دیریست وطن به راهِ دین باختهایم
خود را ز سوارِ خویش نشناختهایم
اوبزمِ طرب دارد و ما عزمِ طلب
در آخور ِ خود به کاه و جو ساختهایم
□
دیریست که شهر، شهرِ بیدردان است
میدان مُراد، خالی از مردان است
درچنگِ توهم است فردای وطن
شب، تیره و سرنوشت، سرگردان است
□
درغربت شهر، آشنامی جویم
شب غرق خموشی ست، صدا میجویم
بابانگ رسای صور اسرافیلی
نقشِ رقمی ز دهخدا میجویم
□
افسوس که در جان کسان دردی نیست
ردّی ز سواری به دلِ گَردی نیست
دعوی بسیار و اهل دعوی بسیار
چون احمد کسروی جوانمردی نیست
□
ای کاش سواری به دلِ گردی بود
مردان زمانه را به جان دردی بود
این روز ِ سیاهِ ملتِ ایران را
چون احمد کسروی جوانمردی بود
□
در دستی تیغ و در کفی نامۀ دین
هرگوشه، در افکنند هنگامۀ دین
با اردوی دشمنند و در سنگر دوست
از جنس بهائماند و در جامۀ دین
□
آنان که چو سگ عو عوِ اینان کردند
خود را به سرای گرگ مهمان کردند
زینسان به امید استخوان دشمن را
تحریص به نابودی ایران کردند !
□
آن کس که کمر به خدمت اینان بست
دل بهرِ دو نان به درگه دونان بست
پنداشت که روزیاش ز عرش آید لیک
بیواسطه بر تنور ذلت نان بست
□
اینان به بهانۀ خدا را هزنند
بیشک به ره نوع بشر چاه زنند
با ضربتِ جهل جانِ بیدار کُشند
با خنجرِ کین بر دلِ آگاه زنند
□
اینان حشرات خفته در خاک بدند
مرگِ خِرَد و دشمن ادراک بُدند
در کار فریب و خدعه چالاک بدند
بر منبر جهل و کین دهن چاک بُدند
□
اینان ستم و جهل و فسادند و فریب
تاریخ نکرده این سخن را تکذیب
ای ابرانی عنان به آنان مسپار
دزدند به کاروان و کرمند به سیب
□
این قافله آمیزۀ جورند و فساد
در ظلمتشان بُن است و پی در بیداد
دین پیشه اگر نامی از آزادی بُرد
آزادی اوست مظهر استبداد !
□
این قافله کز جهل و جنون آمدهاند
با خنجر آلوده به خون آمدهاند
در کارِ فریب و غارت و جور و فساد
از حوزۀ علمیه برون آمدهاند !
□
دیریست که شعر من به راهی دگر است
گویی نگهی ش در نگاهی دگر است
او را وطنی گم شده در بیدادی ست
کاواز دلش به دادخواهی دگر است
□
بر آرزوی نهفته در نتوان بست
دلباخته را راهِ خطر نتوان بست
با خانه که در آتش و دشمن که به کوی
بی یار سفر بار سفر نتوان بست
□
ترسم که زبان از دل ما پرده درَد
وین آتشِ خفته آبرومان ببرَد
ما درنگریم بو که گم کردۀ ما
از غربت ِ آرزو به ما درنگرد !
□
دردی ست به جان و گر نگویم نشود
ابریست به چشم و گر نَمویم نشود
تا غنچه دمد رنج نهانم به سخن
چون دانۀ خویش اگر نرویم نشود
□
تا چند توان گلایه ها از دین کرد ؟
بر ایل و تبارِ اهلِ دین نفرین کرد؟
تاچند توان گفت : چنان باد و چنین
آن بی وطنِ دغا که با ما این کرد؟
□
دیریست که خونین ، دلِ تبدار من است
دیوانگی ی زمانه دیوار من است
با خصمِ خودی ، مرا به بیگانه چه کار؟
برنعش وطن زار زدن کار من است !
□
دیریست که دین ، خنجر خونین بسته است
در قتلِ جوانان، کمرِ کین بسته ست
خنجر به میان بسته و قرآن در دست
عمّامه به قوسِ تاج ، آذین بسته ست !
□
تا چند توان در غم ایران نالید ؟
بر کُشته گِرِست و بر اسیران نالید ؟
از بام به شام ، بوم وش بر لبِ بام
بنشست و بر این خانۀ ویران نالید ؟
م.سحر
پاریس
1 و 2/10/2013
بخش دوم : ۲۶ رباعی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا پلک تو بسته وسرت در خواب است
راهت به فراموشی این گنداب است
یاد از وطن آیدت چو بگشایی چشم
بیدار مشو که سایشِ اعصاب است !
□
خیلِ خِرَد و هوش به طوفان داده
وجدان و شرف به لقمهای نان داده
دیریست به شوق جاه در میهن من
خفت ستده ست و عزت ارزان داده
□
مُشتی خِردَ و هوش به غارت رفته
خوش درپیِ تحصیلِ حقارت رفته
حُکّام توحشند، همچون شیخی ک
در چاهِ لجن، بهر طهارت رفته !
□
مُشتی ناچیز فکر، مُشتی نادان
دیریست که با اشارۀ شیّادان
فریاد کنند: «جاودان بادا این !»
غوغا فکنند: «واژگون بادا آن !»
□
مشتی نوکرمآب، مُشتی بنده
در مضحکهای کز آن نخیزد خنده
دیریست که در فضای ایران دارند
از مرگ بر این و آن دهان آکنده !
□
دیریست به خاک کشورم خیلِ دنی
پروردۀ بدپوزگی و بد دهنی
دارند شعار مرگ بر این و بر آن
در عربدۀ قبیح ِ خر در چمنی !
□
با دین ِ خدا فقیه دکان زده است
وان دستِ دغا به تیغِ بُرآّن زده است
یاسای مغول نزد چنین ضربه که او
بر میهن ما به نام قرآن زده است !
□
دستار ز خون عاشقانتر کردند
نفرتکده از مسجد و منبر کردند
چندان به تبر زدند بر بیخ ِ حیات
تا صنعت مرگ را توانگر کردند
□
یک جو به نهادشان شرف نتوان یافت
جز حکم فسادشان به کف نتوان یافت
دین است وسیله و خدا ابزار است
جز کین ز جهادشان هدف نتوان یافت !
□
با دعوی دین تبر به دوش آمدهاند
بیدادگر و وطن فروش آمدهاند
بربامِ فلک عربده جویند اما
از قعر زمین چو ما ر و موش آمدهاند !
□
با دعوی دین تیغ به دست آمدهاند
کین توز و دغا، زنگی ی مست آمدهاند
بیشرم و فرومایه و پَست آمدهاند
هم نوع ستیز و خود پرست آمدهاند!
□
درخدمت جهل افتخاری دارند
بس عربده با گرد و غباری دارند
از شرع مبین طناب داری دارند
وز «مرگ بر این و آن» شعاری دارند !
□
حقا که شگفت کوله باری داریم
باجهل و فریب روزگاری داریم
بر شانهء زخم خورده چون نعش امام
از «مرگ بر این و آن» شعاری داریم
□
کودک بودی نماز یادت دادند
خوش از گُنه احتراز یادت دادند
امروز کمربستۀ شیخی : یعنی
رفتار سگ و گراز یادت دادند !
□
کودک بودی به درس قرآن رفتی
زی محضر شیخنا فراوان رفتی
دیروز برای امر دین میرفتی
امروز برای لقمهای نان رفتی !
□
کودک بودی خیال میورزیدی
تقوی به ره کمال میورزیدی
امروز غلام قاتلانی زینروی
خوش آرزوی محال میورزیدی
□
کودک بودی ترا به دین پروردند
ماریت میان آستین پروردند
امروز ترا چکمۀ بیداد به پاست
دردا که نهادِ تو ز کین پروردند !
□
کودک بودی بهشت رؤیایت بود
ایمان تو برترین هنرهایت بود
امروز جهنم از تو هیزم گیرد
افسوس که جهل، ارث بابایت بود
□
ای مرغ سحر بگو، بگو تا دانند
امروز اگر نه، بو که فردا دانند
پنهان مکن آنچه شعر میداند گفت
حد سخن تو اهل معنا دانند !
□
ای آنکه تعصّب تو ارث پدر است
عقل تو غلام حلقه درگوش ِ خر است
دعوی مفروش در ریاست بر مُلک
جاه تو همان جاه سپاه ِ تتر است
□
با آنکه نهال رُسته بر این چمنم
در خاک شما مباد، گور و کفنم
زینگونه که بیحفاظ و پَستید، مرا
عار آید از آنکه با شما هم وطنم !
□
آنجا که نشسته کدخدایی چون تو
بیزارم از آدمی نمایی چون تو
آوارگیام باد به غربت زیراک
بیگانه بـِهَست از آشنایی چون تو
□
زینسان که بُنت نهاده در بیوطنی ست
با هم وطنی چون تو نمیخواهم زیست
آوارگیام باد ز همسایگیات
زیرا شرف ِ خاک نمیدانی چیست !
□
آوارگیام باد ز جایی که تویی
وز دهکدهای و دهخدایی که تویی
عمری به غریبه رو نهادن خوشتر
از دیدن روی آشنایی که تویی
□
دین تو زر است و تکیه گاهت زور است
زان خیلِ سفیه و سفلهات مزدور است
گوخاک وطن مرا به خود نپذیرد
زیرا که ترا نیز در آنجا گور است
□
از تحفهء شادی توام غم خوشتر
زخم از دگران که از تو مرهم خوشتر
نفرین به بهاری که تورا گل ریزد
کز باغ و بهشت تو جهنم خوشتر