از یک نگاه شروع شد، عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و چشم¬بند بر چشمانش، اما ایستاده و سرفراز گویا به خورشید خیره شده بود! چیزی در درونم لرزید، می¬خواستم سخن بگویم، اما واژه¬هایم نیز می¬لرزید و با شتاب پراکنده می-شد، در نتیجه به جای سخن با زبانم، با انگشتانم نوشتم تا احساسم را بتوانم بیان کنم! آری تماشای دوباره¬ی عکس "خسرو روزبه" پیش از تیرباران، مرا واداشت تا شعر زیر را بسرایم.
بیژن
چهارم مارس 2018
با دستانی دربند و چشمانی بسته
مرا به کجا می¬برید؟
من می¬دانم آنچه را که شما نمی¬خواهید بدانم!
من می¬بینم آنچه را که شما نمی¬خواهید ببینم!
اینک، مردانی طناب پیچ شده برتیرک چوبی درانتظار فرمان آتش¬اند
آنگاه که جلادان به زانو می¬شوند
آب، زلال و روشنایی¬اش را به تو می بخشد
و آسمان، آبی¬اش را نثارت می¬کند.
خون تو اما، عشقی است که گیاه را می رویاند وآفتاب را گرما می¬دهد
و انسان بودن را برای گرگ¬ها معنی می¬کند
آنگاه درنده¬ترینشان بر تو خواهند گریست
گلوله¬ای که قلبت را می¬شکافد
برگ نازک گل سرخی است که عاشقی بر گیسوی معشوق¬اش می¬زند.
اینک تمامی این پهنه بی پایان هستی درتو جریان دارد
اینک، نه زمین زیرپای توست، نه آسمان بالای سرت
تمامی رودها، کوه¬ها، دشت¬ها و دریاها در رگ¬هایت جاریست
قصه¬ای بی پایان و شعری بی آغاز...
با دستانی دربند و چشمانی بسته
تمامی بندها را بگسل ونادیدنی¬ها را بنگر!
ببین چگونه حقیقت را درمسلخ دروغ قربانی می¬کنند
و نامش را هدیه به خدایان می¬گذارند.
زنجیرها را پاره کن
دیوارها را فرو ریز
و به جریان باد که ما را همچون برگ خشک پائیزی
بی هیچ اراده¬ای سرگردانمان می¬کند بی¬اعتنایی کن.
آبی آسمان را بنوش و بر گستره دشت¬های لاله خود را یله کن...
با دستانی دربند و چشمانی بسته
دوباره خویش را متولد کن
خویشتن را غسل تعمید ده
و برای شروعی دیگر به آینه بنگر،
خودت را نخواهی شناخت، چراکه تو دیگر تو نیستی.
به آینه بنگر...