Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


مرد مسلسل بر دوش

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[12 Jun 2024]   [ هرمز داورپناه]

تازه به محوطه ای که استخر کوهستانی پر از آب سیاه رنگ در آن بود رسیده بودند که سر و کلٌۀ نگهبان آن پیدا شد.
مرد در حالی که چماقی را به دور دست می چرخاند و پیش می آمد با صدای بلند گفت:"شما که خیال ندارین این دورو ورا خیمه وخرگاه بزنین،جَوونکا! هان!؟"
نارگل با عصبانیت پاسخ داد:" کی می خواد توی این کثافت خونه اطراق کنه، پیرمرد!؟ بوی گندش تا یه فرسخ اون طرف تر مغز آدمو می سوزونه!"
مرد نگاهی به اطراف انداخت و بعد در حالی که چماقش را تکان تکان می داد و به استخر خیره شده بود از آنجا دور شد.
جمشید در حالی که با صدای بلند می خندید رو به نارگل گفت:" اِی وَل به تو، نارگل جون! خوب روی مرتیکه رو کم کردی! فکر نمی کنم اون دیگه به این زودیا مزاحم کسی بشه!"
بیژن سری به علامت تأیید فرود آورد و با تأکید بر حرف جمشید گفت: "آره! خوب حقٌشو کف دستش گذاشتی! اون همیشه موی دماغ کوه نورداس...! دلم حسابی خنک شد!"
از کنار استخر که می گذشتند همگی به تقلید از نارگل بینی هایشان را با دست گرفته بودند و "پیف پیف" می کردند. مرد نگهبان که از دور آنها را می پائید رویش را برگرداند و به یکی از چند درختی که معلوم بود به تازگی در نزدیکی کلبه اش کاشته است چشم دوخت.
بیژن گفت:" آدمِ عوضی! حالا خودشو به کوچه علی چپ زده! یعنی که من اصلاً شماها رو نمی بینم!"
سعید فریاد کشید: " کور خوندی، کلٌه پوک!"
اما نگهبان که هنوز همان طور به درخت زل زده بود به روی خودش نیاورد و هیچ واکنشی نشان نداد.
نیم ساعت بعد، به قلٌۀ تپۀ بلند مجاور رسیدند و از جاده باریکی که به سوی نهر بزرگی می رفت سرازیر شدند. اما هنوز به آنجا نرسیده بودند که ناگهان صدای انفجار مهیبی از فاصله ای نزدیک به گوششان خورد.
سینا با نگرانی گفت:" این...انگار...صدای گلوله توپ یا انفجارخمپاره بود! ممکنه که دولتیا...واسۀ دستگیر کردن ما...اومده باشن! حتماً می خوان با این سر و صداها توی دل ما رو خالی کنن که ...مقاومتی نکنیم!"
نارگل داد زد:" غلط کردن! مگه ما چیکار کردیم... که بخوان بازداشتمون کنن!؟" بعد نظری به اطراف انداخت و زیر لب افزود:" سگ کی باشن!؟"
جمشید غش غش خندید و با صدای بلند گفت:" سگ باشن یا گربه یا موش صحرائی...زیاد فرقی نمی کنه، نارگل خانوم! فعلاً که تمام ثروت مملکت توی چنگ اوناس، و توپ و تفنگ و مسلسل و آدمای خونخوار هم توی دست و بالشون فراونه! هر وقت که عشقشون بکشه می تونن ما رو ببندن به رگبار تا خفه قون مرگ بگیریم و هیچ کس دیگه هم جرآت اعتراض کردن پیدا نکنه!"
حمید زمزمه کرد: "اوضاع به این شوری هم نیست دیگه، جمشید جون! اونا فقط یه گَلٌه جونور درنده ن که مال و منال کشور رو بالا کشیدن و از این می ترسن که ما ثروت باد آورده شونو ازشون بگیریم! واسۀ همین هم هر کاری که از دستشون بر بیاد برای خفه کردن ما انجام می دن، و ما ناچاریم یه مدتی دست به عصا راه بریم...تا این که ورق برگرده و ما بساطشونو کُن فَیَکون کنیم!"
بیژن در حالی که می خندید گفت: "انگار عربیت هم خیلی پیشرفت کرده ها، آقا حمید! نکنه برخلاف حرفایی که می زنی داری یواشکی خودتو آماده می کنی تا با عربای موش خوری که مملکتمونو اشغال کردن جفت و جور بشی، هان!؟"
حمید چپ چپ نگاهی به بیژن انداخت و جواب داد: " تو خودت، بدون این که متوجه باشی، داری نصف روز رو عربی بلغور می کنی ..! حالا از یه کُن فَیَکون خشک و خالی ایراد می گیری،کلٌه پوک!"
سینا در حالی که ابروانش را بالا می کشید التماس کرد: " لطفا از این حرفای ناجور و آزار دهنده نزنین، بچه ها! ما یه روز تعطیلمون رو اومدیم بریم کوه که... آرامشی داشته باشیم و یه کم خوش بگذرونیم! آخه جرٌ و بحث که...خوش گذرونی نمی شه!"
مرجان سرش را به علامت تأیید فرود آورد و گفت: " حق با سینا ست، بچه ها! بیاین اصلاً فراموش کنیم که صدایی شنیدیم و...از روز تعطیلمون تا اونجا که ممکنه لذت ببریم!"
اما به ناگهان صدای انفجار دیگری از محلی نزدیکتر به گوششان خورد، و همه درجا خشکشان زد.
لحظاتی همه ساکت و بی حرکت بودند و آنوقت جمشید زمزمه کرد:"قطعاً... بمب یا نارنجک...یا یه همچین چیزی بوده، بچه ها! اما فکر نمی کنم که اون...ربطی به ما...داشته! آخه ما ظاهراً چند تا دانشجوئیم که واسۀ کوه نوردی و تفریح به اینجا اومدیم...و کاری هم به کار آدمکشای حاکم نداریم! پس برای چی باید بخوان دستگیرمون کنن یا بلای دیگه ای به سرمون بیارن! هان!؟"
نارگل سرش را تکان داد و زمزمه کرد:"به هر حال،...ما نمی تونیم هیچ اتفاقی رو ندیده بگیریم، جمشید جون! بخصوص چیزی به این بوداری رو! بنا براین...من پیشنهاد می کنم که...اول کمی بریم پائین، و علت انفجار رو کشف کنیم تا یه وقت...غافلگیر نشیم...وبعد... با خیال راحت...به کوه نوردیمون ادامه بدیم!"
پس از کمی بحث، پیشنهاد نارگل پذیرفته شد و گروه تصمیم گرفت که تحقیقاتی انجام دهد تا علت انفجار مشخص شود، و در صورتی که خطری متوجه شان نبود، به کوه نوردی خود ادامه دهند.
وقتی بخشی از راه را برگشتند و رودخانه در دیدرسشان قرار گرفت، صدای فریاد زدن کسانی را از دور شنیدند.
چند دقیقه ای همه در سکوت کامل گوش دادند تا این که جواد زیر لب گفت:" خب، فکر می کنم ...همین کافیه! واضحه که اشخاصی اون پائین ...با هم درگیر شدن! شاید آدمای دیکتاتور باشن که کسانی رو به جای ما گرفتن و می خوان...به زور..."
سینا حرف او را قطع کرد و تقریباً داد زد:" دست از داستان سرایی بردار، جواد جون! خیالت تخت باشه! هیچکی به دنبال ما نیست...! آخه ما خلافی نکردیم که کسی بخواد دستگیرمون کنه!" و بعد از مکثی ادامه داد:" اون افراد هم...، هر کس که هستن، باید خودشون جوابگوی کاراشون باشن! پس..."
نارگل حرف سینا را قطع کرد و با صدای بلند گفت: " امٌا حق با جواده، سینا جون! در شرایط فعلی مملکت، ما نباید قبل از فهمیدن علت این سر و صداها کار دیگه ای بکنیم! بنا بر این تا دلیل سرو صداها برامون روشن نشده نباید یک قدم دیگه برداریم!"
جمشید با خنده اضافه کرد:"آره، ما می تونیم اون پائین، لب رودخونه چادر بزنیم و چند روزی تحقیق و بررسی کنیم تا دلیل جاروجنجال مشخص شه، بعدش هم، با خیال راحت، جُل و پلاسمون رو جمع کنیم و برگردیم بکپیم توی خونه هامون!"
همه لبخند زدند و بعد از گفتگویی کوتاه بالاخره تصمیم گرفتند که در صورت لزوم تا لب رودخانه بروند و تحقیق کنند تا علت سر و صدا ها، برگردند و به کوهنوردی خود ادامه دهند.
وقتی به جاده کوره راهی که به رودخانه ختم می شد رسیدند، سینا پیشنهاد کرد که به جای پائین رفتن از آن راه باریک که با شیبی تند تا کنار آب می رفت، از جادۀ دیگری که به آبشار بالای رودخانه ختم می شد بروند و از همان جا به بررسی علت سر و صدا ها بپردازند تا یک وقت غافلگیر نشوند و به دام مأمورین امنیتی رژیم نیفتند. و همه نظرش را تأیید کردند.
بعد از این که به کنار آبشار رسیدند و سر و صورت خود را شستند، همه در لبۀ پرتگاه گرد آمدند و به بررسی محل فرود آمدن آب و دور و بر آن پرداختند. طولی نکشید که تعدادی مرد کت و شلوار بر تن را دیدند که در دو سوی رودخانه ایستاده بودند و ظاهراً با فردی که در میان آب ایستاده بود جرٌ و بحث می کردند.
جمشید با هیجان گفت: "انگار اون بیچاره رو پرتش کردن توی آب و...!"
مرجان در حالی که سرش را تکان تکان می داد حرف او را قطع کرد و اظهار داشت: " فکر نمی کنم این طور باشه، آقا جمشید!... چون که ... سر و کلٌۀ اون خیس به نظر نمیاد! شاید مردک خواسته از دست آدم کشا فرار کنه و... خودش با احتیاط زده به آب! واسۀ همین هم...!"
بیژن غش غش خندید و بعد با لحنی جدٌی گفت: "شاید هم وقتی اونا پرتش می کردن توی آب ... سر و کلٌه ش همراهش نبوده...که خیس بشه!"
جواد با خنده اضافه کرد: "آره! اون احتمالاً به جشن عروسی ای چیزی می رفته که پاش لیز خورده و شیرجه زده توی آب...! چون که انگار... لباسهای مهمونیش تنش بوده...!"
حمید گفت: " چه بد شد! اگه ما یه کم زودتر خبردار شده بودیم...می تونستیم همراهش به اون عروسی رفته باشیم و دلی از عزای شیرینیجات و غذاهای خوشمزه در آورده باشیم!"
سعید در حالی که سرش را تکان تکان می داد رو به حمید گفت:" تو بیچاره که دایماً توی شیکمبه تی! من در فکرم که اگه اون شیکم صاحب مُردَت یه وقت برحسب اتفاق کاردی چیزی بخوره...تو دیگه به چه امیدی می تونی توی این دنیا زندگی کنی!؟"
نارگل که ابروانش را در هم کشیده بود امٌا لبخند بر لب داشت تقریباً داد زد: " لطفاً دست از شوخیای بی نمک بردارین، بچه ها!" و بعد سینه اش را صاف کرد و ادامه داد: "احتمالش هست که ما با یه وضعیت اضطراری رو به رو شده باشیم! آخه ما که نمی دونیم اون آدما کی و چی هستن! از کجا معلوم که برای دستگیرکردن خود ما نیومده باشن! هان!؟"
بیژن در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد تأکید کرد:" کاملاً درسته بچه ها! ما بهتره اتفاقی رو که داره اون پائین میفته با دقٌت بررسی کنیم!"
نارگل که با دوربین کوچکش به نقطه ای از رودخانه چشم دوخته بود، در تأیید حرف بیژن گفت:"آره،دوستان! وضعیت اونجا واقعاً مشکوک می زنه!" و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: " به اون آدم که کمی عقبتر...وسط درختا...وایستاده نیگاه کنین! انگار یه چیزی...شبیه به... مسلسل توی دستشه!"
همه به ناگهان ساکت شده و با دوربینهایشان به آن نقطه چشم دوختند. لحظاتی بعد بیژن زیر لب گفت:" حق با نارگله، بچه ها! اون مرتیکه واقعاً توی دستش یه مسلسل داره! احتمالاً گلنگدنش رو هم کشیده و آماده شلیک کردنه! فکر می کنم از عمر اون مردک سر و کلٌه خشکِ وسط رودخونه...چیز زیادی نمونده باشه!"
اما لحظاتی بعد، مردی که داخل رودخانه بود به آرامی به سمت کسانی که در یک سوی ساحل ایستاده بودند به راه افتاد. آن وقت فرد مسلسل به دست خودش را به تدریج عقب کشید تا آنجا که در میان درختا ن ناپدید شد.
حمید زمزمه کرد: "یارو رفت قایم شد که مرد بیچاره نبیندش و بتونه غافلگیرش کنه! حتماً دوستاش...مردک رو گول زدن که بیاد به سمتشون...تا...اون بتونه به راحتی ترتیب مقتول کردنشو بده!"
سینا آهسته گفت: "کاش یه راهی پیدا می شد که...ما می تونستیم به اون بخت برگشته کمکی برسونیم! آخه نمی شه که دست روی دست بذاریم و تماشا گر قتل عمد اون باشیم!"
نارگل با عجله پیشنهاد داد: " چطوره یه سر و صدایی چیزی راه بندازیم تا اون جنایتکارا...بدونن که ...اگه مردک رو بکشن چندنفر شاهد جنایتشون خواهند بود!؟"
سعید با خنده گفت:"خیلی خوبه! در این صورت اونا حتماً تصمیم می گیرن که...بعد از کشتن اون یارو، به سرعت بیان این بالا و ما رو هم مقتول کنن... تا... شیرجه بریم توی بغل حوریای بهشتی!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "فقط معلوم نیست چی گیر این دو تا فرشته که همراه ماهستن مییاد!؟ آخه حوری که به درد فرشته نمی خوره!؟"
چند نفر خندیدند.
امٌا مرجان با اخم گفت:" شما لازم نکرده که غصٌه ما فرشته ها رو بخورین، جنابِ مقتول سعید خان! تو فقط حواست باشه که گیر عفریته های جهنم نیفتی! ما زنا خوب می دونیم چه طوری گلیممون رو از آب بیرون بکشیم و از پس حوری و قِلمانهای اون خراب شده بر بیایم!"
همه خندیدند.
حالا فردی که در رودخانه دیده بودند به نزدیکی ساحل رسیده بود و چند مرد مسلح احاطه اش کرده بودند.
سینا در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" اگه ما می خوایم کمکی به اون آدم بخت برگشته بکنیم باید زود بجنبیم! اگه این دست و اون دست کنیم، اونا مردک بیچاره رو فرستادن اونجا که عرب نی میندازه...و دیگه دست هیچ عجمی بهش نمی رسه!"
مرجان سری تکان داد و زمزمه کرد:" اما...ما که...اصلاٌ نمی دونیم داستان اون چیه!؟ از کجا معلوم اون یارو یه آدمکش فراری نباشه!؟"
جواد جواب داد: "درسته! واسۀ همین هم ...فقط یه راه برای حلٌ مسئله می مونه و اون اینه که خودمونو به اون پائین برسونیم و از اصل قضیه سر در بیاریم!"
جمشید در حالی که اخم کرده بود گفت: " فقط مشکل اینه که ...اگه...اونا برای دستگیر کردن خود ما اومده باشن...ما با این کارمون در واقع با پای خودمون رفتیم توی تله!"
سعید در حالی که به طرف او می چرخید اظهار داشت: "ما به هر حال .... گزینۀ دیگه ای نداریم، جمشید جون! اگه می خوایم از اون جریان سر در بیاریم وجلو بلایی رو که احتمالاً می خوان برسر اون مرد بیچاره بیارن ...بگیریم، باید زود بجنبیم و یه کاری بکنیم!"
همه سرشان را به علامت تأیید فرود آوردند و، لحظاتی بعد، مسیرشان را تغییر دادند و از کوره راهی که به رودخانه ختم می شد پائین رفتند.
وقتی به نزدیکیهای محلی که مرد فراری را در آن دیده بودند رسیدند کسی از پشت درختها فریاد زد:"ایست! دَستا بالا! از جاتون تکون نخورین! والٌا مُخ همه تون رو می ترکونم، حرومزاده ها!"
لحظاتی همه ساکت بودند و بعد نارگل با لحنی آرام و صمیمانه گفت:"فکر می کنم که تو...ما رو با اشخاص دیگه ای عوضی گرفته باشی، جوون! ا بگو ببینم...فکر کردی ما کی هستیم؟"
لحظه ای بعد، مردی مسلسل به دست از پشت درختها بیرون آمد و داد زد:" نخیر! عوضی نگرفتم! ما چند ساعته که ... دنبال شماها هستیم! اون نگهبان استخر گزارش کارای شما رو به طور مفصل به ما داده!اگه یه کم صبر کنی خودت می بینی که ما همه چیز رو دربارۀ شماها می دونیم، حروم لقمه!"
سعید با خونسردی جواب داد:" باشه...! ما صبر می کنیم. امٌا وقتی رؤسات برگشتن، تو رو حسابی سرزنش خواهند کرد که چرا....ما رو به جای آدمای دیگه ای گرفتی و فرصتی رو که برای دستگیری اون جنایتکارا داشتی ...از دست دادی!"
مرد فریاد زد: "چاک دهنتو ببند، آدمکش!من گزارش همۀ کارای شما رو دارم!از سیرتاپیازشو نگهبان استخر برام گفته! می دونم که چه ولدازناهای خونخواری هستین!" اما بعد از چند لحظه سکوت، انگار که به چیزی مشکوک شده بادشد به آرامی نزدیکتر آمد و پرسید:"راستشو بگین ببینم! شما...ولد الچموش ها وسط این درختا چیکار می کردین؟"
مرجان در حالی که می خندید جواب داد:" ما هیچ کدوممون ولدالچموش نیستیم، جناب! وسط درختام نبودیم،! ما چندتا دانشجو هستیم که روز تعطیلمون رو برای تفریح اومدیم کوه نوردی!" و، بعد از این که سینه اش را صاف کرد، ادامه داد: " هیچ جرم و گناهی هم مرتکب نشدیم، مگه این که کوه نوردی رو جرم حساب کنی!"
مرد مسلح با لحن آرامی گفت:" نخیر! کوه نوردی...جرم نیست! اما توطئه برای شورش علیه حکومت...هست! شمام به همین خاطر دستگیر شدین و ...بزودی میفتین توی هلفدونی... یا می رین بالای چوبۀ دار!"
نارگل در حالی که لبخند می زد با خونسردی جواب داد: "نه، دوست عزیز! ما نه زندون می ریم و نه کسی دارمون می زنه! این شما هستی که وقتی فرمانده گروهانت برگشت و دید یه مشت آدم بیگناه رو عوضی گرفتی و فرصت دستگیر کردن جنایتکار رو بر باد دادی ممکنه مجازات بشی! ما ...دلمون به حال تو...می سوزه، داداش!"
مرد در حالی که نوک اسلحه اش را پائینتر می آورد، فین فینی کرد و زیر لب گفت:"من از کجا بدونم که ...شماها ...خائن و آدمکش نیستین!؟ اونا به من دستور دادن...که دستگیرتون کنم!"
سینا لبخند بر لب قدمی جلو گذاشت و در حالی که دستهایش را به سرباز نشان می داد گفت:"نیگا کن، عزیز! آخه این دستا...دستای یه آدمکش یا یه دزده!" و بعد از این که نفس بلندی کشید ادامه داد: " اگه یه خورده دقٌت کنی...خودت متوجه می شی که اینا دستای یه شاگرد مدرسه س! یه دانش آموز یا دانشجو، که تمام عمرش دست به سیاه و سفید نزده، چه برسه به این که اسلحه برداشته باشه و یاغی ماغی شده بشه!" و خندید.
مرد که حالا مسلسلش را با یک دست گرفته و با دست دیگر مشغول خاراندن سرش بود زیر لب گفت: "من بیخودی که سراغ شما ها نیومدم، آبجی! از اون بالا گزارش دادن که شما ها...علیه دولت فعالیت می کنین! مخصوصاٌ این دوتا دختر زبون دراز...که از همه بدترن!" کمی ساکت ماند و به چهره تک تک آنها خیره نگاه کرد و بعد با تردید پرسید:" یعنی که ...ممکنه ...شماها همون کسایی که ...اون بالا لب استخر آتیش به کردن نباشین؟...یعنی من شما رو ...به جای اشخاص دیگه ای گرفتم...!؟"
جمشید خندید و گفت:"آره، حتماً! عزیز! تو قطعاً ما رو با کسای دیگه ای گرفتی! ما که..." اما مرد حرف او را قطع کرد و گفت:" مگه شماها نبودین که اون بالا...کنار استخر، با اصغر آقا جرٌو بحث کردین و به رئیس دولت و رهبر و نخست وزیر و همه فحش خواهر و مادر دادین ، هان!؟"
جمشید باز خندید و دوباره گفت:"نه عزیز دلم، ما نبودیم! امٌا تقصیر تو هم نیست که، مرد نازنین! ما احتمالاً به طور اتفاقی یه زمانی این جا رسیدیم که رؤسای تو انتظار داشتن سر و کلٌه اون یاغی ماغیا که با اصغر آقا...ی نگهبان استخر...دعوا مرافعه کردن پیدا بشه!واسۀ همین هم ... تو دچار اشتباه شدی! حالام اگه...زیادی این دست و اون دست کنی ....ممکنه اونا که تو دنبالشون هستی تو رو از دور ببینن و ...بزنن به چاک...و رئیس رؤسا... تو رو به خاطرش مسئول بدونن!"
مرد لحظاتی در سکوت به این سو و آن سو نظر انداخت و بعد زیرلب گفت: "مسئول!؟ اونا که این حرفا سرشون نمی شه، جوون! اونا... آدمو به سیخ می کشن و زنده زنده کباب می کنن! شانس آوردیم که آدمخور نیستن وگرنه همین حالاشم حاجیتو درسته کباب می کردن و می لُمبوندن!"

نارگل در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود پرسید:"مگه شما...از افراد داوطلب سپاه انقلاب نیستی، جوون!؟"
مرد سرش را تکان تکانی داد و زیرلب گفت:"نه، خانوم جون!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"ما از شوربختی...موقعی سربازگیری شدیم که دولت قبلی...داشت بساطش رو جفت و جور می کرد که بزنه به چاک! مام خواستیم جیم بشیم ...اما گیر آدمکشای دولت جدید افتادیم. امروزم به ما دستور دادن که...اگه لازم دیدیم...هر کدوم از شما رو که دلمون خواست...مقتول کنیم!"
چند نفر خندیدند، و بعد نارگل گفت:" در هر صورت، دلم می خواد اینو بدونی که ... ما جزو مقتولای تو نیستیم،جنابِ آقای...!" و ساکت شد.
مرد سری تکان داد و گفت: " چاکرتون، سعیدم! سعید کرامتی!"
نارگل گفت: "بله، آقا سعید، بنا براین شما هر کاری بکنی بعداً باید خودت بابتش حساب پس بدی...و این آدامایی که ما می شناسیم، حتماً همۀ تقصیرا رو میندازن گردن تو و...این که بعداً چی می شه... خودت بهتر از ما می دونی!"
سعید سرش را پائین انداخت، کمی فکر کرد و بعد پرسید:"شماها که...از اون بالا میومدین...آدمای جوخۀ ما رو ...ندیدین!؟"
حمید جواب داد:" من...چند نفر رو دیدم که...روی تپه پهلویی ما ایستاده بودن! اما اونا انگار...کاری به کار کسی نداشتن. مزاحم مام ...نشدن!"
سعید سرش را تکان داد و زیرلب گفت:" آخه...اونا عادت دارن که ...دشمناشونو ببندن به رگبار! حتماً دیدن فاصله شون با هاتون زیاده و گلوله هاشون به شما نمی رسه...واسۀ همین ...صبر کردن یه کم بهشون نزدیکتر بشین تا کارتونو بسازن! اما شما ها...به جای بالا رفتن...اومدین پائین و مَچَلشون کردین!"
مرجان پرسید:" حالا به نظرتو...ما باید چیکار کنیم؟ بریم برای کوه نوردی ...یا این که برگردیم و بریم پی کار و زندگیمون؟"
سعید شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که مسلسلش را بالا می برد که روی دوشش بیندازد جواب داد:" من چه می دونم، خانوم جون! حتماً شنیدین که از قدیم گفتن صلاح مملکت خویش خسرخان داند...یا یه همچین چیزی..." و بعد از این که مسلسلش روی شانه اش جا به جا شد ادامه داد: " اگه شما همونایی هستین که کنار استخر خرابکاری کردین...باید حواستون خیلی جمع باشه چون...بعضیا حکم قتلتونو دادن! اما از دست ما تنها کاری که ساخته س اینه که ... گلیم خودمونو از آب بکشیم بیرون! اگه بخوایم بارِ کس دیگه ای رو هم به دوش بگیریم، به قول قدیمیا، زرتمون غمسور میشه که!"
بیژن به ناگهان فریاد کشید: "نیگا...نیگا...نیگا! اونا دارن به سرعت میان به این طرف! باید فوراً بزنیم به چاک!"
سعید تقریباَ داد زد:" استغفرالله! اگه اونا ما رو با هم بیبنن، قبل از شما، من بیچاره رو می بندن به رگبار!" و فریاد کشید:"دِ یالله! از اینجا گورتونو گم کنین دیگه...! برین پی کارتون!" و زیر لب اضافه کرد:" قبل از این که مجبور شم ببندمتون به رگبار!" و با عجله مسلسلش را از شانه پائین آورد و گلنگدنش را کشید.
آنها حالا با تمام نیرویی که در بدن داشتند مشغول دویدن به سوی پائین کوهستان بودند. وقتی از پیچ بزرگ کوه اول گذشتند، جواد که از نفس افتاده بود داد زد:" دیگه خطر رفع شده، بچه ها...! لازم نیست که ...بدویم...!" و در حالی که نفس نفس می زد در کناری ایستاد. بقیه هم به تدریج در نقاط مختلفی ایستادند.
اما طولی نکشید که صداهایی از پشت سرشان بلند شد. حمید فریاد کشید:" اونا رسیدن! باید بجنبیم!" و مشغول دویدن به سمت پائین شد. بقیه گروه هم به دنبالش رفتند. اما سینا و نارگل و مرجان به جای فرار، از تخته سنگ بزرگی بالا رفتند و روی آن نشستند.
دقایقی بعد گروهی افراد مسلسل بر دوش که بعضی طپانچه هائی در دست داشتند، از فاصله ای پدیدار شدند! به مقابل سینا و نارگل که رسیدند ناگهان ایستادند و به آنها چشم دوختند. چند لحظه که گذشت نارگل داد زد: "خسته نباشی، سرکار!
و بعد از مکثی اضافه کرد: "دنبال دزد مُزدی، کَسی می گردین؟"
یکی از تعقیب کنندگان سینه اش را صاف کرد و پرسید:"شما ها ....اینجا...کسی رو ندیدین که ...در حال فرار باشه!؟"
مرجان جواب داد:" ما چند تا زن و مرد رو دیدیم، سرکار. اما اونا فرار نمی کردن! فقط تند تند راه می رفتن!"
یکی از مردان مسلسل بز دوش سرش را تکان تکانی داد و پرسید:"شماها...خودتون...این جا چه غلطی می کنین؟"
نارگل گفت:"دیگه قرار نبود که شما...نسبت به مام نامهربون باشین، سرکار گروهبان! ما روز تعطیلمون رو اومدیم پیاده روی و....اگه خدا بخواد یه کم کوه نوردی و از این جور چیزا! اون بالا چادر زده بودیم حالام اینجا نشستیم که...خستگی در کنیم و تصمیم بگیریم که بریم بالاتر...یا برگردیم به سمت خونه!"
یکی دیگر از مردان مسلح در حالی که مسلسلش را از دوش پائین می آورد و به دست می گرفت با صدایی آهسته رو به مرد اول گفت:" اگه خیالت ناراحته، سرکار گروهبان یوسف، می تونیم...چندتا گلوله خرجشون کنیم و با خیال راحت بریم دنبال بقیه!"
مردی که یوسف خوانده شده بود، نگاهی طولانی به سوی دخترها انداخت و زیرلب جواب داد:"نه! خدا رو خوش نمیاد! اگه لازم شد...بعدِ برگشتن می تونیم اونا رو بگیریم و...ترتیبشونو بدیم! الان فقط باید کار اون پسرۀ دیٌوس رو بسازیم." و با دست به سینا اشاره کرد که از پائین بیاید.
سینا با دلخوری گفت:" با من ...چیکار دارین، سرکار!؟"
گروهبان یوسف داد زد:"بهت گفتم بیا پاثین ...! جفتک بزن بیا دیگه، حیوون! مگه زبون سرت نمی شه!؟" و به همراهانش اشاره کرد تا سینا را دستگیر کنند.
لحظاتی بعد آنها در حالی که سینا را کتک می زدند و و روی زمین می کشاندند 0(کشان کشان می بردند) از آنجا دور شدندد
نارگل در حالی که بغض کرده بود زیرلب گفت:" اگه این آدمای وحشی به بقیۀ رفقامون هم دسترسی پیدا کنن...یه فاجعه بزرگ پیش میاد! باید ...هر جوری شده...یهشون اطلاع بدیم یا کاری واسه شون بکنیم!"
مرجان زیر لب جواب داد:" به نظرم باید فوراً به دنبالشون بریم! باید هر طور شده خودمونو به اونا برسونیم و بهشون اعلام خطر کنیم!"
نارگل سری به علامت تأیید فرود آورد. با عجله از تخته سنگ پائین آمدند و مشغول دویدن شدند.
نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که آنها از نزدیکی جاده صداهایی شنیدند و قدمهایشان را سٌست کردند. وقتی با احتیاط به محل سر و صدا نزدیکتر شدند تعدادی مرد یونیفرم برتن را دیدند که مسلسل به دست در میان محوطه ای خالی ایستاده و لوله سلاح هایشان را به سوی کسانی که به صف ایستاده بودند گرفته اند.
مرجان در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود با نگرانی گفت:"انگار اون بدبخت ها...رفقای مان! سربازا دارن آماده می شن که تیربارونشون کنن!"بعد سرفه هایی کرد و ادامه داد:" من از همین می ترسیدم! چه خوب شد که به موقع رسیدیم! وگرنه با جسدای سوراخ سوراخ شده شون رو به رو می شدیم! باید فوراً...یه کاری واسۀ نجاتشون بکنیم!"
نارگل ً با نگرانی جواب داد:"آره! قطعاً باید فوراً بجنبیم، اون بیشرفا دارن آماده می شن که ببندنشون به رگبار!"
با عجله جلوتر رفتند و وقتی به نزدیکی سربازان رسیدند نارگل فریاد زد:"سلام، آقایون! انگار اون شورشیا رو گرفتین! هان!؟"
حالا تمام گروه مسلسل بر دوش به سمت عقب چرخیده و با ابروانی در هم کشیده به آنها چشم دوخته بودند. اما لحظاتی بیشتر نگذشته بود که فرماندۀ آنها که گروهبان یوسف بود به آرامی به سوی نارگل آمد.
کمی که نزدیکتر شد، نارگل با صدای بلند گفت:" انگار ما...به موقع...برای تماشای مراسم رسیدیم! درسته سرگروهبان یوسف؟"
گروهبان با نیشخند جواب داد: " شما که دعوتنومه لازم نداشتین خوشگله...بیاین جلو...خودم ترتیبِ کارتونو می دم!"
آن وقت یکی از افراد جوخۀ اعدام که تفنگ بر دست، آماده ایستاده بود تقریباً داد زد: " اینا همونان که روی سنگ نشسته بودن سرکار! ... اگه یادتون باشه...گفتن که....اومدن واسۀ کوه نوردی...! فقط..." ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
بعد از چند لحظه انتظار، یوسف با صدای بلند پرسید:"فقط چی؟ کرٌه خر!"
سرباز با عجله جواب داد:" اونا، سرگروهبان، یه خورده مشکوک می زنن! اگه یادتون باشه...تعداد آدمای گروهی که قرار بود بگیریم چهار پنج تا نبود...! خیلی بیشتر بود که ...بعضیا شونم دختربودن! اما اینا که گرفتیم ...هم تعدادشون کمتره و هم این که...همه پسرن!"
یوسف ابروانش را بالا کشید و سری تکان داد و زمزمه کرد: "خودم می دونستم، بی شعور!" بعد به سمت نارگل چرخید و فریاد کشید:"بیاین جلو ببینم!" و وقتی که آنها به نزدیکیش رسیدند به آرامی طپانچه اش را از جلد بیرون آورد و آن را به مغز نارگل نشانه رفت و داد زد:" برین اون جا، کنار رفقاتون وایستین، حرومزاده ها!"
نارگل و مرجان با قدمهایی لرزان پیش رفتند و در کنار اعدامی های دیگر ایستادند. آن وقت گروهبان فرمان داد: "آماده...!"
اما قبل از این که چیز دیگری بگوید صدایی از پشت سرش بلند شد که تقریباً فریاد می زد:""دست نیگر دارین!" و سر و کلٌه سینا که سرتاپایش خیس آب بود پدیدار شد. کمی که نزدیکتر آمد، با صدایی که به ناله بیشتر می مانست گفت:"اگه اونا رو بکشین که...چیزی گیرتون نمیاد! اما اگه نکشین ...من بهتون قول می دم که...به زودی..."
گروهبان یوسف سری تکان داد و با عصبانیت داد زد: "من خیال کردم که تو دیٌوس توی رودخونه خفه شدی! با اون سر و مغز شیکسته چه جوری دوام آوردی، حیوون!؟ " و بعد از مکثی اضافه کرد:" زود برو توی صف...کنار رفقات وایستا!"
اما سینا به جای جواب دادن چرخی به دور خود زد و مشغول دویدن به سوی جنگل پشت سرش شد. آن وقت یوسف فرمان آتش داد و از همه سو صدای گلوله در آسمان پیچید. سینا حالا در حین دویدن احساس دردهای شدیدی در بدنش می کرد به طوری که قبل از این که به درختهای جنگل رو به رویش برسد پایش لغزید و نقش بر زمین شد.
حالا سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود. مدتی بعد، که به نظرش عمری آمد، سینا همانطور که بر روی زمین افتاده بود دستی به سر و سینه خود و بعد پاهایش کشید و چون اثری از خون یا سوختگی در آنها ندید به خود جرآت داد که حرکتی برای به پا خاستن بکند.
وقتی او بالاخره توانست روی زمین بنشیند و به پشت سرش نظری بیندازد، دوستانش را دید که همچنان بی حرکت در صف اعدامی ها ایستاده اند. اما هیچ اثری نه از زخمی در بندنشان و نه از سربازانی که برای اعدام کردن آنها به صف ایستاده بودند در جائی دیده نمی شد. همه هنوز همان جا، صحیح و سالم سر جاهای خود باقی بودند. و بعد به ناگهان صدای خندۀ یکی از آنها را شنید که در حالی که غش غش می زد به سوی او می آمد. کمی که خندید و جلوتر آمد، با لحنی فریاد مانند گفـت: " در عمرم چیزی به این خنده داری ندیده بودم!" و بعد از چند قهقهۀ دیگر اضافه کرد: "به محض این که سعید چندتا تیر هوایی انداخت و بعد به سمت اونا شلیک کرد...اون حرومزاده های بُزدل نه تنها فرار کردن بلکه...اسلحه هاشون رو هم روی زمین انداختن و رفتن! انگار که ... شخص عزرائیل را دیده بودن که اومده بود جونشونو بگیره!"
و بعد، سرجوخه سعید را دید که با مسلسل به دست در کناری ایستاده بود و به روی او لبخند می زد...

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 357


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995