مادر معینی، چاووش شادی و امید دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید.
مادر هیبت الله معینی به میهمانی خاک رفت و من به یاد دو دوست نازنین افتادم.
یکی مرگ، که رفیق شفیقی است و هرگاه از راه برسد قدمش مبارک باد و دیگری هیبت، (هیبت الله معینی چاغروند) که همواره در خروش بود و آسايشش بيقرار.
تکبر و تبختر نداشت، مثل درختان سرسبز و پربار افتاده و متین بود و میشد زیر سایه اش نشست.
او و مثل او یاد سلحشورانی را زنده میکردند که «در جلوت نبرد و چکاکک شمشیرها پا در رکابند و از شبانگاهان تا سپیدهدمان بر ستمگران میتازند و تا صبح سحر ندمد از اسب ستیز با ستم و تاریکی پیاده نمیشوند. بذر مصیبت در هاون صبر میکوبند و تلخی آنرا مینوشند با این آرزو که روزی ستمدیدگان بر سفره شیرین آن برآیند و از شهدش ساغر برگیرند.»..
از آنجا که مرگ پایان همه چیز و همه کس نیست از یک زاویه مادر معینی نرفته و حضور دارد. بله او که مثل دیگر مادران رنجدیده همانند خود، عمری را در جست و جوی فرزندانش پشت در زندان های شاه و شیخ گذراند، ظاهراً رفته اما نرفته و حضور دارد.
از یاد نمیبرم وقتی در اتاق ملاقات زندان قصر کنار مادر من ایستاده بود و هردو غم و اندوهشان را از چشم من و هیبت میپوشاندند و ما میدانستیم در درونشان مثل شمع میسوزند و آب میشوند.
آخ، یاد آن ایام غنچه لبخند را بر لبانم میپزمرد.
با انقلاب بزرگ ضد سلطنتی زندانیان سیاسی به میان مردم آمدند اما چه زود بر بهار آزادی و گلهای زیبایش خزان استبداد وزیدن گرفت و بادهای سموم، شاخه های سبز را درهم شکست و گلها را پژمرد و باز هم و بازهم پدران و مادران و همسران و کودکان... دم زندانها...
غم بر دل و بقچه به دست از این زندان به آن زندان رفتند تا بلکه فرزندان شان را پشت میله ها و شیشه ها ببینند. اما سال ۶۷ هیبت و حدود ۴۰۰۰ زندانی دیگر به دار شقاوت کشیده شدند.
از آسمان غمزده میهنمان اندوه بارید اما مادر معینی، مثل بسیاری از پدران و مادران داغدار چاووش شادی و امید شدند و در برابر لشگر ستمگر غم ایستادند و در صف مادران صبور و غیور پرده از جنایت سال ۶۷ و فتوای هولناک قتلعام زندانیان سیاسی برداشتند.
آنان دادخواه بیدادی بودند که بر آرزوهای نسل بزرگی از آزادیخواهان این کشور رفت.
فقدان ظاهری آن مادر رنجدیده و شریف مرا علاوه بر هیبت، بیاد دوست نازنین دیگرم «مرگ» که اصلاً معنی اش نیستی نیست میاندازد.
... مرگ از مهمترین مسائلی است که انسان در طول تاریخ با آن مواجه بوده است. فرزانگان عالم و همه فیلسوفان و عارفان به مرگ خیره شده و زنده و مرده را از دید خود تعریف کرده اند.
حکیم سنایی در کتاب حدیقه که بزرگترین حکمت منظوم صوفیانه قبل از مثنوی است، گفته است:هر که از عشق زنده گشت نمرد.
مولوی با یک سئوال و جواب، حرف اصلی خودش را زده است: دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید.
ناصر خسرو با توجه به مضمون کلام زیبایموتوا قبل ان تموتوا، کسانی را ستایش میکند که فاتحانه به مرگ خویش میمیرند.
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر میزندگی خواهی
...
سقراط و دیوژن و نیچه و عطار و خیام و تولستوی و ولتر و داستایوفسکی و فردوسی و آیت الله طالقانی، شاملو و اخوان و ابتهاج و شاهرخ مسکوب و بنان و مرضیه و شهریار و پرویز مشکانیان و خیلی های دیگر روی مرگ این راز رازها مکث کرده اند.
یکی از مرکزی ترین مسایل نمایشنامه های شکسپیر مسئله مرگ و سرنوشت انسان است. نقاشان بزرگ آنرا به تصویر کشیده اند. امثال ریچارد واگنر و بتهوون و شوبرت و شوپن آهنگش را نواخته اند، هیچ شاعر و نویسنده و حکیمی را نمیشناسیم که به مرگ گوشه نزده باشد.
...
از آنجا که اصالت با زندگی است بیآئیم از زاویه زندگی، زندگی ای که زیباست و رقص شعله اش در هر کران پیداست، به مرگ بنگریم. فرزند شادی باشیم و نگاهمان به مرگ، نگاه اشک و آه و ماتم و عزا نباشد.
مرگ دوست انسان است. بی جهت نبود که امثال مولوی و شیخ صلاح الدین زرکوب هنگامه مرگ جشن و رقص و سماع بپا میکردند و از رفتن به سوی محبوب و پیوستن به مطلوب دم میزدند و میگفتند اگر مرگ نبود جهان ارزشی نداشت، زنجیره تکامل از هم میگسست و بشر بسان خرمنی ناکوفته که کاه و دانه اش به هم آمیخته است مهُمل بر زمین میماند
...
مرگ که نزد غالب مردم هراس انگیز جلوه میکند، میتواند تولد دیگری باشد.
تن، چو مادر، طفلِ جان را حامله
مرگ، درد زادن است و زلزله
مرگ شاخ و برگ شاخسار جان آدمی و سنگ محک درون او است. دوست آدمی است و هر وقت رسید قدمش مبارک باد.
در تئوری تکامل، وجود مرگ، یکی از ویژگیهای مهم بقا برای ژن است. البته توضیح دقیق پدیده مرگ و جزئیات لحظه آن هنوز با گره و پیچیدگی همراه است و چگونگی پیر شدن یعنی فرآیند زوال و کاهش نیروی موجود زنده در گذر زمان هنوز به صورت قطعی مشخص نشده است.
می دانیم به صورت نظری سلولها نامیرا هستند یعنی میتوانند تا بینهایت تقسیم شوند اما در دی ان ای(DNA) یعنی دئوکسیریبونوکلئیکاسید (نوعی اسید نوکلئیک که دارای دستورالعملهای ژنتیکی است و برای کارکرد و توسعه بیولوژیکی موجودات زنده مورد استفاده قرار میگیرد)
در DNA زائدههایی به نام تلومر (Telomere) وجود دارد که در هر تقسیم سلولی اندازه اشان کوتاه و کوتاهتر شده و در نهایت، پس از به پایان رسیدن آن، تقسیم سلولی متوقف میگردد.
وقتی کاهش طول تلومر به حد بحرانی برسد و در تقسیم سلولی اندازه تلومر ثابت بماند، فرد آرایش سلولی مغز خود و در نتیجه اطلاعات ذخیره شده آن را از دست میدهد و مرگ از راه میرسد و در میزند...
...
براستی مرگ چیست؟ درون ما لانه دارد یا از بیرون میآید ؟ موت است یا حیات؟ از جنس هستی است یا نیستی؟ نردبان است یا بام ؟ آیا مرگ هم سایه دارد ؟ مرد است یا زن ؟ و آیا خود مرگ هم میمیرد. آیا مثل هاونی که به کار سائیدن میآید اما خودش نیز اسیر سائیدن میشود، خود مرگ هم میمیرد و سائیده میشود یا تنها چیزی که زنده میماند خود اوست ؟
آیا فی المثل باخ، موزارت، اشتراوس، مندلسون یا علی تجویدی و روح الله خالقی و پرویز یاحقی و مرتضی محجوبی که آهنگ ها را به نیایش و رقص وامی داشتند و شور و مستی میآفریدند،
آیا امثال ارانی و حنیف نژاد و جزنی و اینک مادر معینی آیا برای همیشه پژمردند و خاک و علف شدند؟ کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست ؟...
باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گور بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
...
واقعش این است که نیستی و آنتروپی، قانونمندی هستی است. هستی در عین نیستی و نیستی در عین هستی آدمی را مبهوت میکند.
مرگ اساساً امری است مجازی که واقعیت ندارد. چرا؟ چون رسیدن به سکون مطلق، یعنی به دمایی که آنتروپی صفر میشود (دمای منهای ۲۷۳٫۱۵ درجهٔ سانتیگراد). در همه حوزه ها عملی و امکان پذیر نیست و آنچنان که باید و شاید، تسخیر نشده است.
اگرچه مولکولها در دمای چند صد میلیونیم درجه بالاتر از صفر مطلق نیز میتوانند مبادله اتم داشته باشند،
اگرچه ناسا در دهانه یک آتشفشان که در قطب جنوبِ ماه قرار دارد و همیشه در سایه است، دمای نزدیک به ۲۴۰- درجه سانتیگراد را اندازه گیری کرده است..
اگرچه سال ۱۹۹۷ دانشمندان گزارش دادند که گازهای منتشر شده از یک ستاره در حال مرگ، پس از انبساط به دمای ۱ درجه نزدیک صفر مطلق رسیده اند و انبساط سحابی بومرنگ، Boomerang Nebula که ۵۰۰۰ سال نوری با ما فاصله دارد یک یخچال کیهانی پدید آورده که گاز ها را تا دماهای بسیار بسیار بسیار پایین سرد میکند. (اما) رسیدن به سکون مطلق، یعنی رسیدن به منهای ۲۷۳٫۱۵ درجه حرارت یا سرمای زیر صفر، عملی و امکان پذیر نیست.
...
گفته میشود سال ۱۹۹۹، دانشمندان دانشگاه صنعتی هلسینکی (فنلاند) قطعه ای از فلز رودیوم را بیش از حد تصور سرد کردند و در سال ۲۰۰۳، در انستیتوی تکنولوژی ماساچوست (MIT) ابری از اتم های سدیم را تا دمای ۰٫۴۵ نانو کلوین (یک میلیاردم درجه کلوین است، سرد کردند! اما توجه کنیم که این دمای بسیار بسیار پائین، فقط برای نوع خاصی ازجنبش (چرخش هسته ای) به دست آمده و عمومیت ندارد.
از نگاه فیزیک، رسیدن به سکون مطلق، یعنی رسیدن به منهای ۲۷۳٫۱۵ درجه زیر صفر، امکان پذیر نیست.
اگر در آنچه گفتم دقیق شویم مرگ اساساً امری ست مجازی که واقعیت ندارد ! و ما که خیال میکنیم میمیریم نمیمیریم ! این نه بازی با خیال و پندارگرائی، که اوج واقع بینی است. یعنی نیستی سرشار از وجود و آبستن هستی بوده و مرگ که نمادی از کهولت و آنتروپی است کلید قفل بقا و خود دروازه ای به نگانتروپی و زندگی است.
بگذریم...
...
هیچکس نمیداند کی و کجا خواهد افتاد. امروز نه فردا من و تو نیز به خاک میافتیم. ما که اکنون تماشا میکنیم خود روزی تماشا میشویم.
پنج سال یا صد سال همچون پر کشیدن پرنده ای میگذرد و زمان چونانکه دندان های اسب را میخورد سال ها را خواهد خورد، اما آنچه میماند و تنها چیزی که میماند پاکی و نیکی است... عشق نمیمیرد.
باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گور بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
...
سلام بر مادر شهیدان، مادر عفت مرادی (مادر معینی) که مهربان تر از برگ در بوسه های باران بود. نمادی از مظلومیت زندانیان سیاسی در دوران شاه و شیخ.و