این بحث در مورد ارنست بلوخ[۱] (۱۸۸۵-۱۹۷۷) یکی از فیلسوفان فرهیخته قرن گذشته است که متاسفانه برای بسیاری از ما آشنا نیست. او فراهم آورنده روشهای کارآمدی برای نقادی، رهیافت جدید به تاریخ و دیدگاه های نوینی در باب فرهنگ و ایدئولوژی است.
ارنست بلوخ شخصیت بی همتایی در ادبیات فلسفی آلمان است
ارنست بلوخ شخصیت بی همتایی در ادبیات فلسفی آلمان است و من در مقابل این دریای مواج، پیاله شکستهای بیش ندارم.
بعد از اشاره به زمانه و چکیدهای از زندگی بلوخ که علاوه بر فلسفه، با فیزیک و موسیقی و تاریخ نیز آشنا بود، توضیحات اندیشهورز عزیر آقای دکتر کریم قصیم را هم آوردهام. (دقیقه ۲۵ ویدیو)
ارنست بلوخ مبتکر و تدوین کننده اولیه اندیشهای بود که خودش آن را «جریان گرم مارکسیسم» مینامید. در کنار «گئورگ لوکاچ» [۲]، جامعهای که فاشيسم را در دامان خود پرورش داد به نقد کشيد و تاثير فراوانی بر «آدورنو» [۳]، «ماکس هورکهايمر»[۴] و مکتب فرانکفورت[۵]داشت. البته برای خودش يک مکتب بود و مکتب فرانکفورتجايگاه اصلی زندگيش نبود . تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، دو فیلسوف - جامعه شناس نئومارکسیست آلمانى بودند که با انجام پژوهشها و نگارش آثار انتقادى خویش، مکتب فرانکفورت را در مؤسسه تحقیقات اجتماعى شهر فرانکفورت بنیان گذاشتند.
...
ارنست بلوخ با جنبش جوانان، و با «رودی دوچکه» [۶] از رهبران جنبش دانشجویی آلمان، همدم و همنشین بود.
در نگاشتههای سیاسی و اخلاقی ارنست بلوخ «امید»، نقشی اساسی ایفا میکند. او در مفهوم امید در واقع همان حرف مارکس را میزند که وظیفهی اصلی، نه فقط تفسیر، بلکه تغییر جهان است.
ارنست بلوخ میگفت فلسفه باید راه خروج از بحران را به انسان مدرن نشان دهد تا سرنوشت خود را در دست گیرد و با ازخودبیگانگی، گسیختگی و بی ریشهگی مبارزه نماید.
در کتاب (دایرهالمعارف) «اصل امید» مینویسد، در دوران کودکی، تنها وطن رؤیاییاش امید بود و بس. امید به آینده، امید به یک اتوپی. ناکجاآباد و مدینهی فاضلهای که گرچه هنوز وجود ندارد ولی امکان به وجود آمدن و رسیدن به آن هست.
او لغت اتوپیا را در معنایی مثبت به کار میبُرد و معتقد بود آنچه میگوید «اتوپی مشخص» است نه اتوپی انتزاعی.
صفت «مشخص» را به آن شیوهای به کار میبرد که هگل و مارکس به کار بردهاند. به عبارت دیگر به رؤیاپروری در معنی منفی کلمه اعتقاد نداشت.
ارنست بلوخ امید را جان جاری جهان میدید
ارنست بلوخ در سالهای جنگ جهانی اول به دلیل مخالفت با مواضع ناسیونالیستی آلمان، کشورش را ترک کرد، اما چراغ امید - امیدی که ذات تغییر را در خود نهفته داشت - در او خاموش نشد. پس از روی کار آمدن نازیها دوباره مجبور به ترک میهنش کردند اما از میدان به در نرفت.
چه بسا فلسفهی امید او زاییدهی ایام دربدری و غربت در طی جنگ جهانی دوم است. روزهایی که جهان در پهنهی جنگی بیرحمانه قرار گرفته بود و امید نیز زندانی و در بند بود. او در اینگونه شرایط نیز امید را جان جاری جهان میدید و همیشه میگفت امید را نباید نا امید کرد.
ارنست بلوخ مفهوم امید را تضمینی برای رهایی و رسیدن به جامعهی فاضله ندانسته، اما نبودن آن را برابر با خطر فاشیسم ارزیابی میکند.
همانگونه که فلسفه هگل به شرح «اُدیسه» Ὀδύσσεια و سفر پرماجرای روح در تاریخ و فرهنگ میپردازد، ارنست بلوخ جنبهها و صور تجلی امید را در مسیر تاریخ ردیابی میکند.
(اُدیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ ترواست. که با ماجراهای مختلف و خطیری روبرو میشود.)
از دیدگاه ارنست بلوخ، امید در معنای ساده آن یعنی حالت عاطفی موجود در زندگی روزانه به کار نرفته است، چنین امیدی در فلسفه او، یک مقوله هستیشناسانه در جهت آشکار سازی باطن گزارههاست.
...
در نگاه بلوخ، امید پتانسیل تغییر یا پدیدهای جاری در روزمرگیهای ماست. گویی ذهن او در بیداری بر بال رؤیا پرواز میکرد. گذار معنوی به سوی اهدافی که گرچه رؤیایی به نظر میرسند اما بالقوه موجودند و در آینده به واقعیت مبدل میشوند. به تعبیر خودشن: نوخ نیش زاین Noch-Nicht-Sein
امید ذات تغییر را در خود نهفته دارد
امید ذات تغییر را در خود نهفته دارد و باید با عقل و جسارت و عمل همنشین باشد. با هراس میانهای ندارد. چه زیبا میگفت راهبر حروفیان، «فضل الله حروفی استر آبادی» (نعیمی) که بدون تردید او هم همانند مولوی و حافظ و فردوسی به امید مسلح بود.
من کوکویی دیوانهام / صد شهر ویران کردهام
بر قصر قیصر قی کنم / بر تاج خاقان قو زنم
آدمی در پی کشف آن چیزی است که با رمز و راز آمیخته و ظاهراً دست یافتنی نیست. به سخن مولانا آنچه یافت مینشود، آنش آرزوست.
در عین واقعگرایی، گاه آرزوی ناممکن را دارد و در پی آرمان شهرهای بالا و والاست. البته، آرمان شهر انسان خردگرا، اتوپیای مشخصی است که در متن روابط اجتماعی تحقق مییابد و امری شدنی و رسیدنی است.
...
ارنست بلوخ گفتاری بدین مضمون هم دارد که خداوند، نه تنها تجسم امید به یک آرمان، بلکه تجسم امید به ملکوت انسان است.
به عقیده وی آرمانشهرهای دینی، اگر درست قرائت و فهم شود خرافی نبوده و بیانگر امید انقلابی به یک نحوه وجود بهتر و کاملاً متفاوت هستند.
در کتاب «اصل امید»، نشان میدهد رؤیاهای روزانه، اسطوره، فرهنگ عامه و آرمانشهرهای دینی (که به دست برخی نقدهای به ظاهر روشنفکرانه کنار گذاشته میشوند) عناصر رهایی بخشی دارند که بازتاب دهنده انگاره های آدمیان از یک زندگی بهتر است و سازماندهی و ساختار زندگی تحت سیطره سرمایه داری (یا سوسیالیسم دولتی) را به پرسش میگیرند.
«مونستر» و یارانش با قتلعام روبرو شدند
یکی از آثار ارنست بلوخ در مورد «توماس مونتسر» [۷] است. کشیشی که رهبری جنگ دهقانی و انقلابی آلمان را به دست داشت. توماس مونتسر متعلق به جناح چپ لوتری بود که با قتلعام سرکوب شد.
وی از حواریون اولیه لوتر بود ولی به سبب رادیکالیسم عقایدش و تفسیرهایی دینی که به نفع مردمان تنگدست ارائه میکرد، با غضب اشراف و امیران ثروتمند طرفدار لوتر واقع شد. متاسفانه لوتر هم پشت مونتسر و هواداران فقیرش را خالی کرد. هواداران کم سلاح و آموزش ندیده توماس مونتسر سر به شورش گذاشتند. ولی از سپاهیان توپ دار و آموزش دیده و مجهز اشراف (طرفدارلوتر) شکست خورد. شماری کثیر کشته شدند. مونتسر هم در رأس بقایای شورشیان دستگیر و همراه هواداران خود شکنجه و به قتل رسید.
بگذریم...
بلوخ رویکرد مذهبی نداشت. دغدغهاش چیز دیگر بود اما با دین هم برخورد سیخکی نمیکرد. او بدرستی معتقد بود هر ایدئولوژی، همچون «ژانوس» [۸] دو چهره دارد.
در اساطیر کهن، ژانوس، خدای دروازهها، و آغازها و پایانها بود. ژانوس اغلب با دو چهره و یا دو سر به تصویر کشیده میشود که از این دو سر، یکی به روبرو و دیگری در جهت مخالف آن، یعنی به پشت نگاه میکند. اعتقاد بر این است که این دو سر به آینده و گذشته مینگرند.
...
نقد اساسی به فلسفهی امید ارنست بلوخ غیرزمینی بودن آن است. البته در دورانی زندگی میکرد که انقلابهای رهاییبخش بر سر زبانها بود و او هم با خوشبینی بسیار زیاد به انسان و آینده نگاه میکرد. او و امثال او، وارث خوشبینی فیلسوفان عصر روشنگری بودند.
ارنست بلوخ از منتقدان جدی نظام سرمایهداری بود
ارنست بلوخ معتقد بود جهان هنوز به میهن تبدیل نشده و آدمی در میان جمع تنها و بیکس است. گویی همه در غربت به سر برده و از خود بیگانه و از اصل خویش دور ماندهایم.
امید آن هست که زمانی جهان به خانهی انسانها تبدیل شود و با آن و بالاتر از همه با خودمان به وحدت برسیم. وقتی کتاب یا بهتر بگویم دایرهالمعارف «رؤیاهایی برای زندگی بهتر»، رؤیاهای بیداری، یا همان «اصل امید» را مینوشت، هیتلر در اوج قدرت خود بود و این خیلی معنی دارد. او نفسش از جای گرم بیرون نیامده و در گرماگرم بگیر و ببندهای فاشیستها و در شرایط سخت تبعید، اذان امید سر داد.
ارنست بلوخ از منتقدان جدی نظام سرمایهداری بود و با پیروزی انقلاب اکتبر میگفت جایی که لنین است، همآنجا اورشلیم (بیت المقدس) است. با اینحال او همانند امثال «مانس اشبربر»، با آنچه در شوروی سابق روی داد هم، کنار نمیآمد. معتقد بود استثمار نه فقط حاصل سرمایهداری و شکلی از سلطهگری قدیم و جدید، بلکه تحقیر و توهین انسانی است و امروزه روز هم رواج دارد و گاه به جلد «ضد استثمار» میرود. میگفت که انقلاب اکتبر روسیه برای آن نبود که نتایج و حقوق انسانی انقلاب فرانسه و عصر روشنگری غرب را در کشورهای سوسیالیستی زیر پا بگذاریم. اگر مارکس از لغو مالکیت خصوصی نوشته، منظورش حقوق فردی مانند آزادی و مقاومت در مقابل دیکتاتوری نیست. اینها نباید به هیچ قیمتی و با هیچ توجیهی لگدمال شوند.
...
در پیامد بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی و گزارش خروشچف (سیکردنی داکلاد خوروشوا)ارنست بلوخ نیز همانند لوکاچ، نه با کمونیسم به طور کل، که با ناهنجاری های راه یافته در آن به شدت مخالفت کرد. پس از آن در اعلامیه ی رسمی و تفتیش عقایدگونه ای که مدیریت دانشگاه لایپزیگ و عامل حزب واحد به اصطلاح سوسیالیستی آلمان به دستور «اولبریشت» (دولت مرد آلمان شرقی) نوشت، از بلوخ به نام «گمراه کننده ی جوانان» نام برده شد. دقیقاً همان جرمی که مرتجعین به سقراط نسبت داده میدادند.
...
ارنست بلوخ در روزگاری سخت میزیست، از سویی شاهد دگردیسی میراث فلسفی مارکس به اندیشهای مکانیکی و اکونومیستی بود که فرجام تلخش به فاجعه کاتین، [۹] جزمیت فلسفه حزبی و دادگاههای دهه ۳۰ مسکو کشیده شد و از جانب دیگر شاهد قدرت یافتن و تحکیم سلطه نظامهای سرمایه داری در دنیای غرب.
رژیم های سرمایهداری در اروپا (بر خلاف آنچه پیشبینی میشد) نه تنها در بحران گرفتار نشده و در مسیر اضمحلال و فروپاشی قرار نگرفتند بلکه هر روز شاهد افزایش قدرت شان و سرکوبی جنبش های ضد سرمایه داری به شکلی وحشیانهتر بود.
...
او در گفت و شنودی اشاره میکند مقولهی «دیکتاتوری در تئوری مارکس به اندازه کافی تجزیه و تحلیل نشده است» و میبینیم زمینهی سوء استفاده عملی از مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را بهوجود آورده است. معتقد بود دموکراسی بدون سوسیالیسم و سوسیالیسم بدون دموکراسی حرف مفت است.
اگر مارکسیسم، سوسیالیسم را بدون دموکراسی ممکن میدانست، کارل مارکس متن مشهور خود پیرامون سانسور و آزادی مطبوعات را نمینوشت و انگلس هم نسبت به تلاشهایی که برای خفه کردن آزادی انتقاد در مطبوعات سوسیالیستی آنزمان میشد از خود بیزاری نشان نمیداد.
نوشته ارنست بلوخ در مورد ابوعلی سینا
ارنست بلوخ نوشتهی کوتاهی هم در بارهی ابوعلی سینا دارد که عنوان آن «ابنسینا و چپ ارسطویی» [۱۰] است. منظور وی از «چپ ارسطویی» عقلگرایی است که از ارسطو به ابن سینا و بعد، از طریق ابن رشد به عقل گرایی اواخر قرون وسطای اروپا میرسد و برخی تکانههای فکری مهم آغاز عصر جدید را برمیانگیزد. ...
مجموعه آثار ۱۶ جلدی او حدود ۶۰ سال پیش منتشر شده است. علاوه بر کتاب ۱۶۰۰ صفحه ای «اصل امید» [۱۱]، از دیگر نوشته های او میتوان فلسفه رنسانس، تفکر و اتوپی، حق طبیعی و حیثیت انسانی، مقاومت و سلاح، معیارهای سیاسی در باره متد و سیستم نزد هگل نام برد. گفته میشود یکی از آثارش به نام «اثر جای پا» تاثیر زیادی بر «برتولد برشت» داشته است.
متاسفانه برای بسیاری از ما اینگونه موضوعات غریبه است. یکی از دلائلش «برجستهسازی» از مابهتران و عَلم کردن مسائلی است که آنان با تاکتیک جلب توجه و با لطایفالحیل تبدیل به «مسئله اصلی» میکنند تا ما به تأئید یا رد آن مشغول شویم...
چیزی شبیه «صنعت فرهنگ»، که اصحاب مکتب فرانکفورت با آن درگیر بودند و میگفتند «نگهدارنده وضع موجود» است.
فرهنگ، تا جایى فرهنگ به حساب مىآید که برای جباران پامنبری نکند و با خدعه و تبلیغات آنان همراه نشود. در اینصورت دیگر فرهنگ نیست بلکه «صنعت فرهنگ» به حساب مىآید.
ازمابهتران میخواهند خر خویش را هی کنند و طی کنند و برای همین به همه چیز و همه کس به شکل آدامس و ابزار مینگرند.
نمیگویند یا باید مثل ما فکرکنید یا حذف شوید. مىگویند شما آزاد هستید تا همچون ما فکر نکنید، منتها یک امّا دارد.
این سخنهای چو مار و کژدمت.
مار و کژدم گردد و گیرد دُمت
از امروز به بعد در میان ما بیگانه خواهید بود و بیتردید با دشمن سر و سِر دارید و داشتهاید... چرا؟ چون در «حکمت سلیمان» شک کرده و از خود چیدهاید.
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
...
پس تعجبی ندارد که آن چه موجب آگاهى و دگرگونى است، بى ارزش شمرده مىشود و هرآنچه و هر آنکه واپسگراست و نظام مستقر را مىستاید مورد ستایش قرار میگیرد.
در فرصتی دیگر به مکتب فرانکفورت خواهم پرداخت. از نارسایی این بحث و فقر دانشم پوزش میخواهم.
پانویس
۱. Ernst Bloch
۲. György Lukács
۳. Theodor Adorno
۴. Max Horkheimer
۵. Frankfurter Schule
۶. Rudi Dutschke
۷. Thomas Muenzer
۸. Janus
۹. Katyn massacre
۱۰. Avicenna und die aristotelische Linke
۱۱. Das Prinzip Hoffnung
ترجمه نوشتههای ارنست بلوخ
خانم مینو کریمیان مقالهای در مورد حیات فلسفی و آثار ارنست بلوخ نوشته اند.
مقاله « دیالکتیک و امید» ارنست بلوخ (همراه با بازخوانی هابرماس از فلسفه او، و...) توسط آقای «نادر فتورهچی» به فارسی ترجمه شده است.
آقای ح ریاحی نیز مقاله ای از بلوخ ترجمه کردهاند.
در نشريه «کاوه (مونيخ)» شهريور ۱۳۴۲ - شماره ۶ ، دکتر محمود کاظمی چکیده مقاله Avicenna und die aristotelische Linke ارنست بلوخ را با عنوان «ابن سینا و ارسطوئیان چپ رو»، ترجمه کردهاند.
«ابن سینا و چپ های ارسطویی» توسط آقای واهیک کشیشزاده، نیز ترجمه شدهاست
چند مقاله از ارنست بلوخ هم توسط آقای شروین ظاهری برگردان فارسی شده است.
- هیتلز میتازد
- خوانش ضد سرمایه دارانه از «اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری» وبر