بر گِردِ خود، پرگار سان ، خطّ ِ مُدوّر می کشم
وانگه به دامِ خویشتن ، آه از جگر بر می کشم
افتاده بیرون از کران ، وز راهیان ِ کاروان
چون مرغ دور از آشیان ، بر هر دری پَرمی کشم
آن سو تر از دیوار ها ، افزون تر از بسیار ها
بی حاصل از پندارها ، پندار دیگر می کشم
تنها تر از خویشم چنان ، کز خود نمی یابم نشان
زین روست کز فرش زمان ، پا را فراتر می کشم
غمنامه در دل می برَم ، منزل به منزل می برَم
جسمی که در گِل می برَم ، سنگر به سنگر می کشم
با این شب ِ دیوانه خو ، خورشید دارم پیشِ رو
طرح درخشانی ازو ، برلوح و دفتر می کشم
هر لحظه تا سر برکشم ، چون ساقه ای از دانه ای
بر صفحهء رؤیای خود ، نقشِ صنوبر می کشم
با نوبهاری درسفر ، همراهِ ابری بارور
بگذشته از کوه و کمر ، فردای بهتر می کشم !