زن گفت: " سلام. بیا تو جوون! بفرما!"
جوان همان طور که قدم به داخل می گذاشت زمزمه کرد: "خیلی ممنون...خانوم!"
زن گفت: " تو باید...آقا بهروز باشی، نیست؟"
مرد جوان زیر لب جواب داد: " بله، خانوم."
زن در حالی که قطعه کاغذی را در مقابل چشمانش گرفته و به آن نگاه می کرد باز پرسید: " تو... دانشجوی دانشگاه هستی . درسته؟"
جوان برای بار سوم گفت: " بله خانوم!"
زن زد زیر خنده و بعد از لحظه ای گفت: " منو از این همه پرسجو ببخش جوون. فقط می خواستم مطمئن بشم که تو همون آدمی هستی که...اداره استخدام دانشگاه فرستاده."
بهروز زیر لب گفت: " اشکالی نداره، خانوم."
زن گفت: " خیله خب. پس لطفاً دنبال من بیا."
وقتی از رشته پلکانی بالا می رفتند، زن مشغول ارائه توضیحاتی برای بهروز شد: " می دونی ، من توی این خونه تک و تنها زندگی می کنم. خیلی سرم شلوغه و ... وقت انجا م دادن کارای اضافی رو ندارم. واسۀ همین هم به یه نفر که ...چمن ها رو کوتاه کنه و شاخه ماخه های درختای دور باغچه رو بزنه محتاجم. موقعی که میامدی داخل...حتماً اونا رو دیدی.نیست؟"
بهروز برای چندمین بار گفت:" بله...خانوم."
به طبقۀ اول که رسیدند زن به نفس زدن افتاده بود. ایستاد و گفت: " می دونی، من نمی تونم از پله بالا بیام. واسیه همین... توی طبقۀ همکف... زندگی می کنم." وارد اتاق نسبتاً بزرگی شد و با صدای بلند اضافه کرد:" بفرما تو، جوون!"
بهروز قبل از این که داخل شود باز گفت: " بله، خانوم!"
زن حالا روی تخت بزرگ دو نفره ای که روتختی کم رنگ و براقی داشت نشسته بود و لبخند می زد. وقتی بهروز وارد شد سرش را تکان تکانی داد وگفت: "راستش این یه زمانی اتاق خواب خود من بود. یعنی تا وقتی که ...همسرم مرحوم شد.اتاق خیلی خوبیه. دلیلی که نمی تونم ازش استفاده بکنم هم ...اون راه پله ها ست. حالام...تا وقتی که این جا زندگی بکنی...مال توست. "
بهروز همان طور که به دور و برش نگاه می کرد زیر لب گفت: " بله، خانوم!"
زن لبخندی زد و گفت: " لطفاً بشین!" و بعد از کشیدن نفس بلندی اضافه کرد: "اسم من نانسیه. نانسی گارلند. من از این به بعد در طبقۀ پائین، درست زیر تو می خوابم." بعد سری فرود آورد و ادامه داد: " به من گفته اند که تو به دنبال محلی برای زندگی می گردی اما پولی واسۀ پرداختن اجاره نداری. درسته؟"
مرد جوان برای ششمین بار گفت: " بله، خانوم!"
زن با صدای بلند خندید و بعد گفت: " من دیگه از تو سؤالی نمی کنم تا تو مجبور نشی بگی بله خانوم! فقط یه چیزایی راجع به خودت به من بگو. باشه؟"
بهروز گفت: " بله ، خانوم!" آن وقت خودش هم به خنده افتاد، و بعد از این که کمی خندید گفت: " من به تازگی لیسانسم رو گرفتم. رشته درسیم حقوق سیاسی بود. حالام دارم برای دکترام کار میکنم. یه مدتی توی شهر هیوارد زندگی می کردم ...اما حالا برگشتم به برکلی.من باید وامی رو که از دانشگاه گرفتم پس بدم . برای همین هم هست که دیگه پول کافی برای اجاره خونه دادن ندارم. "
زن گفت: " فهمیدم. خُب پس تو فعلاً...شغلی نداری، درسته؟"
بهروز گفت: " راستش من در استخدام شرکت هانتس فودز که کارش درست کردن سُس گوجه فرنگیه هستم. اما این شغل فقط مال دورۀ تابستونه. بنابراین حالا که تابستون تموم شده ، من بیکارم."
زن گفت: " متوجه شدم. هیچ اشکالی هم نداره. پس این اتاق برات جای مناسبیه. این جا به عوض اجاره خونه، باید هفته ای یه بار با ماشین علف زنی من چمنا رو کوتاه کنی و هر وقت هم که درخت مرختا بلند شدن...سر شاخه هاشون رو بزنی تا بد قیافه نشن. همین!"
آن وقت از جایش بلند شد، دست راستش را به سوی بهروز دراز کرد و گفت: "بفرمایین. اینم کلیدای در اتاق، و در خروجی خونَه ست. ماشین علف زنی هم توی اون گنجه بزرگه س که کنار در خروجی ساختمونه." و به سمت در اتاق رفت، اما قبل از این که خارج شود به ناگهان ایستاد، رویش را برگرداند و گفت: "راستی، بهروز، تو دوست دختر نداری؟"
بهروز با تعجب گفت:"من!؟" و بعد در حالی که سرش را تکان می داد گفت: "خیر، خانوم. تا اونجایی که خودم می دونم، نه!"
زن در حالی که غش غش می خندید به طرف راه پله رفت و در حالی که تکرار می کرد: "تا اونجایی که خودم می دونم، نه!" ناپدید شد.
بهروز روی تخت نشست و چمدانش را کنار آن گذاشت.
اتاق نسبتاً بزرگی بود و در آن یک میز تحریر، دو صندلی، دو مبل یک نفره و یک کمد دیده می شد. چراغی روی میز تحریر و چراغ پایه داری هم در سوی دیگر تخت دونفره ای که او رویش نشسته بود دیده می شد.
در دل گفت: "یه خورده شبیه ...اتاق مادره...توی کشور خودمون!"
آن وقت صدای مادر در گوشش پیچید: " اگه برات مانعی نداره ... می خوام برای دیدن تو ...بیام پیشت."
بعد صدای خودش گفت: " منظورتون چیه که اگه مانعی نداره!؟ من دلم براتون لک زده! لطفاً در اولین فرصت بیاین. من محلی برای اقامت شما اجاره می کنم."
باز صدای مادر در گوشش پیچید: " نه! خواهش می کنم! جای دیگه ای لازم نیست. پیش خودت می مونم!"
آن وقت صدای میترا را شنید: " چرا نذاشتی بیان پیش خودت؟"
صدای خودش جواب داد: " چون توی خونۀ من...دائماً جلسه داریم. نمی تونم که جلسات رو تعطیل کنم یا این که ...هر وقت جلسه دارم مادر رو بفرستم بیرون!"
میترا گفت: " اون وقتایی که جلسه داری ...مادر قراره چی کار کنن؟"
جواب داد: " من باید یه راهی برای سرگرم کردن اون پیدا کنم. یا باید یه چیزایی گیر بیارم که بخونه و سرش گرم شه و یا این که یه نفر رو مأمور کنم که همیشه باهاش باشه."
میترا با اشتیاق گفت: "پس نگران نباش. من خودم ازش مواظبت می کنم."
از جایش بلند شد، کمی بازوهایش را بالا و پایین برد و ورزش داد و بعد در را آهسته باز کرد و به داخل راهرو رفت. ساختمان خانه بسیار ساکت و آرام بود. تنها چیزی که به گوش می رسید صدای فردی بود که داشت اخبار را اعلام می کرد.در دل گفت: " باید رادیو باشه. زمان پخش خبرای ساعت دو بعد از ظهره."
نگاه دقیقی به اطرافش انداخت. علاوه بر اتاق او دو در دیگر هم در همان طبقه وجود داشت. زیرلب گفت: "خونۀ خیلی بزرگیه. باید توی این ساختمون چهار پنج تا اتاق باشه که دو سه تاش همیشه خالین...در حالی که این همه بی خانمان توی شهر ریخته که به جز کف خیابون یا گوشۀ مترو جایی برای خوابیدن ندارن.بیخود نیست که این همه آدم حتی اینجا توی آمریکا می گن که باید انقلاب بشه!"
بعد صدای "فرا" در گوشش پیچید: " من امروز اومدم که از تو خواهش کنم که به سازمان انقلابی ما بپیوندی و برای گسترش انقلاب به ما کمک کنی."
سکوتی نسبتاً طولانی حاکم شد و بعد باز صدای فرا را شنید: " رفقا منو فرستادن که از تو خواهش کنم که به ما بپیوندی. اگر بخوای، می تونی چند روزی در باره ش فکر کنی و بعد جواب بدی..." باز سکوتی حکفرما شد و آن وقت بار دیگر صدای فرا را شنید: " رفقای ما درگیر یک جنگ پارتیزانی با رژیم دیکتاتوری هستن...در قله های کوههای جنوب کشور...و به نیروهای جدیدی احتیاج دارن. اگه موافقت خودتو اعلام کنی ...سازمان ما فوراً تو رو به اونجا اعزام می کنه. "
آن وقت دوباره صدای خودش را شنید: " پس بهتره که ما وقتمون رو تلف نکنیم. به عقیده من این وظیفۀ همۀ افراد انقلابیه که برای پیشبرد اهداف انقلاب به رزمندگان کمک کنن. حقیقتش، من مدتها است که منتظر چنین فرصتی بوده م!"
فرا گفت: " آره، می دونم! من خیلی چیزها در بارۀ تو شنیدَم." کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" اگه شخص دیگری رو هم می شناسی که آمادگی پیوستن به تشکیلات ما رو داره...لطفاً به من بگو! ما سعی داریم تا افراد هرچه بیشتری رو برای اعزام به کوهستان و کمک به رفقامون جذب کنیم."
سرش را تکانی داد و بعد آهسته و در حالی که به در اتاق خانم صاحبخانه چشم دوخته بود با نوک پا از پله ها پایین رفت.
وقتی از خانه خارج می شد فکر کرد: " واقعاً شانس آوردم که اتاقی انقدر نزدیک به خونۀ خودم پیدا کردم. حالا هر وقت که لازم بشه می تونم خودمو به سرعت به اون جا برسونم." سری از روی رضایت تکان داد، نگاه سریعی به محوطۀ چمن جلو خانه انداخت و به سرعت از آن جا دور شد.
ده دقیقه بعد به کوچۀ باریکی رسید، به داخل آن پیچید و در کنار خانه ای ایستاد. آن وقت کلیدی از جیبش بیرون آورد، در کوچکی را باز کرد و به درون رفت.
اتاقی باریک و طویل بود که در یک طرف آن تخت خوابی قرار داشت و در سمت دیگرش میز کوچکی دیده می شد. تلی از کتاب و دفتر بر روی میز تلمبار شده بود. اتاق دردیگری هم داشت که به یک راهرو و از آن جا با دری به راه پلۀ طبقۀ اول وصل می شد. فکر کرد: " این محل فقط...به درد جلسات و این جور چیزا می خوره. خوب شد که اون یکی رو برای مامان پیدا کردم."
دفترچه ای را برداشت و به فهرست کارهایی که باید به فوریت انجام می داد نگاه کرد. زیر لب گفت: " مهمترین کار، فعلاً جلسه با میترا است. باید راهنمایی های مهمی به اون بکنم. بعدش هم، وقتی عباس اومد و گزارشش رو بهم داد، می تونم یه چیزایی بردارم و به خونۀ جدید برگردم و یه خورده مرتبش کنم. دیگه تا اومدن مادر چیزی نمونده."
**
همان طور که وارد آشپزخانه می شد با صدای بلند گفت: "سلام، خانومِ گارلند."
زن قهوه اش را هُرتی کشید و جواب داد: " صبح بخیر، بهروز." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اگه دلت بخواد می تونی منو نانسی صدا کنی. حتماً می دونی که این روزا دیگه کسی زنا رو خانوم صدا نمی زنه. هان؟"
بهروز گفت: " نه، نمی دونستم. اما اهمیتی نداره . من شما رو هرچی که دلتون می خواد صدا می زنم."
زن خندید و بعد گفت: " تو می تونی منو هرچی که خودت دلت خواست صدا کنی اما...اسمم نانسیه."
بهروز با خنده گفت: " باشه! پس از این به بعد شما رو نانسی خانوم صدا می زنم."
زن غش غش خندید.
وقتی بهروز پشت میز نشست و سرگرم خوردن قطعه ای نان تُست با فنجانی قهوه شد ، زن پرسید:" مامانت کِی قراره بیاد؟"
بهروز همان طور که لقمه نان تست شده اش را می جوید زیر لب گفت: "شنبه!"
زن گفت: " پس فقط سه روز مونده، نیست؟"
بهروز زیر لب گفت:" بله!"
زن پرسید: " چه مدت قراره که ...بمونه؟"
بهروز گفت: " فکر می کنم...در حدود دو یا سه هفته!"
زن زیر لب پرسید:" محلی برای اقامتش ....پیدا کردی؟"
بهروز محکم گفت: "بله! اما فکر می کنم شاید بهتر باشه که اگه اجازه بدین اون بعضی شبها رو بیاد این جا پیش من بمونه. محلی که براش گرفتم نسبتاً کوچیک و یه کمی دلگیره."
نانسی زیر لب گفت: " البته که می تونه. قدمش روی چشم!"
بهروز لبخند زنان گفت: " ممنون!"
چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد نانسی با ملایمت پرسید: "راستی اون دختری که... اون روزی باهات اومده بود اینجا... کی بود؟"
بهروز در حالی که قهوه می نوشید گفت: " فکر می کنم منظورتون میترا باشه. اون فقط یه همکاره. یه جور دستیار خوب برای من. خیلی وقته که با اون آشنام."
نانسی گفت: " انگار به من گفتی که فعلاً بیکار هستی. پس منظورت از همکار چیه؟"
بهروز گفت: " آخه ما یه سازمان دانشجویی داریم که مقدار زیادی کار سیاسی انجام می ده. ما تظاهرات هایی رو علیه رژیم استبدادی پادشاه و جنگ ویتنام و غیره برنامه ریزی می کنیم. میترا...توی این جور فعالیت هاست که با من همکاره."
نانسی چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:"کارای خرابکاری و از این جور چیزا که نمی کنین.هان؟"
بهروز با خنده گفت:" نخیر! ما خرابکار نیستیم. سازنده کاریم!"
نانسی کمی خندید و بعد گفت: " پس اون دختره در واقع ...دوست دخترت...و از این جور چیزا نیست."
بهروز لبخند بر لب نگاهی به نانسی انداخت و گفت: " نه! اصلاً نگران اون جورمطالب نباشین!"
نانسی نگاه دیگری به او انداخت و باز مشغول خندیدن شد. وقتی خنده اش به پایان رسید زیر لب گفت:" تو جوون شیطونی هستی! آخه من واسۀ چی نگران اون باشم. این یه کشور آزاده. تو می تونی...هرکاری که دلت خواست...بکنی!" بعد به آرامی از جای خود بلند شد و اضافه کرد: " حالا من دیگه باید برم! اگه به چیزی احتیاج داشتی، لطفا به من خبر بده. باشه؟"
بهروز با لبخند گفت: "چشم، خانوووووووم!"
***
بهروز گفت: " سلام، مامان. دیشب خوب خوابیدین؟"
مادر همان طور که از روی مبل تک نفره بلند می شد با هیجان گفت: " آره، عزیزم! بعد از مدت ها، اولین باری بود که تونستم هشت ساعت پشت سر هم بخوابم. انگار که بالاخره دارم به ساعات روز و شب این جا عادت می کنم."
بهروز همان طور که روی مبل کوچک دوم می نشست و خودش را جا به جا می کرد با خوشحالی گفت: "خیلی عالیه!" و بعد از لحظه ای پرسید: " نظرتون راجع به سخنرانی دیشب سرکنسول چی بود؟ "
مادر در حالی که می خندید گفت:" به نظرم...اون یه خنگ خدای تمام عیاره!" و بعد از مکثی ادامه داد: "میدونی، من از معاون کنسول پرسیدم که نظرش راجع به سخنرانی رئیسش چیه؟ فکر می کنی جوابش چی بود؟"
بهروز با اشتیاق گفت: "نمی دونم! چی بود؟"
مادر گفت: " اون گفت: فکر اونو نکنین خانوم! بذارین هرچی دلش می خواد بگه! می دونین که اون یه خنگ خداس دیگه!"
یکی دو دقیقه هر دو با صدای بلند می خندیدند.
وقتی خنده ها فروکش کرد مادر پرسید: " تو امروز ناهارو با من می خوری؟"
بهروز با تردید جواب داد: " راستش نمی دونم...چون باید قبلش یه جایی برم."
مادر در حالی که اخم کرده بود گفت: " من که در تمام طول هفته گذشته تو رو ندیدم. خودت می دونی که من تنها دور و بر یک هفتۀ دیگه این جا هستم!"
بهروز گفت: " من واقعاً عذر می خوام مامان جون. میترا به زودی میاد این جا که شما رو ببره و جاهای دیدنی شهر رو بهتون نشون بده. منم به محض این که کارم تموم شد بر میگردم پیشتون!"
مادر زیر لب گفت: " میترای بیچاره! همچین رفتار می کنه که انگار دختر خودمه. توی این ده روزه که اینجا هستم اونو یه دنیا بیشتر از تو دیدم!"
بهروز با لبخند شرم آلودی گفت: " تمام سعیم رو می کنم که توی چند روز آینده بیشتر با شما باشم، مامان جون. بدشانسی که ما آوردیم این بود که شما تصادفاً موقعی اومدین این جا که ما از همیشه سرمون شلوغ تر بود."
مادر گفت : " خیله خب!" و بعد از مکثی ادامه داد:" میدونی...،من توی این فکر بودم که در مورد چیزی باهات حرف بزنم. اما....اگه امروز به قدر کافی وقت نداری...می تونیم در فرصت دیگه ای در موردش صحبت کنیم."
بهروز نگاهی به ساعتش انداخت، فکری کرد و بعد گفت:" من در حدود دو ساعت کامل وقت دارم. جلسۀ ما ساعت یک ونیم شروع می شه."
مادر گفت: " خوبه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" می خوای همینجا حرف بزنیم یا بریم توی آشپزخونه؟ فکر نمی کنم که ...خانوم صاحبخونۀ تو بیاد و...مزاحممون بشه."
بهروز در حالی که ابروهایش را بالا کشیده بود با لبخند گفت:" واقعاً؟ شما ...از کجا این قدر مطمئین؟"
مادر لبخند زد اما جوابی نداد. در عوض شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" اگه نمی خوای که...بریم پایین...می تونیم همین جا حرف بزنیم."
بهروز که گیج به نظر می رسید زیر لب گفت:"باشه." و وی مبل کوچک را چرخاند تا خودش رو به روی مادر قرار گیرد.
مادر سینه اش را صاف کرد و بعد گفت: " می دونی، حقیقتش اینه که من می خواستم در مورد دو موضوع باهات حرف بزنم. اول این که که، همون طور که خودت خوب می دونی، تو حالا سنٌت نزدیک به بیست و پنجه. قدیما، مردا وقتی به سن و سال کنونی تو می رسیدند یکی دو تا بچه داشتن!"
بهروز ناگهان به خنده افتاد. قهقهه ای طولانی زد و بعد گفت:" پس چیزی که شما رو نگرون کرده...این بوده....، هان؟ " باز کمی خندید و آن وقت گفت:" لابد توی این فکر هم هستین که وقتی من پیر بشم ممکنه توی این دنیا تک و تنها بمونم، درسته؟"
حالا مادر هم داشت با صدای بلند می خندید. وقتی خندیدن هر دو تمام شد، مادر گفت:" نه! من اصلاً نگران تو نیستم. من در فکر یه نفر دیگه هستم."
بهروز باز به خنده افتاد و بعد در حالی که هنوز با صدای بلند می خندید گفت: "پس حتماً....نگران دختر عمو...پوری هستین...که یه بار گفتین ممکنه....عاشق من باشه...نیست؟"
مادر سرش را به دو طرف تکان داد و محکم گفت:"نه! نیست! کاملاً در اشتباهی! حقیقت اینه که پوری همۀ امیدی رو که در مورد تو داشت از دست داده، با یکی از همکلاسی های دانشگاهیش نامزد کرده... و قراره که یه مدت دیگه با هم عروسی کنن!"
بهروز حالا به صورت مادر خیره نگاه می کرد. بالاخره هم در حالی که لبخند می زد گفت: " خب، پس کی؟ بگین ببینم که چه آشی برای من پختین؟"
مادر با خنده گفت: " من آشی برای تو نپختم. تو خودت پختی!"
بهروز در حالی که غش غش می خندید گفت:" من پختم...؟ یعنی آشی پختم که خودم خبر ندارم؟"
مادر با خنده گفت: " دقیقاً! همین کار رو کردی!"
بعد از این که خنده هر دو فروکش کرد بهروز گفت: " من که نفهمیدم مامان جون. باید خودتون برام توضیح بدین. چون اصلاً سر در نمیآرم راجع به چی حرف می زنین!"
مادر باز خندید و گفت: " نخیر! بنده که خیال می کنم جنابعالی خوب هم سر در میارین!"
بهروز سری تکان داد و با لحنی کمی جدی تر گفت: " منظور شما چیه، مامان جون؟ لطفاً حرفتونو روشنتر بگین!"
مادر با لحنی کاملاً جدی گفت: " می دونی، این دخترِ جواهر که اون هفتۀ پیش به من معرفی کردی...معلوم شد که واقعا... مثل اسم خودش ...یک فرشتۀ تمام عیاره!"
بهروز با هیجان گفت:"کی؟...شما دارین راجع به...میترا...حرف می زنین؟"
مادر به آرامی سرش را فرود آورد و بعد گفت:" بله. من در طول ده روز گذشته تقریباً روز و شب با اون بوده م. اون با تو به فرودگاه اومد، در هر دو جلسات دانشجویی که شما ها برگزار کردین در کنار من بود، و در اون گردهمایی هم که با سر کنسول کشورمون داشتین پهلوی من نشسته بود. علاوه بر این، در تمام مواقعی که تو سرت شلوغ بوده و با من نبودی...در کنار من بوده! "
ساکت شد و یکی دو دقیقه به صورت بهروز خیره نگاه کرد و بعد ادامه داد: " من می دونم که تو از اون خوشت میاد ...فقط نمی دونم چقدر... اما از یه چیز کاملاً مطمئن هستم و اون اینه که ..." حرفش را قطع کرد، به پشتی صندلیش تکیه داد و بعد به طاق اتاق چشم دوخت.
بهروز کمی منتظر ماند و بعد با هیجان گفت: " از چی، مادر جون؟ از چی مطمئن هستین؟"
مادر سری تکان داد و بعد گفت:" چیزی که ازش مطمئن هستم، عزیزم، اینه که اون دختر...دیوونه وار تو رو دوست داره! من شک ندارم که اون هر لحظه حاضره جونشو به خاطر تو فدا کنه!"
بهروز حالا در حالی که دهانش باز مانده بود، سرش را تکان تکان می داد و به اطراف اتاق نگاه می کرد. همه جا ساکت بود و تنها چیزی که شنیده می شد صدای موتور کامیونی بود که از نزدیکی ساختمان خانه می گذشت.
بعد از دقایقی بهروز بالاخره سکوت را شکست و به آرامی گفت:"خب، این...اولین چیزی بود که ....ذهنتونو مشغول کرده بود... حالا بگین دومیش چی بود؟"
مادر به آرامی گفت: "فکر نمی کنم که ما...هنوز کارمون با مورد اول تموم شده باشه. تو باید به من بگی که ...نظرت راجع به... بهم پیوستن با اون ...چیه؟"
بهروز لحظاتی ساکت ماند و بعد زیرگفت:" ما ...همین حالا هم ...به هم پیوسته هستیم، مامان جون!"
مادر در حالی که به صورت بهروز خیره نگاه می کرد به آرامی گفت: "منظورت اینه که شما ها قبلاً با هم ازدواج کردین...؟"
بهروز سرش را تکان داد و به آرامی گفت:" نه، مادر جون! ما تا اون اندازه ای که اوضاع و شرایط کنونی بهمون اجازه می ده...به هم پیوسته هستیم."
مادر گفت: " منظورت اینه که شما نمی تونستین بیشتر از این پیش برین چون که برای ازدواج کردن پول کافی نداشتین یا یه همچین چیزی؟"
بهروز لبخند زد و سرش را فرود آورد: "بله، یه همچین چیزی!"
مادر چند لحظه ای به چهرۀ بهروز خیره شد و بعد رویش را برگرداند و زیر لب گفت: " از این موضوع خیلی متأسفم! من امیدوار بودم که شاید بتونم در مدتی که این جا هستم وسیله ای برای یه امر خیر بشم." ساکت شد، مدتی را در سکوت به دیوار روبه رویش نگاه کرد و بعد پرسید:" کاری هست که من بتونم ...برای حل مسئلۀ شماها ...انجام بدم؟"
بهروز با لحنی کاملاً جدی، قاطعانه گفت: " نه، مادر جون!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" یه چیزایی هست که ...در شرایط کنونی...برای من ممنوع هستن. اما متأ سفانه، من نمی تونم راجع بهشون با شما حرف بزنم. "
هر دو مدتی غرق در فکر بودند تا این که بهروز سرش را بلند کرد، لبخند زد و گفت:" شما گقتین که می خواستین راجع به دو چیز با من صحبت کنین. دوٌمیش چی بود؟"
مادر نگاهی به او کرد، سرش را تکان تکانی داد و بعد گفت:" آره،درسته. دومیش مونده." نفس بلندی کشید و بعد ادامه داد:" دومیش دربارۀ ...خانوم گارلند بود."
بهروز در حالی که نفس بلندی می کشید و آشکارا از این که موضوع کاملاً عوض شده بود احساس رضایت می کرد گفت: "آره، خب، موضوع اون چیه؟"
مادر گفت:"خب، راستش، من نمی دونم! یه جوری به نظرم میاد که اون...رفتارش غیر عادیه!"
بهروز خندید و بعد گفت: " لابد فکر می کنین که اون ...ممکنه عضو سی آی ای یا ساواک یا همچه چیزی باشه؟"
مادر خندید و بعد گفت: " کسی چه می دونه! تا اونجایی که ما اطلاع داریم...اون ممکنه شخص ماتاهاری جاسوس معروف باشه!"
حالا هر دو با هم می خندیدند.
آن وقت بهروز گفت: " لطفا برام بگین که چرا رفتار اون غیر عادٌیه."
مادر سری فرود آورد و توضیح داد: "اول این که اون غالباً نیمه های شب بلند می شه و کارهای مختلفی انجام می ده. یه شب حتی مشغول پختن چیزی شد."
بهروز با لبخند گفت: " نانسیِ بیچاره! اون احتمالاً نصفه شبی گرسنه اش شده و چون چیزی برای خوردن توی آشپزخونه پیدا نکرده، مجبور بوده یه غذایی برای خودش بپزه!"
مادر گفت: "آره، ممکنه! البته اون بعد از پخت و پزش مشغول صحبت کردن با کسی شد و روز بعد هم...وقتی ازش پرسیدم، همه چیز رو از بیخ و بن انکار کرد. اون حتی مدعی شد که ...در طول شب اصلاً از خواب بیدار هم نشده...!"
بهروزسری تکان داد و بعد به آرامی گفت: "مادر جون. شما کاملاً مطمئنین که صدای بلند شدن اونو شنیدین و این که احتمالاً خودتون خواب نبودین و کلٌ جریان رو توی خواب ندیدین؟"
مادر سرش را تکان تکان داد. اما لحظه ای بعد لبخندی زد و گفت: " البته من باید یه چیزی رو اینجا اعتراف کنم و اون این که ...من خودم خیلی شیطنت کردم و با نوک پا از پله ها پایین رفتم. حتی مدتی هم اون پایین ...گوش ایستادم!"
بهروز با هیجان گفت:" اوه، خدای من! پس شما خودتون یه پا ماتاهاری شدین دیگه، هان؟ یعنی شما این همه به خوتون زحمت دادین و نصفه شبی با پای برهنه از پله ها پایین رفتین تا ببینین که عاقله زنی که شما تنها اونو چند بار در طی ده روز گذشته دیدین واقعاً داره توی آشپزخونۀ خودش آشپزی می کنه، یا جاسوسی و از این کارا ، هان؟"
مادر خندید و شانه هایش را بالا انداخت.
آن وقت بهروز به ناگهان گفت: "حالا فهمیدم! " و در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود پرسید: " این جریان مربوط به اون شبی نیست که من دیر وقت شما رو ترک کردم و با توک پا از پله ها پایین رفتم؟" کمی به صورت مادرخیره شد و بعد ادامه داد: " نیست؟"
مادر چند بار سرش به به علامت تأیید فرود آورد و بعد گفت: " چرا، درسته!"
بهروز لبخندی زد و بعد گفت:" فهمیدم! پس اون شب، وقتی من می رفتم شما به من مشکوک شدین و ...فکر کردین که ممکنه من روابطی با زن صاحبخانه داشته باشم و با نوک پا پایین رفتنم از پله ها هم برای این بوده که شما نفهمین، بنابراین شمام یه دفه باز ماتاهاری شدین و ...."
مادر شروع کرد به خندیدن. بالاخره گفت: " آره، تا حدی درسته. آخه تو...شب دیروقت این جا رو ترک کردی، توضیح خداپسندانه ای هم برای کارت نداشتی، و بعد هم با توک پا از پله ها پایین رفتی. می خواستی من چی فکرکنم؟ خب من هم همۀ اینا رو کنار هم گذاشتم و به این نتیجه رسیدم که کلکی توی کارت هست! اون وقت به این فکر افتادم که شاید تو یه قرار سرٌی اون پایین با کسی داشتی. و وقتی اون زن نصفه شبی به آشپزخونه رفت و غذا پخت، دیگه مطمئن شدم که شما دوتا دارین شاد و شنگول با هم شام می خورین. بعد هم که روی پله ها گوش وایستاده بودم حتی صدای حرف زدن شما رو هم با گوشای خودم شنیدم!" بعد لبخند پر معنایی زد و ادامه داد:" خب، من فکر کردم که شاید تو...اون زن رو... به عضویت تشکیلاتت در آوردی و... دلت نمی خواد من بدونم!"
حالا هر دو با صدای بلند می خندیدند. وقتی خنده هایشان فروکش کرد، بهروز به ناگهان پرسید: " آخه شما به چه دلیلی فکر کردین مردی که اون پایین بود ...من بودم؟"
مادر با لحنی محکم جواب داد: " من چنین فکری نکردم! فقط...وقتی خانوم گارلند به کلی منکر این شد که نصفه شب از خواب بلند شده، کمی به تو مشکوک شدم. آخه اگر پای یه کسی که من می شناختم در میون نبود برای چی اون زن باید کل ماجرا رو منکر می شد؟"
بهروز کمی فکر کرد و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "حق با شماس! منطقیه!" و بعد از مکثی پرسید: " یعنی اون زن همۀ این کارهارو کرده بود و بعد مدعی شد که تمام شب خواب بوده؟" باز ساکت شد و بعد از لحظاتی زیر لب اضافه کرد: "این جریان دقیقاً با حرفایی که عباس وفرا چند وقت پیش به من گفته بودن همخونی داره!"
مادر که حالا بیشتر کنجکاو شده بود با هیجان گفت:" چی؟ اونا چی به تو گفته بودن؟"
بهروز توضیح داد: " گفته بودن که ....این خونه ممکنه...تحت نظر پلیس باشه!"
مادر با هیجان گفت: " چطوری؟ منظورشون چی بود؟"
بهروز کمی لب هایش را لیس زد و بعد گفت:" چند روز بعد از این که من این خونه رو اجاره کردم ...دوست خوبم عباس به من گفت که یه روز ماشین پلیسی رو دیده بوده که این خونه رو تحت نظر داشته. بعدش هم گفت که متوجه رفت و آمد آدمهای مشکوکی به این خونه شده. نتیجه گیری عباس این بود که نانسی ممکنه با تشکیلات پلیس ارتباط داشته باشه و یا این که اصلاً برای اونا کار کنه. دوست دیگرم فرا هم با نظر عباس موافق بود. اما من حرفاشونو جدٌی نگرفتم چون که فکر می کردم خانم گارلند ساده تر و بی دست و پا تر از اونه که چنین چیزی ازش بر بیاد. ولی حالا که این کارای مشکوک رو انجام داده، من هم به شک افتادم. بالاخره اون جاسوس مشهور، ماتاهاری، هم ظاهراً تنها یه رقاص حرفه ای معمولی بود و به نظر می اومد یه دختر هلندی خیلی ساده لوحه...اما بعداً معلوم شد که یه جاسوس خیلی مکٌار و زرنگ بوده."
حالا مادر داشت با صدای بلند می خندید. در فاصله میان غش غش هایش گفت: "تا حالا...اون ماتاهاریِ جاسوس...، من بودم! حالا یه دفه...خانوم گارلند... ماتاهاری شد؟" بالاخره بعد از این که خنده اش به پایان رسید اضافه کرد: " اگه تو واقعاً فکر می کنی که اون جاسوسه، به نظرت اون برای کی جاسوسی می کنه؟ برای روسا، یا برای چینی ها؟"
بهروز در حالی که هم لبخند می زد و هم اخم کرده بود گفت: "هیچکدوم، مامان جون! من فکر می کنم که در این صورت، اون داره با اف بی آی کار می کنه و هدفشون یاری رسوندن به سازمان ساواکه!"
مادر در حالی که کمی گیج شده بود پرسید:" اما واسۀ چی اونا بخوان مواظب ما باشن؟ یعنی تو...ممکنه مشغول کارای خطرناکی باشی که....ساواک رو ....متوجه تو کرده باشه؟"
بهروز با تردید گفت: " خب، نه! اون قدرهام... نه دیگه!"
هر دو مدتی ساکت ماندند تا این که مادر باز گفت: " حالا که فکرشو می کنم می بینم که... خودمم این دور و حوالی... پلیسایی دیدم!" ساکت شد کمی سرش را فکورانه بالا و پائئن برد و بعد گفت: " بعله..! درسته! در واقع دو یا سه بار با چشم خودم اون ماشینای پلیس رو دیدم که ... نزدیکای اینجا نگهبانی می دادن! یه یه بار حتی به محض این که من نگاهی به صورت یکی از اونا انداختم...اون روش رو برگردوند و تظاهر کرد که هیچ توجهی به من نداشته."
بهروز چند بار سرش را به علامت تأیید فرود آورد و بعد گفت: " می دونین، چند وقت پیش، اون زمانی که من برای یه دسته رستوران که یه جای دورافتاده قرار گرفته...کار می کردم، یه همکاری داشتم که دوست پسرش ماشینی دزدیده بود و اونو داده بود به دختره که بتونه باهاش بیاد سر کار. اون وقت هم محل کار ما همین طوری دایماً تحت نظر پلیس بود. اگه من به دختره کمک نکرده بودم، اون بیچاره حتماً دستگیر و زندونی شده بود."
مادر زیر لب گفت: " یعنی تو ...فکر می کنی که پلیسا ممکنه متوجه شده باشن که تو به اون زنیکۀ دزد کمک کردی و حالا به خیال دستگیری تو باشن؟"
بهروز خندید و گفت:" اوه، نه مامان جون! فقط می خواستم بگم که وضع فعلی ما هم شباهتی به اون زمون داره. یعنی اونا به یه چیزی مشکوکن و خونۀ ما رو تحت نظر گرفتن. "
هر دو کمی ساکت بودند و آن وقت مادر لبخندی زد و زیر لب گفت: " فکر می کنی که ما...باید چیکار کنیم؟ تو به اون زن خلافکار کمک کردی که از دست پلیس فرار کنه...پس یه کاری هم واسۀ من بکن دیگه...!"
بهروز خندید و گفت: "چشم! اما یکی یکی! در این لحظۀ خاص، من باید به سرعت از اینجا برم تا به جلسه م که داره دیر می شه برسم. اونجا با دوستام گپی می زنم و تصمیم می گیریم که قدم بعدی چی باید باشه. " و از جایش برخاست و به سرعت مشغول لباس پوشیدن شد.
وقتی می خواست آن جا را ترک کند نگاهی به ساعتش انداخت و رو به مادر گفت: " میترا به زودی از راه می رسه و پهلوتون می مونه. شاید شما دوتام بتونین یه نقشۀ ضد پلیسی حسابی طراحی کنین!"
بعد خنده ای کرد ، صورت مادر را بوسید و از در بیرون رفت.
***
وقتی داشت به خانه بر می گشت، همه جا تاریک بود. در دل گفت: " اون رفقای احمق ما توی اروپا....معلوم نیست کی می خوان ما رو به کوهستان بفرستن!"
بعد صدای عباس در گوشش پیچید: " ما باید بهشون یه اولنیماتوم بدیم. ما که نمی تونیم تا ابد این جا منتظر بشینیم!"
فرا گفت: " درسته، حق با توست! من خیال دارم که دقیقاً همین حرف رو بهشون بزنم. یا اونا ما رو می فرستن، و یا این که ما شورش می کنیم و خودمون می ریم. تمام!"
بهرام پرسید: "مگه اونا به ما نگفتن که ...همرزمانمون توی کوه ها احتیاج به کمک دارن؟ پس چرا ما رو بدون این که برنامه ای برای سفر بهمون بدن این جا نیگر داشتن؟"
فرا گفت: " من ازشون خواسته م که فردی رو که مسئول تشکیلات در آمریکاس به اینجا بفرستن تا....باهاش در این باره صحبت کنیم. بعد از این که حرفای اونو شنیدیم می تونیم تصمیم خودمونوبگیریم. "
همان طور که در تاریکی قدم بر می داشت سری تکان داد و فکر کرد: " در این لحظۀ خاص از تاریخ البته...مهمترین مسئله...مسئلۀ مامان منه! من باید قبل از این که موضوع رفتن به کوهستان و شرکت در جنگ چریکی رو بررسی کنم...راز اون ماتاهاری خانوم رو کشف کنم."
حالا به سر چهار راه محل اقامت مادر رسیده بود. در گوشۀ تاریکی ایستاد و به دقت به دور وبرش نگاه کرد. ناگهان با تعجب گفت: " خدای من! نیگا کن! حق با مادره! واقعاً هم یه ماشین پلیس اون گوشه توی تاریکی ایستاده! انگار یه کسایی هم توش هستن!"
یقه های کتش را بالا داد و کلاهش را کمی پایین کشید. فکر کرد: " فقط امیدوارم که وقتی از جلوشون رد می شم منو نشناسن. اونا بی دلیل این طوری توی تاریکی قایم نشدن. قطعاً به دنبال چیزی هستن!"
وقتی از مقابل خودرو پلیس می گذشت تظاهر کرد که دارد به سمت دیگری نگاه کند. حالا عمداً آهسته قدم بر می داشت تا توجه کسی را به خود جلب نکند. قبل از این که وارد محوطۀ حیاط خانم گارلند بشود به آرامی سرش را چرخاند و نگاهی به سمت خودرو گشت پلیس انداخت. داخل خودرو همانطور تاریک بود. در دل گفت: " دیگه چند تا آژان توی اون هستن هیچ معلوم نیست!" از وسط چمن های باغچه که می گذشت نگاه سریعی به دور و برش انداخت. چراغ اتاق مادر روشن بود، اما اتاق خانم گارلند کاملاً تاریک به نظر می رسید. در دل گفت: " معلوم نیست اون زن حقه باز کدوم گوری رفته! شایدم رفته پیش آژانا که برنامه ای برای کار ما بچینن! امکان نداره که اون حتی از این که خونه ش تحت نظر پلیسه خبر نداشته باشه!"
بدون سر و صدا قفل در خانه را باز کرد و به آرامی وارد محوطه هال طبقۀ همکف شد. حالا صدای حرف زدن کسی به گوشش می رسید. در دل گفت: " من که چیز زیادی نمی شنوم. هر کی که باشه، چه مادر و چه خانوم گارلند، معلومه که داره به دلیلی پچ پچ کنون حرف می زنه." بعد نظر سریعی به اطراف انداخت و ادامه داد: " مگه این که ...توی یکی از اتاقای دیگه کسانی قایم شده باشن که ...ما خبر نداریم!"
با نوک پا به سرعت از پله ها بالا رفت. به محض این که وارد اتاق شد صدای مادر را شنید که گفت: " زود بیا تو بهروز! خدا رو شکر که اومدی!" آن وقت جلو دوید و او را درآغوش گرفت و در گوشش گفت: " فکر می کنم که...اونا اومدن که تو رو دستگیر کنن. می دونم که تو بیگناهی اما تا بیای بیگناهیتو ثابت کنی ...یه مدتی توی هلفدونی موندی!" باز او را بوسید و ادامه داد: "دائیت، بِنی، اون روزی که توی سانفرانسیسکو با هم ناهار خوردیم همه چیزرو دربارۀ فعالیت های سیاسی تو برام توضیح داد."
بهروز با صدای آهسته گفت:" من که کار خلافی نمی کنم، مامان جون! من تنها دارم می کوشم که وظیفه مو انجام بدم. دائی حتماً حرفای خیلی بدی در مورد فعالیت های ما زده چون که خودش طرفدار دولته و با کارای ما کاملاً مخالفه. اون حتی یه بار به من گفت که تا وقتی بر علیه دولت فعالیت می نم حق ندارم پامو به خونۀ اون بذارم. به همین خاطره که... من این همه مدته اونو ندیدم."
مادر گفت: " اما عزیزم در مورد بعضی چیزا حتماً حق با اون بوده. اونا همین حالا هم اومدن توی این ساختمون و کشیک می کشن که تو رو دستگیر کنن. " نفس بلندی کشید و ادامه داد: " من اونا رو با چشمای خودم دیدم! به همین خاطر وقتی نزدیک تر اومدن چراغمو خاموش کردم که فکر کنن تو نیستی. خیال میکنم که اونا توی آشپزخونه یا اتاق خانوم گارلند قایم شدن تا تو رو غافلگیر کنن.همۀ چراغا رو هم خاموش کردن که کسی نفهمه اونا اون جان. اما من باز چراغ اتاقمو روشن کردم که تو بدونی من خونه هستم."
بهروز با صدایی نسبتاً بلند گفت: " ول کن مامان جون! من هیچ کار خلافی نکردم. اونام اصلاً حق ندارن که منو بازداشت کنن!"
مادر گفت: " چه حق داشته باشن و چه نداشته باشن....قدرت این کار رو دارن و جون تو در خطره! اگه اونا تو رو بگیرن ...ممکنه به آدمای ساواک که توی کنسولگری لول میزنن تحویلت بدن. با اون همه تظاهرات های علیه رژیم که تو توش شرکت کردی و کارای دیگه ای که کردی، اونا حتی ممکنه ...تو رو خفه کنن و توی یه سوراخی بندازن که هیچکی ندونه و هیچ وقت هم نفهمه...کاری که با بعضی آدمای دیگه کردن!"
بهروز که حالا خودش هم کمی نگران شده بود یا صدای بلند گفت: " دست بردار مادر! لطفاً چند لحظه خودتو کنترل کن که من بتونم در آرامش فکر کنم! ما باید راه حلی برای مسئله پیدا کنیم."
مادر با صدایی که معلوم بود سعی کرده است آرامتر باشد گفت: " من یه ساعت پیش میترا رو فرستادم که ...تو رو خبر کنه. بهش گفتم که اگه می تونه بعضی دوستای تو رو به اینجا بیاره که اگه کمک لازم بود همراه ما باشن! اونا می تونن حسابی جارو جنجال به راه بندازن و مانع از این بشن که پلیسا یواشکی تو رو با خودشون ببرن!"
بهروز لبخندی زد و گفت:" مرسی، مامان جون. کارایی که کردین پشتیبانی خوبی برای ما فراهم کرده. اما تا وقتی اونا بیان و اقدامی بکنن، خودمون هم باید کارایی انجام بدیم."
مادر گفت: " بهترین کاری که الان میشه کرد اینه که بریم بیرون و آماده بشیم تا جارو جنجال به راه بندازمیم . اگه جمعیتی جمع بشه و تعداد شهود زیاد باشه پلیس دیگه جرآت نمی کنه که تو رو به ساواکیا ی کنسولگری تحویل بده."
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد بهروز گفت: "باشه مادر جون! اگه لازم شد ما همین کار رو می کنیم. اما قبل از اون باید کاملاٌ مطمئن بشیم که اصلاً پلیسی توی این ساختمان هست یا نه! برای اینکار هم باید بی سرو صدا از پله ها بریم پائین و کمی دور و بر رو بگردیم. اگه اونا بهمون حمله کردن هر دو با صدای خیلی بلند فریاد می زنیم و همون طوری ک گفتین همسایه ها رو خبر می کنیم!"
مادر مدتی خیره به صورت بهروز نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و به آرامی فرود آورد و به این ترتیب موافقت خودش را اعلام داشت. بعد ژاکتی از کمد بیرون آورد و پوشید، در آینه نگاهی به خود انداخت و با حرکت سر آمادگی خود را اعلام کرد. بهروز هم نگاهی در آینه به خود انداخت ، لبخند زد و زیر لب به خود گفت: " این شاید اولین درگیری مستقیم من با رژیم باشه!"
از اتاق که خارج شدند، لحظاتی بی حرکت بالای پله ها ایستادند و سراپا گوش شدند. تنها صدایی که شنیده می شد آوای موسیقی رادیو بود که از محل نامشخصی می آمد. به آرامی و با نوک پا از پله ها پائین رفتند. وقتی به لابی طبقه همکف رسیدند کمی ایستادند و گوش دادند. آن وقت بهروز نگاهی به در آشپزخانه که نیمه باز بود انداخت، چشمانش را بست و گوش داد و بعد لبخندی به مادر زد و به آرامی به سمت اتاق خانم گارلند به راه افتاد. وقتی به جلو در اتاق رسیدند، بهروز لحظاتی بی حرکت ایستاد و به دقت گوش داد و بعد بی سر و صدا دستۀ دررا گرفت و به آرامی چرخاند.
قبل از این که بهروز بتواند دستگیره را کاملاً بگرداند دستگیره به خودی خود چرخید و در به آرامی باز شد. حالا مرد بلند قدی که یونیفرم پلیس بر تن و اسلحه ای به کمر داشت درست جلو رویشان ایستاده و با ابروان در هم کشیده به آن ها چشم دوخته بود.
چند لحظه هر سه نفر مثل مجسمه ها یی سر جاهایشان ایستاده و به هم نگاه می کردند. و آن وقت مرد یونیفرم برتن قدمی پیش گذاشت و با لحنی عصبانی گفت: " شما این جا چه غلطی می کنین؟"
بهروز که از سؤال او کاملاً گیج و متحیر شده بود بدون این که خودش بداند چه می گوید گفت:"شما...چه...غلطی می کنین؟"
افسر پلیس همان طور که به آرامی جلو می آمد گفت: " تو دیگه کدوم کره خری هستی؟"
مادر که انگار تمام نیرویش را جمع کرده بود با صدای بلند گفت:" ما...خانوم گارلند رو می خوایم!"
مرد در حالی که دستش را بالا گرفته بود تا به آن ها علامت بدهد که ساکت بمانند تند تند گفت: "خیله خب، خیله خب!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " همین جا وایستین! شما حق ندارین داخل بشین! اون...یه دقیقه دیگه ....میاد بیرون!"
مرد لحظه ای سر جایش ایستاد و در تاریکی سرتا پای آن ها را برانداز کرد و بعد بیرون آمد، در را پشت سرش بست و در حالی که اخم کرده بود پرسید: "شماها...همسایه های طبقۀ بالا هستین؟"
مادر گفت: " بله! هستیم! می خوایم که...خانومو ببینیم!"
مرد گفت: " خیله خب! اشکالی نداره! " و بعد از مکثی اضافه کرد: " حالا یکی دو دقیقه سر جاهاتون وایستین و تکون نخورین! اون به زودی میاد که ...ترتیب کارتون رو بده!" بعد به آرامی به سمت در خروجی رفت، آن را باز کرد و از ساختمان خارج شد.
مادر در حالی که نفسی به راحتی می کشید گفت: " خب، بیا زودتر از این جا بریم. این یکی ما رو نشناخت. قبل از این که بقیه از راه برسن و توی تاریکی گیر بیفتیم.بهتره بریم از ساختمون بیرون! "
بهروز کمی ساکت ماند و فکر کرد و بعد گفت:" باشه، اما فقط یه دقیقه..." و دستگیره را گرفت و چرخاند، در را نیمه باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. حالا در مقابل چشمان او یک زن و یک مرد نیمه لخت به این سو و آن سو می دویدند و لباسهایشان را از این جا و آن جا بر می داشتند.
بهروز به آرامی چرخی به دور خود زد، مادر را کمی به عقب هُل داد و زیر لب گفت: " باشه مامان جون! همون کاری رو که گفتی می کنیم. اما اول بریم بالا و یه خورده منتظر بشیم. مطمئنم که خانوم گارلند وقتی لباساشو پوشید برای دیدن ما میاد."
مادر با لحنی که سوء ظن از آن می بارید گفت :" باشه!" و وقتی داشتند از پله ها بالا می رفتند زیر لب ادامه داد: " منظورت این بود که ....اون خانوم ...لباسی تنش نبود، هان؟"
بهروز با لبخند گفت: "من که چنین چیزی نگفتم. منظورم لابد این بوده که ...اون می خواد لباسای بیرونش رو ...بپوشه!
****
نیم ساعت بعد ، شخصی در اتاق مادر را زد.
بهروز با صدای بلند گفت: "بفرمائین تو، ماتاهاری خانوم."
خانم گارلند در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت به سرعت به درون آمد و به آرامی گفت: "ببخشین که وقتی با من کار داشتین آماده نبودم. امیدوارم که احساس این که به شما بی ادبی شده نکرده باشین."
مادر با لحنی محکم گفت: "خیر! ما چنین احساسی نداشتیم! شما چی!؟"
خانم گارلند چند بار سرش را به علامت نفی تکان داد.
آن وقت بهروز با لبخند گفت: " متأسفم که مزاحم تو شدیم، نانسی. مسئله این بود که ...ما یه خودرو گشت پلیس نزدیک خونه دیدیم و...قدری نگران شدیم. می خواستیم بدونیم که مشکلی یا ....یه همچین چیزی پیش اومده ...یا نه!؟"
نانسی با عجله گفت:" نه، نه! اصلاً ....هیچ مشکلی نبود! " بعد سرفه ای کرد تا سینه اش صاف شود و ادامه داد:" می دونین، شوهر مرحوم من افسر پلیس بود. از وقتی که اون در جریان یه درگیری با قاچاقچیای مواد مخدًر کشته شد، دوستاش که سالها ست منو می شناسن، به طور مرتب برای دلجویی از من به این جا میان." چند لحظه ای ساکت ماند و بعد آهی کشید و اضافه کرد: "اونا سعی دارن منو تنها نذارن تا من به خاطر همسر مرحومم زیاد افسرده نشم. به همین خاطر هم هست که شما غالباً خودروهای گشت پلیس رو اطراف این خونه می بینین."