روز گذشته بیست و دوم توامبر ، به مناسبت بیست و سومین سالروز درگذشت دکتر غلامحسین ساعدی در پر لاشز (پاریس) مراسمی با حضور تعداد قابل توجهی از ایرانیان اهل فرهنگ و هنر و نیز خانواده و دوستان و دوستداران ساعدی برگزار شد .
آنچه می خوانید متن سخنانی است که من در این مراسم ایراد کرده ام.
م.سحر
سخنی با ساعدی
دوستان از من خواستند که در اینجا، به مناسبتی که برای آن گرد آمده ایم ، چند کلمه ای بگویم .
همواره سخن گفتن در چنین موقعیت هایی را دشوار یافته ام . امروز هم چند جمله ای به کوتاهی خواهم گفت و شعری راخواهم خواند که به یاد ساعدی در دهمین سالگرد درگذشت وی نوشته بودم. اگرچه بسیاری دوستان شنیده یا خوانده اند ، اما به هرحال احساس مرا بهتر از سخنانی که اکنون خواهم گفت بیان می دارد.
اگر اجازه بدهید روی سخن با خود وی خواهم داشت :
ساعدی جان
یکبار دیگر به یاد تو در سالروز واپسین سفرت در اینجا ـ در پرله شز ـ گرد هم آمده ایم.
و این بیست و سومین بار است و بیست و سه سال، عمری ست نزدیک به یک ربع قرن.
آن کودکان ایرانی که در آن سال به دنیا آمده اند ، اکنون در دوران جوانی خویشند و آنان که همچون تو در میانسالی بودند ، سرآغاز یا اواسط روزگاری پیری خود را تجربه می کنند .
آن بیست و سه سالگان ، چنانچه اهل ادبیات و هنر و فرهنگ باشند و چنانچه به نوعی با کتاب و دوات و قلم یا با فیلم یا صحنهء نمایش سر و کاری داشته باشند، و به هرحال از جوانانی بوده باشند که غدر روزگار تا کنون آرزوی آزادی و عدالت و حقوق انسانی را دروجود آنان به خاکستر مبدل نکرده بوده است ،
باری همهء این جوانان ، در هرکجای این جهان کوچک شده که پراکنده شده باشند ، نام ساعدی راشنیده اند و حتی اگر اثری نیز از وی ندیده یا نخوانده بوده باشند ، به هرحال از او به نیکی یاد می کنند و نام او را بزرگ می دارند.
ما دوستان و دوستداران تو که در پاریس سکونت داریم ، طبق روال هرساله دراینجا گرد هم می آئیم و تا در این شهر مقیمیم و تا زنده ایم ، این دیدار سالیانه را مکرر خواهیم کرد زیرا می دانیم که بسیاری از این جوانان، همراه با بسیاران دیگری از اهل قلم و فرهنگ ، در این تجدید دیدار با ما همدل همراهند و حضور ما در این مکان ، در همین خیابان کوچک مشرف به قطعهء 85 در بیست ، سی متری مزار صادق هدایت به گونه ای نمادین حضور آنها نیز هست ، چرا که :
دکتر غلامحسین ساعدی در فرصت کوتاه 49 ساله ای که یافت با زندگی اش و با آثاری که برجا نهاد ، نشان داده است که :
دلش همواره برای سعادت و آزادی نوع انسان و به ویژه برای هموطنانش می طپید
ساعدی ــ گذشته از جایگاه والایش در داستان و رمان معاصرــ نشان داد که اگر نمایشنامه نویسی جدید و تئاتر مدرن در ایران بنیه ای یافت ، او یکی از ستون ها و بنیاد های آن بود.
اگر فیلمی ساخته شد که در سینمای ا یران تحولی ایجاد کرد ، ساعدی داستان نویس و یکی از مهمترین فیلمنامه نویسان این سینما بود!
اگر مونوگرافی یا تک نگاری و نوشته ای در زمینهء مردم شناسی ، برای آشنایی ایرانیان با ویژگی های فرهنگی و اقلیمی مردم نواحی پرت افتادهء سرزمین ما در ایران رایج شد ، بازهم ساعدی از پایه ریزان و آغازگران این راه بود.
وسرانجام ، اگر برای دفاع از آزادی بیان و قلم کوششی صورت گرفت و اعتراضی شد ، ساعدی از رسا ترین صداهای روزگار خود بود.
ما در سال 1986 جسم تو را در این خاک به ودیعت نهادیم اما گوهر وجودی تو درمیان ما و با ما همراه است.
در این روزگار بد که بوی بهبودی از اوضاع جهان به مشام نمی رسد ، یاد تو و روش تو هم در شیوهء زیستن و هم در آفرینش هنری و ادبی و فرهنگی برای بسیاری از ما آموزنده و نیروبخش است و همچنان برای بسیاری از جوانان آموزنده و نیروبخش خواهد بود.
اگرچه اضطرابات و دغدغه های انسانی تو در این سالهای سیاه ، نزد بسیاری از مدعیان جامعه روشنفکری و فرهنگی رنگ باخته می نمایند و با نهایت تأسف در ظاهر امر به مذهب منسوخ پیوسته اند ، با اینهمه یاد آوری این اضطرابات تو و دلنگرانی های تو ــ به ویژه در این روزهای نه چندان سپید ــ امید بخش دلها و انگیزانندهء بسیاری از جان های جوان تواند بود.
زیرا همواره سخنت این بود که :« یاران دست روی دست نگذاریم.
باید این وطن سوخته را از نو بسازیم
تبعیدیان این نظام سرکوبگر توتالیتر باید جهانیان را از بیدادی که بر مردم ایران می رود بیاگاهانند و هنر و فرهنگ اصیل ترین و مشروع ترین و غرور انگیز ترین دستمایه ای ای ست که ما را در این مسیر یاری خواهد کرد.
همواره می گفتی و از زبان رازی می گفتی که « آن که فرهنگ نورزد به چه ارزد؟»
و از ایرانیان می خواستی که فرهنگ بورزند . و هموار خاری در چشم فرهنگ ستیزان و خرافه گستران حاکم بر ایران باشند.
از مهاجران دوران صفوی سخن می گفتی و مکتب اکبر شاه را در هندوستان به یاد شاعران و نقاشان و هنرمندان می آوردی!
از اهل قلم و هنر یونان در دوران استبداد سرهنگان سخن می گفتی و از ایرانیان می خواستی که صدای انسانیت و آزادی خواهی خود و ملت خود را که آرام آرام مغلوب تحجر دینی و ستمگری های بی حد و مرز ملایان می شد ، به گوش بشریت آزاد و وجدان های بیدار جهان برسانند.
این ها آرزو های والای تو بودند هنگامی در ساعت پنج صبح در طبقهء چهارم بیمارستان سنت آنتوان در پاریس دوازدهم قلبت از طپش ایستاد.
می خواستم همین امروز به تو بگویم که بسیاری از این جوانان بیست و سه چهار ساله همراه با بسیاران دیگری در سنین بالا تر یا پایین تر ، آرزو ها و دغدغه ها و نگرانی های تو را آرزوی ها و دغدغه های خود می دانند و هرگز آنها را از خاطر خود نخواهند زدود، زیرا روزگار سیاه همان است که بود و در های دوران در میهن ما همچنان برهمان پاشنه ء جهل و خرافه و استبداد و بیداد دینی می چرخند و همچنان جامعه ایران و ملت ایران گرفتار همان خفت و خواری ست که بود!
و تا روزی که روال زمانه بر این منوال خواهد بود ، جهان ما و جامعه ما از روح پایداری طلب و از وجدان بیدار نویسنده ای و هنرمندی و انسانی که تو بودی الهام خواهد گرفت و بدینگونه در تک تک انسان هایی که دل در گرو آدمیت و آزادی و حقوق بشر دارند تداوم خواهی یافت.
ازین رو ، در این بیست و سومین سال واپسین سفرت و ازسوی دوستان و دوستداران تو و از زبان حافظ با تو می گویم : ساعدی جان « حقهء مهر بر آن مُهر و نشان است که بود!»
م.سحر
پاریس 22.11.2008
برای غلامحسین ساعدی
و به یاد ِ او در دهمین سال «هجرتِ فرجام»
قلمی بود و پهلوانی بود
جز به میدان کارزار نبود
پنجه در پنجه با سیاهی داشت
ظلمت از وی به زینهار نبود
روزگارش حریف ِمیدان بود
روزگاری که روزگار نبود
موج اگر بود ، مردِ دریا بود
ورطه گر بود ، برکنار نبود
کشتی اش کار و بادبانش عشق
ناخدا بود و جز به کار نبود
عاشقی بود و در سراچهء دوست
پرسه پرداز و رهگذار نبود
دردمندی ، شفاگری پر شور
زان طبیبان پُرشمار نبود
سر ز هر سو به زندگی می زد
رهروِ مرگِ نابکار نبود
راه زی گاهواره می پیمود
زائر تربت و مزار نبود
وطنش خاک و مذهبش انسان
باورش جز بر این مدار نبود
سوی آفاق ِ دور می نگریست
نظرش بسته در حصار نبود
مِهرِ ایران که شعله در وی داشت
حسرت آلودِ فخر و عار نبود
چشم زی روزگارِ نامده داشت
نوحه ساز پریر و پار نبود
آرزوهای جانِ شیفته اش
جز بر آینده استوار نبود
شهر ِ بیدار ی آرزویش بود
ناکجایی که شهرِ دار نبود
کاخ ِ فرهنگ بود رؤیایش
نقشِ او جز بر این نگار نبود
غمِ فردای مردمی آگاه
بر دلش غیر از این هوار نبود
گرچه با هیزم زمستان سوخت
جز در اندیشهء بهار نبود