهله کشیدند.

جایی که آنها می خواستند بروند، پادگانی نظامی در آن سوی  شهر بود. مرد اول بعد از این که توضیح داد مقصدشان کجاست، تقریباً داد زد:" این پادگان قلب رژیمه! بیشتر نوکراش اون جا مثه تاپاله  روی هم  تلمبار شدن! هر دفه که این رژیم نجاست می خواد تا  یه  گروهی یا حزبی  رو باهاش خفه کنه، میفرسته دنبال اون حرومزاده ها! اگه ما بتونیم شٌراونا رو کم کنیم، رژیم دیگه جز  خودِ شیطون کسی رو نداره که بهش متوسل بشه!"

خیابان ها همه مالامال از جمعیت و انواع گروه های تظاهر کننده بود. یکی از همسفران بهروز که  تا قبل از این که دولت، تاکسی او را به یک بهانۀ، به قول خودش،"گند و گُه" ، ضبط کند رانندۀ تاکسی بود، شروع کرد به راهنمایی بهروز تا این که بتواند با عبور از کوچه پس کوچه های شهر زودتر به  پادگان نظامی  که قصد داشتند به آن یورش ببرند برسند. چهل و پنج دقیقۀ بعد، بهروز از دور دیوار بلند و طویلی را دید که بر روی آن سیم خاردار کشیده بودند. و چند دقیقه پس از آن، صدای یکی از مسافرهاش را شنید که فریاد می زد:"این جا...! همین جاست! فوراً وایستا، پیرمرد!"

به محض این که بهروز از سرعت ماشین کاست، مسافرینش در حالی که فریاد می زدند "ممنون" و "مواظب خودت باش" یکی بعد از دیگری بیرون پریدند.

قبل از این که آن ها از آنجا دور شوند بهروز فریاد زد:" فشنگ لازم ندارین؟ من چندتائی توی صندوق دارم!"

یکی از جوانان چرخی به دور خود زد و به سمت ماشین دوید. دو نفر دیگر هم او را دنبال کردند و جیبهایشان را از فشنگ انباشتند. آن وقت همگی در حالی که تشکر می کردند به سمت در بزرگ پادگان دویدند. اما چند ثانیه بعد، صدای شلیک گلوله های یک مسلسل از جائی شنیده شد و دو نفر از هشت مسافر او سلاحهایشان را رها کردند و بر زمین افتادند. و بعد، صدای شلیک گلوله از همه سو بلند شد. در دل گفت: "امیدوارم که به سمت ماشین شلیک نکنن!" سرش را پائین گرفت و کوشید تا بدنش را از تیر رس آنان دور نگاه دارد. پانزده دقیقه بعد، صدای تیراندازی به ناگهان قطع شد. بهروز حالا می توانست افرادی را ببیند که در این جا و آنجا از مخفیگاه های خود بیرون می آمدند و به سوی دروازه پادگان می دویدند. اما از سمت نگهبان های پایگاه دیگر گلوله ای شلیک نمی شد. چند دقیقه بعد سه جوان را دید که  از نقطه ای از دیوار که سیم خاردار نداشت به سوی او پریدند و به سرعت از کنار او گذشتند. هر سه بلوز های  پشمی  معمولی  اما شلوار های نظامی برتن داشتند.در دل گفت: "انگار سربازای پادگان دارن تلاش می کنن که ... تا دیر نشده از اون جا بزنن بیرون و جونشونو نجات بدن! درست مثه پادگان  قبلی!"

مدت کوتاهی بعد، سراسر منطقه را سکوت سنگینی فرا گرفت. فکر کرد: " به ساکتی قبرستون شده! شاید هم...." لبخندی زد و ادامه داد: "حتماً همین طوره! مردم دیگه نمی تونن شکست بخورن! تازه انقلابشون شروع شده!" سری تکان داد و بعد، موتور خودرو را روشن کرد.

خیابانها  همه به شلوغی زمانی بودند که او برای رسیدن به پادگان دوم از شهر گذشته بود. در دل گفت: "باید یه انقلاب واقعی شروع شده باشه! معلوم نیست که این رژیم چه جوری می خواد جلو خیل  عظیمِ جمعیتی رو  که به  خیابونا ریختن بگیره ... و با سربازایی که برای حفظ جون خودشون پا به فرار میگذارن  چیکار کنه ...تا بتونه دوباره  کنترل کشور رو به دست بیاره!"

 چند لحظه احساس دلتنگی شدیدی کرد. به خود گفت:" حالا دیگه چه به سر اون همه وقت و انرژی که من صرف ساختن خونه و زندگی  برای خودم و خانواده ام  کردم میاد... معلوم نیست! و این که اگه رژیم سقوط کنه چه بلایی بر سر این مردم بیچاره میاد هم....اصلاً مشخص نیست!"

بعد صدایی را شنیدکه در گوشش به نجوا می گفت:" شما آیندۀ درخشانی خواهین داشت! ما براتون غذا، آب ، برق و هر چیز دیگه ای که بخواین ... فراهم می کنیم! آب و برق رو مجٌانی می کنیم، نون رو مجٌانی می کنیم...گوشت رو مجانی می کنیم، و هر چیز دیگه ای که لازم داشته باشین به طور مجٌانی در اختیارتون می ذاریم!" و بعد از لحظه ای باز همان صدا را شنید که می گفت:" این انقلاب برای همۀ شما زندگی بهتری ایجاد  خواهد کرد....حتی برای اونایی که قبلاً هم زندگی خوبی داشتن! و حتی برای اونایی که علیه این انقلاب جنگیدن!  پیروزی انقلاب به معنی به پایان رسیدن همۀ بدبختی های مردم این سرزمینه!"

در دل گفت: " انگار اون پیرمرده   که  خودشو رهبر انقلاب کرده، همۀ چیزایی رو که رهبرای احزا ب مخالف رژیم به  ما گفتن و می گن قاپپده و برای گول زدن مردم از اون بالاترشو بهشون نوید می ده...!"

برای این که بتواند بر احساس خواب آلبودگیش غلبه کند شروع به تکان دادن سرش به راست و به چپ کرد. در دل گفت: "تقریباً یکی دو کیلومتر دیگه برم...رسیدم به خونه و از شرٌهمۀ این افکار آزاد دهنده  راحت می شم!"

حالا احساس می کرد که حالش کمی بهتر شده است. فکرکرد: " شاید هم... زحمتایی که ما برای مبارزه با این رژیم، در طول چندین و چند سال...و مخصوصاً در طی چند روز گذشته  کشیدیم  واقعاً نتیجه بده و برای همه زندگی بهتری فراهم بشه!" سرش را چند بار به علامت تأیید بالا و پائین برد. بعد تقریباً داد زد :" قطعاً همین طوره!" و کوشید تا تمام افکار تلخ  و احساسات بدبینانه را از ذهنش بیرون بریزد و کنترل آن را به دست گیرد. چند بار تکرار کرد:" ما باید کوچکترین شکی نداشته باشیم که آینده مردممون درخشانه!"

حالا  احساس می کرد که بدنش مالامال از انرژی و قلبش پر از شادی است. سرش را چند بار دیگر به علامت تأیید بالا و پائین برد و پایش را روی پدال گاز فشرد.

آن وقت به ناگهان جوانی را دید که از پیاده رو بیرون آمد و یک راست به سمت وسط خیابان دوید. جوان حالا سر راه بهروز ایستاده بود  و لولۀ مسلسلی را که در دست داشت به سوی او نشانه رفته بود.  اگر بهروز لحظه ای دیرتر خودرو را متوقف می کرد بدون شک جوان را زیر می گرفت. پایش را روی ترمز گذاشت و با تمام نیرو به آن فشار آورد.  لاستیک ها قژقژی بلند و طولانی کردند و اتوموبیل به راست و به چپ منحرف شد  و کمتر از نیم متر به جوان مانده ایستاد. حالا دو فرد دیگر را هم می دید: یک مرد بسیار جوان تفنگ به دست و یک آخوند که هفت تیری در دست داشت. هردو از پیاده رو بیرون آمده و در حالی که سلاحهایشان را به سوی او نشانه رفته بودند در مقابل آن ایستادند.

بهروز با خشم و نفرت گفت:" خب، مردک! چی می خوای!؟"

مرد روحانی نگاهی به صندلی عقب خودرو انداخت، چند ثاینه ای به چهرۀ بهروز خیره شد  و بعد به سمت راست چرخید و فرمان داد: "درِ صندوق عقب رو باز کن!"

بهروز همان طور که از خودرو پیاده می شد و در آن را قفل می کرد  با اعتراض پرسید: "واسۀ چی!؟"

مرد روحانی  حالا جلو صندوق عقب خودرو ایستاده بود، و هر دو جوان سلاحهایشان را به سوی مغزبهروز نشانه رفته بودند.

بهروز با خشم و نفرت پرسید:" لابد اگه این کار رو نکنم با گلوله مغزمو داغون می کنین، هان!؟"

مرد معمم با عصبانیت گفت: " شاید!"

بهروز که حالا به نزدیکی صندوق عقب ماشین رسیده بود  پرسید: "اون وقت که ما با دستای خالی به پادگان  هجوم برده بودیم شما ها کدوم گوری بودین؟ هان!؟"

لحظاتی همه ساکت بودند و بهروز به چهره های دو مرد جوان خیره نگاه می کرد.  به نظر می رسید که آنها هر دو شانزده یا هفده ساله هستند. بعد به سمت مرد آخوند چرخید و به چهرۀ او خیره شد. مرد روحانی با صدایی بلندتر و لحنی خشن تر دستور داد:"زود باش! صندوق رو باز کن!"

بهروز که حالا داشت از کوره در می رفت با نفرت گفت: " من فکر می کردم  شما آدما...مذهبی و روحانی هستین! پس حالا این جا چه غلطی می کنین که مثل راهزنا سر راه مردم وایستادین و روز روشن اسلحۀ اونا رو سرقت می کنین!؟ اونم بعد از این که تمام روز روی کونای گنده و گشادتون لم دادین و منتظر موندین تا اونا دشمن رو شکست بدن!؟" نفس بلندی کشید و با خشم فریاد زد:"هان!؟"

مرد روحانی چند ثانیه ای به چهرۀ او خیره نگاه کرد و بعد چرخی به سمت یکی از دو نوجوان زد با سر به او علامت داد.

نوجوان قدم جلو گذاشت ونوک لولۀ مسلسلش را به سوی گیجگاه بهروز گرفت.

بهروز غرٌید: " تو می خوای مغز منو با گلوله متلاشی کنی  تا بتونی اسلحه هام رو بدزدی، جوون!؟  هان...!؟"

پسرک همان طور که به چهرۀ او چشم دوخته بود، درحالی که می کوشید تا صدایش محکم و مصممانه به نظر بیاید  جواب داد:" هر چی که...حاجی بگه!"

بهروز تقریباً فریاد کشید:" اگه حاجی بگه گُهشو بخوری...تو...می خوری!؟" و بعد از مکثی ادامه داد:" چه اتفاقی داره توی این مملکت میفته!؟ تمام این مردم دارن زندگیاشون رو فدا می کنن  تا خودشونو از شرٌ یه رژیم دیکتاتوری نجات بدن، و شما آدمای ماتحت گشادِعقب افتاده دارین سعی می کنین یه دیکتاتوری وحشتناکتر به جای اون بشونین...!؟ پس نتیجۀ اون همه مبارزه مردم و شهدایی که دادن چی بود!؟ که یه رژیم استبدادی نظامی رو بردارن و جاش یه رژیم استبدادی تر آخوندی رو بذارن!؟ یعنی ما داریم انقلاب می کنیم تا سر زنجیرهایی رو که به دست و پامون  بستن از چنگشون  در بیاریم و به کف یک طویله بکوبیم!؟ هان!؟"

جوانک نگاهی گوسفند وار به صورت مرد روحانی انداخت و بعد زیر لب جواب داد: " هر چی که...حاجی...بگه!"

بهروز غرٌید:" خیله خب! پس... اگه ما به خاطر همچین چیزی انقلاب کردیم...همین الان یه گلوله توی مغز پوک من بزن!" بعد سرش را خم کرد و فریاد کشید: " بزن!  همین حالا بزن!"

چند لحظه بعد، یکی از دو نوجوان دستهای بهروز را از عقب گرفت و به سمت بالا کشید، و جوان دوم جیبهایش را گشت و سویچ  اتوموبیل را پیدا کرد. آنوقت صدای باز شدن در صندوق عقب بلند شد و دو جوان اسلحه ها و فشنگهای باقیمانده را از آن بیرون کشیدند... و در فرغونی که از مسجد مجاور آوردند ریختند...

 

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 227


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995