مقداری لنگ لنگان پیش رفت، پایش لیز خورد و متوقف شد. حالا به دیوار پشت سرش تکیه داده و به زحمت سرپا ایستاده بود. با صدای بلند گفت: " چقدر دیگه باید بریم، جوون؟ تو...مطمئنی که ...راهو بلدی؟"
جوان دیگر داد زد: " معلومه که...بلدم! بهت که گفتم. من دو سال آزگار توی این شهر زندگی کردم!"
جوان اول با صدایی آرام گفت: " درسته! بهم گفتی. اما ما الان...یک ساعت و نیمه که داریم وسط...این کوه برف... توی خیابونا شلنگ تخته میندازیم ولی..."
جوان دوم زیر لب گفت: " اگه یه دقٌه صبر کنی،...سه سوت...راهو برات پیدا می کنم." و بعد به دقت مشغول نگاه کردن به اطرافش شد. همان طور که به دور و بر نظر می انداخت گفت: " تو که باید به این جور چیزا...عادت داشته باشی! یادت رفته اون شب که با بچه ها توی درٌۀ خرسها، وسط یه خروار برف، از حال رفته بودیم ... چطوری همه مونو نجات دادی؟"
جوان اول زیر لب گفت: "آره، یادمه. اما این جا الان باید ...اقلاً بیست درجه زیر صفر باشه. درۀ خرسها نصف این هم سرد نبود! بعلاوه، اون شب ...هیچ کدوم از ما سرما مرما نخورده بودیم...."
جوان دوم زیر لب گفت: " آره، شایدم...حق با تو باشه اما... انگار که...من راهو پیدا کردم."
به آرامی در جهتی که او اشاره کرد به راه افتادند. تمام ساختمان های دو سوی خیابان در تاریکی و سکوت عمیقی فرو رفته بودند و فقط شبح های غول پیکر آن ها به چشم می خورد. تنها صدایی هم که گاه به گاه به گوششان می رسید زمزمۀ حرکت آبی بود که در رودخانه ای نه چندان دور، در جریان بود.
کمی که رفتند جوان اول پرسید:" راستی نگفتی این یارو ...که امشب قراره یه جایی برای خواب به ما بده...کیه ؟"
جوان دوم در حالی که به زحمت پایش را از وسط تلی از برف بیرون می کشید زیر لب گفت: "اون یه زمانی...توی همون خوابگاه دانشگاهی که ...من بودم ...زندگی می کرد. ما خیلی با هم دوست شده بودیم. حتی یه خورده فارسی هم یادش داده بودم!" لحظاتی ساکت شد و بعد ادامه داد:" اسمش بی شباهت به اسم تو نبود. فکر می کنم که ...هانس...یا یه همچین چیزی باشه."
بهروز لبخندی زد و گفت: " انقدرهام که به اسم من شباهت نداره. هانس و بهروز فقط یک صدای مشترک دارن. انگار که بگی اسم خودت... محسن، با اسم دوست دختر من ... میترا... شبیه هم هستن!" و بعد در حالی که تلاش می کرد تا پایش را از چاله پر از برفی بیرون بکشد مشغول خندیدن شد.
محسن گفت: " حالا هرچی دلت می خواد بخند. خیلی برای مزاجت خوبه.خنده خونتو گرمتر می کنه و باعث می شه که ... وسط سرما توی شلوارت نشاشی!" و هردو خندیدند
کمی دیگر که رفتند بهروز پرسید: " حالا واسۀ چی نذاشتی که توی این برف و سرما ...یه تاکسیی...چیزی...بگیریم؟"
محسن جواب داد: " واسۀ این که به نظر میاد ...تو...هنوز متوجه نشدی که...به کجا اومدی! انگار یادت نیست که ما الان توی یه کشور فقیر سوسیالیستی هستیم. اینجا تقریباً هیچکس پول این که تاکسی ماکسی سوار بشه رو نداره. همه...یا باید از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنن که...در ساعت دو بعد از نصفه شب عملاً وجود خارجی نداره، و یا این که پاشنه هاشونو ور بکشن و ماتحتاشونو همبکشن و پیاده گز کنن! راه دیگه ای وجود نداره!"
بهروز خندۀ بلندی کرد و بعد گفت: " پس چرا اینا رو اون وقتی که توی آلمان می خواستیم بلیط قطار بخریم به من نگفتی؟ می تونستیم بلیط یه ترن دیگه رو بگیریم که دیرتر راه بیفته و صبح یا بعد از ظهر به پراگ برسه که مجبور نشیم نصفه شبی این همه راهو پیاده توی...برف گز کنیم!"
محسن گفت:" آره! راس می گی. اما مگه یادت رفته که اون رفقای الدنگمون توی کالیفرنیا چقده عجله داشتن؟ انگار همشون نگرون بودن که مبادا ما یه کم بیشتر توی آلمان بمونیم و در نتیجه موقعی به نوک کوه ها برسیم که گروههای چریکی دیگه دولت رو ساقط کرده باشن و داغ سرنگون کردن اون به دل ما بمونه!" و با صدای بلند خندید.
وقتی محسن خنده هایش کمی فروکش کرد با صدای بلندتری ادامه داد:" آخه من بیچاره از کجا باید می دونستم که توی پراگ داره تخته تخته برف میاد و تا ما برسیم تا کمر می ریم توش فرو!؟ تازه، ما خیلی هم شانس آوردیم که وقتی رسیدیم برفه بند اومده بود وگرنه الان مجبور بودیم تو شیکم برفا شنوی قورباغه کنیم!"
بهروز با خنده گفت: " شاید بهتر باشه یه یادداشتی بنویسیم و بذاریم توی جیبامون که وقتی فردا جسدامون رو وسط برفا پیدا کردن اقلاً بفهمن که ما واسۀ رسیدن به یه هدف انقلابی...توی برفا گور به گور شدیم."
حالا هر دو آنها وسط تل بزرگی از برف ایستاده و سرفه می کردند می خندیدند.
خنده شان که فروکش کرد محسن گفت: "اگه این طوره، پس ما واسۀ چی ماتحت خودمونو تیکه پاره کنیم که تعلیمات نظامی بگیریم و بریم کلٌۀ کوها! تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که یه نیم ساعتی همین جا دراز بکشیم تا بی دردسر به درجۀ رفیع شهادت برسیم!"
بهروز در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: " در این صورت بعداً هم دیگه لازم نیست که مردم انقده زحمت بکشن و مجسمه های ما رو بسازن که بذارن سر چهار راها. تنها کاری که باید بکنن اینه که برای هر کدوممون یه پایه درست کنن و بعد هیکل یخ زده مونو از زیر برف بیارن بیرون و وایسونن روش! فکر می کنم یه پنجاه سالی طول بکشه تا یخهای دور جسدامون آب شه!"
حالا آن ها به آرامی از روی تلٌی از برف می گذشتند، با صدای بلند سرفه می کردند و می خندیدند.
مقداری که رفتند، بهروز گفت: "فکر می کنم من بهتره تا دیر نشده بشینم و وصیت نامه مو بنویسم... چون پاهای زبون بسته م همچین توی یخ گیر کردن که فکر نمی کنم دیگه بیرون بیان!"
محسن در حالی که ایستاده و سرش را بالا گرفته بود که عطسه کند با صدای بلند گفت: "بهتره بجُنبی و ... یه تکون دیگه به خودت بدی که ....بریم وسط خیابون. به نظرم ...یه ماشینی چیزی ...داره به سمت ما...میاد!"
به راه افتادند و چند دقیقه بعد هر دو در وسط خیابان ایستاده و به یک خودرو کهنۀ روسی که به کندی به سمت آن ها می آمد چشم دوخته بودند. کمی بعد، اتوموبیل در مقابل آن ها ایستاد، راننده شیشه سمت خود را پایین کشید و مشغول فریاد زدن شد. وقتی با عجله به طرف خود رو می رفتند، بهروز پرسید: " اون ...چی داره می گه؟"
محسن گفت: " هنوز درست...نفهمیدم."
بهروز در حالی که می خندید گفت: " شاید چون سر راهش وایسادیم داره بهمون فحش خواهر و مادر می ده!"و بعد از مکثی اضافه کرد: " چِکی صحبت کردن تو هم دست کمی از عربی حرف زدن من نداره. وقتی یه نفر عربی حرف می زنه، تنها چیزی که من می فهمم اینه که ...اون داره عربی حرف می زنه!"
محسن با اخم گفت: " ابداً این طور نیست! باید به اطلاع جنابعالی برسونم که من...دو تا از لغتایی رو که اون مرتیکه به کار برد... بلد بودم!" و بعد خندید و اضافه کرد:" می خوا د بدونه که ما...احتیاج به کمک داریم یا نه!"
وقتی آن ها به کنار خودرو رسیدند، محسن و راننده مکالمه کوتاهی داشتند و بعد، محسن شانه هایش را بالا انداخت، و راننده شیشه اتوموبیل را بالا کشید و به راه افتاد و رفت.
بهروز که با تعجب به خوردویی که از آنجا دور می شد نگاه می کرد پس از این که دو بار پشت سر هم عطسه کرد پرسید:" اون چه مرگش بود؟ واسۀ چی ما رو جا گذاشت و جیم شد؟"
محسن در حالی که به آرامی به راه می افتاد جواب داد: " اون داشت یه آدم نیمه یخ زده رو با خودش می برد. به من گفت که اگه فکر می کنم مام به زودی یخ می زنیم و سقط می شیم، می تونه ما رو همراه اونی که همراهش بود به قبرستون برسونه. من گفتم که ما فعلاً خیال سقط شدن نداریم. این بود که اونم راهشو کشید و رفت!" چند لحظه ای ساکت بود و بعد اضافه کرد: "اون...یه چیز دیگه هم گفت...گفت که...اون ساختمونی که ما به دنبالشیم... صد متر جلوتر، سر چهار راهه!"
بهروز گفت: "خدای من! پس ما داشتیم درست جلو در خونۀ دوست تو از سرما شربت شهادت می خوردیم، هان؟ حتماً اون اولین کسی بود که اجساد ما رو توی خیابون پیدا می کرد!"
حالا آن ها داشتند با نهایت سرعتی که می توانستند به سمت چهار راه می رفتند.
همان طور که پاهای یخ زده شان را روی برف می کشیدند، بهروز پرسید:" این آدمی که داریم پشیشش می ریم...با اون کسی که قراره ما رو برای دریافت تعلیمات نظامی بفرسته آشناس؟"
محسن در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " ابداً! این یارو، یه دانشجوی اهل چکسلواکیه و اون یکی، یه نظامی ایرونی – یه سروان ارتش، که یه بیست سالی هم از این یکی بزرگتره!خیال نمی کنم که اونا حتی یه بار هم همدیگه رو دیده باشن!"
بهروز با تعجب گفت: "خب پس چرا تو به جای خونۀ این یکی، ما رو به خونۀ اون یکی نبردی؟"
محسن لبخند زد و گفت: " برای این که اون جناب سروان ...زن و بچه داره. اونا فقط انقده جا توی خونه شون هست که خودشون توش بخوابن. ما که نمی تونستیم نصفه شبی بریم خونۀ اونا و هوار یه مشت زن و بچۀ بیچاره بشیم!" سری تکان داد و اضافه کرد: " همین طوریش هم ...من به قدر کافی اون بیچاره رو توی درد سرانداختم!"
بهروز لحظاتی ساکت بود و بعد پرسید: " مگه تو...چه بلایی بر سر اون بدبخت آوردی؟"
محسن جواب داد: "داداش من ...خیلی قبل از من به این کشور اومد. اما طولی نکشید که اون بیچاره یه دفه ناپدید شد. اون وقت من برای پیدا کردنش به این جا اومدم. اون سروان فلکزده هر کاری که از دستش بر میومد برای کمک به من انجام داد. اما هیچ اثری از برادر من پیدا نشد. خیال می کنم که اونا...داداشمو کشته باشن!"
بهروز با تعجب پرسید: "کی؟ کی ممکنه...اونو کشته باشه؟"
محسن به جای جواب دادن گفت: " آهان! رسیدیم. فکر می کنم که ...همین ساختمون باشه."
حالا آن ها در مقابل عمارت نسبتاً بلند و بسیار کهنه ای ایستاده بودند.
محسن زیر لب گفت: " هانس...یه زمانی توی طبقۀ پنجم این ساختمون زندگی می کرد." و بعد در حالی که لبخند می زد و انگشت سبابه دست راستش را به سمت دگمۀ زنگ در می برد زیر لب گفت:"اینشالا که...هنوزم... این جاس!"
بعد از این که چندین بار با فاصله پنج دقیقه از یکدیگر زنگ در را زدند و جوابی نشنیدند بهروز زیر لب گفت: " اگه هنوز این جا باشه، یا خودش به خواب ابدی رفته یا زنگ درش!"
محسن بعد از این که چند بار پشت سر هم عطسه کرد گفت: " بهتره همین جا جلو در بشینیم و منتظر بمونیم. حداقلش اینه که یه نفر صبح زود جسدای یخ زده مونو پیدا می کنه و ممکنه وقت کافی داشته باشه که قبل از رفتن به سر کار اونا رو به مرده شور خونه برسونه!"
بهروز گفت: "حل این مسئله انقدرام سخت نیست. تنها کاری که باید بکنیم اینه که یه دفه زنگ تمام آپارتمان ها رو بزنیم. بالاخره یکی بین اونا پیدا می شه که قبل از این که ما هر دو تبدیل به قندیل شده باشیم بیاد پائین که ببینه چه خبرشده!"
محسن در حالی که به زحمت از جایش بلند می شد گفت: " من خیال می کنم که ...فکر تو ...اصلاَ فکر بدی نباشه. هر چی باشه...بهتر از اینه که مثه دو تا تاپاله این جا پهن بشیم و منتظر بمونیم تا صبح سپور محله بیاد جمعمون کنه!" بعد در حالی که پنجه های هر دو دستش را باز کرده و آن ها را به طوری گرفته بود که انگار می خواهد گلوی کسی را بفشارد به سمت در رفت. اما هنوز به در نرسیده بود که بهروز در حالی که از جا می پرید داد زد: "گوش کن! انگار یکی داره یه چیزایی می گه!"
حالا هر دو در حالی که سراپاگوش شده بودند سرجاهایشان بی حرکت ایستاده بودند. چند لحظه ای که گذشت محسن گفت:" به نظرم حق با تو باشه. من صدای کسی رو شنیدم که به زبان چکی داشت...فحش خواهر و مادر می داد!"
بهروز گفت: "اما ...آخرین کلمه ای که من شنیدم... فحشی به زبون فارسی بود!"
محسن زد زیر خنده و بعد با صدای بلند گفت: "خود خودشه! خود هانسه! من خودم چند تا فحش آبدار فارسی بهش یاد داده بودم. هانس اونقده اون فحش ها رو تکرار کرد که دیگه عادتش شده بود که هر وقت با یه ایرونی حرف می زنه یکی دوتا از اونا رو نثارش کنه."
بهروز گفت: "پس معلوم شد که اون تو رو شناخته و درجا خدمتت رسیده!"
محسن در حالی که بلندتر می خندید گفت: " آره، بی پدرو مادر! اون حتماً وقتی که ما حرف می زدیم ...گوش وایساده بوده!"
چند لحظه بعد صدای کسی از بلند گوی آیفون در چیزهایی گفت و بعد محسن به حرف های او جواب داد و مکالمه کوتاهی بینشان انجام گرفت.
وقتی صدای آیفون قطع شد بهروز پرسید: "اون... چی گفت؟"
محسن جواب داد: "اون...خیلی راحت...منو شناخت. فقط ...از من خواست که ...همین پایین بمونم. گفت که باید ببینه که ...چه خاکی می تونه به سرش بریزه."
بهروز همان طور که آب بینیش را با دستمالش پاک می کرد با لبخند گفت: "شاید اون توی مستراح مشغول قضای حاجت بوده!"
محسن با خنده گفت:"آخه ساعت سۀ صبح توی خلا چه غلطی می کرده؟ تازه، اگر هم خلا رفته بوده حتماً قبل از این که بیاد بیرون ماتحتشو تر و تمیز کرده بوده. دیگه دلیلی نداشت که از ما بخواد منتظر بمونیم!"
بهروز در حالی که می خندید شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " فقط باید خدا خدا کنیم که یه وقت اسهالی چیزی نداشته بوده باشه. چون در اون صورت ممکنه تا خیلی بعد از این که ما این پایین قندیل ببندیم از مبال بیرون نیاد!"
آن وقت کسی چیزی در بلند گوی آیفون گفت. لحظه ای بعد محسن سرش را تکان تکان داد و اعلام کرد: " خیال می کنم...از ما خواست که ...یه ربع ساعت دیگه ... منتظر بمونیم. انگار یه جای کارش می لنگه!"
بهروز باز بینیش را با دستمالش پاک کرد،سری تکان داد و زیر لب گفت: " پس معلوم شد که اشکالش همون...اسهاله! اون باید قبل از این که در رو برای ما باز کنه، ترتیب خالی کردن روده هاشو بده. فقط امیدوارم که ...اسهالش زیاد واگیر دار نباشه!" و بعد در حالی که سرفه می کرد غش غش خندید.
محسن گفت: " من که فکر می کنم ما هر دو از اون واگیر دار تر هستیم. هر دفه که عطسه یا سرفه می کنیم انقده میکروب توی هوا پخش می کنیم که می تونه نصف شهر رو زمینگیر کنه!"
بهروز با خنده گفت: " انگار رفقای ما توی آمریکا افراد مناسبی رو واسۀ این مأموریت انتخاب کردن. من و تو ...هم پوست مون و هم اخلاقیاتمون به کرگدنا رفته! فکر نمی کنم هیچ کدوم از بچه های دیگه می تونستن توی این وضعیت زیاد دوام بیارن!"
محسن گفت: "درسته! اما حالا دیگه دورۀ امتحان دادن ما تموم شده. تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که ...تا فردا شب یه جوری خودمونو زنده نیگر داریم. خانوم جناب سروان ما خودش...پزشکه . شک نداشته باش که دیگه اجازه نمی ده آب توی دلمون خیلی ...تکون تکون بخوره."
بهروز گفت: " کاش اون می تونست یه دفه یه پادگان نظامی هم برامون جور کنه که بتونیم زودتر بچه ها رو برای تعلیمات به اینجا بیاریم که انقده هولمون نکنن!"
محسن گفت: " نه! نگران اون نباش. خانوم دکتر این جور کارا رو به عهدۀ شوهر عزیزش می ذاره. همون جناب سروان مشهور!"
بهروز که به ناگهان گوشهایش تیز شده بود سری تکان داد و گفت: " فکر می کنم که بهتره ما یه جایی مخفی بشیم. انگار یه نفر داره با آسانسور میاد پائین. ممکنه ما رو ببینه و به ما مشکوک بشه!"
محسن گفت: "درسته. حق با توست. قبل از این که ما بتونیم با سروان تماس بگیریم...هیچکس نباید بدونه که من اینجام. چون ممکنه تصمیم بگیرن همون بلایی رو که بر سر داداشم آوردن سر من هم بیارن!"
بهروز گفت: " پس بیا بریم پشت ساختمون قایم شیم." و به راه افتاد.
اما چند قدمی نرفته بود که در ساختمان باز شد ویک نفر با صدای بلند گفت: "سلام، می تونم کمکتون کنم؟" دختری بود که به زبان انگلیسی حرف می زد.لحظه ای بعد از ساختمان بیرون آمد.
بهروز که از دیدن کسی که زبان انگلیسی می دانست خوشحال شده بود، با شور و شوق جواب داد :" نه، خیلی ممنون. ما منتظر یکی از دوستانمون هستیم."
دختر که ظاهراً به آن ها مشکوک شده بود چند بار به دقت به سرتاپای آن دو نگاه کرد و بعد سری تکان داد و گفت: " واقعاً؟ صبح به این زودی؟ می تونم بپرسم...منتظر چی هستین؟"
محسن به فارسی پرسید: " اون کیه؟"
بهروز همان طور که با گیجی به صورت دختر نگاه می کرد زیر لب گفت:" شما عضو...پلیس مخفی...چکسلواکی هستین؟"
دختر در حالی که غش غش می خندید سرش را تکان داد و جواب داد: "نه بابا! نیستم." و بعد از مکثی اضافه کرد: " من....." اما حرفش را ادامه نداد و با سو ظن بیشتر به محسن نظری انداخت و چیزهایی به زبان چِکی به او گفت. محسن سرش را تکانی داد و مشغول خندیدن شد. بعد چند جمله ای به زبان چِکی به دختر گفت و هر دو خندیدند.
آن وقت دخترک به سمت بهروز چرخید و به زبان انگلیسی گفت: "خدا حافظ." و بعد از مکثی اضافه کرد: " موفق باشین!" و با قدم های بلند از آن جا دور شد.
بهروز که حالا کاملاً گیج شده بود رو به محسن پرسید: " اون کی بود؟ جریان چیه؟"
محسن گفت: "اون..." اما نتوانست حرفش را ادامه دهد چون که اف افِ در صدایی کرد و در ساختمان باز شد و بعد کسی با لهجه غلیظ چکی به زبان فارسی در بلندگوی اف اف گفت: "صاف بیا بالا، محسن!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " راهو که بلدی...نیست؟"
محسن در حالی که می خندید با تأکید جواب داد: "بله، بله!"
وقتی به داخل آسانسور می رفتند، بهروز پرسید: "جریان چیه؟ اون دختره کی بود؟"
محسن در حالی که می خندید جواب داد: "جای نگرانی نیست. قضیه این بود که...وقتی ما زنگ زدیم هانس و دوست دخترش با هم توی رختخواب بودن. اون وقت...هانس بیچاره دو تا اشتباه کرد. اول این که به من نگفت که دوست دخترش اون بالاس، و دوم این که فکرکرد کسی که من همراهم آوردم...دوست دخترمه! به همین دلیل هم بود که اون زن بیچاره وقتی دو تا مرد رو این پائین دید اون طوری هاج و واج مونده بود!"