دخترک در حالی که سیخونکی به جوانی که در کنارش بود می زد با صدای بلند گفت: "اوهوی، لاری، حواست کدوم گوریه؟ انگار من دارم باهات حرف می زنم ها!"
مرد جوان که هنوز نگاهش به سمت دیگر بود زیر لب گفت: "آره، می دونم. من که ...داشتم گوش می دادم، عزیزم! ولی..."
دخترک که به شدت کنجکاو شده بود، سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: "هان، چی شده ؟"
جوان با انگشت به برج بلندی که در فاصله ای از آن ها قرار داشت اشاره کرد : " انگار...یه اتفاق غیرعادی ...داره اون بالا ...می افته."
دخترک به سمت برج چرخید، نگاهی به آن انداخت و بعد پرسید: "منظورت چیه؟ چه اتفاق ...غیر عادٌی؟"
جوان گفت: " انگار که ...اون یارو ...خیال داره خودشو بُکُشه ...یا یه همچین چیزی..."
حالا سه نفر دیگر هم که توجهشان به آن سو جلب شده بود در فاصله ای از آن ها ایستاده و به برج نگاه می کردند. یکی از آن ها گفت:" یارو چطوری اون جا رفته؟ خیال می کردم از بار قبل که یه نفر خودشو از اون بالا پایین انداخت دیگه دانشگاه اجازه نمی ده کسی تنهایی به اون محل بره!"
لاری تکانی به خود داد و در حالی که به راه می افتاد گفت: "بدو بیا، لیندا! بریم ببینیم چه خبره!"
وقتی به پای برج رسیدند، کسی از میان گروه کوچکی که در آن جا جمع شده و به بالا نگاه می کردند با صدای بلند گفت: "اون یارو خیال داره چه غلطی بکنه؟ خودشو بندازه پایین!؟"
فرد دیگری جواب داد: " به نظر این طور میاد! یه نفر رو فرستادن که کمک بیاره!"
لاری با صدای بلند گفت:" احتیاجی به این کار نیست!" و بعد در حالی که از کنار گروه می گذشت ادامه داد:" من خودم می رم باهاش حرف می زنم و ...میارمش پایین."
مردی یونیفرم پوش که کنار در ورودی برج ایستاده بود با صدای بلند گفت: "نه، آقا، لازم نیست! یه کسی رفته که از قسمت روانشناسی دانشگاه... یه روانکاو بیاره." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: پسره خیلی وقته که اون بالاس. ممکنه هر لحظه خودشو پرت کنه پایین! "
لیندا گفت: " می شه که من هم...همراه با اون روانکاو برم بالا؟ من دانشجوی رشته روان شناسی هستم."
مردی که لباس فرم در بر داشت شانه هایش را بالا انداخت.
چند دقیقه بعد گروهی از جوانان دختر و پسر که در رأس آن ها مرد میان سالی قرار داشت از دور پدیدار شدند. وقتی به آن جا رسیدند مرد یونیفرم پوش خود را عقب کشید که آن ها به داخل بروند. لاری و لیندا هم به دنبالشان رفتند.
در آسانسور که باز شد، مرد میانسال به دیگران اشاره کرد که درهمان نزدیکی بایستند و خود به آرامی به سوی جوانی که روی نرده های سنگی بالا ترین قسمت برج نشسته بود رفت و با لحنی ملایم گفت :" سلام جوون! روی نرده چیکار می کنی؟ خیال داری خودتو بندازی پایین؟"
جوان به سمت مرد و گروه تازه وارد نگاهی انداخت ولی حرفی نزد.
مرد با نگرانی گفت: " خدای من! تو جای خیلی خطرناکی نشسته ای! یه تکون بخوری میفتی پائین!"
جوان سرش را تکان داد و اخم کرد اما سایه ای از لبخند بر روی لبانش دیده می شد.
مرد میانسال گفت: " می شه یه خورده به طرف ما بگردی که ...من از نگرانی در بایم؟ قلبم داره از حلقم می پره بیرون!"
جوان لبخندی زد و کمی به سمت عقب چرخید به طوری که پشتش به یکی از ستون های سنگی کنار ایوان چسبید.
مرد گفت: " خیلی بهتر شد. حالا اجازه می دی که من...یه کمی جلوتر بیام؟ دلم می خواد صورتتو بهتر ببینم."
جوان زیر لب گفت: "هر کاری که دوست داری ...بکن!"
وقتی مرد به کنار نردۀ سنگی رسید، نگاهی به سمت پایین انداخت و با وحشت گفت: " خدای من! تو باید خیلی شجاع باشی که بدون ترس این جا نشستی، مرد جوون! من به پایین که نیگاه می کنم سرم گیج می ره و موهام به تنم سیخ می شه!"
جوان نگاهی به سمت پایین انداخت و لبخند زد.
حالا بقیۀ افراد گروهی که به آن جا آمده بودند قدمی جلوتر گذاشته و به دقت به آن دو نگاه می کردند.
مرد پرسید :" تو ...واقعا می خواستی خودتو بندازی پایین وبکشی؟"
جوان زیر لب گفت: " چرا که ...نه؟ یعنی حق این کار رو ندارم؟"
مرد نظری به سمت پایین برج انداخت و زیر لب گفت: " خب، اینو که نمیشه گفت! اما راستش چنین مسئله ای هیچ وقت به ذهن من خطور نکرده بود." کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: "حقیقتش اینه که بیشتر آدما ...مثه من... فکر می کنن که انسان تا وقتی که زنده هست... دلایلی برای ادامۀ زندگیش داره." کمی به این سو و آن سو نگاه کرد و بعد به طرف جوان چرخید:" تو واقعا فکر می کنی این دنیا انقده بده که جوونی مثل تو باید...چند ده سال قبل از این که وقت رفتنش رسیده باشه... اونو ترک کنه!؟"
جوان شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " خوبیش...چیه؟"
مرد لبخندی زد و به آرامی گفت:" راستش من درست نمی دونم، اما حتماً این دنیا یه چیزای با ارزشی داره که این همه آدم سعی می کنن تا وقتی که امکان داره توش بمونن و به زندگی شون ادامه بِدَن!"
جوان در حالی که به مرد چشم دوخته بود با بیعلاقگی گفت:"مثلاً... چی؟"
مرد خندید: "مثلاٌ...این دخترای خوشگل که همین الان این جا وایسادن! فکر می کنی اونا...ارزش اینو ندارن که بهشون نگاه کنی، عطر بدنشون رو استشمام کنی، و...خیلی چیزای دیگه؟"
حالا هر سه دختری که در میان جمع تماشاچی ایستاده بودند غش غش می خندیدند.
لاری در حالی که بازویش را به دور لیندا می انداخت با صدای بلند گفت: " البته به جز این یکی!"
بیشتر حاضرین با صدای بلند خندیدند. جوان لبخندی زد و سرش را تکان داد. با دیدن خندۀ او گروه جوانان تماشاچی جرأت پیدا کردند و چند قدم جلوتر آمده و نزدیک آن ها ایستادند.
مرد که تشویق شده بود به چشمان جوان نگاه کرد و با خنده گفت: "خب، پس حتماٌ تو هم می تونی مثه بقیۀ آدمای زندۀ این دنیا گاه به گاهی یه چیزی برای لذت بردن پیدا کنی؟ "
جوان به خشکی گفت: "نه! انقده درد و ناراحتی توی این دنیا هست که ... حتی فکر خوش گذرونی هم به ذهن من راه پیدا نمی کنه!" بعد رویش را برگرداند و ادامه داد :" بعضی از آدما...می تونن از این زندگی لذت ببرن چون...احمقن!"
مرد ابروانش را بالا برد، سرش را تکان تکان داد و بعد گفت: " میدونی، تمام آدمایی که من تا به حال دور و بر خودم دیدَم گرفتاریای بزرگ و کوچیک زیادی داشتَن. اما اونا همیشه فکر می کنن که ... دیر یا زود خواهند تونست مسایلشون رو حل وفصل کنن و نفس راحتی بکشن." مکثی کرد و بعد ادامه داد: "البته امکان این هست که دردسرهای تو...از مال بقیۀ مردمِ دنیا بیشتر باشه و ...گرفتاریات اونقدر زیاد و سخت باشن که ...واقعاً نشه تحملشون کرد. درسته؟"
جوان سرش را کمی تکان داد و زیر لب گفت:" بله ، همین طوره!"
مرد گفت: " خب پس اجازه بده که من اصل قضیه رو بهت بگم!" سینه اش را صاف کرد و ادامه داد: "من یه خواهر زاده دارم که همیشه راجع به مرُدَن حرف می زنه. گرچه اون یه شغل نسبتا خوب داره و انقدر پول در میاره که زندگیش به راحتی بگذره... دایما از بد بختی می ناله و گاهی هم می گه که احساس می کنه...سربار دیگرونه. راستش من هیچ وقت نتونستم ...از احساست اون سر در بیارم!"
نگاهی به سمت پایین برج انداخت، نفس بلندی کشید و بعد اضافه کرد: "تو احتمالاً احساسات مشابهی داری و... اونو بهتر از دیگران درک می کنی. دلم می خواست می تونستی یه گپی با اون بزنی و به ما بگی که کنج ذهنش چی میگذره؟" باز مکثی کرد ، سرش را تکان داد و گفت: "راستش ... دلیل اصلی این که تا اون جوون قد بلند جریان تو رو به ما گفت، من به سرعت به این جا اومدم، همین بود. فکر کردم ...شاید تو بتونی ...به ما کمک کنی!"
چند دقیقه ای همه ساکت بودند و بعد جوان سرش را به سمت جمع کوچکی که در نزدیکیش بود چرخاند، به آن ها چشم دوخت و زیر لب گفت :" اون...چه سن و سالی داره؟"
مرد گفت: " فکر می کنم کمی از تو بزرگتر باشه. ماه آوریل آینده ...بیست و چهار سالش می شه. البته اگه به خودش اجازه بده که تا اون وقت توی این دنیا باشه!"
جوان به آرامی پرسید : "اون...مسئله اصلیش...چیه؟"
مرد گفت : "خب، این چیزیه که دلم می خواد تو برامون کشف کنی. اون همیشه می گه که به نظرش هیچ دلیلی برای زنده موندن وجود نداره. دایماً مغموم و نگرانه. خیلی هم زودرنج و عصبانیه. اصلاٌ نمی شه دو کلوم باهاش حرف زد! بعضی اوقات انقده حالت تهاجمی پیدا می کنه که همه رو به وحشت میندازه. پدر و مادرش حتی جرأت حرف زدن با اون رو ندارن. گاهی چنان عصبانی می شه که می تونی خون رو توی چشماش ببینی. خودش می گه این جور وقتا دلش می خواد همۀ دور و بریاش رو بکشه! حتی یه بار به من گفت که یه روزی سرم رو می بره!" لحظه ای ساکت شد تا نفس تازه کند و بعد ادامه داد: " البته خشم اون هر بار بعد از مدتی فروکش می کنه و اون باز به همون آدم خونسرد، صمیمی و مهربون همیشگی تبدیل می شه. "
جوان در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " احتمالاً درست همون وقتیه که اون...تصمیم قطعی گرفته که ....کلک خودشو بکنه!" چند لحظه ای سرش را تکان تکان داد و بعد به آرامی پرسید: " اون...خیلی می خوابه؟"
مرد با چهره ای که از آن تعجب می بارید جواب داد: "آره! خیلی زیاد!" و بعد از مکثی پرسید:"تو از کجا می دونستی؟ یعنی ...تو خودت هم همین کار رو می کنی؟"
جوان که حالا کمی به موضوع علاقمند شده بود جواب داد: "بعله! بذارین به شما بگم که اون...مسئله ش چیه! اون ...درکش از جهان خیلی عمیقتر از بیشتر این آدمای به درد نخور دور و بره! اون به خوبی می فهمه که این دنیا چه قدر پوچ و بی ارزشه!" چند لحظه ای مکث کرد و بعد با صدای بلند گفت: "اون فهمیده که توی این جامعۀ گند گرفته، هیچکس برای هیچکس ذرٌه ای ارزش قایل نیست! هیچکی براش مهم نیست که چه بلاهایی به سر آدمای دیگه میاد!"
مرد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " خواهر زاده منم دقیقاً همین چیزا رو می گه. اما جالب اینه که اون، علیرغم همۀ این حرفای بدی که درمورد آدمای دور و برش می زنه، یکی از ناراحتیاش هم اینه که فکر می کنه باری به روی شونۀ اونا شده! خنده دار نیست؟"
جوان با لحنی محکم گفت: " نه! ابداً! اون به این خاطر فکر می کنه باری به دوش دور و بریاش شده که می دونه خودش بدبخت و بیچاره است و بدبختیش اعصاب دور و بریاش رو ناراحت می کنه! دیگه هیچ فرقی هم نمی کنه که آدم یه عالم پول داشته باشه یا هیچچی نداشته باشه! عدۀ زیادی از آدمای پودار هم هر سال خودکشی می کنن! اگه پول مسئلۀ اصلی و کلیدی بود اون وقت تمام اون میلیارد ها آدم گرسنۀ احمق و نادان جهان، سال های سال پیش خودشونو کشته بودن! اونا توی فقر وحشتناک دست و پا می زنن اما دایما ماتحت خودشونو پاره می کنن که یه جوری زنده بمونن! چرا؟ چون که احمق تر و ترسو تر از اونی هستن که ...خودشونو بکشن!"
مرد با لحنی صمیمانه گفت: " اگه...تو از این موضوع این قدر مطمئن هستی...چه چیزی امروز باعث شد که...در کشتن خودت تردید بکنی؟"
جوان سرش را تکان داد :" اون به خاطر...خانواده م بود!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" گرچه هیچ کدوم از اونا صنار ارزش هم برای من قایل نیستن...اما من هنوزم اونا رو دوست دارم و...می ترسم که اگه بمیرم ...اونا ناراحت بشن.."
مرد سرش را تکان داد: "خب، معلومه که اگه تو بمیری همه اونا ناراحت می شن چون از این به بعد هم دلشون برای تو تنگ می شه وهم این که خودشونو تف و لعنت می کنن که چرا به موقع به احساسات تو توجه کافی نکردن! اونا بقیه عمرشونو با احساس گناه خواهند گذروند. یعنی که تو در واقع ...با خودکشی خودت، زندگی اونا رو به جهنم تبدیل می کنی!"
مرد جوان با عصبانیت گفت: " به جهنم اسفل السافلین! اونا باید وقتی که فرصتشو داشتن به احساسات من توجه می کردن! بعد از این که من مُردَم ، دیگه غصه خوردن اونا چه فایده ای داره؟ اونا باید وقتی که من زنده بودم نگرانم می شدن!"
مرد لبخندی زد و گفت: " فکر می کنم که یواش یواش دارم احساسات خواهرزاده ام رو بهتر درک می کنم. تو واقعاً کمک بزرگی بودی. کاش فرست داشتی که یه کمی با اون حرف بزنی. مطمئنا می تونستی کمک بزرگی برای همۀ ما باشی...چون واضحه که تو اونو خیلی بهتر از ما درک می کنی." قدمی جلو گذاشت، نگاه دیگری به سمت پایین برج انداخت و بعد گفت:"کاش می تونستی قبل از این که به زندگیت خاتمه بدی، یه گپی با اون بزنی."
مرد جوان در حالی که با سوءظن به مرد مسن نگاه می کرد سرش را تکان داد و به آرامی گفت: " من فکر می کنم که...شما احتمالاً تمام این داستان رو سر هم کردین...که منو گول بزنین .... شاید شما اصلا خواهر زاده ای هم نداشته باشین. هان!؟"
مرد با صدای بلند خندید و بعد گفت: " حالا دیگه ...عین خواهر زاده من شدی! اون هم مثه تو به همه مشکوکه. اون فکر می کنه که همۀ دنیا دست به یکی کردن که بر علیه اون توطئه کنن. به همین خاطر هم به هیچ کس اعتماد نداره." کمی سرش را به دو طرف تکان داد و بعد ادامه داد: " شرط می بندم که تو هم، مثه اون، به همۀ افراد خانواده و دوستان و آشنایانت مظنون باشی. تو به هیچ کس علاقۀ چندانی نداری چون که فکر می کنی اونا توطئه کردن که یه جورایی به تو صدمه بزنن، و بنا بر این قابل اعتماد نیستن. "
جوان با خشم گفت:" نخیر! این حقیقت نداره. به هیچ وجه!" سرفه ای کرد و ادامه داد: "حقیقت اینه که اونا برای من ذرٌۀ ای ارزش قایل نیستن. اونا تنها به فکر خودشون هستن و... ککشون هم نمی گزه که من زنده هستم یا مرده!"
مرد زیر لب گفت:" تو با این حرفات در واقع داری توضیح می دی که خواهر زاده م چه احساسی نسبت به ما داره. اگه می تونستی یه گپی هم با خود اون بزنی حتماً می تونستی دقیقاً به ما بگی که مسایل واقعی اون چی هستن." او هم چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: " اگه یادت باشه بهت گفتم، که دلیل اصلی این که به این جا اومدم همین بود. من از ته دل خواهر زاده مو دوست دارم و همیشه نگرانم که مبادا بلایی به سر خودش بیاره!"
جوان گردشی به دور خود کرد، نگاهی طولانی به منظرۀ درخت ها و بعد به جمعیتی که در آن پایین گرد آمده و به بالا نگاه می کردند انداخت و بعد به تلخی گفت : "چطوری می تونم همچین کاری بکنم؟ پس تکلیف اون همه آدم بیشعور که اون جا جمع شدن که کشته شدن منو تماشا کنن چی می شه؟"
مرد گفت: "این که کاری نداره. من بهشون می گم که گورشونو گم کنن و از اون جا برن." و بعد از مکثی اضافه کرد: " حقیقتش البته اینه که اونا اون جا وای نسادن که خودکشی تو رو تماشا کنن. اونا امیدوارن که بتونن کمکی به نجات زندگی تو بکنن."
لاری که حالا به نزدیکی نرده های سنگی آمده بود سرش را تکان داد و گفت:"من می تونم برم بهشون بگم که از اون جا برن. مطمئنم که اگه اونا بشنون که مزاحمن ، فوراً راهشونو می کشن و می رن."
لیندا گفت:" آره ، راست می گه. من هم همراه لاری می رم که مطمئن شم کسی سر راه نمونده."
حالا دیگر همه ساکت شده بودند. هیچ صدایی به جز زمزمۀ حرف زدن جمعیتی که در آن پایین جمع شده بود و گاه به گاهی همراه با باد به گوش آن ها می خورد شنیده نمی شد.
مرد آن وقت به طرف آن ها چرخید: " خیله خب! پس شما لطفا برین پایین و به جمعیتی که جمع شدن بگین که به کلاس ها یا خونه ها شون." و بعد به طرف بقیه افراد گروه چرخید و اضافه کرد:" بچه ها، شمام لطفاً برگردین. من هم...به زودی میام. بعداً می بینمتون."
افراد گروه سرهایشان را تکان دادند و به راه افتادند.
مرد چند دقیقه ای منتظر ماند تا تمام آن ها ناپدید شدند و آن وقت به سمت جوان چرخید: " در عوض لطفی که داری به من می کنی....من چیکار می تونم برات انجام بدم؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " من عضو هیأت علمی این دانشگاه هستم،...دوستای زیادی هم در این جا و اون جا دارم. به من بگو، صرف نظر از تمام مسائلی که در زندگی روزمره تو وجود داره، اون مسئله مرکزی که امروز فکر تو رو به خودش مشغول کرده چیه"
مرد جوان شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " هیچ چی و همه چی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد : " شاید چیزی که در این لحظه بیش از بقیه مسائل فکر منو مشغول کرده اینه که...نمیذارن رشتۀ تحصیلیمو عوض کنم..."
مرد در حالی که از نرده دور می شد و خاک هایی را که به شلوارش مالیده شده بود با دست پاک می کرد گفت:" خیله خب. حالا بگو که ...دلت می خواد من برات چیکار کنم؟"
جوان باز شانه هایش را بالا انداخت: "من نمی دونم! شاید شما بتونین به همکاراتون بگین که با مشاور دانشجویی من صحبت کنن و ازش بخوان که ...دست از سر من برداره."
مرد سرش را به علامت تأیید بالا و پایین برد و گفت: " باشه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد : " فقط به من بگو که ...این دست از سر برداشتن معنیش چیه؟ اون چیکار باید بکنه!"
مرد جوان گفت:"کار چندان مهمی که... نیست. من چند وقتیه که دارم مهندسی معماری می خونم. حالا تصمیم گرفتم که رشته مو عوض کنم و به جاش مهندسی مکانیک یا الکترونیک بخونم اما...چون نمره هام توی معماری خوبه...مشاور دانشجوییم اجازه نمی ده!"
مرد با گیجی سرش را تکان داد و گفت: "خب ، اگه نمره های تو ...در معماری انقده خوبه...برای چی می خوای رشته تحصیلیتو عوض کنی؟"
جوان در حالی که اخم کرده بود گفت: " اون دانشجوهای مهندسی که ساختمان دانشکده شون پهلوی مال ماست، هر وقت از اون جا رد می شدن ً ما رو مسخره می کردن که وقتی اونا دارن فیزیک اتمی می خونن ما داریم با مقوا ...خونه های اسباب بازی درست می کنیم. انقدر اونا این حرفا رو تکرار کردن که من هم از کار خودمون دلسرد شدم و به این فکر افتادم که به جای طراحی ساختمان به حل مسائل علمی و مهندسی بپرازم!"
مرد گفت: " خیله خب! من با یکی از دوستام که توی دپارتمان روانکاویه صحبت می کنم و ازش می خوام که ...یه چیزی برای تو بنویسه و بگه که تو...گرفتار دیپرشن عمیق ....شدی و ...به کمک احتیاج داری. در این صورت اونا دیگه تسلیم می شن و هرکاری رو که ...تو بخوای برات انجام می دن!" و بعد از مکثی سرش را تکان داد و اضافه کرد: " اما تو هم باید...یه قولی به من بدی!"
جوان با سوء ظن سرش را تکان داد و زیر لب گفت:" چی... قول بدم؟ قول بدم که خودمو نمی کشم؟"
مرد گفت: " هم بله، و هم نخیر!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"البته من نمی تونم به تو بگم که با زندگیت چیکار کنی! اون تام و تمام در اختیار خودته. می تونی هر وقت که دلت خواست تمومش کنی. تنها چیزی که من می خوام ازت خواهش کنم اینه که...قول بدی بری با یکی از اون روان کاوای ما صحبت کنی. شاید یکی از اونا بتونه چیزایی به تو بگه که ...بر طرز فکر تو تأثیر بذاره. و شاید بتونه طرز برخورد تو رو به زندگی عوض کنه."
جوان شانه هایش را بالا انداخت: "باشه. برای من اهمیتی نداره. اگه اصرار دارین...می رم با یکی از اون مغزشورا صحبت می کنم. حرفی نیست!"
مرد گفت: " عالیه! حالا می تونیم بریم به دفتر من. من یکی از همکارانمو توی دانشکدۀ روانشناسی پیدا می کنم و ازش می خوام که نامه ای به مشاور تحصیلی دانشکده تو بنویسه."
کمی بعد، آن ها در محوطه باغ دانشگاه بودند. هیچ کس در اطراف برج دیده نمی شد. در فاصله دوری اما جمعی بر روی چمن ها نشسته بودند و به سمت برج نگاه می کردند.
*****
مرد جوانی با صدای بلند گفت: "صبح بخیر ،آقای دکتر تایلور!"
دکتر تایلور نیم خیز شد و جواب داد: " سلام، بهروز، بیا بشین. ممکنه فرم رو به من بدی؟
جوانی که بهروز خوانده شده بود زیر لب گفت " چشم!" و در حالی که اخم کرده بود جلو رفت و ورقه کاغذی را به دست او داد.
دکتر تایلور گفت: " متأسفم که دفعۀ قبل اونو برات تأیید نکردم. واقعاً تصورش رو هم نمی کردم که این موضوع انقدر برات مهم باشه که...با وجود اون همه نمره های خوب در معماری...بخوای رشته تحصیلیتو عوض کنی."
بهروز در حالی که از پنجره دفتر به بیرون چشم دوخته بود گفت : " بله، آقا!"
یک دقیقه بعد، دکتر تایلور در حالی که فرم را به طرف بهروز دراز می کرد گفت: "بفرمائید. فقط امیدوارم که...توی دانشکده مهندسی هم...تا همین حد موفق باشی!"
بهروز با صدایی گرفته گفت: " ممنونم، آقای دکتر...تایلور!"
مرد در حالی که از جایش بلند شده و دستش را به طرف بهروز دراز کرده بود که با او دست بدهد گفت: " خدا حافظ و...موفق باشید!"
بهروز قبل از این که از در اتاق دفتر بیرون برود سرش را برگرداند و با صدای بلند گفت: " خدا حافظ."
******
وقتی بهروز از در اتاق بیرون آمد، جوان بلند قدی که در آن جا ایستاده بود با تعجب پرسید: "موضوع چیه؟ چرا می خندی، بهروز؟"
بهروز گفت: " بیا از این جا بریم بیرون تا بهت بگم، لاری!"
لیندا که در فاصله ای از دفتر ایستاده بود و به تابلو اعلانات نگاه می کرد در حالی که سرش را تکان تکان می داد و لبخند می زد جلو آمد: "هرچی که هست باید خیلی...خنده دار بوده باشه که بتونه تو رو بعد از اون همه اعصاب خورد شدن دیروز و امروز ، به خنده بندازه."
هر سه به راه افتادند.
به محض این که از ساختمان خارج شدند، لاری با بی صبری گفت:" خیله خب، بهروز! زودتر بگو ببینیم چی شد، و تو چرا این جوری می خندی!"
بهروز در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت گفت : "داستانش یه خورده ...درازه. اما خلاصه شو براتون می گم."
لیندا گفت:" اگه بخوای می تونی تمام جزئیات داستان رو هم واسۀ ما بگی. ما تمام روز رو وقت داریم. می تونیم روی چمن ها دراز بکشیم و به حرفات گوش بدیم."
بهروز سرش را تکان داد و گفت: "باشه! همه شو می گم. فقط بیاین بریم یه خورده جلوتر، روی چمن های مقابل دانشکده جدید من بشینیم تا من واستون بگم."
وقتی به زمین چمن جلو ساختمان دانشکده مهندسی رسیدند، جوان بلند قد و لاغری در حالی که لبخند می زد به سمتشان آمد و سلام کرد.
بهروز در حالی که به لیندا و بعد به لاری نگاه می کرد گفت: " این دوست خوب من یوریه. اون ...جاسوس روسیه س!"
لیندا و لاری چپ چپ نگاهی به تازه وارد انداختند،خندیدند و با او دست دادند.
بهروز با خنده گفت: "منظورم البته اینه که ...چون یوری اهل روسیه س بعضیا خیال می کنن که اون در خدمت سازمان جاسوسی روسیه س و یک جاسوسه. اما اون اخیراٍ بیش از هر کسی در خدمت من بوده!"
پس از این که کمی با یوری خوش و بش کردند و روی زمین چمن جا به جا شدند لاری گفت: " حتماً دوستمون، یوری بیشتر از همه علاقمنده که داستان امروز تو رو بدونه. من اونو دیروز بین دانشجویانی که با اون استاد روانشناسی اومده بودند دیدم."
بهروز لبخندی زد و گفت:" آره! باشه. پس گوش کنین که...کل داستانو براتون تعریف کنم." سینه اش را صاف کرد و ادامه داد: " می دونین، من همیشه از دست این دانشجوای مهندسی که هر وقت از کنار ما رد می شدند و پروژه های ساختمون سازی ما با مقوا رو می دیدن به ما می خندین عصبانی بودم اما به تدریج حرفای اونا بر من هم اثر گذاشت به طوری که یواش یواش تصمیم گرفتم که رشته مو عوض کنم و مهندسی بخونم. بنا بر این، یه روز رفتم و فرم های تقاضانامه برای تغییر رشته رو پر کردم و تحویل اداره مرکزی دادم و همه چیز به خوبی پیش رفت. اما مشکل موقعی پیدا شد که مسئولین دانشکده مهندسی از من خواستند که نامه ای از مشاور آموزشی خودم در دانشکده مهندسی براشون بگیرم که با تصمیم من موافقت کرده باشه. دکتر تایلور که مشاور من بود، وقتی نامه من رو دید با تأکید گفت که چون نمره های من در دانشکده معماری خوب هستند و توضیحات من هم برای تغییر رشته کافی نیست، هیچ وقت با این کار من موافقت نخواهد کرد مگر این که من...یک دلیل قابل قبول به اون ارائه بدم."
بهروز حرفش را قطع کرد تا نفسی تازه کند و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" وقتی من بیشتر اصرار کردم اون عصبانی شد و گفت که با نمره های خوبی که من در اون دانشکده دارم کاری که می خوام بکنم مثه خودکشی می مونه و اون نمی تونه اجازه بده که من دست به این عمل بزنم."
بهروز آن وقت نگاهی به یوری انداخت و لبخند زد: " اون شب، وقتی دوستم یوری که الان مقابلتون نشسته داستان منو شنید گفت که اگه من بتونم یکی از استادای روانشناسی رو قانع کنم که به خاطر این موضوع داره تعادل فکری من به هم می خوره، اونا قطعاً به من کمک می کنن. بنا براین من به دفتر روان درمانی دانشگاه رفتم و تقاضا کردم که با یک روان کاو صحبت کنم و آن ها قراری با یکی از استادان اون جا گذاشتند. من به اون استاد گفتم که چون دانشگاه به من اجازه تغییر رشته نمی ده و این موضوع برای من خیلی خیلی دردناکه، من دارم دیوانه می شم. اون استاده با خوشرویی با من برخورد کرد و مدتی وقت گذاشت و سؤال های بسیار زیادی از من کرد و آخر سر گفت که تا اون جایی که اون تشخیص داده من از نظر روانی وضعم از خود اون هم خیلی بهتره و هیچ اثری از دیوانه شدن در من دیده نمیشۀ."
حالا هر سه شنونده بهروز به خنده افتاده بودند. کمی که خنده ها ادامه پیدا کرد، لیندا که عجله داشت بقیه داستان را بشنود چند ضربه به زانوی بهروز زد و با عجله گفت: "خب ، خنده بسه دیگه! بگو ببینم....بعدش چی شد!"
بهروز گفت : " این دفه هم باز این جاسوس روسیه که مقابلتون نشسته به کمکم آمد و پیشنهاد داد که من یه جوری ثابت کنم که واقعاً دارم دیوونه می شم. وقتی نظر اون رو شنیدم شروع کردم به فکر کردن در مورد چیزهایی که اون استاد رونکاوی از من پرسیده بود. متوجه شدم که حالا نوع سؤال هایی رو که از من می کنن می دونم . تنها کاری که باید می کردم این بود که جوابای مناسبتری برای اون سؤالا پیدا کنم که براشون قانع کننده باشه. اما اگه باز هم به دپارتمان سایکو تراپی می رفتم، با سابقه ای که از من داشتند، قطعاً هیچ کس حرفای منو جدی نمی گرفت. این بود که با کمک یوری اون نمایش خودکشی رو درست کردیم. یوری سر نگهبانا رو گرم کرد که من بتونم برم اون بالا، بعد هم به نگهبانا گفت که یه نفر روی نرده بالای برج نشسته و اون داره می ره یکی از استادا رو خبر کنه که بیاد و اونو از خودکشی منصرف کنه. اون وقت به یکی از کلاس های روان کاوی دانشگاه که با استادش آشنا بود رفت و به اون گفت که به نظر میاد من می خوام خودکشی کنم! بقیه نمایش رو هم که خودتون تماشا کردین. سؤال و جوابایی که اون بالا با استاد داشتم خیلی شبیه همون هایی بود که قبلاٌ توی بخش روان کاوی دانشگاه با استاد روان کاوی داشتم. تنها تفاوتش با بار قبل، اولاً این بود که من این دفه به جای اتاق دفتر، روی نرده بالای برج نشسته بودم و دوم این که من این بار با نوع سؤالای که اونا همیشه می کنن آشنایی داشتم و جوابایی که بهشون دادم عکس اونایی بود که دفه قبل به استاد اولی داده بودم... نتیجه این شد که موفق شدم دیوونه بودن خودم رو به اون ثابت کنم!"