به محض این که صدای در بلند شد، بهروز کوله پشتیش را برداشت دستی برای مادر و گلریز تکان داد و در را باز کرد. در بیرون اما، بر خلاف انتظارش، اثری از نصرت و عزیزالله نبود. نگاه سریعی به این سو و آن سوی خانه انداخت و بعد صدای نازکی را از جایی شنید: "سلام!"
با گیجی به طرف صدا چرخید. چند متر آن طرف تر ... نزدیک تقاطع کوچه، دختر جوانی ایستاده بود و خجلت زده به او نگاه می کرد. به آرامی گفت:"ببخشین . نمی دونستم که... خوابین!"
بهروز بی اراده گفت:" خواب!؟"... و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"خواب نبودم. داریم می ریم کوه. فکر کردم عزیز و نصرتن!"
دخترک گفت:" چه خوب! شما روزای جمعه می رین کوه. خیلی خوبه." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " من ... مریمم. اون روزی که ...یادتون هست؟"
بهروز گفت:" آره... یادمه! خواهرِ اون....الاغ...؟" و هر دو زدند زیر خنده.
مریم گفت:" آره، اون داداش من واقعاً هم ... خیلی خره!" و باز خندیدند.
وقتی خنده ها تمام شد مریم گفت:" من اومدم که ...اگه شما وقت داشتین ...یه مسئلۀ ریاضی رو برام حل کنین. مال جبر و مثلثاته. من... حساب مسابم هیچ خوب نیست..." و خندید.
بهروز گفت: " آره معلومه، چون حساب امروزتون هم درست از آب در نیومد. دوستام قراره همین الان بیان!"
و از پشت سرشان کسی گفت: " اومدیم. ببخشین که دیر شد. تقصیر این نصرته. من یه ساعت سر راه دزاشیب وایستاده بودم."
نصرت گفت: "من رفتم نزدیک تکیه، توی بازار تجریش یه چیزایی بخرم." بعد در حالی که به پاکتی اشاره می کرد گفت: "هم خوش مزه ن و هم ارزون. جون... می دن واسۀ کوه!"
مریم گفت: " خب، پس بهتره که ... من برم دیگه. ایشالا یه روز دیگه!"
بهروز گفت: "ما عصری بر می گردیم. زیاد نمی مونیم. شما که از توی خونه تون خونۀ ما رو می بینین. هر وقت منو دیدین صدام بزنین!"
مریم نگاهی به او کرد و لبخندی زد:"چشم!" و به آرامی به دور خودش چرخید و به داخل کوچه رفت.
نصرت گفت:" این کی بود؟ از بچه های همسایه؟"
عزیز گفت: "اون معشوقۀ بهروزه! قبلاً دیدمش. یه بار که می رفتیم مدرسه...اون نصف راهو دنبال ما بود . یه دفه هم توی این خونه خرابه ها با هم سُک سُک بازی می کردن!"
نصرت سرش را تکان داد. " به حق چیزای نشنیده! همچین می گی سُک سُک بازی که انگار...عقد و عروسیی چیزی در کار بوده!"
عزیز گفت: "من گفتم سُک سُک بازی. نگفتم خانوم بازی که!"
و هر سه خندیدند.
حالا به ابتدای کوچه آسیاب رسیده بودند. دور تا دورشان را دکان های بقالی و میوه فروشی و لبنیاتی و مغازه های دیگر احاطه کرده بود. اتوبوسی که از نیاوران می آمد ظاهراً در سر سه راهی به چرخ یک درشکه برخورده و راه را مسدود کرده بود. پنج یا شش اتوموبیل پشت سرش گیر افتاده بودند و مرتباً بوق می زدند.
عزیز گفت: "از همین وسط هم... یه راهی هست! یه کوچۀ باریکه که ته نداره. از اون جا می شه رفت بالا و وسطای خیابون دربند سر در آورد. بعدشم از کوچۀ ناودونک می ریم بالا تا برسیم به ته کوچه محبیان. قراره فریدون و حسین و فرهاد و عباس اون جا منتظرمون باشن. می خوایم بریم ...دره جنی!"
نصرت گاهی به بهروز انداخت. " تو که دیگه... از جن مِن ... نمی ترسی؟"
بهروز سرش را تکان داد:" اون وقتشم نمی ترسیدم . فقط..."
نصرت گفت: " فقط از ترسشون...یه خورده جیش می کردم توی شلوارم!" و غش غش خندید. بهروز پس گردنی آرامی به او زد: "همه ش تقصیر اون فاطمۀ فلان فلان شده بود. هر شب به ماه نیگا می کرد و می گفت که توی اون جن و پری می بینه. انقده به من تلقین کرده بود که منم همه شونو می دیدم!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "می گفت اگه تند تند بسم الله نگم ممکنه اون جنٌای حروم زاده از ماه بیان پائین و کلٌۀ منو پخ پخ کنن!"
و هر سه خندیدند.
مدتی با قدم های بلند از سربالایی بالا رفتند تا به یک "بیابانی" و بعد به کوچه ای که به انتهای کوچه صالحی وصل می شد رسیدند. بهروز گفت: " چطوره از این ور بریم که ... یه نیگاهی به خونۀ ما بندازیم!"
نصرت گفت:"باشه. اما ممکنه دلت براش بسوزه. حاجی... اونو به یه آدم پولدار فروخته. می گن اونم خیال داره باغو خراب کنه و توش چند تا خونۀ سه چهار طبقه بسازه!"
عزیز گفت: " از وقتی آمریکاییا کشور رو اشغال کردن همه چی به هم ریخته. دیگه سنگ روی سنگ بند نیست."
نصرت گفت: " وضع این طوریام نمی مونه. من خبر دارم که.... بعضیا دارن ...یه کارایی می کنن!"
عزیز گفت:" چه کارایی بابا! فقط بلدن اعلامیه بدن و بقیه رو توی دردسر بندازن! حزب زحمتکشان بیانیه داده و خط و نشون کشیده، زاهدی فرستاده شایگان و رضوی رو گرفتن و برای اونا و دکتر فاطمی تقاضای اعدام کرده!"
نصرت گفت:" آره ، می دونم. اما ...مردم هم بیکار نیستن که!"و سرش را تکان داد و زیر لب اضافه کرد :" گر صبر کنی...ز غوره حلوا سازم!"
بهروز گفت:" به جای غوره بهتره انگور بخری! هم خوشمزه تره هم دیگه لازم نیست که اون همه زحمت بکشی و حلوا بپزی!"
عزیز گفت:" منظور نصرت اینه که اگه به قدر کافی صبر کنیم ...می میریم و برامون حلوا می پزن! همین!" و غش غش خندید.
به داخل کوچه که پیچیدند. عزیز باز خندید:" هرکی می خواد بمیره ..بمیره! فقط حلواشو به من بدن ...همین کافیه. من... عاشق حلوام!"
درِ باغِ خانۀ کوچه صالحی باز بود و وانتی جلوی آن دیده می شد. نصرت قدم هایش را تندتر کرد: " بهتره زودتر از این جا بریم. ممکنه یه چیزایی ببینیم که ...از دیدنش خوشمون نیاد!"
خانۀ آقای مصلحی هم به نظر سوت و کور می آمد. عزیز گفت: " شنیدم این آقای مصلحی خیلی مریض احواله. داره تقاص کمک کردنش به کودتاچیا رو پس می ده."
بهروز گفت:" بیچاره فرشته! معلوم نیست توی اون خونه که پر از آدمای شاهیه چطوری زنده مونده!"
عزیز گفت: " همۀ خونه ها همین طورن بابا! توی خونه ما هم دو تا شاهی داریم، یه زحمتکشانی و ... دو تام توده ای!"
بهروز گفت: " لابد یکی از توده ایا ... خودتی! هان؟"
عزیز شانه هایش را بالا انداخت.
حالا به سر کوچۀ ناودنک رسیده بودند.
نصرت گفت: " یه وقت جلوی عباس و ناصر و منصور چیزی نگین ها! اونا از بعدِ کودتا همه شون یه پا خبر چین شدن. سرتیپ بختیار به هر کور و کچلی دستش رسیده پول داده که به فرمانداری نظامی اطلاعات بدن."
وقتی به انتهای کوچه محبیان رسیدند فریدون را دیدند که روی تخته سنگی نشسته بود و چیزهایی را به داخل نهر آب کنار کوچه پرت می کرد.
عزیز گفت:" پس بقیه کجان، فری؟"
فریدون در حالی که از جایش بلند می شد شانه هایش را بالا انداخت:"اون سه تا برادر که رفتن دنبال نون. فرهادم چون یه پاش کجه باباش گفته که حق نداره... کوه نوردی بره! حسین هم گفته اگه بتونه... خودش میاد اون بالا!"
وقتی به راه افتادند نصرت رو به فریدون گفت:" خب، تازه چه خبر؟"
فریدون شانه هایش را بالا انداخت: "شنیدم توی امامزاده داود... سیل اومده!"
نصرت سرش را تکان داد:"آره منم شنیدم. از اوضاع دنیا... چه خبر؟"
فریدون فکری کرد و گفت:" بابام می گه ... دولت... شونزده تن تریاک به شوروی ها فروخته!"
عزیز گفت:" نه! بابات دروغ می گه! توی شوروی که ... کسی تریاک نمی کشه! اون یه کشور سوسیالیستیه!"
فریدون گفت: " یعنی سوسیالیستا....تریاک کشیدن بلد نیستن!"
نصرت خندید:" چرا بلدن... اما چون اون جا ...همۀ مردم کار و زندگی حسابی دارن...دیگه زیاد معتاد نمی شن!"
عزیز گفت:" اگه بشن...پرولتاریا اونا رو می کشه!"
بهروز گفت: "خب، تزارا که سوسیالیست نبودن. اون همه سال مردم روسیه با تزارا تریاک کشیدن لابد هنوزم یه عده تریاکی توی کشورشون باقی مونده دیگه!"
عزیز گفت: " نه! اون جا... اگه کسی تریاک بکشه...اعدامش می کنن. دولتشون حتماً اون تریاکا رو خریده که دوا موا درست کنه!"
بهروز گفت: "ما که بالاخره نفهمیدیم سوسیالیست یعنی چی؟ انگار سوسیالیست به کسی می گن که با آمریکایی ها بده ، با شوروی ها خوبه .... و تریاک هم نمی کشه!"
عزیز خندید: " نه بابا! سوسیالیست یعنی که ...آدم طرفدار اجتماعه ...نه طرفدار شاه و آیت الله ها و از این جور چیزا!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: " بابام می گه سوسیال یعنی جامعه، معنی ایست هم که معلومه! پس سوسیالیست یعنی... بعد از جامعه... دیگه ایست کن و جلو تر نرو!"
نصرت در جا ایستاد و با صدای بلند خندید. " نه بابا! بابات باهات شوخی کرده! سوسیالیست یعنی... کسی که می گه هر آدم باید همون قدر که کار می کنه...آش بخوره. کسی هم که کار نمی کنه... گور پدرش!"
بهروز گفت:" یعنی چی...گور پدرش!؟ یعنی اگه یکی مریض بود و نمی تونست کار کنه ...باید اونو کرد توی قبر باباش!"
فریدون گفت: " تازه، اگه یکی خیلی کار کرد ... اما شیکمش گنده تر از بقیه بود چی؟ یعنی همیشه باید نصف شیکمش خالی بمونه؟"
نصرت باز خندید: " نه بابا! به این معنی ها نیست که! سوسیالیست یعنی این که... اگه کسی تنبله و نمی خواد کار کنه... باید کوفت کاری هم بهش نداد... تا همه مجبور شن کار کنن. البته واسۀ کسانی که مشغول کارن... همه چیز هست. هم بهشون خونه می دن، هم لباس ، و هم ... اونقدر غذا که...بترکن!" و غش غش خندید.
فریدون گفت: " لابد اونایی هم که نمی تونن کار کنن ...باید زهر مار... با کوفت کاری بخورن!"
عزیز گفت: " نه بابا منظورشون مریضا و این جور آدما نیست که! منظورشون مفت خورا و ماتحت گشادا ست ... که نمی خوان کار کنن!"
مدتی همه ساکت بودند تا به نوک تپه ای رسیدند. آن وقت نصرت گفت:" اون بالا رو نیگا کنین. نزدیکای دره جنی هستیم. خیلی وقته اون جا نرفتیم . امروز می ریم اون جا که ... یکی دو تا جن بوداده واسۀ بهروز بگیریم تا ....باها شون حال کنه!"
همه خندیدند.
وقتی زیر سنگ بزرگی نشسته و مشغول خوردن ساندویچ های ناهارشان بودند بهروز احساس کرد که حوصلۀ بالاتر رفتن را ندارد. دلش می خواست زودتر برگردند. خوردن غذا که تمام شد و خواستند به راه بیفتند این مطلب را با نصرت در میان گذاشت. نصرت خندید: "از ترس جنٌا نیست که، هان؟"
بهروز گفت: "نه بابا. فقط این جا یه خورده تکراری شده. یا باید انقده بالا بریم که چیزای جدید ببینیم، یا بریم یه محل دیگه... که تازگی داشته باشه!"
فریدون گفت:" من که زیاد نمی تونم بیام. باید زودتر برگردم چون عصری قراره با مامان بابام بریم مهمونی."
عزیز گفت: "خب پس بهتره زودتر برگردیم که همه بتونیم ... با مامان بابات بریم مهمونی و یه دلی از عزای شیرنی میوه در آریم!"
نصرت گفت: "جای حسین بیچاره خالی! اون بیشتر اوقات به جای ناهار، نون خشک می خوره! امروزم ممکنه به همین خاطر نیومده باشه! شاید خجالت می کشیده ناهارشو به ما نشون بده!"
چند دقیقه بعد کم کم قدم هایشان آهسته تر شد و بعد مدتی در کنار رودخانه نشستند و پاهایشان را در آن شستند و به سوی پایین برگشتند.
به نزدیکی های کوچه آسیاب که رسیدند بهروز احساس کرد ضربان قلبش به ناگهان بالا رفته است. حالا به جز عزیز که خانه اش در نیاوران بود و باید از مقابل کوچه آسیاب می گذشت فرد دیگری همراه او نبود. تعارفی به عزیز کرد که به همراه او به خانه شان بیاید که عزیر نپذیرفت و پس از خدا حافظی به راه خود رفت.
حالا ضربان قلب بهروز باز هم تند تر شده بود و هر چه فاصله اش از خانه شان کم تر می شد سرعت آن بالا تر می رفت. فکر کرد:" حتماً توی خونه یه اتفاقی افتاده و من پیشاپیش اونو حس کرده ام!" دلش شور می زد. اما احساس بدی هم نداشت. نوع عجیبی از دلهره بود. به نزدیکی های خانه مریم که رسید کسی در گوشش گفت: " امیدوار باش کسی مسئله هاشو براش حل نکرده باشه!" به در و دیوار خانه نگاهی انداخت. همه جا ظاهراً غرق در سکوت بود اما به نظر می آمد که لای در حیاطشان کمی باز است. فکر کرد: "حتماً براشون مهمون اومده. شاید هم یه دزدی ... کسی اونو باز کرده!" وقتی از جلوی در می گذشت به نظرش رسید که چیزی تکان خورد. بی اختیار قدم هایش را تند کرد. حالا صدای ضربان قلب خودش را به خوبی می شنید.
به نزدیکی خانۀ خودشان که رسید، صدای کسی را از پشت سر شنید: " سلام!" و بعد از لحظه ای: "شما برگشتین؟ فکر نمی کردم انقده زود بیاین!"
بهروز به دور خود چرخید و بی اختیار گفت:" ناهار خوردیم و اومدیم .خیلی تکراری بود . دفۀ بعد باید یه جای دیگه بریم."
مریم گفت: " چه خوب!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" من دارم می رم سر کوچه ماست بخرم. بعدش اگه وقت وحوصله داشتین... بیاین ... با هم چند تا مسئلۀ ریاضی حل کنیم."
بهروز زیر لب گفت: " آره ... باشه. میام!" و بدون این که بفهمد چه کسی در را باز کرده به داخل خانه رفت.
تازه لباس هایش را عوض کرده و دست و رویش را شسته بود که صدایی را از پشت در شنید. بی اختیار از پنجره اتاقشان به بیرون نگاه کرد. بابک که روی تختش دراز کشیده بود و مجله ای را ورق می زد گفت: " نشمه ت باز اومده!"
بهروز گفت: "این حرف بدیه . دیگه نگو!"
بابک با خنده گفت."آخه از صبح که ما توی بیابون والیبال می زدیم... تا وقتی واسۀ ناهار برگشتیم ، اون توی کوچه می پلکید. با داداشش و یه دختر دیگه جلو خونۀ ما پاس می داد. فکر می کنم زاغ سیاه تو رو چوب می زد!"
بهروز گفت: " نه! واسۀ اون نبوده، چون می دونست که من با بچه ها رفتم . می خواست چند تا مسئله ریاضی واسش حل کنم. من گفتم که می خوام برم کوه..."
بابک همان طور که به مجله اش نگاه می کرد گفت: " خب، حالا برو حلش کن دیگه. وگرنه تا شب جلوی خونه کشیک می ده!"
بهروز به سرعت لباسش را پوشید و درکوچه را باز کرد. مریم گفت: "سلام...شما...وقت دارین؟"
بهروزگفت: " آره....مسئلۀ چی هست؟"
بابک به آرامی از پشت سرش گفت: "مسئلۀ... درد بی درمون!"
مریم گفت: " یکیش حسابه... یکی هم جبر!"
بهروز همان طور که در کوچه را می بست گفت: "شما مگه... شاگرد اول کلاستون نیستین؟"
مریم گفت: " آره، چرا! اما ریاضیم خیلی ...خوب نیست. باید... بیشتر کارکنم."
بهروز گفت: " اما حالا که دبیرستان ها تعطیلن. این مسئله ها... از کجا اومدن؟"
مریم گفت:" اونا... پسر عموم...نه، معلم ریاضیم ...اونا رو داده. واسۀ تمرین که برای سال دیگه نمره های بهتری بگیرم."
بهروز گفت: " باشه..." و بعد از لحظه ای اضافه کرد. " خب، کجا باید بریم؟"
مریم گفت: " می تونیم بریم توی... همین خونه نیمه کاره هه ... که توش قایم موشک بازی می کنیم."
بهروز سرش را به علامت تأیید تکان داد و با هم به راه افتادند.
وقتی بهروز به خانه برگشت احساس شادی غریبی داشت. بابک که در را برایش باز کرده بود با دستکش های بکسی که به تازگی خریده بود و در دست داشت مشتی حواله چانۀ او کرد. بهروز در حالی که می خندید جا خالی داد وبا دو انگشتش گلوله ای به سینه بابک زد و به داخل اتاق رفت.
بابک گفت: " چه درسی بهش دادی؟"
بهروز گفت: " درس نبود. چند تا مسئله ریاضی بود که ... می خواست براش حل کنم."
بابک با لبخند گفت: " کردی؟"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد.
بابک گفت:" حتماً... بازم مسئله داره که...براش حل کنی، هان؟"
بهروز با لبخند گفت: " آره، فردا صبح...میاد.""
بابک گفت: " خب، مبارکه. فقط بپٌا... توی گلوت گیر نکنه!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و به طرف بوم نقاشی اش رفت.
آن شب پدر اخبار جدیدی را بر سر سفره شام برایشان آورد. وقتی آن را می گفت لپ هایش از خوشحالی گل انداخته بود: " به زودی وضعمون خوبِ خوب می شه!"
مادر همان طور که بشقاب ها را از دست صیف الله می گرفت و روی سفره می گذاشت پرسید:"خب بگو ... چی شد؟"
پدر گفت: " بذار راحت بشینیم. موقع غذا برات می گم."
بابک گفت: " زرشک!" و وقتی نگاه عصبانی پدر را دید اضافه کرد:" پلو...داریم!"
پدر سرش را تکانی داد و چیزی نگفت. اما وقتی غذا را وسط سفره گذاشتند چپ چپ نگاهی به بابک انداخت و گفت:" چرا دروغ گفتی پسر؟"
بهروز گفت:" دروغ نگفته. عوضی دیده!"
مادر که حالا سر جایش نشسته بود لبخندی زد و دستی بر سر بهروز کشید.
گلریز گفت: " عوضی ندیده! اون توی آشپزخونه دو تا قاشق از آبگوشتو خورده بود. می دونست...!"
مادر باز لبخندی زد و رو به پدر گفت: " خب تعریف کن ببینم چه کردی؟"
پدر گفت: " هنوز که معامله تموم نشده. اما خیلی به نفع ماست. حاجی این خونه رو که به ما می ده هیچ، یه زمین هم طرف سه راه جعفر آباد بهمون می ده که می تونیم توش خونه بسازیم. یه قالی ابریشمی عتیقه هم می ده که ... اگه توی خارج بفروشیم...اقلاً بیست سی هزار تومن گیرمون میاد!"
بابک گفت: " خیلی خوبه! من خودم اونو می برم خارج...می فروشم!"
پدر چپ چپ نگاهی به طرف بابک انداخت و زیر لب گفت: " این فضولیا به تو نیومده!"
مادر با نا باوری گفت:" یعنی ... در مقابل هزار متر زمین روی تپه...به ما یه خونه می ده، یک تکه زمین و یه قالی عتیقه که بیست سی هزار تومن می ارزه!"
پدردر حالی که نان هایی را که خرد کرده بود به داخل کاسۀ آبگوشتش می ریخت سری تکان داد و گفت:" آره! می گه زمین ما خیلی با ارزشه. واسه همین هم حاضره این همه چیز به ما بده که ما زمینو بهش واگذارکنیم."
بابک زیر لب گفت:" سپلشک!" و بهروز ک نتوانسته بود جلو خودش را بگیرد غش غش خندید.
گلریز با صدای بلند گفت: "ستلشک دیگه چیه؟ انگلیسیه؟"
مادر دستی به سر او کشید و در حالی که قاشق کوچکی از گوشت کوبیده را به دهان می گذاشت به آرامی گفت: " خوبه...از یه نفر که به این کارا وارده ...سؤال کنیم. نکنه این حاجی هم مثه بقیۀ حاجیا سرمون کلاه بذاره!"
پدر گفت:" چه کلاهی دیگه! اگه خونه و زمین و قالی رو نده که ... من زمینو بهش نمی دم." ساکت شد و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " تازه...پیشنهاد داده که اگه ما زمین یا قالی رو نخواستیم... می تونه به جای اونا یه ماشین پونتیاک آلبالویی رنگو که خودش سوار می شه بهمون بده!"
بابک که حالا گوش هایش تیز شده بود به ناگهان از جا بلند شد و داد زد:" خیلی خوبه! زمین می خوایم چیکار! قالی هم که به درد نمی خوره... حالا کی میاد بره خارجه که اونو بفروشه!؟ ماشینو بگیریم!" و با خوشحالی نگاهی به بهروز انداخت و گفت:" من خیال دارم رانندگی یاد بگیرم...می ریم توی میدون تجریش ویراژ می دیم!"
مادر دستش را روی دهان بابک که حالا دوباره به زمین نشسته و با سرعت دهانش را از گوشت کوبیده پر کرده بود گذاشت و گفت:" ببینم! پس هنوز قرار درست و حسابی نذاشته که ...چی می خواد به ما بده! هان؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اصلاً اون زمینی که می گه...کجا هست؟ قیمت خونه...چنده؟"
پدر سری تکان داد و بعد گفت:" این خونه...خیلی گرونه. قیمتش به اندازۀ همون زمینه.اما حاجی روش یه خورده پول قرض کرده که باید خورد خورد پرداخت بشه. گفت که قسطش به اندازه همین اجاره ایه که ما بهش می دیم. اگه خونه رو بگیریم می تونیم به جای اجاره ، قسط اونو بدیم تا تموم شده . اون وقت زمین و قالی رو هم داریم که بفروشیم و..."
بابک با عجله گفت: " قالی نه! ماشین پنتیاک!"
پدر سرش را به علامت قبول تکان داد:" آره، می شه ماشینو جاش گرفت!"
گلریز گفت: " دو تا ماشین بگیرین که ...یکی شم من و بهروز سوارشیم!"
مادر خندید اما بعد با شک و تردید به پدر نگاهی انداخت و گفت: "من هنوز فکر می کنم بهتره ما با یکی که... از ما بهتر به این کارا وارده... مشورت کنیم."
پدر سرش را به علامت تأیید تکان داد:"آره! خودمم این خیال رو داشتم. قراره با ...سرهنگ محمد خان بریم همه شو ببینیم و با حاجی صحبت کنیم. اون توی این کارا خیلی وارده. اگه اون گفت کار خوبیه، این کار رو می کنیم. وگرنه..."
بابک با صدای بلند گفت: " سرهنگ ممد آقا که ...چیزی سرش نمی شه! شما اگه اون زمین و ماشینو بگیرین کافیه دیگه . خونه رم نداد نداد.گور باباش! توی اون زمینه یه خونۀ بزرگ واسۀ خودمون می سازیم!"
گلریز گفت:" باید دوتا ماشین بده!"
بهروز فیلسوفانه سری تکان داد گفت: "اصلاً اگه زیادم پول بهمون بده ...خیلی خوب نیست چون... سرمایه دار می شیم و ...ممکنه ...پرولتاریا... ما رو بکشه!"
همه چپ چپ نگاهی به او انداختند اما هیچ کس چیزی نگفت. فقط بعداز چند لحظه سکوت گلریز دادزد: " باید دوتا ماشین بده!"
روز بعد قرار بهروز با مریم به هم خورد چرا که به اصرار مادر همه برای دیدن زمینی که حاجی وعده اش را داده بود رفتند. وقتی از خانه بیرون می آمدند تعدادی از بچه ها در کوچه بودند. دو نفر از دوستان گلریز او را صدا زدند و او برای صحبت با آن ها رفت. بهروز هم از فرصت استفاده کرد و به مریم گفت که کاری برایشان پیش آمده و تا بعد از ظهر گرفتار است. قرار شد که بعد از ناهار یکدیگر را ببینند. اما وقتی خواستند حرکت کنند گلریز اعلام داشت که همان جا خواهد ماند و قول داد که جای دوری نرود... تا آن ها برگردند.
مادر خندید:"نمی شه تو رو تنها گذاشت که دختر! تازه، تو هم باید بیای که ببینیم از زمینه خوشت میاد یا نه!"
گلریز گفت:" بهروز جای من... می بینه و ...عصری برام می گه!"
پدر گفت:" خجالت بکش دختر! وقتی مادرت بهت چیزی می گه... بگو چشم!"
گلریز گفت: " نخیر هم! نمی خوام!"
حالا بابک و بهروز کمی جلو رفته و در مقابل خانۀ مریم ایستاده بودند.
پدر گفت: " کاری نکن که من جلوی بچه ها..."
مادر فوراً دست گلریز را گرفت و کشید:"بیا دختر! خیلی بَده ...جلوی این همه آدم! بدو بریم!" و در حالی که گلریز را به دنبال خود می کشید به راه افتاد.
زمینی که برای دیدنش رفته بودند، جنب خیابان دربند، و بسیار بزرگ بود. وقتی "عمو ممد آقا" ، که همان سرهنگ ممد خان بود، آمد و آن را دید سری تکان داد و زیر لب گفت:"یا این حاجی خُل و چِله... یا این که ...توی زمینِ خیابونِ پهلوی شما یه گنجی چیزی پیدا کرده!" و بعد از چند بار سر تکان دادن اضافه کرد: " من که از ملک و املاک چیزی سرم نمی شه. اما به نظرم میاد این زمین ... خودش به تنهایی از زمین شما بیشتر می ارزه!"
پدر با غرور سرش را تکان داد:" نه ! اون حاجی... خُل و چِل نیست! اون دوست خوب منه! اون فکر می کنه که محل زمین ما بسیار عالیه و اون در آینده خیلی پر ارزش می شه. برای همین هم حاضر شده زمین به این بزرگی و چیزای دیگه رو در عوضش به ما بده که ... من ضرر نکرده باشم."
عمو ممد خان گفت: "خب، اینشالا که ... مبارکه!"
وقتی به منزلشان رسیدند عده ای از بچه ها با سر و صدا جلو در خانه مشغول بازی بودند. گلریز، به محض این که آن ها را دید، به طرفشان دوید و وارد بازی شان شد. مادر که سرگرم باز کردن در بود با صدای بلند گفت:"گلریز... بیا تو... رختاتو عوض کن... بعد! لباس نوات کثیف می شن!"
گلریز از همان جا داد زد: " به جهنم!"
پدر که از سر و صدای بچه ها عصبانی شده بود فریاد کشید: " دخترۀ سرتق! به حرف مامانت گوش کن! بیا تو!" و بعد با عصبانیت رو به بقیۀ بچه ها گفت:" برین جای دیگه بازی کنین! مگه جا قحطه؟ این همه بیابون خدا هست...باید بیان در خونۀ ما خیمه بزنین!"
بهروز گفت: "اونا بچه های همسایه های روبرو مونن. مقابل خونۀ خودشونم هستن."
مادر نگاهی چپ چپ به پدر انداخت و زیر لب گفت: " آره، راست می گه. بذار بازیشونو بکنن." و بعد در حالی که در را باز نگاه داشته بود با صدای بلند اضافه کرد: "حالا همه بیاین تو ... لباساتونو عوض کنین و بعد برین بازی!"
گلریز داد زد: " لباسای من کثیفن! عوضشون نمی کنم! انقده رفتین توی زمینای گند و کثافت که همه ش خاکی شد. من نمیام!"
پدر داد زد :" بیا تو دختر! می زنم توی مَلاجتا!"
مادر گفت: " آره دخترم. بیا یه کم استراحت کن . لباس مهمونیتم درآر . بعد برو بازی!"
مریم گفت:" نگران نباشین خانوم سرهنگ. مام می ریم اون طرف تر توی اون خونه خرابه بازی می کنیم. هر وقت گلریز حاضر شد، می تونه بیاد اون جا." و به بهروز نگاه کرد.
گلریز گفت:" نمی خوام! من حوصله ندارم. منم با شما میام!"
پدر که حالا خیلی عصبانی شده بود به طرف گلریز هجوم برد اما قبل از این که به او برسد مادر دست گلریز را گرفت و او را به آرامی به دنبال خود به داخل خانه برد.
مریم داد زد: "نگران نباشین خانوم سرهنگ. ما توی همین ساختمون پهلویی هستیم. هر وقت گلریزجون خواست بیاد... بیاد! ما منتظریم." و به بهروز نگاه کرد. بهروز هم خندید و همراه با بقیه به داخل رفت.
وقتی صیف الله ناهار را که خودش پخته بود و برنج و چیزی شبیه به قرمه سبزی بود آورد و همه به دور سفره نشستند، گلریز گفت:"من این آشغالو نمی خورم!" و بشقابش را به وسط سفره هل داد.
مادر گفت:"یه خورده بچش. حالا شاید آشغال نباشه. آشپزی صیف الله زیاد هم بد نیست. یه خورده ازش بچش!"
پدر گفت:" خب نخوره!... بجهنم! خانوم بزرگ این بچه رو لوس و نُنُر کرده!"
مادر زیر لب گفت:" تو اوقاتت از بچه های کوچه تلخه ...چه ربطی به مامان جون من داره!"
بابک گفت: " خب اگه تقصیر مامان بزرگ نباشه ... تقصیر چه کسی باشه!؟"
بهروز زیر لب گفت: " امکان داره... تقصیربابا بزرگ باشه!"
بابک گفت: " اون که... اِن ساله رفته پیش کرام الکاتبین!"
گلریز گفت: " من که یک دونه برنجشم نمی خورم!" از جا بلند شد، دهان کجی کرد و با قدم های محکم از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد صدای دری که به حیاط می رفت شنیده شد.
مادر سرش را تکان تکان داد.
بابک گفت:"حالا توی این گرما... کجا رفت؟"
بهروز با صدای آهسته گفت:"رفت که یکی دوتا سنگ به شیشه های گلخونه ای که پدر توی نور گیر زیر زمین درست کرده بپرونه. هر وقت از دست پدر عصبانی می شه یه پاره آجری چیزی به اون می زنه که دلش خنک شه!" چند لحظه ساکت ماند و بعد در حالی که لقمه ای را می جوید اضافه کرد:" پنجرهه هنوز نشکسته اما کلٌی از جاهاش سوراخ پوراخ شده!" و خندید.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای جیغ بلندی از طرف حیاط شنیده شد. مادر داد زد:"گلریز بود!" و از جایش پرید. همه پشت سر هم به طرف حیاط دویدند.
گلریز حالا وسط پنجره ای که پدر برای "گلخانه"اش بر روی نورگیر زیرزمین زده بود ایستاده و فریاد می کشید. پای راستش تا زانو در شیشۀ پنجره فرو رفته بود و از آن خون فواره می زد.
با دیدن این منظره ، پدر فریاد کشید: " یا جَدٌا!" کمی به این سو و آن سو دوید و توی سر خودش زد و بعد ناگهان به صیف الله که با وحشت به آن جا آمده بود و با گیجی به دور خودش می چرخید حمله برد و پس گردنی محکمی به او زد. وقتی صیف الله از روی وحشت پا به فرار گذاشت، پدر هم در حالی که به او تیپٌا می زد به دنبالش رفت.
مادر به کمک بابک و بهروز، ملحفه سفیدی را با قیچی برید و به سرعت پای گلریز را که از آن به شدت خون می آمد با نوار پارچه ای بست و محکم کرد. در یک چشم برهم زدن لباس پوشید و دست گلریز را گرفت و در حالی که بابک و بهروز تعقیبش می کردند از خانه بیرون دوید.
آن سوی کوچه مریم و دو نفر از بچه های دیگر ایستاده بودند. به محض دیدن آن ها مریم جلو دوید و گفت:" ببرینش بیمارستان اهری، خانوم سرهنگ! ما اونجا آشنا داریم! می گم مامانم بهشون زنگ بزنه سفارش کنه!"
مادر گفت: " باشه!" و با قدم های بلند به سوی خیابان نیاوران رفت.
سر کوچه چند نفر از کاسب های محل که آن ها را می شناختند بادیدن منظرۀ پای خون آلود گلریز و چهره رنگ پریده مادر، جلو دویدند و راه درشکه ای را که به سمت میدان تجریش در حرکت بود بستند و به مادر و گلریز و بهروز کمک کردند تا سوار شوند.بابک هم به روی رکاب درشکه پرید و درشکه چی شلاق محکمی به اسبش زد.
بیمارستان "اهری" بسیار شلوغ بود. عده ای بیمار زن و مرد در این سو و آن سو نشسته و ناله می کردند. وقتی پرستارِ اورژانس پای گلریز را که هنوز از آن خون جاری بود دید، نگاهی به مادر انداخت و پرسید : "شما خانوم سرهنگ هستین؟" و وقتی جواب مثبت شنید به سرعت دوید و دکتر را صدا زد. گلریز را خارج از نوبت در کناری نشاندند و زخمش را بخیه زدند.
وقتی کار زخم بندی تمام شد و کمی آب خنک خوردند و استراحت کردند به آرامی از بیمارستان بیرون آمدند. مادر که حالا تا حدٌی آرام شده بود، سری تکان داد و زیر لب گفت: "بیچاره!"
بابک گفت:" اون که بیچاره نشده! پاشو حسابی بخیه زدیم دیگه! تا یه ماه دیگه هم هیچ اثری ازش نمی مونه!"
مادر گفت: "گلریز رو نمی گم. صیف الله رو می گم! بدبخت بیچاره اومده بود به من کمک کنه، به جاش یه کتک مفصل نوش جان کرد! انگار اون بود که پای بچه رو جرٌ و واجر کرده بود!"
بهروز گفت:" خب پدر اونقده از دست گلریز عصبانی بود که حتماٌ باید یکی رو لِه و لَوَرده می کرد. من و بابک که مشغول کمک به گلریز بودیم و نمی تونستیم له و لورده بشیم. از صیف الله بهتر کی!؟"
حالا درشکه ای در مقابل پایشان ایستاده بود و درشکه چی برای کمک کردن به مادر و گلریز پیاده شده بود. وقتی سوار شدند مادر گفت:" سه راه دزاشیب!"
درشکه چی داد زد : " رو چِشَم!" و به روی جایگاه نشستن خودش پرید.
به خانه که رسیدند نزدیک غروب بود. چند نفر از بچه ها هنوز در مقابل ساختمان نیمه کاره سرگرم بازی بودند. مریم و مادرش هم در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کردند. با دیدن آن ها مادر مریم جلو آمد، حال گلریز را پرسید و بعد گفت:"اون خونه شاگرد شما... این جا پیش ماست. انگار جناب سرهنگ اونوبیرون کرده. بیچاره خیلی هم کتک خورده بود. ما بهش آب یخ دادیم و ...."
مادر سری تکان داد:"باشه، میام می بَرَمش. بدبخت بیچاره!...تقصیر اون نبود. سرهنگ خیال کرد ... کار اون بوده!" و در خانه را با کلید باز کرد.
صبح روز بعد بچه های محل برای دیدن گلریز در کوچه صف کشیدند. مریم که آن ها را بسیج کرده بود در مقابل آن ها راه می رفت و سر و وضعشان را مرتب می کرد. پس از این که مادر از همه تشکر کرد، گلریز با پای باند پیچی شده از خانه بیرون آمد.
مریم گفت:" ما خیلی ناراحت شدیم. مام به خاطر تو چند روز بازی نمی کنیم تا ... پای تو خوب شه."
گلریز نگاهی به پشت سرش انداخت و با صدای بلند گفت:" من پام خوب شده." و بعد با صدایی خیلی بلند تر گفت:" همین الان میام بازی!" به داخل خانه رفت، به سرعت کفش های کوچه اش را پوشید و لنگ لنگان بیرون آمد.
مریم گفت: " چه خوب! پات خوبِ خوب شده! چه عالی! پس حالا همه مون می تونیم بریم قایم موشک!" و به بهروز نگاه کرد.
بهروز گفت: "منم می رم کفشامو بپوشم. باید بیام که ... مواظب پای گلریز باشم. یه وقت خون ریزیی چیزی نکنه!" به سرعت به داخل رفت و با کفش هایش بازگشت.
وقتی به طرف ساختمان نیمه کاره به راه افتادند بهروز پرسید:" بقیه مسئله های ریاضی رو حل کردی؟"
مریم گفت: " نه والله. اگه امروز ...فرصت بشه ...یکی شونو میارم که ... یادم بدی."
بهروز گفت: "باشه. فکر می کنم امروز بشه. من یه نقاشی نیمه کاره دارم. اون که تموم شد..."
صدایی از پشت سر گفت:" نقاشی... بمونه واسۀ بعد! امروز یه کار مهم تر داریم!"
بهروز به سرعت به دور خودش چرخید. نصرت و عزیز و جوان دیگری پشت سر او ایستاده بودند. نصرت با خنده گفت: " اگه وقت داری...بیا بریم ...یه کار مهم هست... که باید انجام بدیم."
بهروز نگاهی به پشت سرش انداخت و به مریم که با قدم های آهسته به دنبال بقیه می رفت چشم دوخت و با تردید گفت: "باشه... میام. اما اگه ... می خواین کوه برین، باید ... پوتین بپوشم."
نصرت گفت: " بپوشی بد نیست. شاید هم رفتیم." و بعد با سر به طرف جوان ناشناس اشاره کرد و ادامه داد: " این نوذره. از دوستای حسین. حسین خودشم هم میاد. گفت از خیابون جعفر آباد میاد بالا... سر سه راهی ما رو می بینه."
بهروز نظر دیگری به پشت سرش انداخت و به بچه ها که حالا یکی یکی به درون خانۀ نیمه ساخته می رفتند نگاه کرد و گفت:" باشه.... الان میام!" و با قدم های آهسته به داخل خانه رفت.
نیم ساعت بعد گروه چهار نفره که با نهایت سرعت حرکت کرده بودند خود را به سه راه جعفرآباد رساندند. قبل از این که حسین پیدایش شود عباس و فرهاد که سر کوچه محبیان نشسته و با هم حرف می زدند به سویشان آمدند.
فرهاد گفت:" خیلی کم پیدا شدی بهروز! کجا هستی؟"
نصرت گفت: " ما می خوایم بریم کوه. تو هم میای؟" و به پای فرهاد نگاه کرد.
فرهاد شانه هایش را بالا انداخت: "بابام کوه رفتئو واسم غدقن کرده!"
عباس چپ چپ نگاهی به نوذر انداخت و گفت: " من چی؟ بیام؟"
نصرت گفت:" آره ، چرا که نه!؟ فقط اگه میای، باید به بابات بگی چون ... ما می خوایم خیلی بریم بالا . به این زودیا بر نمی گردیم."
عباس شانه هایش را بالا انداخت و سر جایش نشست.
لحظه ای بعد حسین هن هن زنان به آن جا رسید و به راه افتادند.
کمی که رفتند بهروز رو به نصرت گفت:" پس چرا به من نگفتی... که می خواین خیلی بالا برین؟ منم باید به مامانم می گفتم!"
نصرت خندید: " راستش... من به اون دروغ گفتم، چون اون ممکنه خبر چین شده باشه. بعلاوه... امروز می خوایم راجع به یه چیزیی صحبت کنیم که اون بهتره ندونه!"
بهروز بی اختیار گفت: " ندونه که ... چی بشه!؟"
عزیز خندید:"اینا رو باید بعداً بحث کنیم. فعلاً بهتره زودتر از این جا بریم و یه محل امن برای خودمون پیدا کنیم." و به سرعت قدم هایش افزود.
قبل از این که به میدان دربند برسند به داخل کوچۀ بسیار شیب داری پیچیدند و به طرف بالا رفتند. یک ساعت بعد در محلی که بر بیشتر نقاط اطرافش مسلط بود زیر درخت بزرگی کوله پشتی هایشان را بر زمین گذاشتند. بهروز که باری نداشت به دیگران کمک کرد تا اجاق کوچکی با سنگ بسازند و آتشی برای درست کردن چای در آن روشن کنند. بعد هر کدام در کناری نشستند و به نوذر که هنوزایستاده بود چشم دوختند.
نوذر چند بار این پا و آن پا شد و آب دهانش را قورت داد و بالاخره گفت: " ما این جا اومدیم که ...ببینیم کاری واسۀ نجات مملکت از دستمون برمی یاد یا نه." نظری به کوه های اطراف انداخت و سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:"یه سال بیشتره که آمریکاییا و انگلیسا توی کشور ما ... کودتا کردن. اگه ما ... کاری نکنیم...بازم می کنن!"
بهروز با تعجب گفت:"مگه چند دفعه لازمه کودتا کنن؟ یعنی اون اولی کافی نبوده!؟"
نصرت گفت: " منظورش کودتا ی دوباره نیست! منظورش اینه که دارن همۀ نفتای ما رو می برن، تازه یه چیزی هم طلبکارن!"
بهروز گفت: " آره، گفتن باید بهشون غرامت بدیم."
حسین گفت: "باریکلا! گفتن باید بهشون غرامت بدیم. ما کوفت کاری هم بهشون نمی دیم!"
بهروز گفت: " باشه. ندیم!"
حسین گفت: "آره. باید یه کار گنده کرد! من می دونم باید چیکار کنیم."
بهروز با کنجکاوی گفت:" چیکار!؟"
نصرت گفت: " راستش من فکر می کنم ...بدون تشکیلات...کاری از دستمون بر نمیاد."
نوذر گفت: " آره، درسته! باید تشکیلات داشت!"
نصرت گفت:" خب، خوبه راجع به همین... مطلب... یه خورده صحبت کنیم."
نوذر گفت:" راستش ... توی کشور ما ... هنوزم تشکیلات هست. فقط باید ...همه به اون...اضافه بشن که وقتی انقلاب شد...اونام ...بهش کمک کنن."
همه مدتی ساکت ماندند تا این که حسین که مشغول درست کردن چای بود زیر لب گفت:"بهتره...بریم سر اصل مطلب!"
عزیز گفت: " آره! ما...باید بریم ... توی سازمان جوانان!"
بهروز با گیجی گفت:"خوب برین. مگه کسی جلوتونو گرفته؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"توی کدوم...سازمان جوانان!؟"
حسین گفت:"خب یکی که بیشتر نیست. مال حزب توده دیگه!"
بهروز بی اختیار گفت: "آخه اون که... خائنه!" و چون نگاه چپ چپ نصرت را دید ادامه داد:"بابام می گه!... می گه اونا خیلی به دکتر مصدق...خیانت کردن!"
نوذر گفت: "نه! اینا همه ش تبلیغات انگلیساس. خودشون خائنن میندازن گردن توده ایا!"
بهروز گفت: " بابای من که خائن نیست! اون افسره! کلی واسۀ این مملکت جنگ کرده!
عزیز گفت: "بهروز راست می گه. باباش خائن نیست. اون...یه افسر مصدقیه. اما خب...بعضی از مصدقیام ...یه خورده خائن... بودن دیگه!"
نصرت فوراً حرف او را تصحیح کرد:"نه! بابای بهروز جزو اونا نبوده. اون هنوزم می ترسه که بیان بگیرنش. این نشون می ده که اون...یه کارای انقلابی کرده. ما باید کمک کنیم که بهروز هر چی زودتر وارد سازمان جوانان بشه!"
نوذر گفت: " راستش من هم ... امروز واسۀ همین به این جا اومدم. اومدم از شماها دعوت کنم که برین توی سازمان. فقط همه باید ...یه خورده امتحان بدین تا...حزب قبولتون کنه."
بهروز گفت: " چه جور امتحانی؟ تاریخ جغرافی؟ یا ریاضیاتی... چیزی!؟"
نوذرگفت: " نه! از نوع امتحانای مدرسه نیست. باید یه خورده توی مبارزات شرکت کنین. اگه خوب بودین، اون وقت حزب قبولتون می کنه، وگرنه..."
بهروز با گیجی گفت:" وگرنه ...چی؟"
حسین گفت: " خب، وگرنه رفوزه می شیم و با یه تیپٌا میندازنمون بیرون!"
بهروز نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:"بیرون که ...از اوٌلم هستیم..."
عزیز گفت: " منظورش رفوزۀ رفوزه هم نیست! یعنی ممکنه به آدم بگن... یه خورده دیگه صبر کن تا وقتی یه کار جالبی کردی...عضوت کنیم!"
بهروز گفت: " این کار جالب... چی هست؟"
نوذر گفت: " خب اینو دیگه خودتون باید فکر کنین. همین امروز هم می تونین یه نقشه ای چیزی بکشین ... یا ... اگه تا به حال کاری انقلابی کردین به من بگین که... به حزب بگم پاتون بنویسن."
نصرت گفت: "خب توی این مدت یه ساله...ما همه مون کارای جالبی کردیم. مثلاً من خودم چند بار که از جلو کلانتری می گذشتم یه جوری رفتار کردم که انگار می خوام یه کاری بکنم و ...کلانتری رو به هم ریختم!"
عزیز گفت: " خب بگو چی شد؟... بگو که نوذر گزارششو به حزب بده!"
نصرت گفت : بار اول... از جلو کلانتری که رد می شدم یه دفه همچین دویدم که انگار می خوام از دستشون فرار کنم. اونام ریختن منو گرفتن بردن توی کلانتری بازجویی. بعد بهشون گفتم که ...دویدنم واسه این بوده که می خواستم برم خلا! افسر نگهبان دستور داد ولم کنن. دفۀ دوم چند روز بعد باز این کارو کردم دوباره منو گرفتن. این دفه افسر نگهبان منو مدتی توی دستشویی کلانتری نیگر داشت و بعد ولم کرد."
حسین گفت:" خب، بعد چی؟ بازم این کار رو کردی؟"
نصرت گفت: " آره، کردم ولی این دفه...تا دویدم...نگهبان دم در داد زد: بپا نشاشی! و کاری نکرد."
نوذر گفت: " خب از این که سعی کردی آژدانا رو بترسونی خوب بوده. اما فکر نمی کنم بشه اونو یه کار خیلی انقلابی حساب کرد."
حسین گفت: "نه بابا! اون که کار انقلابی نبوده! کار ادراری بوده! اگه می خوای یه کار انقلابی درست و حسابی بکنی...باید بیای با من ...!"
عزیز گفت: "مگه تو می خوای چیکار کنی؟"
حسین گفت:" راستش فعلاً فقط یه نقشه س. اما اگه به راه بیفته... می شه کودتاچیا رو باهاش بیرون کرد."
نوذر گفت: "خب، بگو ، برنامه ت چیه؟"
حسین گفت: "من برنامه م اینه که توی یه جنگل همین نزدیکیا یه جنگ پارتیزانی راه بندازم. مثه میرزا کوچیک خان جنگلی!"
بهروز گفت: " اما ما که... توی این حوالی... جنگل منگل نداریم."
حسین گفت:" چرا داریم! البته یه خورده کوچیکه اما ... می شه توش کار کرد."
نصرت گفت:"کجا؟ پس چرا ما خبر نداریم؟"
حسین گفت: " آخه اسمش جنگل نیست. بهش می گن پارک. تازه اونو ساختن. شمال تهرونه. جون می ده واسۀ کار ما. اسمش ... پارکِ ساعیه."
بهروز گفت:" آره، اون نزدیکای زمین ما ست. قراره ما بریم اون جا زندگی کنیم."
نوذر گفت: " اما اون که ... درختاش به کلفتی یه چوب دستیَن! دو سه متر هم بیشتر نیستن. نصفشونو فقط چند ماهه که کاشتن!"
حسین شانه هایش را بالا انداخت: " خب کار مام که یکی دو روزه تموم نمی شه. چند سال طول می کشه. تا اون وقتم درختا بزرگ و کلفت شدن!"
نوذر سری تکان داد و رو به عزیز گفت: " خب تو چی عزیز؟ تو برنامه ای نداری؟"
عزیز گفت:" چرا! ما توی زمینامون کلی توت فرنگی کاشتیم. یه عده هم کارگر توش کار می کنن. من برنامه م اینه که این کارگرا رو انقلابی کنم. هر کدوم هم که انقلابی نشدن میندازم بیرون و یکی دیگه میارم تا همه شون انقلابی بشن!"
نوذر سری تکان داد و رو به بهروز گفت: " تو چی؟ تو هم نقشه ای داری؟"
بهروز کمی سرش را تکان داد: "شما که ... تا امروز به من نگفته بودین! مامانم می گه چون من خیلی درس خونم...باید برم دکتر بشم. اگه دکتر بشم می تونم هرچی کارگر انقلابی بود معالجه کنم. تازه...می تونم برم دکترِ پارتیزانای حسین هم بشم! محل انقلابش از زمینمون زیاد دور نیست!"
نصرت گفت: " تا تو دکتر بشی که ... دمب شتر میاد روی زمین!"
نوذر گفت:" باشه. من همه نقشه های شما رو به حزب گزارش می دم. ما از امروز یه هستۀ انقلابی هستیم. باید هفته ای یک بار ...جلسه بذاریم تا... بالاخره همه عضو حزب بشیم و کلک رژیمو بکنیم!"
و بحث تمام شد.
وسایلشان را برداشتند و به پایین تپه رفتند، کمی در حوضچه ای که در همان نزدیکی در رودخانه درست شده بود آب تنی کردند و بعد از راهی که آمده بودند برگشتند.
وقتی بهروز وارد کوچه آسیاب شد در آن جا پرنده پر نمی زد. برخلاف همیشه که عصر ها تمام بچه ها به کوچه می آمدند و پدر و مادرها زمین را آب پاشی می کردند و بعضی خانم ها هم روی پله های جلو خانه شان می نشستند و با هم گپ می زدند، آن روز همه جا خالی و ساکت بود. وقتی به نزدیکی منزلشان رسید، درِ خانه ناگهان باز شد و مادر و بابک بیرون پریدند و به او اشاره کردند که بدود و به داخل بیاید، و در را محکم پشت سرش بستند.
پدر گفت: " تو کجا بودی پسر!؟ همۀ دنیا رو دنبالت گشتیم!؟"
بهروز گفت: " من که به مامان و گلریز گفتم! جلسه داشتم باید می رفتم ...کلٌۀ کوه!"
همه با تعجب مدتی به او چشم دوختند و بعد گلریز ناگهان گفت:" آره ، به منم گفته بود. مریم هم خیلی اومد از من سؤال کرد. گفتم بهروز رفته کلٌۀ کوه...جلسه داشته!"
مادر گفت:"حالا برو دست و رو تو بشور. یواش یواش باید شام بخوریم. دیگه هم بیرون نرو. یه عده پاسبان و چاقو کش اومدن دارن محله رو می گردن. انگار یه توده اییی چیزی... یه جایی توی این کوچه قایم شده."
بهروز همان شب جریان را با تلفن به نصرت خبر داد و قرار شد که "تا آب ها از آسیاب ها نیفتاده" کسی از "رفقا" پا به کوچۀ آن ها نگذارد.
اما یکی دو روز بعد بازی بچه ها در کوچه دوباره به راه افتاد و به تدریج رونق گرفت، و از آن جا که حالا کسی هم برای بردن بهروز نمی آمد همه دلی از عزای قایم موشک بازی و بازی های دیگر در آوردند، و بهروز هم تا توانست مسایل ریاضی مریم را برایش حل کرد و حسابی با هم دوست شدند.
دو هفته به این ترتیب گذشته بود که سر و کلٌۀ بچه ها مجدداً پیدا شد. آن روز ابتدا نصرت و کمی بعد عزیز از راه رسیدند و به پنجره اتاق بهروز و بابک تلنگر زدند.
بابک که سرگرم کار با هالترش بود با اوقات تلخی گفت: " باز تا اومدیم یه خورده هالتر کار کنیم این گوساله ها پیداشون شد!" و هالتر را با سر وصدا به زمین پرتاب کرد.
بهروز هم دمبل هایی را که به دست داشت روی تختش انداخت و زیر لب گفت:" حتماً باز اومدن که بریم جلسه!"
بابک در حالی که روی تختش دراز می کشید گفت: " کوفت و جلسه! اگه می خوان جلسه ملسه بذارن باید بیان توی همین اتاق! من باید بدونم اونا چه نقشه ای برای شاه کشیدن! پدرهم اجازه نمی ده بری کوه و کمر!"
بهروز گفت: " نه! باید برم. مریم گفته ...اونم می خواد جزو جلسه بشه!"
بابک در حالی که مجله ای را که جدول کلمات متقاطع داشت بر می داشت زیر لب گفت: "مریم غلط کرده با..." ولی ادامه نداد چون باز کسی به پنجره تلنگر زد.
بهروز به سرعت خود را به در خانه رساند و آن را باز کرد. وقتی سلام و علیک و احوال پرسی هایش با نصرت و عزیز تمام شد، نصرت گفت:" ما باید زود بریم! نمی خوایم این جا زیاد وایستیم. تو هم لازم نیست ما بیای. فقط ... روز جمعه...جلسۀ حزبی داریم! ساعت نُه سر خیابون دربند باش... که با ماشین کرایه بریم سرِ بند."
بهروز با بی میلی گفت: "باشه" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" می شه ... یکی دیگه رو هم با خودم بیارم؟ اونم دلش می خواد عضو حزب بشه و ....انقلاب کنه!"
عزیز گفت: " نه! نمی شه. ما اول باید از نوذر اجازه بگیریم و بعد!... صبر کن تا اون جلسۀ بعدی."
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد از خدا حافظی به داخل برگشت.
پنج شنبه شب بهروز ساکش را آماده کرد و مقداری خوراکی در آن گذاشته بود و داشت کفش کوهش را واکس می زد که پدر بالای سرش آمد: " جنابعالی جایی تشریف می برین!؟"
بهروز سرش را بلند کرد: "بعله!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " امشب نه! فردا. می خوایم بریم کوه!"
پدر گفت:" نخیر! تشریف نمی برین!"
بهروز با تعجب گفت:"نمی رم!؟ واسۀ چی!؟"
پدر گفت: " همین که گفتم!" و از اتاق بیرون رفت.
لحظه ای بعد مادر پیدایش شد. سری تکان داد و گفت:"بهروز جون... اوضاع باز به هم ریخته
بهتره نری بیرون. خطرناکه!"
بابک گفت: " مگه چی شده! هیچ خبری نیست که!"
مادر گفت:" چرا! باز یه عده ای رو گرفتن. می گن سازمان افسری حزب توده... لو رفته. فرمانداری نظامی یه عده افسر رو گرفته. ممکنه خیلیای دیگه هم توی نوبت باشن. یه وقت دیدی اسم بابات هم در اومد."
بابک گفت:" واسۀ چی!؟ از کِی تا حالا ... پدر توده ای شده!"
مادر گفت: " توده ای نشده. اما دنیا رو چه دیدی؟ یه وقت ممکنه یکی از اون افسرا باباتو بشناسه و بد جنسی کنه و ..."
بهروز گفت:" حالا ... سازمان افسری به ما چه! ما فقط توی سازمان جوانانیم!"
مادر با اخم گفت:" بله...!؟ شما ... توی چی هستین!"
بابک گفت: " هیچچی بابا! اینا توی بازیاشون ... توده ای بازی هم دارن. همه شون شدن عضو تشکیلات سازمان جوانان حزب توده!"
مادر گفت: " چشم ما روشن! حالا بازی قحط بود... توده ای بازی می کنن! اگه به گوش اون سرتیپ بختیارِ کوفتی برسه...می فرسته همه شونو می گیرن می تپونن توی سیاه چال!" و بعد از مکثی طولانی اضافه کرد: "بابات راست می گه ها! نباید بذاریم این بچه...با بچه مچه هایی که نمی شناسیم معاشرت کنه. بعضیا شون ممکنه مال خانواده های گر و گور باشن و کار دستمون بدن!"
بابک گفت:" مگه خانواده هم... گر و گور می شه!؟ تازه... اگه بشه هم که ...ما خودمون بیشتر از همه ... گر و گوریم!"
مادر ناگهان چنان به خنده افتاد که ریسه رفت و بعد که خنده اش کمی آرامتر شد گفت: "راست می گی والله.... ما خودمون از همه....گَر و گورتریم! اما ... شکر خدا...توده ای موده ای نیستیم!" و در حالی که می خندید از اتاق بیرون رفت.
چند لحظه که گذشت بابک گفت: " خب، تکلیف سازمان جوانانِ تو که معلوم شد! بچه های اون همه گر و گورن و ... جنابعالی هم ...از همه گر و گور تر! اما شکر خدا...توده ای نیستی! پان ایرانیستی!" و با صدای بلند خندید.
روز بعد فرمانداری نظامی تهران اعلام کرد که "توطئه مهمی" را "در سازمان های انتظامی کشور" از طرف "عوامل حزب توده" کشف کرده، و خبر داد که عده ای از افسران عضو سازمان نظامی مزبور دستگیر شده اند . دو روز بعد از آن فرمانداری نظامی خبر داد که رمز دفترچۀ اسامی افراد سازمان نظامی حزب توده را شکسته و همۀ اعضای آن را که 45 نفر بوده اند در تهران و شهرستان ها دستگیر کرده و به زندان انداخته است. بنا بر این بهروز و بابک هم به حکم مادر تا اطلاع ثانوی بازداشت خانگی شدند.
وقتی سال تحصیلی شروع شد، ناگهان وحشت همه جا را فرا گرفت. در همان روز اول عده ای از ، به قول پدر، "اشرار" به خانۀ آقای لطفی وزیر دادگستری دکتر مصدق هجوم بردند و او و همه اعضای خانواده اش را تا سر حد مرگ کتک زدند. پدر گفت که این امر باعث خواهد شد که مردم شورش کنند و شاه به فکر تغییر یا اصلاح دولت بیفتد. مادر هم آن روز بچه ها را در خانه نگه داشت و اجازه نداد که به مدرسه بروند اما هیچ اتفاقی که نیفتاد هیچ دولت هم این حملۀ " اشرار " به خانۀ آقای لطفی را به طور کامل ندیده گرفت! بنابراین مادر مجوز بازگشت بچه ها را به مدرسه صادر کرد. اما هنوز یک هفته بیشتر نگذشته بود که اعلام شد دادگاه نظامی باز برای مهندس رضوی، دکتر شایگان، و دکتر فاطمی،تقاضای حکم اعدام کرده. پدر این بار قضیه را جدی نگرفت و گفت که این کاربرای ترساندن مردم بوده که دست به اقدامی نزنند، و خطری جدی در کار نیست. اما یک هفته بعد دادگاه نظامی برای دوازده نفر از افسران شاخه نظامی حزب توده حکم اعدام صادر کرد و سه روز بعد به دکتر فاطمی هم محکوم به اعدام شد.
حالا باز وحشت خانه آن ها را هم فرا گرفته بود. پدر هر روز منتظر روی داد ترسناک دیگری بود و به خاطر او همه در خانه ساکت و بی سر و صدا بودند.یک هفته در سکوت گذشت و بچه ها تازه داشتند امیدوار می شدند که اتفاق بد دیگری نیفتد و بتوانند به زندگی عادی خودشان برگردند که یک روز بعد از ظهر وقتی از مدرسه بازگشتند صدای گریۀ کسی به گوششان خورد. مادر به محض این که بابک و بهروز را دید انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و به طرف اتاق خواب خودشان اشاره کرد.
بابک گفت: " باز دیگه چه خبرشده؟ همه که حکم اعدام گرفتن! دیگه کسی نمونده بود که!"
مادر گفت: " دیگه قضیۀ حکم مکم نیست! دولت یه عده از افسرا رو کشته! بابات هم بعضیاشونو می شناخته. می گه قبلاٌ توی قسمت اون بودن."
بهروز سینه اش را صاف کرد و گفت: " اما اونا که همه توده ای بودن! امروز بچه ها اسم خیلیاشونو گفتن. سرهنگ سیامک، سرهنگ مبشری، سرهنگ نمینی... می گن یکیشون هم قبل از اعدام یه شعر واسۀ دخترش گفته و یه آهنگ قشنگ هم روش گذاشته!"
بابک گفت:" اینو که منم شنیدم! اسمش... منو...ماچ کن… بوده!"
بهروز گفت: " منو ماچ کن نه! مرا ببوس!"
مادر گفت: " درسته، همسایه هام می گن. بعضیا آهنگش رو هم بلدن. آما شما حالا باید این حرفا رو بذارین کنار و مواظب باباتون باشین!"
بابک گفت: "مگه اون بچه کوچولوه؟ آدم گنده! خوبه خودش اینقده توی جنگ بوده و اون همه آدم کشته!"
بهروز گفت:" نه خودش که نکشته! سربازاش کشتن. مگه یادت نیست وقتی دایی فریبرز کله اون گنجیشکه رو کند ، پدر غش کرد!؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت و رو به مادر گفت:"بچه های کلاس ما دوسه تا از اون افسرا رو می شناسن. می گن اونا خیلی آدمای خوبی بودن. بچه ها می گن اگه کسی کاری نکنه این آمریکاییا و انگلیسا هر کی رو که توی کار ملی کردن نفت بوده سر به نیست می کنن!"
بهروز گفت: " من... به بچه هامون می گم که ...جمع شن و ...یه کاری بکنن!"
بابک گفت: " زرشک! پارسال که ما اون همه حزب و دار و دسته داشتیم کسی نتونست کاری بکنه! حالا می خوای یه مشت بچه جیغیله رو جمع کنی که... یه کاری بکنن!؟"
لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد:" مگه این که...توی تنبونشون یه کاری بکنن!"
بهروز گفت:" خب ، امتحان کردنش که ...مجانیه. سنگ مفت گنجیشک مفت!"
بابک گفت: " چی چی رو سنگ مفت گنجیشک مفت! مگه تو خودت همین الان نگفتی که پدر به خاطر یه کلٌۀ گنجیشک... غش کرد!؟ پس چه طوری می خوای مقابل چشمش کلٌۀ اون همه آژدان و سرباز سبیل کلفت رو بکنی و اون هیچچی ش نشه!؟ هنوز اولیشو نکندی اون میره خدمتِ...خدمتِ کرام الکاتبین!" و از فکر این که نطق غرٌایی کرده، مغرورانه سرش را تکان داد.
مادر گفت:"آره مادر، حق با بابکه! بهتره شما ها همۀ این حرفا رو بذارین کنار و برین دنبال درس و مشقتون. این مردم بالاخره خودشون...سر غیرت میان و یه کاری می کنن!"
اما باز هم کسی کاری نکرد و ماه آبان خون آلود تر از ماه مهر شد. هنوز یک هفته از آغاز این ماه نگذشته بود که شش نفر از افسران سازمان افسری حزب توده تیرباران شدند. ده روز بعد، پنج نفر دیگر از این افسران را اعدام کردند، و روز بعد از ان هم دکترحسین فاطمی وزیر امور خارجه دکتر مصدق تیرباران شد.
آن وقت مادر، شاید برای این که حواس همه را از آنچه که در خارج خانه می گذشت منحرف کند موضوع فروش یا تعویض زمینِ برِ جادۀ پهلوی را پیش کشید.
طبق معمول سر سفره شام بودند. پدر سری تکان داد و گفت: "خوب شد یادم انداختی...این حاجی چند دفه برام پیغام فرستاده که باهاش تماس بگیرم و بهش بگم که چیکار می خوام بکنم."
بابک گفت:" خب ، بالاخره...چیکار می خواین بکنین؟"
گلریز گفت: " می خوایم ... دوتا ماشین بخریم..."
مادر خندید: " اصلاً زمینو بِدِه پنج تا ماشین بگیر که هر کدوممون یکیشو سوارشیم!"
پدر سری تکان داد." آره، فردا می رم سراغش. هر چی که گفت قبول می کنم. اوضاع اعتبار نداره. یه وقت دیدی یه بلایی سر حاجی اومد و ما موندیم و یه تیکه زمین بی خاصیت نوک تپٌه!"
مادر گفت:" باشه. یه سری بزن ببین چی می گه بلکه بتونیم این خونه رو بخریم و از شرٌ کرایه خونه راحت شیم!"
بعد از ظهر روز بعد پدر برای دیدن حاجی بیرون رفت و اوایل شب در حالی که سرش را فکورانه تکان تکان می داد برگشت. شام هنوز حاضر نبود و پدر به دنبال روزنامه می گشت. مادر گفت: " روزنامه رو ول کن. من اونو یه جایی گذاشتم. پیدا می کنم برات میارم! بگو،با حاجی چیکار کردی!؟"
گلریز گفت: " روزنامه که ... همین جاس. جایی نذاشتین که! زیر کونتونه!"
بابک سقلمه آرامی به او زد:" هیچچی نگو خره! مگه ندیدی مامان اونو قایم کرد که پدر نبینه!" گلریز به اعتراض گفت: " واسۀ چی؟ مگه اون هر شب روزنامه رو نمی خونه!؟"
بهروز با صدای آهسته ای گفت:" آخه خبرای بدی توش هست! هر چی قاضی توی دادگستری بوده.... یا بیرون کردن... یا بازنشسته... و یا گرفتن. مامان نمی خواد پدر اونو ببینه و باز ترسش بگیره!"
گلریز زیر لب گفت: " خب...قاضی ...به پدر چه؟"
بهروز گفت: " خب ممکنه یکیش هم عمو تقی باشه دیگه! پدر از کجا بدونه!؟"
گلریز شانه هایش را بالا انداخت و ساکت شد.
پدر گفت: " معامله شو ... کردیم. قالی رم دیدم، خیلی قشنگه. قراره فردا اونو با درشکه برامون بفرسته. زمین رو هم که قبلاً دیدیم. فقط مشکل...قرض این خونه بود که ... یه خورده ...زیاده. نزدیک بیست هزار تومنه. چندسال طول می کشه تا اونو پس بدیم."
مادر گفت:" می خوی فعلاً ولش کنیم تا اوضاع یه خورده بهتر شه. اون وقت..."
پدر گفت: "نه! من قرارشو باهاش گذاشتم. فردام قالی رو برام می فرسته.سند زمین رو هم ...به اسم من کرده."
مادر با گیجی گفت:" پس زمین ما چی؟ یعنی بدون این که ..." ابروهایش را در هم کشید و چند لحظه ساکت ماند و بعد ناگهان گفت:" یعنی تو...زمینو ...معامله کردی!؟"
پدر سرش را تکان داد:" آره."
بابک با دلخوری گفت:" پس ماشین پنتیاکمون کو؟"
مادر گفت: " به این سرعت!؟ من گفتم برو ببین چی می گه...!؟"
پدر سرش را تکان داد: "آره، گفت بهتره تا اوضاع مملکت به هم نریخته معامله کنیم... منم کردم."
بابک گفت:" پس چرا به جای قالی ... اون پنتیاکه رو نگرفتین؟"
گلریز گفت: " دو تا! من و بهروز هم یکی می خوایم!" و به بهروز نگاه کرد.
مادر گفت:"یعنی همه چیز رو امضاء کردی و... کار زمینِ بر جادۀ پهلوی تمومه!؟"
پدر به آرامی گفت: " آره." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" سند زمین خیابون دربند رو به اسم من کردن. قالی رم فردا برام می آرن. این خونه رم...به اسم من کردن که...فعلاً در گرو ...برادر حاجیه. قسطش که تموم شد ... همه ش مال من می شه!"
مادر که انگار کمی خیالش راحت شده بود سری تکان داد و گفت:" حالا...اسناد اینا کجان؟"
پدر سری تکان داد: " توی محضر. فردا همه چی حاضر می شه!"
مادر با تردید گفت: " مطمئنی دیگهً!؟ مالِ زمین و خونه و قالی....؟"
بابک گفت:" قالی رو که بیخود گرفته! باید ماشینو می گرفت!"
گلریز گفت: " دوتٌا!"
پدر گفت: " آره، همه چی حاضره. همه امضا شدن. فقط باید ثبت توی دفاتر می شد که تا فردا تموم می شه. پول ثبت اسناد رو هم حاجی خودش داد."
بابک گفت: "باریکلٌا به حاجی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" کوفتش بشه! ما قالی نمی خواستیم که!"
آن وقت صیف الله با ظرف های غذا وارد اتاق شد و بحث به انتها رسید.
روز بعد پدر از صبح تا عصر غایب بود. وقتی بچه ها از مدرسه هایشان برگشتند مادر در گوشه ای نشسته بود و بافتنی می بافت. بهروز را که دید گفت:"پسرم یه تماسی با اون خاطرخواهت بگیر. دو بار اومده بود دم در. می گه یه مسئله داره که می خواد بده تو براش حل کنی!"
بابک گفت: " اون مسئله ش حل شدنی نیست! حالا واسۀ بهروز خیلی زوده!" خندید و به اتاقشان رفت.
بهروز در حالی که قرمز شده بود کیف و کتاب هایش را در گوشه ای گذاشت، دستی به سر و روی خودش کشید و به آرامی در خانه را باز کرد.
بابک گفت:" اوهوی پسر...بپٌا از پله نیفتی!" و خندید.
داخل کوچه، پرنده پر نمی زد.بهروز کمی سر و وضع خود را مرتب کرد و به آرامی به طرف خانه مریم به راه افتاد، اما هنوز چند قدم بیشترنرفته بود که در باز شد و مردی از آن بیرون آمد. چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و سرش را تکان داد. بهروز سلام کرد و به آرامی پرسید:" مریم خانوم تشریف دارن؟ انگار یه کاری با من داشتن!"
مرد کمی زبانش را بر روی لب بالایش مالید و به آرامی گفت:" بله! پشت در... منتظر شما تشریف دارن!" در را نیمه باز رها کرد و خنده کنان از آن جا دور شد. لحظه ای بعد مریم از حیاط بیرون آمد. لباس صورتی نو و برٌاقی بر تن داشت و دفتر و کتابی هم در دستش بود .خندید: "این دایی اصغر من ... خیلی شیطونه. همه ش سر به سر من میذارهً!"
آن شب سر همه به ماجرای خرید و فروش زمین بر جاده پهلوی گرم بود. اسناد پدر را به او داده بودند و قالی را هم که ابریشمی خالص و متعلق به زمان فتحعلیشاه قاجار بود آورده تحویل داده بودند. مردی که آن را آورد زیر لب گفت:" این حاجی ... به شما خیلی خدمت کرده. این قالی جواهره! اگه بتونین توی خارج بفروشینش، میلیونر می شین!"
بابک زیر لب گفت: " من می برمش فرنگ پیش دایی فریبرز. اونو می فروشیم و میلیونر می شیم و ... می زنیم به چاک!"
اما زمینی که به پدر فروخته بودند به آن بزرگی که در محل دیده بودند نبود چرا که مالک اصلی زمین آن را به چند بخش تقسیم کرده بود و تنها یکی از آن قطعات که در حدود یک چهارم کل زمین می شد را به پدر فروخته بودند.
مادر گفت: " سرهنگ محمد خان بیخودی نگفت! اون زمینی که ما دیدیم خیلی بزرگ بود. اگه همه ش رو به ما می دادن از پول زمین خودمون هم بیشتر می شد."
پدر گفت:" آره ، حاجی هم یه چیزایی به من گفته بود که... کسای دیگری هم اون جا زمین دارن! من یادم نبود."
اما مسئله اصلی آن ها حالا پرداختن پول کسانی بود که خانه محل سکونتشان را به گرو گرفته بودند. حاجی در قرار دادش نوشته بود که وجه نزول داده شده به مالک خانه در ظرف شش ماه مسترد خواهد شد وگرنه صاحب پول، که برادر خودش بود، اختیار خواهد داشت که برای پس گرفتن پولش خانه را بفروشد.ضمناً اجاره چند ماهی را هم که پدر نپرداخته بود به روی بدهی خانه کشیده بود خودش را هم یکی از گرو گیرنده های آن خانه کرده بود!
با خواندن قرار داد ثبت شده که پدر هم آن را امضاء کرده بود صدای فریاد مادر چنان بلند شد که گلریز و بهروز که می دانستند مادر از ناراحت شدن آن ها ناراحت تر هم خواهد شد، بی اختیار از اتاق بیرون دویدند و در اتاق بابک و بهروز پناه گرفتند. بابک اما در میدان جنگ باقی ماند و به حمایت از مادر چنان موضعگیری کرد که مادر از ترس بالا گرفتن ماجرا به سرعت کوتاه آمد و بحث را به انتها رساند و غائله در مدت کوتاهی خاتمه یافت.
در روزهای بعد از این ماجرا، بار دیگر چنان سرو صداهایی در کشور بلند شد که تمام افراد خانواده قرارداد معاوضه زمینِ برِ جاده پهلوی را موقتاً از یاد بردند. حالا صحبت از شورش های سراسری مردم در نقاط مختلف کشور بود و پدر که از این خبرها سر حال آمده بود ، مرتباً اعلام می کرد که "بوی تغییر اوضاع" می آید! آن وقت به ناگهان سر و کلٌۀ دوستان بهروز هم پیدا شد!
آن روز بهروز کیف و کتاب هایش را برداشته بود و با عجله می رفت تا بخشی از راه دبیرستان را همراه مریم باشد. اما به ناگهان نوذر و عزیز بر سر راهش سبز شدند و لحظاتی بعد حسین هم از راه رسید.
عزیز گفت:" زیاد عجله نکن.شاید لازم نباشه بری مدرسه!"
بهروز با گیجی گفت: " چطور؟ مگه چی شده؟"
حسین که هنوز نفس نفس می زد گفت: " داره ... همه جا...شورش و انقلاب ...می شه!"
بهروز گفت: "کجا؟ پس چرا من نشنیدم؟"
نوذر گفت: " این خیلی طبیعیه. دولت نمی خواد کسی بفهمه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:
"توی فیروز آباد و جاهای دیگه تظاهرات و شورش علیه دولت شده. شاه هم یه شورای سلطنت به جای خودشن گذاشته و داره از کشور فرار می کنه. درست مثه پارسال!"
بهروز با تردید زیر لب گفت:" اینا که...همه رو کشتن...دیگه کسی نمونده... که شاهو بیرون کنه!"
عزیر گفت:" نه! خیلیا موندن! رهبری حزب هست، سازمان جوانان ما هست...و خیلیای دیگه . به محض این که شاه پاشو از کشور بیرون بذاره، کارش تمومه! فقط ما باید آماده باشیم!"
بهروز در حالی که به طرف جلو نگاه می کرد تا ببیند اثری از مریم هست یا نه زیر لب گفت: "خب ، حالا باید ... چیکار کنیم؟"
نوذر گفت:" ما باید آماده باشیم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" حالا که شرایط خیلی بحرانی شده...حزبم دیگه زیاد سخت نمی گیره... هر کس که بخواد عضو سازمان جوانان بشه...فوراً قبولش می کنن!"
نصرت که ناگهان از راه رسیده بود باصدای بلند گفت: " مرتیکۀ گاو! حالا که داره از مملکت در می ره، دستور داده توی دانشگاه... مسجد بسازن! خیال می کنه این طوری می تونه مردمو خر کنه!"
بهروز بی اختیار گفت: " اگه... داره در می ره...دیگه مسجد می خواد چیکار!؟"
حسین گفت:" خب لابد بس که... خره دیگه!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " باشه. حالا من باید تند تر برم چون...داره دیرم می شه. شمام هر کدوم که میاین تندتر بیاین ... بعداً هم می شه حرف زد." و به راه افتاد. نصرت هم به همراهش آمد . اما بقیه در همان جا ایستادند.
روز بعد شاه به آمریکا رفت اما از تظاهرات و شورش مردمی خبری نشد. پدر گفت که ممکن است آمریکایی ها تصمیم گرفته باشند فرد دیگری را به جای شاه بگذارند. و وقتی یک ماه گذشت و از بازگشت شاه خبری نشد به این نظریه اعتقاد راسخ تر پیدا کرد و اعلام داشت که او هرگز بر نخواهد گشت.
اما در این مدت از بچه های سازمان جوانان هم اثری نبود تا این که روزنامه ها ناگهان اعلام کردند که تشکیلات سازمان جوانان حزب توده لو رفته است و عده ای را گرفته اند. از آن روز به بعد بهروز مرتباً به اطراف خود نگاه می کرد هر وقت کسی به سویش می آمد گارد می گرفت و آماده دفاع از خودش می شد.. اما خوشبختانه نه تنها کسی برای بازداشت او نیامد بلکه نصرت و حسین و عزیز هم سالم و سرحال ماندند و کسی دستگیرشان نکرد. تنها نوذر بود که مفقود الاثر شد و دیگر به سراغشان نیامد و بهروزبالاخره هم نفهمید که آیا او را گرفته بودند یا این که او از ترس این که بقیه لو رفته باشند خودش را از آن ها مخفی کرده بود.
آن وقت اتفاقات مهم دیگری یکی بعد از دیگری روی داد که مرتباً در خانه مطرح و بحث می شد. در اوایل بهمن دولت انبار بزرگی از اسلحه و مهمات متعلق به حزب توده را در داودیه کشف و با سر و صدا اعلام کرد.در اواخر بهمن دولت کارخانه بزرگ پنجاه هزار کیلو واتی برای تولید برق برای شهر تهران به قیمت چهار میلیون و پانصد هزار دلار از شرکت آلستوم خرید و در تهران به راه انداخت. در 21 اسفند ، شاه در کمال صحت و سلامت، شاد و خوشحال از آمریکا مراجعت کرد، و متعاقب آن چاپخانه مخفی حزب توده در شیراز کشف شد، محل اجتماع اعضای شورای متحده مرکزی کارگران وابسته به حزب توده لو رفت و تمام سی و یک نفر عاملان آن بازداشت شدند. و هنوز عید از راه نرسیده بود که دو نفر از رهبران اصلی حزب توده ، یعنی یزدی و شرمینی هم دستگیر شدند و به این ترتیب، ، به قول پدر، "فاتحۀ حزب توده خوانده شد."
اما حالا بر خلاف آنچه که پدر پیش بینی کرده بود، نه تنها شاه نرفته بود بلکه قدرتمندتر از همیشه روی تختش نشسته بود و کسی دیگر امید چندانی به "تغییر اوضاع" نداشت.
و وضع خانواده آن ها هم دست کمی از اوضاع جاری نداشت. اولین مسئله ای که بعد از انجام معامله زمینِ برِ جاده پهلوی برایشان پیش آمد این بود که دریافتند زمینی که به پدر فروخته شده به وسیله سه قطعه زمین دیگر محصور است به طوری که راه عبوری ندارد. به این ترتیب برای حل این مشکل پدر مجبور بود یا یکی از قطعات دیگر را که راه عبور داشت به قیمت بسیار گرانی بخرد، و یا این زمین خودش را که راه عبور نداشت با قیمت ارزانی به یکی از سه همسایه اش بفروشد.بنا بر این کار این زمین عجالتا به بمبست رسیده بود.
مسئله دوم این بود که وقتی پدر برای فروش قال ابریشمی به فرش فروش های منطقه رجوع کرد همه یکی پس از دیگری ، بعد از معاینه دقیق قالی اعلام کردن که چون این قالی دارای پوسیدگی وسیعی در زیر است قابل فروش در خارج کشور نخواهد بود. و وقتی پدر فروش آن را به خود آن ها پیشنهاد داد ، چنان قیمت های نازلی پیشنهاد دادند که پدر نزدیک بود یکی دو نفر از آن ها را کتک بزند. آن وقت پدر به صاحب اولی آن که " حاجی" بود رجوع کرد و از او خواست که آن را در مقابل وجهی که با او حساب کرده است پس بگیرد. حاجی بعد از وارسی قالی اعلام کرد که این پوسیدگی قبلاٌ در آن وجود نداشته و به علت بی توجهی در خانه پدر اتفاق افتاده است و بنا بر این نمی تواند ان را پس بگیرد. او تنها اظهار امیدواری کرد که اگر پدر مدتی صبر کند شاید او بتواند فردی را که در رفوع کردن قالی استاد است بیابد تا او قالی را بازسازی و قابل استفاده کند .
به این ترتیب هنوز تعطیلات عید مدارس تمام نشده بود که سرنوشت خانۀ ته کوچه آسیاب مشخص شد. با وضعیتی که آن ها داشتند باید هرچه زودتر آن خانه را می فروختند تا لا اقل بخشی از پول آن برایشان باقی بماند. اما پدر که وعدۀ صاحب خانه شدن را به خانواده داده بود، به هیچ وجه نمی خواست به فروش آن تن دردهد و تا توانست با این کار مخالفت کرد.
وقتی تعطیلات عید در شرف پایان بود، پدر بالاخره مجبور شد دست از مقاومت برای حفظ خانه کوچه آسیاب بردارد و شبی سفارش فروش آن را به تعدادی از بنگاه های معاملات املاک داد.
طولی نکشید که سیل مشتری های رنگارنگ همراه با نماینده های بنگاه ها به طرف خانه آن ها سرازیر شد. بنگاه ها که از بدهی پدر خبر داشتند به مشتری هایشان می گفتند که آن ها می توانند تنها با پرداختن مبلغ ناچیزی به پدر، خانه را از او بگیرند و بقیه بهای آن را به صورت اقساطی به حاجی و برادرش بپردازند و به این ترتیب "مفتِ مفت" صاحب آن خانه شوند...اما وقتی اولین مشتری خیلی جدی برای خرید خانه آمد، پدر به قدری از مبلغ پیشنهادی صاحب بنگاه عصبانی شد که نزدیک بود هم بنگاهی و هم مشتری را کتک بزند. همین باعث شد که معاملات املاکی ها دیگر تا مدتی برای خانه مشتری نیاورند.
یکی دو روز بعد ، پدر که برای تماس دیگری با بنگاهی ها بیرون رفته بود با قیافه ای در هم به خانه برگشت. مادر که در حیاط مشغول کمک به زن رختشور برای پهن کردن لباس ها بر روی "بند" بود ، با شنیدن صدای در سفارش هایش را به زن کرد و به داخل آمد.
پدر تا او را دید سرش را تکان داد و گفت::" این مرتیکه...عجب گولی ما رو زد!"
بابک که با صدای در از اتاقشان خارج شده بود فیلسوفانه سرش را تکان داد:" من... از اولشم می دونستم که اون حقه بازه. خب حاجی بود دیگه! مثه همۀ حاجیا!"
مادر گفت: " خب بگو دیگه! چی شده؟"
پدر در حالی که لباس هایش را بیرون می آورد و شلوار پیژامه اش را می پوشید گفت:" عقل جن هم نمی رسید! همون وقت که رفت و دو سه ماه نیومد... باید حدس می زدم!"
بابک گفت: "حج که دو سه ماه طول نمی کشه. حتماً رفته بوده جای دیگه!"
بهروز گفت:" حاجی رو نمی گه. صحبتِ یه حقه باز دیگه س!"
پدر در حالی که روزنامه را به دست مادر می داد گفت:" سپهبد زاهدی رو بیرون کرده! اون قراره بره دارقوزآباد! انگار نه انگار که این مرتیکه کودتا کرده و تاج و تخت اونو بهش برگردونده . بیخود نبود که این همه وقت مونده بود آمریکا! داشت زیر پای زاهدی بدبختتو جارو می کرد . می خواست آمریکاییا رو بپزه که شر زاهدی رو از سرش کم کنن!"
مادر در حالی که به تیتر های روزنامه نگاه می کرد گفت :" عجب! من از مادر مریم یه چیزایی شنیده بودم... اما همه ش فکر می کردم شایعه س."
بهروز که گوش هایش تیز شده بود گفت" شما ...از مامان مریم...چی شنیده بودین؟"
مادر زیر لب گفت: " می گفت زاهدی قراره بره. می گفت اگه بره...ممکنه شوهر اونم بیکار شه...و اونا مجبورشن برن... یه جای دیگه ."
بهروز که حالا تکان خورده بود با عجله گفت:"منظورش چی بوده؟ کدوم جای دیگه ؟"
پدرگفت:" نوشته ... قراره بره ژنوً!"
بهروز با تعجب گفت:" یعنی...مریم اینا قراره برن فرنگ!!؟"
بابک که روزنامه را از مادر گرفته بود و به آن نگاه می کرد گفت: "زلیخای تو رو نمی گه که پسر! زاهدی بیچاره رو می گه! بدبخت یه عمر عرق ریخته، جون دهها نفرو گرفته تا نخست وزیر شده، حالا که می خواد کیفشو ببره، دمبشو گرفتن انداختنش اون ور آب. که بره رییس دفتر سازمان ملل بشه!"
پدر گفت:"مردک همچین توی صندلیش لم داده بود که انگار پنجاه سال دیگه نخست وزیره!"
بهروز که خیالش راحت شده بود نفس بلندی کشید و بعد گفت: "مامانِ مریم ...دیگه چی گفت؟"
مادر خندید:"حالا اصلاٌ معلوم نیست! ببینیم چی می شه. شایدم باباش یه کار بهتری پیدا کرد و ... تا ابد همین جا موند!"
بابک رو به بهروز گفت:" خیالت تختِ تخت باشه! بابای اون جزو کودتا چیا بوده. حتماٌ با شاهیا ساخت و پاخت می کنه و کار خیلی بهتری هم می گیره و... هیچ گوری نمی ره!"
بهروز که تا حدی آرام شده بود لبخندی زد و روزنامه را که بابک در کناری انداخته بوئد برداشت و به عناوین آن نگاه کرد.
روز بعد، تیتر درشت همۀ روزنامه ها راجع به فرمانی بود که شاه برای نخست وزیری حسین علاء صادر کرده بود. بهروز که با نصرت و عزیز از دبیرستان باز می گشت در بین راه روزنامه های اطلاعات و کیهان را که بعد از کودتا علیه دکتر مصدق باقی مانده بودند خرید و سه نفری تمام راه تا سر خیابان نیاوران مشغول خواندن اخبار بودند. آن وقت نصرت و عزیز هر کدام یکی از روزنامه ها را برداشتند و خداحافظی کردند.
وقتی بهروز به خانه رسید همه جا کاملاٌ ساکت بود. به محض این که بهروز در زد گلریز آن را به رویش باز کرد و به سرعت دوید و رفت.
مادر در گوشۀ اتاق "سالون" نشسته بود و بافتنی می بافت. وقتی بهروز سلام کرد به آرامی سری تکان داد اما چیزی نگفت. بهروز به اتاق خودشان رفت و کتاب هایش را در کناری گذاشت لباس هایش را هم عوض کرد و برگشت. خانه هنوز در سکوت کامل فرو رفته بود.
بهروز پرسید:"بابک هنوز نیومده؟"
مادر زیر لب گفت: "نه!"
بهروز پرسید:"پدر کجا است؟"
مادر شانه هایش را بالا انداخت. " رفته تا ... شاید یه معامله ای برای خونه بکنه."
بهروز گفت:" شما روزنامه ها رو دیدین؟"
مادر سرش را تکان داد:" آره. امروز پسرک روزنامه ای... زودتر اومد."
بهروز نگاهی به صورت مادر انداخت:" شما چرا ... دلتون گرفته؟"
مادر سری تکان داد اما چیزی نگفت.
آن وقت گلریز جلو آمد: " به خاطر توست!! امروز مامانِ مریم اومده بود این جا....که خداحافظی کنه. بعد از ظهری...اسباب کشی کردن و رفتن... ولایت!"
مادر سری به علامت تأیید فرود آورد: " کارشون زیاد به زاهدی ربط نداشت. دایی مریم یکی دوماه پیش... شغل خوبی توی شیراز برای بابای مریم پیدا کرده بود. مامانش دیشب به شیراز زنگ زد و... راجع به اون پرسید. گفتن اگه فوری بیاین، هنوز کار هست....با عجله رفتن که... از دستش ندن."