کتاب ۳: به سوی توفان
فصل اول: آغاز پرواز
وقتی نوک هواپیما از زمین بلند شد، دل بهروز فرو ریخت. انگار که آنچه روی داده بود دیگر آن طور که او تصور کرده بود خواب و خیال نبود، واقعیت بود! او داشت از آب و خاکی که ۱۸ سال تمام بر روی آن نشو و نما کرده بود ... جدا می شد و به سوی مکانی می رفت که در باره اش تقریباً هیچ نمی دانست. سرزمینی ناشناخته...! آنچه می دید نه خواب بود، نه خیال، و نه تخیلات بین خواب و بیداری...حقیقتی تلخ و آزار دهنده بود که خودش، شاید از روی ساده دلی، باعث و بانی آن شده بود...
حالا دیگر هواپیما به میان آسمان رسیده بود و راه برگشتی وجود نداشت. سرش را خم کرد و از پنجره نظری به پایین انداخت. به جز باند طولانی فرودگاه، چند ساختمان و تعدادی هواپیمای ملخی بزرگ و کوچک، چیزی در زیر پایش دیده نمی شد .
فکر کرد: " حالا دیگه مامان ، پدر ، گلریز...و بابک ...رفتَن! الان دارن سوار ماشین می شن که...به طرف خونه برن....و من... تنها.... اینجام..."
صدایی در گوشش پیچید: " خیلی سخته، نه؟"
سرش را کمی چرخاند و به پهلویش نگاه کرد. مرد جوانی بود با پوستی تیره رنگ و لبخندی که همۀ صورتش را پوشانده بود: " بار اوله که تنهایی سفر می کنین؟"
بهروز سرش را فرود آورد: " بله!"
- یه خورده سخته! اما آدم زود عادت می کنه. آخه...چارۀ دیگه ای نداره! یا باید عادت کنه... یا چمچاره!" و خندید.
بهروز لبخند زد. حالا احساس می کرد که باز به دنیا برگشته است. در کنارش فردی بود که نه تنها به زبان او حرف می زد بلکه احساسش را هم درک می کرد.
مرد پرسید: " مقصد شما کجا است؟ پاریس یا نیویورک؟"
بهروز سرش ر ا تکان داد: " هیچ کدوم. من می رم...سانفرانسیسکو."
مرد گفت:" اووو...وه! اون ور دنیا! اما می گن جای خیلی قشنگیه. بهشت روی زمینه. پر از جنگل و دریا و دخترای خوشگل!" و باز خندید.
این بار بهروز هم خندید. حالا دلش کمی باز شده بود.پرسید: " شما چی؟ شما می رین... پاریس؟"
- نه. من نصف راه رو همراه شما هستم. مقصد من نیویورکه. چند روزی اون جا کار دارم. بعدش شاید برم به لوس آنجلس یا... برکلی. قصد دارم توی یکی از اون جاها... درسمو ادامه بدم."
- درستون... چی هست؟ منظورم اینه که... چه رشته ای؟"
- راستش نمی دونم. شاید مثه قبل ... علوم سیاسی بخونم ... یا این که حقوق بخونم. باید دید کدومش با بودجۀ ما سازگار تره." مکثی کرد و بعد پرسید: " شما چی؟ دانشجو هستین؟"
بهروز سرش را تکان تکان داد: " بله. توی کنکور پزشکی قبول شدم... اما دوست نداشتم. حالا می خوام برم.....راستش نمی دونم...چه زهرماری بخونم!"
مرد خندید. "حتماً باید یا مهندسی باشه یا حقوق! از نظر پدر مادرا که رشتۀ دیگه ای توی دنیا نیست! یا پزشکیه، یا مهندسی و یا حقوق! مگر این که... واقعاٌ بخوای زهر مار بخونی!" و بلند تر خندید.
حالا دل بهروز هم باز شده بود. احساس می کرد که به زندگی جدیدی وارد شده است که ممکن است آن قدرها هم بد نباشد.
گفت: " من خودم...نقاشی کردنو دوست دارم و نویسندگی رو. اما همه می گن که..."
مرد حرف او را تمام کرد: " که پول توش نیست! هان!"
بهروز با صدای بلند خندید.
یکی از مهماندارهای هواپیما حالا بالای سرشان ایستاده بود: " لطفا کمر بند هاتونو ببندین. چاله های هوایی سرِ راهمان هست."
مرد خندید: " از چاله چوله های آسفالت خیابونا راحت شدیم حالا افتادیم توی چله چوله های آسمون!" و کمر بندش را بست. بهروز هم همین کار را کرد.
- راستی. اسم من... کاووسه. کاووس مقدم. اسم شما چیه"
- من بهروز هستم . بهروز دادور.
و بعد از مکثی اضافه کرد: "ما یه معلم نقاشی داشتیم که اسمش آقای مقدم بود. قد خیلی بلندی داشت ... و آدم خیلی خوبی بود. هم با سواد بود و هم مهربون و هم بذله گو..."
مرد خندید: " آره، می شناسمش! خودِ من بودم! هم خوبم، هم با سواد، هم مهربون. بذله گو هم هستم دیگه...،خیلی خوبم!" و باز خندید.
بهروز هم که حالا دیگر حالش کاملاً جا آمده بود، با صدای بلند خندید. " شما... هم مهربون هستین، هم بذله گو و هم خیلی دروغگو! یه چاخان درست و حسابی!"
حالا هردو با صدای بلند می خندیدند. کمی بعد مهماندار برایشان مقداری خوراکی آورد که خوردند و مدتی گپ زدند و تا رسیدن به پاریس هر کدام یک چرت هم خوابیدند ، اما وقتی در پاریس سوار هواپیمایی که آن ها را به نیویورک می برد شدند دیگر جایشان در کنار هم نبود. بهروز کمی به این سو و آن سو نگاه کرد اما شک نداشت که خانم چاقی که حالا در کنار او جای گرفته بود حاضر نخواهد بود تکانی به خود بدهد و جایش را با فرد دیگری عوض کند. کاووس هم در کنار دختر جوانی قرار گرفته بود و مشغول حرف زدن و خندیدن با او بود.
سرش را تکان داد: "خیلی بعیده که بخواد به خاطر من... جای به اون خوبی شو عوض کنه!" چشمانش را بست و سعی کرد تا رسیدن به نیویورک کمی بخوابد.
صدای بلندگو که از مسافران می خواست کمربندهایشان را ببندند بهروز را از خواب پراند. کمی به عقب نگاه کرد. کاووس هنوز داشت با دختر جوان خوش و بش می کرد. دیگر امیدی به این که کمکی از او بگیرد نبود. مرد جوان همسفر بهتری پیدا کرده بود.
وقتی چمدان های سنگینش را که مادر مالامال از لباس و وسایل زندگی و سوقاتی برای افراد خانواده دایی فریبرز کرده بود تحویل گرفت به زحمت می توانست آن ها را با خود حمل کند. نعل هایی هم که به دستور مادر به کف کفش هایش کوبیده بودند تا " با دوام تر شوند" مرتباً به موزائیک های کف سالون می خوردند، صداهای گوش خراشی ایجاد می کردند ونگاه ها را به سوی او برمی گرداندند. بد تر از همه این که کت و شلوار و کروات او هم، برخلاف تصور مادر، قیافۀ چندان مقبولی به او نمی داد چرا که بر خلافِ انتظارِآن ها، کمتر کسی در آن جا بود که کرواتی به گردن داشته باشد.ظاهراً "سرو وضعی" که مادر برایش درست کرده بود به جای این که او را "همرنگ جماعت" کند باعث شده بود که " انگشت نما" شود!
نمی دانست باید به کدام سمت و سو برود. زبان انگلیسی را هم که فقط از روی کتاب و کاغذ یاد گرفته بود و به جز چند کلمۀ معمولی نمی توانست چیزی بر زبان بیآورد. علاوه بر آن ، ناگهان چنان گیج شده بود که نه می دانست از چه کسی باید سؤال کند و نه این که چه باید بپرسد!
حالا عده ای از مسافرانی که در هواپیما دیده بود داشتند به سوی یکی از راهرو های مجاور می رفتند. به سرعت به سمت آن ها چرخید،و خواست به سمتشان برود اما ناگهان احساس کرد که اختیار خودش را از دست داده است. نعل های کف کفش هایش کنترل او را به دست گرفته و بر روی موزائیک های صاف و صیقلی کف سالون می لغزیدند و او را به به هر سویی که دلشان می خواست می بردند! نتیجۀ تلاشش برای کنترل آن ها تنها این بود که تعادلش را به کلی از دست بدهد و بعد از مدتی سُر خوردن با این سو و آن سو، با سرو صدا، در وسط سالون فرودگاه طاقباز نقش بر زمین شود!
حالا چند نفر که سقوط او را دیده بودند با عجله به طرفش می دویدند . اما بهروز که به شدت خجالت کشیده بود، چنان به سرعت از جایش بلند شد که قبل از رسیدن آن ها بر پا ایستاده و یکی از چمدان هایش را به دست گرفته بود. جوان بلند قد و قوی هیکلی حالا در حالی که چمدان دوم را به دست گرفته بود به سوی محلی که عده ای به صف ایستاده بودند می رفت. بهروز با سر از او تشکر کرد و به دنبال او به محل تحویل دادن چمدان ها رفت.
بارهایش را که تحویل داد، نفس راحتی کشید و به جستجوی همسفرانش پرداخت . اما حالا اکثر آن ها از دید رس او خارج شده بودند و چند نفری هم که هئوز دیده می شدند به سرعت به طرف راهرویی که در گوشۀ سالون قرار داشت می رفتند. بدون آن چمدان های سنگین، حالا دویدن برایش کار مشکلی نبود و تنها باید حواسش را جمع می کرد تا بار دیگر سُر نخورد و کلٌه پا نشود. وقتی به راهرویی که همسفرانش به آن وارد شده بودند رسید، تنها دو نفر از ان ها در دیدرسش باقی مانده بودند، که آن ها هم به سرعت از او دور می شدند.مأموری که در ابتدای راهرو ایستاده بود نگاهی سریع به بلیط او انداخت و به پشت سرش اشاره کرد. بهروز کوشید تا قبل از این که همسفر هایش از جایی که راهرو به دو بخش تقسیم می شد بگذرند به آن ها برسد و بالاخره هم در آخرین لحظه موفق شد. نفس بلندی کشید و به دنبالشان رفت.
در کنار پلی سرپوشیده که به صورت دالانی طویل از در هواپیما تا کف فرودگاه ادامه داشت زن جوانی که یونیفرم قشنگی بر تن داشت ایستاده بود و برای مسافر ها سر تکان می داد. با دیدن بهروز لبخند شیرینی بر لب آورد، قدمی به طرف او آمد و با دست به طرف داخل اشاره کرد. بهروز نفس راحتی کشید، لبخندی زد و در حالی که ساکش را تکان تکان می داد داخل راهرو شد. حالا دیگر دوران سختی سفر تمام شده بود و او تا چند ساعت دیگر به فرودگاه سانفرانسیسکو که "دایی فریبرز" در آن جا منتظرش بود می رسید.
وقتی وارد هواپیما شد و سر جایش نشست، همۀ خاطراتی که با دایی فریبرز داشت ناگهان در ذهنش زنده شد. ماجرای قفل دو لبه، میز سه پایه ، شکار گنجشک در کوچه های امامزاده قاسم،... و... و.... یکی بعد از دیگری در ذهنش مرور شدند و او را به خنده انداختند.به محض این که هواپیما از زمین بلند شد، کمر بند صندلی را بست و به روی مهمانداری که شاید برای گوشزد کردن همین موضوع از میان صندلی ها عبور می کرد لبخند زد. حالا ترسی که در ابتدای سفر از رو به رو شدن با وضعیت جدیدش داشت کاملاً ریخته بود. ظهور کاووس و دوستیش با اوچه قدر برایش به موقع، ارزشمند، و دلگرم کننده بود! به یاری اوموفق شده بود احساس تنهایی عمیقی را که از جلای وطن داشت از دل براند و برای رویداد های بعدی آماده شود.چه حیف شد که کاووس به خاطر آن دخترک جوان، او را رها کرده و دیگر علاقه ای به نشستن مجدد در کنارش نشان نداده بود....
ناگهان احساس کرد که کسی دست بر شانه اش گذاشته است. فکر کرد: " حتماً کاووسه! تا به فکرش افتادم پیداش شد!" اما وقتی چشمانش را باز کرد به جای کاووس،دختر جوان و زیبایی را دید که بالای سرش ایستاده است و چیزهایی می گوید. خوب که گوش داد کلماتی که او به زبان می آورد به نظرش آشنا آمد و وقتی زن جوان حرفش را برای بار سوم تکرار کرد آن را فهمید: " تیکت پلیز!"
بهروز بلافاصله بلیطش را از جیب بغل کتش بیرون آورد و به طرف زن جوان گرفت. زن نگاهی به سوی آن انداخت، لبخندی زد و گفت: " نو، سِر! یور تیکت پلیز!"
بهروز هم سرش را تکان داد و لبخند زد: "یِس! مای تیکت، پلیز، تیکت هیِر!"
این اولین باری بود که او با فردی به زبان انگلیسی صحبت می کرد. اما متأسفانه زن جوان منظور او را نفهمیده بود چرا که دست او را کمی پس زد و با صدایی بلند تر گفت:" آی سِد، یور تیِکت پلیز. نات دیس!"
بهروز سرش را تکان داد و با لبخند گفت: "دیس ایز... مای تیِکت، پلیز. دیس ایز!"
زن سرش را تکان داد:" نو ، دیس ایز نات یور تیکت، سِر. آی وانت یور تیکیت ...فُر کَنادا!"
بهروز وقتی کمی حرف زن جوان را در مغزش بررسی کرد معنیش را متوجه شد و با غرور جواب داد: " آی ام... نات گوینگ تو کانادا! آی ام گوینگ تو...سان فرانسیسکو!"
زن جوان سرش را تکان داد : " نو، سِر! یو آر نات گوینگ تو سَن فرانسیسکو! یو آر گوینگ تو ....کَنادا! ...کَ...نا.....دا!"
زن آن وقت بلیط بهروز را از دستش گرفت نگاه دقیقی به آن و بعد به صورت بهروز انداخت و در حالی که سرش را تکان تکان می داد به سرعت از آن جا دور شد.
چند دقیقه بعد صدای زنی از بلندگوی هواپیما شنیده شد. چیزهایی گفت که بهروز از آن سر در نیاورد اما بعد از آن، عده ای از مسافران با صدای بلند مشغول حرف زدن با یکدیگر شدند. کمی بعد مهماندار جوان در حالی که سرش را تکان تکان می داد بازگشت و در حالی که بلیط بهروز را به او پس می داد به آرامی گفت: "وی آر نات...گوینگ تو...سن فرانسیسکو، سِر! وی آر گوینگ تو...کَنادا! یو هَو توگو... تو ...سن فرانسیسکو...بای انادر پلین. اوکی؟"
بهروز که حرف های او را درست نفهمیده اما چیزهایی حدس زده بود زیر لب گفت : " او...کی!"
زن لبخندی زد و از آن جا دور شد.
نیم ساعت بعد هواپیما به تدریج از ارتفاعش کاست و در فرودگاهی بر زمین نشست. چند دقیقه ای همه در انتظار بودند تا این که درِ هواپیما باز شد و یک افسر پلیس به همراه زن جوانی که لباس مهماندارهای هواپیما را بر تن داشت به داخل آمدند. وقتی به کنار بهروز رسیدند، زن نگاهی به بلیط او انداخت، و با انگشت به او اشاره کرد: "کام وید می، سِر!"
بهروز در حالی که زن جوان و افسر پلیس او را همراهی می کردند از پله های هواپیما پایین رفت. به زودی یکی از باربرهای فرودگاه که به قسمت بار آن رفته بود با چمدان های بهروز بیرون آمد. آن وقت زن جوان نگاهی به بهروز که گیج و حیرت زده سر جایش خشک شده بود انداخت، لبخندی زد و زیر لب گفت: "ولکام تو شیکاگو، سِر!"
و هر سه به سوی سالون فرودگاه به راه افتادند.