جهان ایرانی*
ای ایرانی، جهل، جهانِ تو شده ست
نادانیِ تو آفتِ جان تو شده ست
چون گله روانهای و خود غافل از آنک
گرگ است که در جلد شبان تو شده ست !
زندانی
ای ایرانی که قصدِ جانت کردند
نفرین به زمین از آسمانت کردند
تا دار و ندارت از میان بردارند
زندانی ی چاهِ جمکرانت کردند !
زمین گیر
ای ایرانی که جهل، تسخیرت کرد
جان در طبق و پای به زنجیرت کرد
در قلعهء غافلان، زمین گیرت کرد
خود کرده، مپندار که تقدیرت کرد !
سرنوشت
بوم و برِ ظُلم ، زیر کشت است امروز
نادانی و جهل ، سرنوشت است امروز
زینگونه که زندگی جهنم کردند
بر خاک وطن، مرگ، بهشت است امروز !
درکودکی ۱
در کودکیام خدا غم انگیزنبود
خوش بود که روزگار پرهیز نبود
امت بره و امام، خونریز نبود
دوران مغول نبود، چنگیز نبود !
در کودکی ۲
در کودکیام امام، قصّاب نبود
ساطور به کف، در پی ارعاب نبود
امرش جاری به جور و نصرش بالرُعب
روزش روشن به کرمِ شبتاب نبود
در کودکی ۳
در کودکیام، نام خدا دام نبود
شمشیرِ ستم در کفِ اسلام نیود
طشتش به زمین فتاده از بام نبود
روحانیتش پلید و بدنام نبود
با کودکی
با کودکیام، خدا خداییها داشت
شوقی رنگین به خانهء رؤیا داشت
در روشنی ی ستارگان میرقصید
آن مهر که ما بر وی و او بر ما داشت !
دار
آن قوم که راهِ ما به تکرار زدند
ازهستی ی ما بر خرِ خود بار زدند
ما را به اجاقِ جهلِ ما سوزاندند
ما را به طناب دین ما دار زدند !
اعدا
جمعی که اسیر وهم و رؤیا بودند
در حلقهء دین منادی ما بودند
مجذوب خدا و مسخِ دنیا بودند
درجامهء دوست، عینِ اعدا بودند
کُشته
ما ایران را به جهلِ خویش آغُشتیم
نشگفت، اگر اشارهء انگُشتیم
گر زخم زدیم، زخم بر خویش زدیم
گر کُشته شدیم، کُشته را ما کُشتیم !
آزادی به نام دین
تا آزادی به نام دین میخواهند
انسان را خوار بر زمین میخواهند
هان تا رمهء شبانِ ایشان مشوی
گُرگند و زبرّه پوستین میخواهند !
بیوطنی
از بیوطنی به دین پناه آوردند
جانها ستدند و مال و جاه آوردند
دستور خدا از بُنِ چاه آوردند
تا شیخی را به تختِ شاه آوردند
برخی دین **
تا ایران را برخی ی دین کرده ستند
ایرانی را طعمهء کین کرده ستند
آلوده به خونش آستین کرده ستند
باری، پَستان به ما چنین کرده ستند !
با دیدن زاینده رود که همچون اندیشهء اهل دین خشک بود !
............................................................................
۱
آغازِ تو خشگ بود و انجامت خشگ
رسمِ تو به روزگار، چون نامت خشگ
خشگ است هرآنچه بهرِ دین کاشتهای
چون بسترِ زنده رود، اسلامت خشگ !
۲
بر جانِ گُل، ازسنگ، تگرگ آوردی
بس هیزمِ تر ز شاخ و برگ آوردی
تا آتشِ دوزخت نمیرد بر خاک
زی بسترِ زنده رود، مرگ آوردی !
۳
حقاّ که زجهل، زاد و رود آوردی
بر هستی ما، تبر فرود آوردی
از آتشِ دوزخ آنچه بود، آوردی
بر بستر زنده رود، دود آوردی
درجلد خدا
فکرت به رذیله مبتلا بودای شیخ
اسلام عزیز تو بلا بودای شیخ
دینِ تو عداوت و دغا بودای شیخ
ابلیسِ تو در جلدِ خدا بودای شیخ
همدست
ای داعی ی دین که خُبرهای در پَستی
ایرانی را به دام لعنت بستی
ابلیس کجا به هستی ی ما میتاخت
گر چون تو نداشت در جهان همدستی؟
قلم
ای آنکه رذالتِ تو دامنگیر است
دینِ تو فریب و مذهبت تزویر است
امحاء وجودِ ظُلم و ارعابت را
تاهست قلم در کفِ من شمشیر است !
رعد
من شعر نه بهر نام و نان میگویم
نز گوشهء وهم یا گمان میگویم
تا قصهء بیدادِ زمان میگویم
کوبنده چو رعدِ آسمان میگویم
آزادی انسان
من شعر، به سفره، زینت نان نکنم
کالا نکنم، متاعِ دکان نکنم
این طبع، حرام باد برمن اگرش
قربانیِ آزادیِ انسان نکنم !
جانِ وطن
جانِ وطنت به جامهء شعر، در است
وز شعر ترا زجان ایران خبر است
هان تا به دیارِ یاوه ره نگشایی
گاهی اگرت به دل هوای سفر است !
مهرِ میهن
هرچند زمان به کامِ بدخواه بود
گر همسفر تو جانِ آگاه بوَد
از شعر شبت به روشنایی گِرَود
کز شعر به مِهر میهنت راه بوَد !
حضرتِ بُز
چون حضرتِ بُز، تدارکِ ریش کنند
برخی کلمات را پس و پیش کنند
بس یاوه که بر دفتر و دستک بارند
تا خدمتِ نام و شهرت خویش کند
آوای درون
من شعر، ز آوای درون میشنوم
وز نغمهء رگ، به موجِ خون میشنوم
این قصّه زمن مپرس: «چون میگویم ؟»
گر بتوانی ببین که: چون میشنوم
مرهم
بیرون نبد از عالمِ غم، عالم ِ من
همچون تو، غمِ زمانه آمد غم ِ من
زخم کُهنم به دامِ غربت میکُشت
گر شعر نبود بر جگر، مرهم من !
یار بیمار ***
یاری دارم، به تختِ بیمارستان
کاری ز شفا میطلبد، کارستان
ای یاریها به یاریاش یار آیید
زیرا یاری ست در جهان یارستان !
فتنه در سر
از جملهء فتنهها که در سر ما راست
دیوانه دلی در او دو دلبر ما راست
آزادی و صلح، هردوان در میهن
گویی عشقی چنین مقدر ما راست !
اقتضای جان
من شعر به اقتضای جان میگویم
اسرارِ نهفته بر زبان میگویم
آئینه صفت رُک و روان میگویم
زیرا نه به بوی نام و نان میگویم !
نفَسِ سوخته
در من جانی که نکته میانگیزد
از نیک و بدِ زمان نمیپرهیزد
همچون دودی که شعلهای در پی اوست
شعر از نفس سوخته برمی خیزد !
دلِ دلاور
گر ذوقِ خوش و طبعِ سخنور ما راست
زانروست که شور عشق درسر مارا ست
وین قامتِ راست چون صنوبر زآنروست
کازادگی ی دلِ دلاور مارا ست
یاوگی
ما را ره یاوگی سپردن نسزد
وین بارِ گران به پُشت بردن نسزد
آنروز که ناچار شود طبعِ لطیف
روزی ست کهمان به غیر مُردن نسزد !
زاینده
پیمان مشکن که راستی پاینده ست
بارآور زی که زندگی زاینده ست
گر کاستی است، نیستی، باک مدار
چون کاستیاش به هستی افزاینده ست !
۲۶و ۲۵ و ۲۴ و ۲۳ / ۱۲ /۲۰۱۲
پاریس / م. سحر
http://msahar.blogspot.fr/
یادداشت:
*
به تأثیر از هجوم گلّه وارِ جمعی از ایرانیان به یک ضریح طلاکاری گران قیمت خالی که به بهای گرسنگی مردم کشورشان ساخته بودند و روی یک کامیون برای یک کشور عربی میفرستادند.
لعنت به جهل که خمینیگری را بر این ملت غالب کرد و همچنان منبع لایزلی ست که ملاهای غارتگر بیوطن برای تداوم حکومت بیدادگر سیاه خویش از آن سود میبرند.
تازهترین نمونه بهره گیری از جهل عوام همین کاروان تبلیغاتی «ضریح حسینی» ست که بت پرستی عریان است و ملایان به این وسیله ثروت ملت را صرف تبلیغ حکومتی میکنند و مردم غارت شده نمیدانند و نمیفهمند که معنای این سیرک مسخرهء قرون وسطایی چیست.
**
برخی : قربانی
***
برای سیروس عزیزم به امید سلامتی کامل او