در بخش پیش با اشاره به اینکه خدا هم برتر از سؤال نیست، از واقعهای که در سلولهای انفرادی زندان قصر بر من گذشت، همچنین از رفتن به دادرسی ارتش برای بازپرسی، تک نویسیای که بازپرس نشانم داد و از شک ابتر «روژه مارتن دوگار» و «ژان باروا» و از ابتلای دردناکی که دامنگیرم شد، صحبت کردم.
برای تعئین وکیل و دادگاه اول و دوم، چند بار دیگر گذارم به دادرسی ارتش افتاد که در فرصتهای بعد خواهم گفت.
با توجه به اینکه تنظیم رابطه و مناسبات زندانیان سیاسی زمان شاه با همدیگر زمینهساز بسیاری از حوادث سالهای پس از انقلاب است، از هر زاویه که به آن بنگریم نیکو است.
_________________
اگر فزون طلبی نبود کمون اولیه از هم نمیپاشید.
داشتم در حیاط بند با زنده یاد «حسین سلاحی» کتاب «سیر تاریخ» گوردون چایلد را میخواندم و در مورد «کمون اولیه» بحث میکردیم.
اشاره کنم که گوردون چایلد Gordon Childe از بارزترین چهرههای باستانشناسی است. او نویسنده کتابهای «انسان خود را میسازد»، «سیر تاریخ» و «آریاییها» است.
گوردون چایلد در مورد آنچه «آدم فروشی و خیانت» ratting مینامید بسیار حساس بود و آنرا فرصت طلبی خودخواهانه و ناجوانمردانه توصیف میکرد و این ویژگی، جدا از آثارش احترام برمی انگیخت.
افسوس که به استالین تعصب زیادی داشت و در بحبوحهٔ سال انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان دست به خودکشی زد. اینکه امیدش ناامید شد و او به زندگیش پایان داد، درس آموز نبود.
بگذریم...
من و حسین در مورد «کمون اولیه» بحث میکردیم. گوردون چایلد میگفت شالوده کمون اولیه مالکیت جمعی اجتماعات و گروههای انسانی است. البته زندگی جمعی نخستین، مادون آگاهی بوده است.
من از حسین پرسیدم چرا کمون اولیه از هم پاشید؟ منظورم بیتوجهی به مثلا تضاد ابزار تولید و روابط تولید نیست.
او پاسخ داد به علت تضاد ابزار تولید با روابط تولید.
من قانع نشدم و گفتم اگر افراد کمون با هم میماندند که خیلی بهتر بود. حسین با خنده گفت خب نماندند دیگه.
من پرسیدم چرا نماندند؟
...
آنچه گوردن چایلد اصرار داشت (تضاد روابط تولید با ابزار تولید) برای من قانع کننده نبود. گفتم از دید من بدون فهم دقیق فزون طلبیهای آدمی، چرائی (و نه چکونگی) تبدیل کمونهای اولیه به برده داری، بدرستی معلوم نمیشود.
اگر این فزون طلبی نبود در همان آغاز تاریخ، کمون اولیه از هم نمیپاشید. همه با هم کار میکردند...
هنگامی که در جامعه اولیه تولید بر مصرف فزونی گرفت عدهای فزون طلب به انباشت این تولید اضافی دست زدند و از آنجا بود که انحصار پدید آمد.
_________________
ذهن من باغچه است گل در او میکارم.
وقتی با حسین صحبت میکردم متوجّه شدم «احمد منصوری» دارد ما را ورانداز میکند.
شب داشتم تنهایی قدم میزدم که ایشان نزدیک شد و بعد از سلام علیک گفت نگذار مارکسیستها روی تو کار کنند.
شما چرا دور و بر آنها میگردید؟
شما بلند بلند بحث میکردید و من گوش میکردم. حرفهای شما کمونیستی بود. منظورت از فزون طلبی چیست؟ به آیه ۱۹ سوره معارج «إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعا»ً اشاره کردم که سیری ناپذیری آدمی را توضیح میدهد. با الهام از شعر سهراب سپهری گفتم ذهن من باغچه است گل در او میکارم.
با ملایمت گفت نگذار مارکسیستها روی تو کار کنند. آنها خارند.
...
احمد منصوری همراه برادرش جواد منصوری با حزب ملل اسلامی همکاری داشت و در سال ۱۳۴۴ زندانی شد.
سال ۵۲ نیز سه هفته در زندان بود. سال ۵۴ برای بار سوم دستگیر گشت و حول و حوش انقلاب آزاد شد. بعد به سپاه پاسداران پیوست و گفتند سردار شده است.
در زندان شاه برادر دیگرش محمد رضا، که اکنون استاد و فوق تخصص بیماری های چشم در بیمارستان فارابی است، با احمد و جواد متفاوت بود.
احمد منصوری (همانند جواد) گرچه با مجاهدین و یا گروههایی چون فدائیان راه نمیآمد، ولی کی میدانست بعدها به کلی مسیر دیگری میروند و با قاتلین زندانیان سیاسی همراه میشوند.
واقعش آدمهای خوبی بودند و حتی صفر خان قهرمانی در مصاحبه با علی درویشیان از جواد تعریف کرده است.
براستی هیچکس نمیداند فردا چه خواهد کرد و کی و کجا خواهد افتاد.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترک
شاهنامه فردوسی. داستان رستم و سهراب. بیت ۹۲۴
_________________
حسین سلاحی با خسرو ترگل اعدام میشود.
حسین برادر کاظم (یوری) و جواد سلاحی بود که در پاگیری جنبش مسلحانه نقش مهمی ایفا نمودند.
از پائیز سال ۴۹ که کاظم سلاحی دستگیر شد و سپس با دستگیری حسین و برادرش رضا در سال ۵۳، مادرشان با تحمل مصائب بسیار از همدان که محل زندگیش بود به تهران میرفت تا بتواند دقایقی کوتاه فرزنداناش را پشت میلههای زندان ببیند. بعد از انقلاب هم که دختر و دامادش محمود محمودی دستگیر شدند با کودکان خردسال آنان راهی کردستان شد و آنجا هم بلاها بارید و رفقا به روی همدیگر تفنگ کشیدند.
محمود محمودی (بابک) را در سال ۶۶ اعدام نمودند.
پس از دستگیری کاظم در پائیز سال ۴۹ برادرش جواد هم مجبور شد زندگی مخفی پیشه کند. کاظم در جریان یورش ساواک به گروهی که بوسیله احمدزاده، پویان و عباس مفتاحی شکل گرفته بود، اسیر شد و سال ۵۰ در ماه تیر به اتفاق «احمد خرم آبادی» تیرباران شد.
عکس جواد سلاحی که به او «حیدر عمواغلی» میگفتند بعد از واقعه سیاهکل در روزنامهها چاپ شده و به در و دیوار چسبانده بودند.
بیست و پنج فروردین سال ۵۰ جواد به اتفاق رفیق علی رضا نابدل در خیابان پامنار تهران در حال پخش اولین اعلامیههای چریکهای فدایی بودند که با پلیس روبرو میشوند. علیرضا نابدل تیر میخورد و دستگیر میشود و جواد که نمیخواست به دام بیافتد با شلیک گلوله خودش جان میبازد.
حسین با خسرو ترگل (برادر هوشنگ ترگل از گروه آرمان خلق که مهر ماه سال ۵۰ اعدام شد) هم پرونده بود و هر دو در سال ۵۴ اعدام شدند.
از یاد نمیبرم یکی دو روز پیش از اعدام کارگر بند بود و با چهرهای خندان به همه چای میداد. روزی که وی را برای اعدام بردند برادرش رضا را زیر هشت صدا زدند و به شدت کابل زدند.
_________________
مشکوکه. نکنه دُمش به جایی وصله؟
«سعید اعتمادی» روزی به من گفت آیا شما به «مصطفی ملایری» حرفی زدی؟ گفتم او جزو چه گروهی است؟ نشانم داد و گفت مصطفی ملایری با ابراهیم داور و هوشمند خامنه در تیم مسعود رجوی بوده است.
گفتم در باره شناخت چند جمله خوانده بودم داشتم برای یکی از بچه ها شرح میدادم و او ایستاده بود و گوش میکرد. همین.
پرسید منظورت کتاب شناخت مجاهدین است؟ گفتم نه بابا، من این کتاب را که میگویی ندیده و نمیشناسم.
بعد پرسید مصطفی ملایری میگوید تو مشکوک هستی ولی من به او گفتم اشتباه میکنی. تو چی به او گفتی؟ چون میگه محمد توضیحاتی داده که در کتاب شناخت است. از کجا میدونه؟ نکنه دمش به جایی وصله؟
خیلی تعجب کردم و گفتم نه آنچه من گفته بودم از کتاب «فلسفه علوم» نوشته دکتر علیاکبر ترابی است که در همین بند داریم. دکتر علی اکبر ترابی نویسنده کتاب «مبانی جامعهشناسی» که با تخلص «حلاج اوغلو» شعر هم میسراید.
رفتیم کتاب «فلسفه علوم» را نشانش دادم و آن صفحات را هم آوردم. گفت آره آره همینا را گفت. عجب او تصور کرده تو به کتاب شناخت دسترسی داشتی و لابد بازجوها در اختیارت گذاشتند. برم پیشش این چه قضاوتی است که کرده، لابد حالا به همه بند گفته تو مشکوکی.
رفتم توی فکر... من اصلاً نمیدونستم کتاب شناخت چیست؟
مصطفی ملایری که در پرونده «مسعود رجوی» نامش آمده و بعد از وقایع سال ۵۴ در مجاهدین با «دکتر کریم رستگار» و... همراه شد، در شمار نخستین افراد دستگیر شده مجاهدین بود که ۲۵ بهمن ۱۳۵۰ محاکمه شدند.
در عکسی که از آن دادگاه موجود است وی بعد از تقی شهرام و محمود احمدی دیده میشود.
_________________
کتاب «پرتوی از قرآن» غیبش زد!
کتاب پرتوی از قرآن را گرفته بودم و با زنده یاد «حسین ذوالفقاری» میخواندم. یکی از بچهها (مهدی رئیس دانا) آنرا نیاز داشت. هرچه گشتیم پیدا نکردیم. سرتاسر بند را زیر و رو کردیم. غیبش زده بود. چون یکبار شنیدم چند نفر با اشاره به آن کتاب متلک میگفتند و گوشه میزدند و میگفتند طالقانی جای پای «توماس اکویناس» گذاشته، این گمان بد به دلم راه یافت نکند آنرا چشم زده باشند!
توماس آکویناس فیلسوف بود و اعتقادات مسیحی را با فلسفهٔ ارسطو تلفیق میکرد. فلسفهاش از ۱۸۷۹ میلادی تا اواسط دهه ۱۹۶۰ میلادی فلسفه رسمی کلیسای کاتولیک شد. به نظر من او از ابوعلی سینا تأثیر گرفته است. بگذریم...
رفتم پیش حسن سلاحی و ماجرا را گفتم. سرش را تکان داد و گفت بعید نیست فالانژها فقط در لبنان نیستند. فالانژ همه جا هست. خیلی پکر شده بودم که یعنی چی. چند روز بعد آنرا پاره پوره پیدا کردیم.
«رضی الله تابان» گفت کار پاسبانهای بند نیست. این کِرم از خود درخت است. بین ما هم آخوندهای مرتجع کم نیست. ناسلامتی زندانی سیاسی و مارکسیست تشریف داریم. انگار چیزی میدونست.
شاید این برخوردهای سبک، در واکنش به گم شدن کتاب «منشاء انسان» نستورخ بود که گویا پیشتر کسی آنرا پاره کرده و به توالت ریخته بود.
پرتوی از قرآن که از ویژگیهای برجستهاش تحلیل زبانی و تأملات ادبی است، تفسیری ناتمام از آیتالله طالقانی است که نگارش آن از سال ۱۳۴۱- تا حول و حوش انقلاب ادامه داشته و به تدریج منتشر شده است.
_________________
پای استدلالیان همیشه چوبین نیست.
پیشتر هم گفتهام که سرکوب بیرحمانه قدرتهای حاکم واقعی است اما همه شکستها را نمیتوان به آن نسبت داد.
بسیاری از زندانیان سیاسی زمان شاه، باور نداشتند که تجدد و دمکراسی و استقلال نیازهای اصلی جامعه ایران است.
یکی از بچه ها کتاب ایرانشناسی را برداشت و گفت این را دربار شاهنشاهی چاپ کرده به قاف سگ هم نمیارزد. به او گفتم لطفاً بلایی سر این کتاب در نیاوری.
سازمان ترجمه و نشر کتاب تعدادی کتب اساسی اروپایی را ترجمه و منتشر نموده و از اقدامات خوب زمان شاه بعد از دستگیریهای حزب توده است.
دوست ما ناراحت شد و گفت بنازم گروه ابوذر را که دکان هرچی روشنفکر است تخته کرده. و کتاب را انداخت زمین.
...
در مورد گروه ابوذر که از بچههای نهاوند بودند و گفته میشد چون امکان ارتباط با مجاهدین نداشتند مستقلا دست به فعالیتهای چریکی زدهاند شنیدم که نزول خواری را به نام مومنی کشته و سینما هم آتش زدهاند و پاسبانی را در قم خلع سلاح کردهاند.
پیش خودم فکر میکردم چرا باید سینما را آتش زد و کشتن یک نزول خوار چه دردی را دوا میکند.
این سؤال را دیگران هم داشتند اما قورت میدادیم و روی آن دقیق نمیشدیم. غلبه شور و احساس و رؤیا بر «خرد سیاسی» متاسفانه واقعیت دارد. یکی از بچهها میگفت کار آنها عاقلانه نیست عاشقانه است. عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست. عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها...
...
گروه ابوذر تعدادشان به دوازده نفر میرسید اما ستارههای درخشان آنها شش نفر و در راس آنها «ولی الله سیف» بود، یاران دیگرش روح الله و ماشاءالله سیف و عبادالله خدارحمی و بهمن منشط و حجت الله عبدلی بودند، افراد بیباکی که از مرگ هراسی در دل نداشتند. در دادگاه اول شش نفرشان هر کدام به سه بار اعدام محکوم شده بودند. میگفتند موقع ورود به بند بسیار شاد بودند انگار نه انگار که چندی بعد تیرباران میشوند.
واقعش این است که صرف داشتن صداقت وشجاعت وفدا و... دلیلی بر حقانیت فرد یا سازمان یا یک خط سیاسی نیست. در جنگ خیبر فقط علی بن ابیطالب شجاع و پرشور نبود، طرف مقابلش عمربن عبدبد، هم بسیار شجاع و بیکله و فداکار بود.
...
من حالا میفهمم که وارد کردن عنصر احساس و عاطفه چطور جلوی واقع بینی را میگیرد. فداکاری و عشق و خود را به آب و آتش کوبیدن و...، نوعی تقدس نیست. داشتن عشق، و عاشق بودن، برای ورود و برای ادامه دادن به یک مبارزه خیلی لازم است، اما همه چیز نیست. داشتن عشق و خلوص و صداقت و فداکاری و نداشتن چشمداشت، بسیار نیکو است ولی تقدیس کردن و ماندن در آن، راه به ناکجاآباد میبرد.
باید در کنار روحیه فدا و صداقت و بیکله بودن و دل به آب و آتش زدن، یاد بگیریم که اتفاقا «با کلّه» هم باشیم.
اینطور نیست که اگر کسی عاشق نبود، پس حتماً سودای دیگری داشته و یا حتماً استفاده از عقل به معنی تاجری است.
آن عقلی که بازاری بدید و تاجری آغاز کرد ــ عقل Ratio (عقل جزئی reason)، عقل دودوتا چهارتای معاملهگر است، همان که اقبال لاهوری، بهانهجو نامیده و کارش افزودن گرهى بر روى گرههاى دیگر انسانى است.
چه کنم که عقل بهانهجو گرهى به روى گره زند...
اما عقل روشنگر که به خروج آدمی از نابالغی یاری میدهد، موضوعش جداست. اگر intellectus یا عقل کلی، یعنی خردی که بارها در کلام انبیاء و اولیاء آمده، و ابن سینا و ابن عربی و صدرالدین شیرازی و دکارت و امثال دکارت از روش به کاربردنش مینویسند ــ غایب باشد، واویلا است. بیگدار به آب میزنیم و نامش را عشق میگذاریم.
شاید همه ما نیاز داریم از احساسات و شور و شوق، کمی فاصله گرفته و به عقل و استدلال میدان داده، تلاش کنیم بین این دو تعادل بر قرار کنیم. پای استدلالیان همیشه چوبین نیست.
_________________
سکوت را مارکسیستها دادند چرا بچههای ما را میزنید؟
اواسط سال ۵۱ در زندان شماره ۳ زندانیان غیرمذهبی تصمیم گرفتندبه روابط خودشان با مجاهدین نظم بدهند و آنرا پیرو یک سری قرارداد و ضابطه کنند...
این قراردادها در ۱۶ ماده نوشته شد و گویا زمانی که داشت روی آن توافق میشد (مهر ماه سال ۵۱) زندانیان به شهرهای دیگر منتقل میشوند و این جریان هم خود به خود هیچی میشود.
بعداً بیژن جزنی تدوین آنرا پی میگیرد و قرارهایی بین طرفین گذاشته میشود از جمله:
۱- عدم دخالت و کنجکاوی در کار یکدیگر
۲- جلوگیری از برخوردهای ایدئولوژیک
۳- کوشش در اینکه افراد جدیدی را که به زندان میآیند به طرف خود جلب کنند و مجاز بودن برقراری روابط آزادانه با او تا خودش انتخاب کند.
۴- سعی در حفظ وحدت استراتژیک که البته این وحدت بطور نسبی مطرح بود، مارکسیستها گفته بودند ما با محاهدین به معنی واقعی کلمه وحدت استراتژیک نداریم و این وحدت بیشتر در مقابل عناصری است که مشی مسلحانه را قبول ندارند.
۵- تبادل اخبار و اطلاعات رسیده در مورد جنبش و همچنین تبادل جزوه و نشریه در صورت تمایل دو طرف
۶- جلوگیری از تهمت زدن و بدگویی و نشر اکاذیب راجع به یکدیگر.
۷- داشتن حق انتقاد از افراد یکدیگر، و تعهد به این موضوع که نسبت به اینگونه مسائل با احساس مسؤولیت برخورد شود.
۸- همکاری در چرخاندن امور صنفی و سیاسی زندان و در رابطه با جنبش و...
۹- توافق بر چگونگی گرفتن مراسم روزهای جشن...
...
توافق شده بود که ۶ روز به نام جنبش انقلابی ایران در نظر گرفته شود و هردو طرف در آن شرکت کنند. البته بسته به اینکه وابستگی ایدئولوژیک فرد شهید به کدام طرف بوده، آن طرف متن مربوط به مراسم و بیوگرافی شهید و یا شهدا و برنامه آن را تهیه کرده و با جلب نظر موافق طرف دیگر در مراسم به اجرا میگذارد.
معمولاً چنین بود که شهید به هر طرف که مربوط میشد آن طرف خود متن لازم را تهیه میکرد و همراه با شعری در مراسم (مراسمی که در بند تشکیل میشد) میخواند و طرف دیگر فقط یک شعر میخواند سپس همه با هم سرود «شهیدان» مجاهدین و فدائیان را میخواندند البته افراد میبایستی این مراسم را به تصویب جمع کمون که کسانی به جز مجاهد و فدایی هم عضو آن بودند برسانند و نظر همه را از جمله کسانیکه مستقل بودند یا مشی مسلحانه را قبول نداشتند برسانند.
در روزهای عام جنبش و روزهای خاص شهیدان شرکت هر دو طرف الزامی بود. در باقی موارد اگر یکی از طرفین میخواست مراسمی بگیرد شرکت طرف دیگر الزامی نبود. مثلاٍ روز خسرو روزبه یا روز عاشورا
...
شش روز عام که همه میبایست شرکت میکردند اینها بود:
۱۶ آذر روز دانشجو.
۱۴ اسفند روز درگذشت دکتر محمد مصدق
۳۰ تیر روز شهدای سیام تیر
۲۱ اردیبهشت اول ماه مه، روز کارگر
۱۹ بهمن روز رستاخیز سیاهکل
۲۶ اسفند روز شهدای جنبش
بچههای غیرمذهبی میگفتند این شش روز بیشتر مربوط به ما است حتی روز مصدق هم که مجاهدین روی آن تأکید کرده بودند، چندان به غیرمارکسیستها مربوط نیست. مارکسیستهای زندان گفته بودند خب شما مدافع منافع بورژوازی ملی هستید دیگه، و باید نظرتان تأمین شود.
گویا سر سیاهکل بحث پیش میآید و اینطور که شنیدم مجاهدین میگویند جریان سیاهکل در عمل تور پلیس را گستردهتر کرده و ما خودمان قبل از سیاهکل به ضرورت مبارزه مسلحانه رسیده بودیم و آماده عمل بودیم که این جریان پیش آمد و ما نه تنها تحت تاثیر آن نیستیم بلکه این باعث ضربه زدن پلیس به ما و به گروههای نوپا که هنوز خود را جمع و جور نکرده بودند شد. بنابراین سیاهکل نقطع عطف مبارزه ما نیست...
گله گشا کم نبود گفته میشد «وقتی برای رفیق سید باقری» یک دقیقه سکوت اعلام شد و پلیس به عنوان تلافی تعدادی را به زیر هشت بر و کتک زد مهدی تقوایی زیر هشت اعتراض کرده بود که سکوت را مارکسیستها دادند چرا بچههای ما را میزنید؟»
گله گشا کم نبود هر کدام طرف مقابل را به کنجکاویهای بیجا و سردر آوردن از کار یکدیگر متهم میکرد و گفته میشد این یا آن جزوه را از جاسازی برداشته و بعد حاشا کردهاند. «انگاری سیاست با دوز و کلک و بلوف یکی است.»
من متن بلندی را به خاطر سپردهام که انشای دوستان زنده یاد بیژن جزنی در زندان است و این موارد را در ده بند شرح داده است.
_________________
روشنفکر برده قدرت نمیشود.
اگرچه روشنفکر در ذهن ازمابهتران پرمدعا یک «فحش» است و بار منفی دارد اما به معنی واقعی کلمه روشنفکر پرومته است. نور را از آسمان به زمین میآورد. از «زئوس» و پادوها و عقاب شکنجه گرش نمیترسد و رنج و عذاب او را به جان میخرد.
در زندان شاه زندانیان بسیاری تحصیلکرده و با کلاس بودند. برخی در دانشگاههای خارج هم درس خوانده و یکی دو زبان هم میدانستند. زندانیان زمان شاه جسور و مبارز و خاکی هم بودند اما (وچه امای بزرگی) زندانیان معدودی بودند که به معنی واقعی کلمه عنصر روشنفکری داشتند. من تو او ما شما ایشان همه شامل همین حکم بودیم. بسیاری از مجاهدین و مبارزین که شکنجه هم شدند و به ستمگران نه گفتند و خود را به آب و آتش هم زدند اما فاقد عنصر روشنفکری بودند.
شکرالله پاکنژاد که هر آنچه میدانست به دیگران یاد میداد و با برخورد سیخکی زنده یاد «سعید سلطانپور» هم فروتنی و وقار خود را از دست نداد، او و امثال او، حشمت الله کامرانی، ناصر رحمانینژاد، ویدا حاجبی، فریده لاشایی، بهروز نابت، مهندس عزت الله سحابی، عطالله نوریان، دکتر عباس شیبانی، هوشنگ عیسی بیگلو، دکتر مهدی سلیمانی، حسین قانع فر، شهاب لبیب، جلال گنجهای، دکتر غلامحسین ساعدی، علی اشرف درویشیان،حسن ضیا ظریفی و تا حدودی مسعود رجوی، عنصر روشنفکری داشتند.
با این یادآوری که بحث بر سر مفردات راه به جایی نمیبرد و باید مجموعه را ببینیم از کسانی که بعد از کودتای ۲۸ مرداد در زندان لشکر دو زرهی و قزل قلعه حبس کشیدند امثال عبدالحسین نوشین، مرتضی راوندی، شاهرخ مسکوب، محمد حسین تمدن، مهدی خانباباتهرانی، پرویز شهریاری، ثمین باغچه بان و باقرمومنی هم عنصر روشنفکری داشتند.
اثبات شئی نفی ماعدا نمیکند. یعنی فقط این عده نبودند که عنصر روشنفکری داشتند.
من خودم از این لحاظ تاریک فکر و تیره بین بودم. یادم هست آقای گنجهای در بند یک و هفت و هشت روی طبقه سوم تختهایی که در سالن بود با یکی از مارکسیستها صحبت میکرد من از پائین دستم را به لبه تخت گرفتم و جوری که هم صحبت ایشان نبیند بالا رفتم. سپس یواشکی در گوش آقای گنجهای گفتم آقای گنجهای آقای، گنجهای کسی که با او حرف میزنی مذهبی نیستها... و بعد که این رسالت را انجام دادم پائین آمدم و رفتم. ساعتی بعد از خودم به شدت بدم آمد که چرا چشم دیدن دیگران را نداری؟ چرا خیال میکنی همه غیر از خودت ایراد دارند. خیال میکنی علامه دهری خاک بر سر.
تو که مثل درختان بیبر خودنمایی میکنی آیا ذرهای فروتنی و دانش و فضل داری؟ رنگ و ریا نداری؟ زیر کابل در سلولهای انفرادی قصر نگفتی گه خوردم و بعد مثل بقیه قپی آمدی که مقاومت کردیم؟ از اخلاقیات بگذریم. آیا با کلاسیکهای جهان و این دنیای مدرن کمترین آشنایی داری؟ رقص و موسیقی را که که نه مطربی و قردادن بلکه شعر تن و رقص آهنگها است اصلاً میشناسی؟ چند تا تئاتر خوب و اپرا دیدی؟ چند کنسرت حسابی رفتی؟ کدامین موزه رفتهای؟ آیا اعلامیه جهانی حقوق بشر، مانیفست کارل مارکس و انگلس و اصول مدارا را میشناسی؟ تو که نمیدانی تاریخ علم و فلسفه علم خوردنی است یا پوشیدنی، تو که نه ولتر و روسو و جان لاک را خواندهای و نه مولوی و عطار و فارابی را. نه راسل و مکتب فرانکفورت را میشناسی نه غزالی و ملاصدرا را. تو که حتی یکبار متن اصلی قران و نهج البلاغه و خصال و توحید صدوق را نخواندهای...
انقلاب صنعتی انگلیس، انقلاب فرانسه، حوادث مهم قرن بیستم همه به کنار، تو که با فرهنگ و سنتهای میهن خودت هم آشنا نیستی و حتی نمیدانی عالم و عوالم دیگری هم هست. نه یک فیلم آنچنانی و سکسی دیدهای تا چشم و گوشت باز باشد و این دنیا را با همه زیر و بم هایش بشناسی و نه یک فیلم خوب جاندار. تو که اصلاً نمیدآنی دنیا دست کیست و آب به جو میره یا به گندم...
...
من خودم تاریک فکر و تیره بین بودم. البته حالا آن تاریکی تا حدودی رنگ باخته است. دارم به آزادی اندیشه و آزادی انتقاد ایمان میآورم و از خرافههای اجتماعی تلاش میکنم فاصله بگیرم. حالا نه چیزی دارم که کسی بخواهد با گرفتنش تهدیدم کند و نه چیزی میخواهم که با دادنش تطمیع شوم. جز آن دوست که نزدیکتر از من به من است به احدالناسی امید و هراس ندارم. حالا نسبت به گروههای هم آرمان هم تعلق و وابستگی ندارم و تنها گوش به فرمان وجدان خویشم.
...
پیشتر گفتم که غالب زندانیان سیاسی که شکنجه شدند و به ستمگران نه گفتند و خود را به آب و آتش هم زدند فاقد عنصر روشنفکری بودند.
آیا چنین حکمی جفا نیست؟
عمده زندانیان سیاسی زمان شاه روشنفکر بودند. چطور ممکن است غالب آنها فاقد عنصر روشنفکری باشند؟
بعد از مشروطه به این سو میبینیم این روشنفکران بودند که به مبارزه پیوستند. گروه ۵۳ نفر از دکتر ارانی تا بقیه بیشترشان روشنفکر بودند. سیاهکلی هم هم عمدتاً روشنفکر بودند. گلسرخی و دانشیان و دوستانشان هم منورالفکر بودند. مجاهدین همینطور، گروهی که با نیکخواه و سیروس نهاوندی آمدند نیز بیشترشان تحصیلکرده بودند.
واقعش این است که ما روشنفکر به مثابه الگویی که در غرب (در خاستگاه خودش آمده) کم داریم.
یادآور شوم که برای اولین بار، واژه روشنفکر در ماجرای محکوم شدن ناعادلانه «دریفوس» و حمایت «امیل زولا» از وی بر میگردد. پس از محکومیت امیل زولا، سیصدتن از اندیشمندان و نویسندگان در بیانیهای به حمایت از وی برخاستند که به «بیانیه روشنفکران» شهره شد.
ذهن نقاد (نه بهانه گیر، نقاد) نداریم. اهل پرسش و کند و کاو نیستیم و مرغمان همیشه یک پا داشته و یک پا دارد. گاه (مثل خودم را میگویم) هِّر را از بر تشخیص نمیدهیم و ادای دانایان را درمی آوریم.
...
بسیاری از روشنفکران بیرون و درون زندان نسبت به زن و سکس، با ذهن باز انسان عفیف و متمدن امروز، با ذهن باز انسان نجیب و متمدن امروز نگاه نمیکنند عینک اهل خرافه و دعانویسهای مرتجع را به چشم دارند.
برای بسیاری از ما روسپی فقط شامل زن میشود. مرد همیشه پاک و منزه است. تازه ما یک فاحشه یا یک همجنسگرا را مقدمتاً یک انسان نمیبینیم و در ذهنمان او را سنگسار میکنیم.
بسیاری از ما بیرون خانه با دیگران بسیار مهربانیم. گل میگوئیم و گل میشنویم اما درون خانه خشک و دگم و یُبس هستیم و امر و نهی میکنیم. وقتی درون خانه حرف حرف خودمان است چگونه در قدرت میپذیریم آزادی از آن مخالف است؟
کسیکه عنصر روشنفکری دارد به امتناع انصاف و واقع بینی دچار نیست. کسانی را که از سکولاریسم سیاسی و حکومت فرا دینی دفاع میکنند و بیطرفی سیاسی را در حضور عقاید مختلف و متکثر به رسمیت میشناسند و راه رسیدن به جامعهای دموکراتیک را جدایی دین و دولت میدانند اما به لحاظ فلسفی مارکسیست یا آتهئیست نبوده، معتقدند پذیرش سکولاریسم سیاسی لزوماً نیازمند پذیرش سکولاریسم فلسفی نیست، اگر نمیتواند جذب کند، دفع نمیکند.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد خواهران و برادران خودش را که معتقدند حکومت مذهبی خصم دموکراسی است، اما آتهئیست یا مارکسیست نیستند و باورهای خودشان را دارند اگر نمیتواند جذب کند، دفع نمیکند.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد مفهوم آزادی بیقید و شرط بیان را میشناسد و به آن در عمل ارج میگذارد.
توجه کنیم که «آزادی بیقید و شرط بیان، آزادی مخالفت است- چون کسی که جلو موافقت را نمیگیرد- و اساساً یک حق شهروندی است. آزادی بیان حقی سیاسی است و حق نیروهای مخالف است در برابر دولت و قدرت حاکم.»
کسیکه عنصر روشنفکری دارد میداند که آزادی بیان بدون آزادی اندیشه مفهومی خالی از محتوا است.
_________________
کسیکه عنصر روشنفکری دارد هیچ چیزی را آیه نمیکند.
روشنفکری به معنی تفکیک دو چیز از همدیگر است. به همین دلیل به عنوان روح انتقادگرا و مُمُیز شناخته میشود.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد با دغدغههای انسانی، اجتماعی، ارزشی، فرهنگی و سیاسی اقدام به موضع گیری در مباحث و مسائل حساس و مهم جامعه خویش و جامعه جهانی میکند. خودش را هم زیر سؤال میبرد و ارزیابی انتقادی میکند.
نسبت به مسائل جامعه خودی و جامعه جهانی و نیز نسبت به آرمانها و بایستهها احساس مسئولیت و تعهد دارد. حتی نسبت به گروههای هم آرمان هم تعلق و وابستگی ندارد. اگر لازم باشد علیه سازمان و گروه خودش میشورد و از احدالناسی نمیهراسد.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد دارای امید به آینده و حرکت در آن جهت و همزمان تردید (شک مقدس) در واقعیات و حرکت جهت اصلاح آنها است.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد با خرافههای اجتماعی میانه ندارد خیلیها اهل دین و مذهب نیستند اما غرق خرافه اند. نه خرافه های مذهبی، خرافه های اجتماعی.
اگر هم با آن محشور بوده با دانش و مرارت پوسته شکنی میکند.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد منتقد است و تحول خواه.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد نه تنها گفتمانش گفتمان مدرن است، بلکه اهل صدق و صفا هم هست. فداکار و ازخودگذشته است. نگاه انتقادی به غرب دارد اما ضد غربی و مرتجع نیست و بازگشت به خویش را با سلفیگری و واپسگرایی یکی نمیگیرد.
...
کسیکه عنصر روشنفکری دارد از سنت هم تلقی مدرن میکند.
اساس تفکرش بر نسبیت است نه بر مطلقیت و همه جا معتقد است مسایل را میتوان از جهات مختلف بحث کرد و نسبت به هیچ مسئلهای یک جواب واحد نداریم.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد از غرب یاد میگیرد اما نه پیش استعمارگران دولا و راست میشود و نه به عوامل استبداد داخلی، باج میدهد.
...
کسیکه عنصر روشنفکری دارد هیچ چیزی را آیه نمیکند چه از محمد و علی باشد چه از لنین و چرنیشفسکی. چه از کورش و داریوش باشد چه از اقلیدس و ریمان.
با بُت محوری تضاد دارد مقهور توتمهای مدرن و نامهای بزرگ هم نیست. فروتن و با اخلاق و برنا است.
...
کسیکه عنصر روشنفکری دارد با خودش وحدت دارد و به بهانه اینکه دشمن به گوش ایستاده و توطئه میکند، کژیهای دوست را نمیپوشاند. به بی مروتی و پرده دری با صدای بلند اعتراض میکند و ابدا به فکر اینکه چه خواهد شد نیست. ضعف دفاع از خویش ندارد.
کسیکه عنصر روشنفکری دارد اهل تساهل و رواداری است. افتاده و فروتن است، از دماغ فیل نیافتاده و کبکبه و دبدبه ندارد و فیل هوا نمیکند.
حتماً نباید فیلسوف و دانشمند و نویسنده و هنرمند و فارغ التحصیل سوربن و آکسفورد و دانشگاه شریف باشد کافی است دنیای مدرن و سنتهای جامعه خودش (هر دو را) بشناسد. زبان و چم و خم مردم خویش را بداند، مهم نیست دیندار باشد یا نباشد ولی مهم است که دغدغهای جز رسیدن به حقیقت نداشته باشد.
_________________
پاکترین و آگاهترین فرزندان میهن ما در زندان بودند.
پاکترین و آگاهترین فرزندان میهن ما در زندان بودند. هزار عیب هم که داشتند چون با تاریکی درافتادند، صیقل خوردند و تا حدودی نطهیر شدند. پیشتر از فدائیان و زندانیان مارکسیست گفتهام. یوسف کشیزاده، طیب سیادتی، چنگیز احمدی، رضا شلتوکی، بهروز راد، هیبت الله معینی، سلیمان تیکان تپه، یحیی رحیمی، علی ماهباز، عطاالله نوریان و...
میخواهم از مجاهدین بگویم. مجاهدینی که من در زندانهای شاه دیدم براستی شریفترین کسانی بودند که تا کنون به عمرم دیدهام.
چه انسانهای صبور و غیوری بودند آن مجاهدین برنا و فروتن. افسوس و هزار افسوس که رفتند و دیگر تکرار نشدند.
در کوچه پس کوچههای عشق بلا بارید و آنان کرورکرور جان باختند.
آیا شما شنیدهاید که وقتی در اوین تیرباران میشدند مدتها پیکر پاکشان بر زمین بود و گاه گربههای اوین بر صورتشان چنگ میانداختند. صورتشان را میجوبدند و میخوردند؟
کرورکرور جان باختند یا به غربت افتادند و در دام بلا مبتلا گشتند. منتقدین لقب مزدور گرفتند و «جان بولتون»ها عزیز شدند. از امثال هدایت الله متین دفتری و فرید سلیمانی و مجید طالقانی و مسعود بنی صدر و ابراهیم آل اسحاق و مهدی تقوایی و اسماعیل وفا یغمایی و... میگذرم... آنها به کنار...
برادری را میشناسم به نام عباس. عباس رحیمی که ظاهراً داش مشدی و بیکلاس است اما یک مویش به هزار به اصطلاح با کلاس زبون بیصفت میارزد.
عباس سال ۵۵ به زندان افتاد اما سیاسی نبود. سر دعوا و این چیزها حبس گرفت. مدتی در بند شش (عادی) زندان قصر بود. اواخر سال ۵۸ باز هم گیر افتاد و از سر جوانمردی و لوطیگری تیر خورد. چرا؟ چون نمیتوانست شلاق خوردن فردی را که مشروب خورده بود در ملاء عام وسط خیابان ببیند. خونش به جوش آمد و اعتراض کرد. باز به زندان افتاد. سلولش روبروی سلول محمد رضا سعادتی بود. تقی شهرام را هم در اوین دیده بود.
عباس دم دمای تجاوز عراق به کشور ما آزاد میشود اما سال ۶۰ در رابطه با مجاهدین دستگیرش میکنند و تا سال ۱۳۷۰ (به مدت ده سال) حبس میکشد. به قول خودش با کمک اوسا کریم و ظاهراً «عزت شاهی»، که او را از زندان شاه میشناخت توطئه ربودن و کشتنش در طرح الغدیر، (که خیلی از زندانیان آزاد شده را گرفتند و دار زدند) معلق شده و او زنده میماند.
عباس چندی بعد راهی قرارگاه اشرف میشود و ۸ سال در آنجا میماند. سپس به معترضین پیوسته، خواهان جدایی از سازمان میشود...
آمریکا به عراق حمله میکند و به اشرف نیز ستم میکند و صاحب اختیار اشرف میشود!
عباس چهار سال هم به زندان یا بهتر بگویم خارستان «تیف»
(TIPF) Temporary International Presence Facility
محلی که جداشدگان مجاهدین آنجا بودند میرود و با هزار بدبختی که گفتنش ساده است خودش را به انگلیس میرساند و اکنون با ریش و موی سپید و عصایی در دست از این بیمارستان به آن بیمارسنان میرود. دو برادرش (عزیز و هوشنگ) و دو خواهرش (مهرانگیز و سهیلا) و خواهرزادهاش را استبداد زیر پرده دین کشته است. پدرش یک سال و مادرش دوسال زندان بوده است و همسرش هم در لیبرتی است...
وقتی این موارد را میبینم بارانی از غم بر من میبارد و این زندگی که پارس میکند و این زمین که خار میخلد و این آسمان که بلا میریزد مرا به ستوه میآورد.
چرا به جای آنکه اصلاً هیچ چیزی نباشد چیزی وجود دارد؟ چرا؟
Why is there something rather than nothing?
...
این پرسش فاخر (چرا به جای آنکه اصلاً هیچ چیزی نباشد چیزی وجود دارد؟) فقط یک سؤال فلسفی و ریاضی نیست. فقط مربوط به راز کهکشتنها نیست.
بارانی از غم بر من میبارد و اصلاً نمیخواهم باور کنم. کاش همه آنچه گفتم دروغ باشد. افسوس که نیست. نمیخواهم باور کنم کسانیکه هیچ مرز سرخی را با ستمگران زیر پا نگذاشتهاند این چنین رنچ ببینند. نمیتوانم ببینم ما دشمن شاد بشویم. نمیتوانم ببینم این سر سفره با آن سر سفره قهر است.
دریغ که از شبی چنین سپیده سر نمیزند.
نمیخواهم حرفهایی که عباس از نشستهای طعمه و دیگ و میگ میزند باور کنم. نمیخواهم باور کنم که مجبور شده در اشرف خود را به آب و آتش بزند تا مورد حمله دسته جمعی قرار نگیرد. او راست میگوید اما من باور نمیکنم. آخر باورکردنی نیست.
کاش همه آنچه میگویم دروغ باشد. کاش کور بودم. کاش دلم از سنگ خارا بود. کاش اصلاً از زندان فرار نکرده و مرا هم کشته بودند...
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیجون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قُلزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.