وقتی بهروز چشمانش را باز کرد نور آفتاب بر روی دیوار کنارش افتاده بود. نظر کوتاهی به اطراف انداخت که بفهمد در کجا است، اما چیزی دستگیرش نشد. همه جا به نظرش نیمه تاریک، نا آشنا و عجیب می آمد. احساس می کرد که روی تختی در زیر چند پتوی کلفت و سنگین خوابیده است اما تمام لباس هایی که در خیابان می پوشید را هم به تن دارد. حتی چکمه های سنگینش هم هنوز به پایش بود!
به آرامی از جایش بلند شد و به بررسی اطراف پرداخت. ظاهراً در اتاقی خوابیده بود که پنجره کوچکش بامیله های آهنی از بیرون مسدود شده بود. اتاق باریکی بود که در یک سویش قفسه ای مملو از کتاب دیده می شد و در سوی دیگرش کمدی کشودار و یک میز تحریر بسیار کوچک. در جوار میز تحریر، تعدادی پتو به چشم می خورد که روی لحاف قطوری کشیده شده بودند، و نقش چیزی شبیه به بدن یک انسان از زیر آنها هویدا بود.
فکر کرد: " انگار یه جسد رو زیر اون رختخوابا قایم کردن!" اما هنوز یک دقیقه نگذشته بود که "جسد" تکانی خورد به طوری که بخشی از آن از زیر لحاف بیرون افتاد!
زیر لب گفت: "انگار جسدی که زیر لحاف افتاده...اون قدر ها هم که من فکر می کردم ...جسد نیست! پس حد اقل می شه گفت که...من توی مرده شور خونه نیستم!" نفس بلندی کشید و به آنچه که "جسد" تصور کرده بود خیره شد تا از زنده بودن آن مطمئن شود . وقتی "جسد" باز هم تکان خورد، نفسی به راحتی کشید و زیر لب گفت: "پس من حتماً... مرده شور خونه رو ...توی خواب ...دیدم!"
به آرامی نیم قلتی زد. حالا به نظرش می رسید که موجودی که زیر آن لحاف و پتو ها مدفون شده بود دارد تلاش می کند تا بیرون بیاید. به دقت به آن چشم دوخت و منتظر ماند.طولی نکشید که آن موجود به زحمت از حفره ای که در داخلش حبس شده بود بیرون خزید، نیم خیز شد و سر جایش نشست. بهروز که هنوز گیج و منگ بود زیر لب گفت: "سلام...جسد خان!" و بعد با عجله اضافه کرد:" منو ببخشین! فقط اگه ممکنه... به من بگین که این جا کجاس و... شما...کی هستین؟"
موجود که مرد جوانی بود حالا با نگاهی حیرت زده به بهروز چشم دوخته بود و چیزی نمی گفت.
کمی که در سکوت به هم نگاه کردند بالاخره جوان سرش را چند بار تکان تکان داد و آهسته گفت: " ببینم ...تو داری شوخی می کنی... که چیزی یادت نیست...یا جدی می گی؟"
بهروز در حالی که به صورت خواب آلود جوان چشم دوخته بود زیر لب گفت: " به نظر شما... من باید ...چه چیزی به یادم بیاد؟"
مرد جوان در حالی که سعی می کرد ملحفه ای را که به دور پاهایش پیچیده شده بود باز کند و خودش را از میان آن بیرون بکشد گفت:"خب، خیلی چیزا!" و بعد با دلخوری گفت: "لعنتی! انگار حتی یادم رفته که...چکمه هامو از پام در بیارم!"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " می شه...به من بگی که جریان این جا چیه؟ من که ... هیچچی...در مورد هیچچی به ذهنم نمیاد!"
جوان زیر لب گفت: " آره، می دونم! خانوم دکتر بهم گفته بود که ممکنه...یه همچه اتفاقی بیفته!"
بهروز با سوء ظن پرسید: " واقعاً؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" میشه توضیح بدی که این خانوم دکتر کیه و توی این سیاه چال چیکار می کنه؟"
جوان در حالی که سرش را فرود می آورد زیر لب گفت: "آهان، البته..."
بهروز با لحنی پوزش خواهانه گفت: " معذرت می خوام که اینطوری حرف زدم. آخه...انگار ذهن من به طور عجیبی بهم ریخته و همه چیزازش پاک شده. اگه می شه...لطفا به من بگین که ما...کجا هستیم، توی این جای تنگ و تاریک چیکار می کنیم، و اصلاً...کی هستیم؟"
جوان لبخندی زد، سری تکان داد و بعد گفت: " خلاصه ش اینه که ...من و تو ...در حدود سه هفته پیش اومدیم این جا که از شوهر خانوم دکتر.. که یه افسر با سابقه س برای انجام یه کار مخفی و سرٌی کمک بگیریم. دیشب، وقتی که داشتیم به این جا بر می گشتیم...یه کسانی تعقیبمون کردن. ما واسۀ این که از دستشون در بریم کلٌی دویدیم. البته بالاخره تونستیم خودمونو نجات بدیم اما ...قبل از این که به این جا برسیم ...تو افتادی توی یه چالۀ عمیق که نمی دونم برای چی کنده بودن و ...مغزت به یه سنگی ...چیزی خورد. همین!"
بهروز در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " تو به معنی کامل کلمه ...داستانو مختصر و مفید کردی! اما متأسفانه انگار ذهن من خراب تر از اونه که بتونم از این چیزا سر در بیارم. آخه کار مخفی و سری چیه؟ پلیس مخفی کیه و با من و شما چیکار داره؟ اصلاً این جا کجاس؟ و ... ما چرا اینجائیم؟ هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " الان که داریم با هم حرف می زنیم... توی ذهن من...هیچچی نیست! "
جوان مدتی سرش را تکان تکان داد و بعد گفت:" راستش این چیزا رو خانوم دکتر هم پیش بینی می کرد." و بعد از مکثی اضافه کرد: " این جا که می بینی ...اتاق پذیرائی خونۀ دکتر سیمینه. وقتی که آماده شدی ...ما باید بریم به آشپزخونۀ خونه شون که ...با اون و شوهرش صبحونه بخوریم. مطمئنا اونا در ضمن غذا خوردن با تو حرف می زنن و هرچی رو که خواستی برات توضیح می دن." لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد:" اون خانوم دکتر...روانشناس نیست، اما یه پزشک عالیه و درباره روانشناسی هم خیلی چیزا می دونه. حتماً می تونه یه کاری برای تو بکنه."
جوان حالا چیزهایی از کمد کوچک بیرون آورده بود و مشغول لباس عوض کردن بود. لحظه ای بعد به سمت بهروز چرخید و زیر لب گفت: " بهتره تو هم لباساتو عوض کنی بهروز جون، نیست؟ ما باید برای خوردن صبحونه بریم. بد نیست...یه خورده سر و وضعت مرتب و ...تمیز باشه."
بهروز زیر لب گفت: " باشه." و بعد از تخت پایین آمد، به سمت کمد رفت و جلوی آن ایستاد و پرسید: " اسمی که گفتی...چی بود؟ منظورم اینه که ...اسم من چیه؟ می شه بازم بگی؟"
جوان حالا سر جایش ایستاده و در حالی که سرش را تکان تکان می داد با حیرت به او خیره شده بود. چند لحظه به همان حال ماند و بعد در حالی که با ناباوری به بهروز نگاه می کرد گفت: "یعنی ...میخوای بگی که تو ...اسم خودت رو هم نمی دونی؟"
بهروز در حالی که چکمه های غرق در گِل خودش را از پا بیرون می کشید، سرش را به علامت نفی تکان داد.
جوان در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت: "شاید این موضوع اونقدام...بد نباشه! در این صورت،اگه آدمای پلیس مخفی بتونن بگیرنمون، اگه ماتحت خودشونم جٌر و واجر بکنن ...از تو یکی نمی تونن چیزی در بیارن...چون هیچچی یادت نیست که بهشون بگی!" و غش غش خندید.
کمی بعد، در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان می داد گفت: " راستشو بخوای...اسم تو فرِد...یا فرِدیه. هر کدومشونو که بیشتر دوست داشتی انتخاب کن! این همون اسمیه که وقتی ما به اینجا رسیدیم ...روی خودت گذاشتی. دکتر سیمین هم هیچ وقت از تو نخواست که اسم واقعیتو بهش بگی. شوهرش پولاد هم همین طور."
بهروز با گیجی سؤال کرد: " اسم ...فامیلیم چی؟ نام فامیل ندارم؟"
جوان خندید و چند لحظه بعد زیر لب گفت: " البته که داری! اما در شرایط فعلی، اگه فامیلیت به یادت نیاد خیلی هم بهتره!"
بهروز که حالا فرد نام گرفته بود شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " خیله خوب!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" لابد اسم تو رم قرار نیست که من... بدونم. هان؟"
جوان گفت: " تو می تونی منو موبی صدا کنی. خیلیای دیگه هم منو به این اسم می شناسن."
بهروز گفت: " خیله خب آقای ...موبی!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " فکر می کنم که من ...آماده م که بریم و با دکتر سیمین و شوهرش که ...نمی دونم کیَن ...آشنا بشیم!"
**
وقتی وارد آشپزخانه شدند، صبحانه کاملاً آماده بود. چند قرص نان، چند ظرف کره و چهار فنجان خالی بر روی میز غذاخوری کوچکی که یک مرد و یک زن میانسال در کنارش نشسته بودند به چشم می خورد. بعد از این که سلام و علیک ها تمام شد، زن گفت: " آقایون، من خیلی متآسفم که مجبورم چنین صبحانۀ مختصری رو بهتون بدم اما توی این کشور...مواد غذایی به آسونی به دست نمیان. همون طور که می دونین، ما بعضی اوقات مجبور می شیم برای تهیه همین مواد اولیه غذایی هم مدت ها توی صف های طویل بایستیم. مواد غذایی خارجی هم که ...در دسترس ما نیستن. اونا رو فقط در مغازه های خاصی که برای توریست ها درست کردن با قیمت خیلی بالاتر می فروشن. ما...نه وقت و فرصت، و نه پول کافی داریم که از اون مغازه ها خرید کنیم. "
موبی در حالی که به بهروز نگاه می کرد گفت: " طوری نیست خانوم دکتر! ما خودمون از اوضاع خبر داریم. " و بعد از مکثی اضافه کرد: " همون طور که می دونین ...من قبلاً مدتی توی این کشور زندگی کردم و در جریان مسائل اون هستم."
دکتر سیمین در حالی که به چهرۀ بهروز نگاه می کرد گفت: "آره، می دونم. من این حرفا رو به خاطر دوست عزیزمون، فردی زدم...که امکان داره ...بعضی چیزا رو...یادش رفته باشه."
بهروز زیر لب گفت: " درسته خانوم... من احساس می کنم که ...تازه وارد این کشور شدم و....هیچی در موردش نمی دونم! هرچی بیشتر بهم بگین بهتره. "
وقتی سرگرم خوردن نان و نوشیدن چایشان شدند تا مدتی همه ساکت بودند تا این که دکتر سیمین رو به بهروز کرد و گفت:" آقای فردی، می شه لطفاً بگی که...از گذشته چه چیز...یا چیزایی... به یادت هست؟"
موبی سرش را تکان داد و گفت:" هیچچی، خانوم دکتر! از بدشانسی... اون اتفاقی که شما گفتین ممکنه بیفته ... افتاده! اون حالا یه مغز کاملاً تر و تازه و ترگل و ورگل داره که ...هیچچی توش نیست!" و خندید.
آشپزخانه یک بار دیگر در سکوت فرو رفت و تنها گاه به گاهی صدای جویدن نان و هرت کشیدن چای شنیده می شد.
بالاخره یک بار دیگر دکتر سیمین در حالی که هنوز غذایش را می جوید رو به بهروز کرد و گفت: " فردی، بگو ببینم، آخرین چیزی که از گذشته به یادت میاد...چیه؟"
بهروز چند دقیقه ای در سکوت فکر کرد و بعد به آرامی گفت: " آخرین چیزی که توی ذهن من هست...تاریکی و ...سرما ست. انگار که دارم در خیابانی خیالی که همه جاش رو برف گرفته راه می رم. اما اصلاٌ نمی دونم که کجا هستم و... دارم به سمت چی می رم."
موبی با صدای بلند گفت: " خیلی عالیه! این حتماً مربوط به اون شبیه که ما ...وارد این شهر شدیم. ما داشتیم از ایستگاه قطار...به سمت خونۀ هانس می رفتیم. اما مدتی گم وگور شده بودیم. یادت میاد که، فردی، هان؟"
دکتر سیمین و همسرش پولاد لبخند زدند.
چند لحظه بعد، دکتر سیمین گفت: " خب چندان بد هم نیست! به این ترتیب، حافظه شما اتفاقاتی رو که تا سه هفته پیش افتاده به یاد میاره. پس ما حالا باید کشف کنیم که بعد از اون تاریخ...چه چیزایی یادتون هست." لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت:" آقای فردی ... می تونی به ما بگی که اون شب ...دیگه چه اتفاقی افتاد؟"
بهروز کمی فکر کرد و بعد گفت: " بله، یه چندتا چیزی توی ذهنم هست. یادم میاد که یه پلس زن اومد که از ما بازجوئی کنه...درست جلو در خونۀ ...هانس! اون..."
حرفش را قطع کرد چرا که حالا موبی داشت با صدای بلند می خندید. کمی بعد، موبی در حالی که هنوز غش غش می زد گفت:" آون زنیکه ...پلیس نبود که! اون دوست دختر هانس بود! دختر بدبخت مجبور شده بود که ساعت سۀ بعد از نصفه شب، توی اون برف سنگین، از اون جا بره...تا هانس بتونه یه جایی برای خوابیدن ما فراهم کنه!"
موبی کمی دیگر خندید و بقیه هم در حالی که لبخند می زدند در سکوت به او نگاه کردند.
بالاخره پولاد در حالی که به فرد چشم دوخته بود پرسید: " موبی...درست می گه؟"
بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد و بعد با لحنی محکم گفت: " بله!" و لحظه ای بعد ادامه داد: " ما به اشتباه... فکر کرده بودیم که ...اون پلیسه."
موبی با صدای بلند گفت:"آره! درستِ درسته!"
دکتر سیمین پرسید: " خب ...بعدش چه اتفاقی افتاد؟"
بهروز در حالی که ابروانش را در هم کشیده بود گفت: " ما...رفتیم ...توی خونۀ هانس...اون یه آدم خیلی...مهمون نواز بود. اول یه چیزی برای خوردن به ما داد ... بعدش هم...یه مقدار رختخواب برامون آورد." ساکت شد و به فکر فرو رفت.
دکتر سیمین گفت: " خیلی عالیه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" حالا لطفا به ما بگو که ...صبح روز بعد ...چه اتفاقی افتاد؟ شما ...توی اون خونه...موندین، یا این که ...رفتین به یه جای دیگه؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " صبح روز بعد...وقتی که ما بیدار شدیم...هانس...توی خونه نبود. فکر می کنم که ...رفته بود سر کار ...یا یه همچین چیزی."
موبی باز خندید و با هیجان گفت: " نه! اشتباهه! ما خیلی دیر بیدار شدیم. وقتی که پاشدیم ...از ظهر هم گذشته بود. اون رفته بود که برای ما خرید کنه...یا یه همچین چیزی. وقتی که اون به خونه برگشت...هوا تقریباً تاریک شده بود."
دکتر سیمین در حالی که به صورت بهروز نگاه می کرد پرسید: " تو هم...یادت میاد، فردی؟"
بهروز زیر لب گفت: " نمی دونم، والله. چیزی که ... من یادم میاد اینه که...اون رفته بود و ...دیگه هم اونو ندیدیم."
موبی گفت: " حق با فردیه! وقتی که هانس برگشت...ما داشتیم اون محل رو ترک می کردیم. اون فقط فرصت پیدا کرد که با دست از من خداحافظی کنه. من بعداً این نکته رو به فردی گفتم...اما لابد یادش رفته."
پولاد لبخندی زد و گفت:" خیلی ممنون از همکاریت، موبی. اما قراره که...فردی حرف بزنه. اگه خودش داستانو تعریف کنه...احتمالاً حافظه ش زودتر برمی گرده!"
موبی در حالی که دستش را بالامی آورد و سلامی نظامی می داد با صدای بلند گـفت:" چشم کاپیتان! اطاعت!"
دکتر سیمین لبخندی زد، نگاهی به فرد انداخت و گفت: " پس لطفاً به ما بگو که ...بعد از اون ...چه اتفاقی افتاد؟"
فردی زیر لب گفت: " چیز زیادی توی...ذهنم نیست. تصاویری که ...در مغزم هستن...شبیه یه مشت سایه های درهم و برهمن." مکثی کرد و بعد ادامه داد: " هوا تاریک شده بود که ...ما به اون یکی خونه رسیدیم. فکر می کنم برای رفتن به اون جا...سوار اتوبوس شدیم...یا یه همچین چیزی. "
موبی با صدای بلند گفت: " بله!" اما بعد لبهایش را به هم فشار داد و شانه هایش را بالا انداخت و ساکت شد.
دکتر سیمین نگاهی به بهروز انداخت و نجوا کرد: " لطفاً ادامه بده!"
بهروز زیر لب گفت: "وقتی ما در خونه رو...یا شاید زنگشو زدیم....یه کسی جواب داد. فکر می کنم که ...یه زن بود! برای ما دست تکون داد و بعدش هم...یه آدم دیگه اومد پایین و ...در رو واسۀ ما باز کرد. فکر می کنم یه آقای...میانسال بود." حرفش را قطع کرد و اخمهایش را در هم کشید . به نظر می آمد که دارد سعی می کند افکارش را منظم کند.
پولاد با لحنی دوستانه پرسید: " یادته که...اون مرد... کی بود؟"
بهروز به کندی گفت:" نه...نمی دونم. اما اون...یه کمی ...شبیه شما بود...."
حالا همه تبسم بر لب داشتند. اما کسی چیزی نمی گفت.
بالاخره دکتر سیمین سکوت را شکست:" فکر می کنی ...شخصی که برای دیدن تو پائین آمد ممکنه ...شوهر من بوده باشه؟"
بهروز نگاهی خیره به صورت پولاد انداخت، لحظاتی به آن خیره ماند و بعد لبخد زد و گفت: " ممکنه! بله ...احتمال داره!" و بعد از این که نگاه دیگری به چهرۀ او انداخت اضافه کرد: " اما اون شخص ...خیلی مسن تر از ایشون...به نظر می اومد..."
دکتر سیمین گفت: " عالیه!" و بعد ادامه داد: " لطفا به ما بگو...دیگه چی به یادت میاد؟ بعدش چه اتفاقی افتاد؟"
بهروز به آرامی جواب داد: " یادم میاد که ...من داشتم می رفتم که...یه آدمی رو ببینم."
پولاد سؤال کرد: " تنها بودی یا این که ...فرد دیگری هم همراهت بود؟"
بهروز گفت: " نمی دونم! خیال می کنم که یه نفر دیگه هم بود...اما یادم نیست که اون...کی بود!"
دکتر سیمین گفت: " عیبی نداره. لطفاً هرچی رو که به خاطرت میاد برای ما بگو."
بهروز زیر لب گفت: "فکر می کنم که ...یه جور دفتر کار بود..یا یه ادارۀ دولتی...مثه یه ..سفارتخونه یا یه چیزی شبیه اون."
موبی با شور و شوق داد زد: " آره! خودشه! اون..." اما وقتی دست دکتر سیمین را دید که به سکوت دعوتش می کرد، ساکت شد و آرام سر جایش نشست.
دکتر سیمین پرسید:" آیا فکر می کنی که اون محل...ممکنه سفارتخونۀ یکی از ...کشورهای غربی...توی پراگ بوده باشه؟"
بهروز سرش را به علامت نفی تکان تکان داد و بعد گفت:" نه! فکر می کنم که...اون...سفارتخونۀ کوبا...بوده."
باز یکی دو دقیقه اتاق ساکت شد و بعد از آن، سیمین با لحنی بسیار آرام پرسید: " تو از این موضوع...مطمئنی؟ یقین داری که ...سفارتخونۀ کشور دیگه ای نبوده؟"
بهروز به ناگهان با لحنی اعتراض آمیز و با صدای بلند گفت: " اصلاٌ من چرا باید این مطالب رو به شماها بگم؟ مگه شما ها ...کی هستین؟ بازجوهای پلیس؟" بعد نگاهی مالامال از سوء ظن به اطرافش انداخت، از جایش بلند شد و در حالی که به در خروجی نگاه می کرد زیر لب گفت: "با اجازۀ شما...من می خوام از این جا برم!"
دکتر سیمین با لحنی آرام و بسیار صمیمانه جواب داد: " تو هر وقت که دلت خواست می تونی به هر مکانی که دوست داری بری. مسئله فقط اینه که...تا حافظه ت به کارنیفته...نمی تونی به محل زیاد دوری بری. انگار تو هنوز یادت نمیاد که کجا هستی، درسته؟"
بهروز یک بار دیگر نگاهی دقیق به دور و برش و بعد یه تک تک چهره های حاضرین انداخت و آن وقت به آرامی به سر جایش برگشت و زیر لب گفت:" منو می بخشین. قطعاً شما متوجه هستین که ..."
دکتر سیمین لبخند محبت آمیزی زد، سرش را فرود آورد و با صدایی نسبتا بلند گفت: "آلبته! ما از وضعیت تو آگاهیم ...مطمئن باش که هیچ کس در این اتاق به دنبال گرفتن اطلاعات از تو نیست. ما فقط..."
موبی حرف او را قطع کرد و با صدای بلند گفت:" ما ...همه چیز رو دربارۀ تو...می دونیم.این خانوم داره سعی می کنه که تو خودت ...چیزایی رو که ما همه می دونیم به یاد بیاری!"
بهروز زیر لب گفت: " بله، متوجه شدم. منو ببخشین!" کمی ساکت ماند و بعد در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود ادامه داد: " ما داریم...وارد یه دفتر کار ...می شیم. یه میز تحریر و چند تا صندلی توش هست. یه سالون کنفرانس هم به این اتاق چسبیده که توش...یه میز بزرگ دیده می شه و ...چندین صندلی..."
دکتر سیمین به آرامی پرسید: " کسی هم ...توی دفتر هست، فرد؟"
بهروز زیر لب گفت: " دو نفر اونجا هستن. یکی از اونا ...منم...و اون یکی رو ....درست نمی بینم. نمی دونم ...کیه." کمی ساکت ماند و بعد گفت: "به زودی یه نفر..." ناگهان صحبتش را قطع کرد با دقت نگاهی به اطراف آشپزخانه انداخت، و به نجوا گفت: "ما...توی یه جور...بازداشتگاه صحرایی هستیم...نیست؟"
پولاد با گیجی پرسید:" چطور شد؟ برای چی چنین سؤالی می کنی، فرد؟"
بهروز زیر لب گفت:" آخه ...برای چی...پشت همۀ پنجره ها...میله های فلزی نصب شده؟"
حالا چشمان همه به پنجره آشپزخانه دوخته شده بود.
لحظه ای بعد دکتر سیمین با لحنی آرام گفت: " اون برای ایجاد امنیت بیشتره. چند وقت پیش چند تا دزد توی محله پیدا شده بود...و به خاطر همین هم...همۀ همسایه ها این میله های آهنی رو پشت پنجره هاشون کار گذاشتن. می بخشی که من زودتر در بارۀ این موضوع چیزی به تو نگفتم. خیال می کردم که شما ها اینو می دونین."
موبی گفت: " درسته. می دونستیم! شما خودت یه بار این مطلب رو به ما گفتی. اینم از ذهن فرد پریده!"
پولاد رو به بهروز با لحن آرامی گفت: "خب! گفتی که... بعدش...چه کسی...وارد سالون شد؟"
بهروز جواب داد: " من که...در این مورد...چیزی نگفتم!" آنوقت چند لحظه به چهرۀ پولاد خیره شد و پرسید: " شما...کاپیتان هستین؟"
پولاد نگاهی به او انداخت و بعد از مکثی با تردید جواب داد: " بله، درسته. برای چی می پرسی؟"
بهروز به جای جواب دادن سؤال کرد: " کاپیتان پلیس هستین؟"
پولاد زیر لب گفت:" پلیس ارتش!" و بعد با تعجب بیشر پرسید: " واسۀ چی ...سؤال می کنی؟"
بهروز با گیجی پرسید: " آخه... من این جا...پیش شما ها...چیکار می کنم؟"
دکتر سیمین با خونسردی جواب داد:" این مرد ...همسر منه! و این محل خونۀ ماست." چند لحظه ای ساکت ماند و بعد اضافه کرد: " اصلاً... شما ها اومدین این جا...که اونو ببینین، نه منو!"
موبی با صدای بلند گفت: " بله! کاملاً درسته!"
بهروز زیر لب پرسید: " آخه...برای چی؟"
دکتر سیمین در حالی که به چهرۀ او چشم دوخته بود جواب داد: "این دقیقاً همون چیزیه که ما داریم سعی می کنیم به یادت بیاریم!"
همه برای مدتی ساکت بودند و بالاخره سیمین به آرامی گفت: " اگه خاطرت هست، لطفاً به ما بگو که... چه کسی وارد دفتر سفارتخونه شد؟"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و چشمانش را بست و بعد گفت: " یه مرد جوونه که سبیل هم داره. اما هیچ شباهتی به فیدل کاسترو ...یا چه گوارا نداره." کمی سرش را با تأسف تکان داد و اضافه کرد:" اون یه کت شلوار خیلی شیک پوشیده، با یه پیرهن سفید اتو کشیده...و...یه کروات! بله...یه کروات به گردنشه! اون حتی...عطر هم به خودش زده. بوی گل سرخ میده!"
حالا همۀ افرادی که در اتاق بودند لبخند بر لب داشتند.
موبی در حالی که می خندید پرسید: " تو از بوی عطرش خوشت نیومد؟"
بهروز با لبخند گفت:" چرا! اون بوی یه دختر جون رو می داد." و بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " واقعاً مأیوس کننده بود!"
پولاد در حالی که کمی اخم کرده بود پرسید:" آخه واسۀ چی؟ مگه شما ها فکر می کردین که چون اون مرد سفیر یه کشور انقلابیه... باید بوی گند بده؟"
موبی با تأکید گفت: "البته! اون باید بوی گُه می داد!"
حالا همه با صدای بلند می خندید.
وقتی خنده ها فروکش کرد، سیمین گفت:"خیلی خوبه! چیزی که تو الان به یادت اومد ...مربوط به اتفاقاتیه که دو سه روز بعد از رسیدن شماها به این جا افتاد."
پولاد رو به بهروز گفت: " خب، فردی، بعد از اون چه اتفاقی افتاد؟ لطفاً به ما بگو که بعد از صحبت شما با سفیر کوبا...چی شد؟"
بهروز گفت: " ما به خودمون گفتیم که این مردک یه بورژوای تمام عیاره! به این ترتیب اگه همۀ کوبائیا این طوری باشن امکان نداره که کوبا به درد تعلیمات نظامی گرفتن بخوره!"
سیمین با ملایمت پرسید:" پس شما در پی گرفتن تعلیمات نظامی یا یه همچین چیزی بودین، هان؟"
بهروز در حالی که سرش را به علامت تأیید بالا و پائین می برد گفت: " بله...! فکر می کنم که ...اصلاً به همین خاطر بود که ما از...از ...اونجا....به این کشور اومدیم!"
پولاد به آرامی پرسید: " از...کجا؟"
بهروز زیر لب گفت: "فکر می کنم که...از...ایالات متحده..."
سیمین گفت: "خیلی عالی شد! " و بعد اضافه کرد: "حالا که همه چیز به یادت اومد، لطفاً به ما بگو که بعدش چیکار کردین!"
بهروز زیر لب گفت: " ما...ما...رفتیم به...مطب یه دندون پزشک!"
پولاد بدون درنگ پرسید: " آخه، واسۀ چی؟"
بهروز گفت: " به خاطر این که من...چند تا دندون کرم خورده داشتم!"
همه به ناگهان زدند زیر خنده.
موبی در حالی که هرهر می خندید رو به سیمین و کاپیتان پولاد گفت: "یادتونه که...فردی ...اون روز....چقده خوشحال بود!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " اون...همۀ دندونای کرم خورده شو...چند سال نیگر داشته بود... تا...خودشو به ... درد کشیدن عادت بده! بعضی شبا...دندوناش انقده درد می کردن که اون...تا صبح خوابش نمی برد!" کمی خندید و بعد اضافه کرد:"کاپیتان پولاد اونو قانع کرد که... دندوناشو درست کنه...و شما بودین که اون دندون پزشک بیچاره رو پیدا کردین که...همۀ دندونای فرد رو توی یه بعد از ظهر درست کنه ...و صننار هم بابتش نگیره!"
پولاد به آرامی گفت: "این یه کشور...سوسیالیستیه. اینجا هیچ کس نیازی نداره که برای دکتر و دوای خودش پولی بده. تنها مسئله ما این بود که فرد یه شهروند خارجی بود و بر طبق قوانین این کشور ...خارجی ها از دوا و درمان مجانی برخوردار نیستن. "
دکتر سیمین در چشمان بهروز نگاه کرد و با لحنی محبت آمیز زیر لب گفت:"فرد جان، تو که ...چیزهایی رو که اینا همین الان گفتن...یادت هست، نیست؟"
بهروز به آرامی جواب داد: " بعله! اون قسمت دندون پزشکی رو که...تا عمر دارم فراموش نمی کنم! اون دندون پزشک بیچاره وقتی روی دندونای من کار می کرد...از ترس داشت سکته می کرد! فکر می کنم نگران بود که یه نفر متوجه بشه که اون داره دندونای یه خارجی رو درست می کنه و اونو به دولت گزارش بده. بیچاره مثه برق کار می کرد و وقتی هم که کار دندونا تمومد شد از من خواست که به سرعت از در عقب مطبش بزنم به چاک! حیوونکی حتی به من فرصت نداد که درست و حسابی ازش تشکر کنم! "
دکتر سیمین با هیجان گفت: " عالی شد! پس حالا دیگه همه چیز داره یادت میاد. منم همین انتظار رو داشتم."
بهروز با گیجی گفت:" اما ...اینا که گفتم...آخرین چیزاییه که من...یادمه. بعد از اون شب...ذهن من هنوزم...خالی خالیه و چیزی یادم نیست."
سیمین در حالی که سرش را تکان تکان می داد با عجله گفت: "نه، نه! این طور نیست! من مطمئنم که تو حالا می تونی همه چیز رو به ما بگی چون که...حافظه ت به کار افتاده. مثلاً، یاد هست که ...دیشب چه غذایی خوردی؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" ابداً یادم نمیاد! من حتی فکر نمی کنم که دیشب اصلاً چیزی خورده باشم!"
سیمین با صدای بلند گفت: " بله! درسته! پس یادت هست! دیشب شما دوتا انقدر خسته بودین که به سر میز هم نیومدین! حتی ممکنه زحمت این که لباسای کوچه تونو در بیارین هم به خودتون نداده باشین و همون طور با لباس رفته باشین توی رختخواب!"
موبی در حالی که می خندید گفت: " درسته! ما حتی اون پوتینای کثافتمون رو هم در نیاوردیم!"
بهروز در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: " صبحی...وقتی که من بار اول موبی رو دیدم، فکر کردم که اون یه جسد گندیده س! با اون لباسای کثافت بوگندو، چکمه های گِل گرفته و چیزای دیگه ش، به نظر می اومد که چند میلیون ساله که وفات کرده!"
چند دقیقه ای همه خندیدند و بعد دکتر سیمین به سمت بهروز چرخید و با لحنی صمیمانه گفت: " حالا که به نظر میاد همه چیز رو به یادآورده باشی ...وقتشه که در مورد شب پیش با هم یه گپی بزنیم." بعد چشم در چشم های بهروز دوخت و ادامه داد: " لطفاً هر چی که در مورد اتفاقات دیشب یادته...به ما بگو!"
بهروز به آرامی گفت:" نه! انگار من هنوز خیلی اتفاقا به یادم نیومده..." بعد در حالی که به دیوار رو به رویش چشم دوخته بود زیر لب گفت: " تنها چیزی که به خاطر دارم... کابوسیه که دیدم. من داشتم با تمام نیرو می دویدم و ...چند مرد تفنگ به دست...یا یه همچین چیزی ...دنبالم می اومدن. بعدش ...اونا یه گلوله توی مغز من زدن. من همون جا ...افتادم و...وقتی که چشمامو باز کردم ...توی مرده شور خونه بودم." ساکت شد.مدتی آرام سر جایش نشست و بعد ادامه داد: " احتمالاً کابوسم به خاطر این بوده که من...با اون پوتینای سنگین و لباسای کلفت پشمی خوابیده بودم. شانس آوردم که ...به موقع بیدار شدم. یعنی ...قبل از این که جسم نیمه جونم به دست اونا بیفته..."
یک بار دیگر اتاق را سکوت سنگینی فرا گرفت. حالا هر کس به سویی نگاه می کرد و در فکر بود. بالاخره موبی گفت: " تو...خواب نمی دیدی فردی! داستانی که گفتی مربوط به چیزی بود که دیشب اتفاق افتاد."
حالا همه با چشمانی پرسشگر به بهروز نگاه می کردند.
کمی بعد سیمین در حالی که به صورت بهروز چشم دوخته بود پرسید: " هیچ چیز دیگه ای...در مورد دیشب...یا حتی دیروز ... یادت نمیاد؟"
بهروز زمزمه کنان گفت: " فقط یادمه که ...موبی و من ...داشتیم از خونۀ شما بیرون می آمدیم." ساکت شد، دقایقی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" به نظرم میاد که ...ما قبل از اونم ...توی خوئۀ شما بودیم. شاید چند هفته قبل از اون یا...یه همچین چیزی. حالا داشتیم ...برای ملاقات کسی می رفتیم."
باز حرفش را قطع کرد نظری به اطرافش انداخت و بعد ادامه داد: "حالا...همۀ چیز این جا...به نظرم کاملاً آشنا میاد. انگار که ما...یه مدتی ...توی این خونه... زندگی کردیم!"
کاپیتان با صدایی محکم گفت: " کاملاً درسته! شما سه هفته س در این جا زندگی می کنین."
سیمین لبخندی زد و بعد گفت: "خب، حالا لطف کن و به ما بگو که...وقتی از خونۀ ما بیرون رفتین ...چه اتفاقی افتاد؟"
بهروز زیر لب گفت: " فکر می کنم که...ما داشتیم برای ملاقات کسی می رفتیم...توی یه ..سفارتخونه...یا یه همچین جایی!"
سیمین با لحنی محبت آمیز پرسید:" به کنسولگری کوبا...نمی رفتین؟"
بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " نه! قطعاً ...کنسولگری کوبا... نبود. " بعد سرفه ای کرد و باز سرش را تکان داد و گفت: " نه! کنسولگری کوبا نبود! مال ...چین بود. سفارتخونۀ چین!"
حالا همه لبخند بر لب داشتند.
آن وقت دکتر سیمین با خوشحالی گفت: " خیله خب! حالا می تونی به ما بگی که...بعدش چه اتفاقی افتاد؟"
بهروز به ناگهان اخم کرد و با سوء ظن مشغول نگاه کردن به اطرافش شد.
آن وقت کاپیتان در حالی که چشم در چشم بهروز دوخته بود با لحنی محکم گفت: " نه! تو توی زندان نیستی، و این هم جلسۀ بازجوئی نیست! تو توی خونۀ ما هستی!...جائی که از وقتی از منزل هانس بیرون اومدی ...توش بودی! تو الان سه هفته س که توی اون اتاق مهمونخونۀ فسقلی ما زندگی می کنی. ما از همۀ کارهای تو در این مدت اطلاع دقیق داریم. فقط می خواستیم بهت کمک کنیم که گذشته رو به یاد بیاری. همین!"
سیمین گفت:" فکر می کنم که لازمه تو یه چیز دیگه رو هم به یاد بیاری." بعد سینه اش را صاف کرد، چند بار سرش را تکان تکان داد و افزود: " این مردی که تو جلو روت می بینی...زمانی که توی کشور ما کودتای نظامی انجام شد، یه افسر نیروهای پلیس مخفی ارتش بود و مقام کاپیتانی داشت. کاری که اون برای کمک به نیروهای مقاومت علیه کودتاگران انجام داد این بود که با استفاده از موقعیتی که در ارتش داشت یه اتوبوس پر از زندانی های سیاسی رو از زندان نجات داد. اون...جون خودشو به خطر انداخت و شخصاً با اتوبوس به زندان رفت و به مسئولین زندان گفت که مأموریت داره تا عده ای از رهبران انقلابی مخالف رژیم رو به زندان دیگه ای ببره، و به این ترتیب اتوبوس رو پر از زندانیای سیاسی کرد و اونا رو از زندون نجات داد و ...مدت کوتاهی بعد هم همشونو از کشور بیرون برد. به خاطر همین هم هست که اون الان پونزده ساله که در تبعید زندگی می کنه." ساکت شد. سرش را چند بار تکان تکان داد و بعد گفت: " خب حالا فکر می کنی که آدمی مثه اون ممکنه که خونۀ خودشو تبدیل به محلی برای بازجوئی کنه تا از انقلابیونی مثه تو اطلاعات در بیاره؟"
بهروز در حالی که آهی از روی رضایت می کشید گفت: " نه! من واقعاً متاسفم که اجازه دادم این همه فکرای بی معنی توی مغزم بیان. اما با توجه به وضعیتی که پیش اومده... زیاد هم عجیب غریب نبود..."
دکتر سیمین لبخندی زد و با صدای بلند گفت:"خیر. ابداً! هیچ جای نگرانی نیست. هیچکی نمی تونه تو رو به خاطر افکاری که به ذهنت اومده ملامت کنه! تنها چیزی که ما از تو انتظار داریم اینه که ...سعی کنی بقیه اتفاقات رو هم به یاد بیاری! باشه؟"
بهروز زیر لب گفت:"بله، خانوم دکتر!" لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با صدایی بلند ادامه داد: "ما دیروز عصر رفتیم به سفارت جمهوری خلق چین. وقتی که سفیر وارد سالون بزرگی که ما در جلسات قبل توش با اون حرف زده بودیم شد..."
ساکت شد، چند دقیقه ای سرش را بالا و پائین برد و بعد ادامه داد:" بله! حالا دیگه همه چیزو به خوبی به یاد میارم! این چهارمین جلسۀ ما با سفیر بود. توی جلسۀ اوٌلمون، وقتی اونو دیدیم، لباسایی که تنش بود درست از همون لباسای بسیار ساده و معمولی بود که برتن مائوتسه دون دیده بودیم. رفتارش با ما هم بسیار صمیمانه بود. اون هر بار با کمال دقت به حرفای ما گوش می داد و بعد اعلام می کرد که تمام اونا رو به مقامات بالاتر گزارش خواهد داد، و بعد از ما می خواست که چند روز بعد مجددا برای دیدنش به سفارتخونه بریم. دیشب البته اون به ما پیشنهاد کرد که با گروههای دیگه ای که برای رسیدن به هدفی مثل هدف ما فعالیت می کردن متحد بشیم تا گروهی قوی تر رو ایجادکنیم. ما خیلی احساس یأس کردیم ولی اون قول داد که به ما کمک کنه تا بتونیم با گروهای دیگه تماس بگیریم و بعد از اون هم وعده داد که هرکاری که از دستش برمیاد رو برای کمک به ما انجام بده."
موبی با صدای بلند گفت: " بله! درسته!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "این نشون می ده که حالا دیگه همه چیز به یاد فرد اومده!"
دکتر سیمین با لبخند گفت: " خیلی عالی شد!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "خب، حالا لطفا برای ما بگو که...بعد از این که سفارتخونه رو ترک کردین چه اتفاقی افتاد؟"
سکوتی طولانی حکمفرما شد تا این که بهروز بالاخره آن را شکست:" یه مدت کوتاه بعد از این که ما سفارتخونه رو ترک کردیم ...من متوجه شدم که ...کسانی در تعقیب ما هستن. ...ما سعی کردیم که با تغییر مکرر جهت حرکتمون و پیچیدن ناگهانی توی کوچه ها و خیابونای فرعی ...اونا رو گم کنیم. و وقتی فکر کردیم که موفق شدیم...به ناگهان پا به فرار گذاشتیم و تا نزدیکی خونۀ شما دویدیم. اما اونوقت بود که...."
کاپیتان با صدای بلند پرسید: "که...چی؟" و بعداز مکثی باز پرسید: " تو دقیقاً یادته که ...چه اتفاقی برات افتاد؟"
بهروز با تردید گفت:" نه...! تنها چیزی که یادمه اینه که....یه دفه یه نفر که پارویی به دست داشت از پشت یه تل بزرگ برف بیرون اومد و من به دلیل نامعلومی پرت شدم و با سر توی یه گودال عمیق افتادم. به احتمال زیاد اون...از عقب به من حمله کرده بوده..."
دکتر سیمین گفت: " خیله خب! ما بقیه داستانو می دونیم. چیزی که می خواستیم راجع به دیشب کشف کنیم این بود که آیا اون جسم سخت...قبل از سقوط تو به سرت برخورد کرده بوده... یا بعد از اون... تا بفهمیم آیا دیشب کسانی واقعاً در تعقیب شما بودن یا...نه! که اونم تو... یادت نمیاد. هان؟"
بهروز کمی ساکت ماند و فکر کرد و بعد گفت: "نه! من هرچی رو که یادم بود ... براتون گفتم. بعد از اون هم که دیگه...اتفاقی نیفتاد!"
موبی گفت: " من که خیال می کنم یه کسانی دنبالمون هستن! اونا احتمالاً می خوان بلایی رو که بر سر داداش من آوردن...به سر مام بیارن. بخصوص اگه...متوجه کارای ما در این شهر شده باشن!"
کاپیتان زیر لب گفت: " چون در مورد اتفاقای دیشب اطلاعات کافی نداریم، با اطمینان نمی شه گفت که کسی واقعاً به دنبال شما بوده...یا نه! اما منم موافقم که اقامت بیشتر شما در اینجا ممکنه براتون ریسکی باشه. اگه دوست داشته باشین... می تونم یه قرار ملاقات بین شما و دستگاه رهبری یه گروه انقلابی دیگه که بیرون این کشور فعالیت می کنه بگذارم."
دکتر سیمین رو به همسرش گفت: " به نظر من...تو باید قطعاً چنین کاری رو بکنی، عزیزم. امکان داره که دولت محلی این جا متوجه شده باشه که این بچه ها قصد انجام چه کاری رو دارن و تصمیم گرفته باشه که ...شٌر اونا رو از سر خودش کم کنه!"
کاپیتان در حالی که لبخند می زد سلامی نظامی داد و گفت: "چشم، فرمانده!" وبعد به سمت بهروز چرخید و گفت: " اگه شما ها بخواین...من می تونم همین فردا...با دستگاه رهبری یکی از اون گروها تماس بگیرم."
بهروز زیر لب گفت: "ممنون، جناب کاپیتان! هم به خاطر خدمات با ارزشی که قبلاً برای کشورمون انجام دادی، و هم برای کارای ارزنده ای که در طی چند هفته گذشته برای ما کردی!" لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد: ٌ" امیدوارم که بعد از پیروزی انقلاب بتونیم کمی از زحمات شما رو جبران کنیم..." و بعد سری تکان داد و زیر لب گفت:" البته اگه تا اون موقع ... یکی دو نفر از ما ....هنوز زنده باشیم!"