در این بحث با اشاره به این پرسش اساسی که «ما برای چی زاده شدیم» (سئوال مهیبی که از عصر حجر پیشاپیش فرزند انسان قد عَلم کرده است) از بروس اسپرینگستین Bruce Springsteen خواننده، نوازندهٔ گیتار و آهنگساز آمریکایی هم یاد میکنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چرا به بروس اسپرینگستین پرداختهام؟
واقعش گاه پیش میآید که «خاطرات خانه زندگان»، یادهای زندان و وضعی که به آن مبتلا شدهایم مرا هم در خود برده، اندوهگین میکند. این اندوه همیشه از نوع غمهایی که قدمش مبارک باد و بدون آن آدمی میپژمَرد، نیست. بازدارنده است و من برای غلبه بر آن و کندن از ژورنالیسم مبتذل سیاسی که غالباً از دانش سیاسی تهیست، به نیایش، به رقص که شعر تن است و موسیقی که رقص آهنگهاست، به تئاتر و سینما و موزه، بوسیدن و نوازش کسی که دوستش دارم، گرفتن دست فرزندم و رفتن در دل طبیعت، و به دویدن و سر به صحرا گذاشتن پناه میبرم. اگر هم پولی داشته باشم به سفر (و نه سیاحت) میروم. وقتی باران غم بر من میبارد و نمیتوانم خاطرات خانه زندگان را ادامه دهم، تلاش میکنم به مقولات دیگر (و نوشتههای ویکیپدیایی) بپردازم تا هم اندوه را از خود برانم و هم به یکسویهنگری خو نگیرم. البته بروس اسپرینگستین که از او یاد میکنم با ترانه «زاده شدن برای گریختن» Born to Run به نوعی سر به سر سئوال این بحث گذاشتهاست: ما برای چی زاده شدیم؟
برای گریختن؟ حتی گریختن از شر و خیر این سئوال؟
این آوازه خوان موسیقی راک را نخستین بار ۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۲ که برای اجرای کنسرت به هلسینکی، پایتخت فنلاند آمده بود دیدم. در سن ۶۲ سالگی با قدرت تمام بیش از ۴ ساعت ترانه و آواز خواند. پیش تر آلبوم «شیاطین و غبار» Devils and Dust وLong Walk Home او را گوش کرده بودم.
ترانه اخیر در مورد کسی بود که بعد از مدتها به زادگاه خود بر میگردد، ولی هیچ چیز و هیچ کس را نمیشناسد، و هیچ کس هم او را نمیشناسد. کسانی را که فکر میکرد دغدغههایشان با او مشترک است و میشناسد و حالا شبها و روزها کنارشان مینشیند و با هم درددل میکنند، هیچکدام را به جا نمیآورد. همه چیز مه آلود و به طرز عجیبی غریبه شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از توی کلاهم خرگوش در میآورم
بروس سپرینگستین اگرچه در ترانههایش داستان قلبهای مجروح، مرگهای بی افتخار و سرخوردگی از آرمانهای آغشته به دروغ را فریاد کردهاست، هر چند ترانه Sun City را برای نلسون ماندلا و علیه تبعیض نژادی خوانده و یکی از آثار خودش را (American Skin (41 Shots به تریون مارتین، جوان سیاهپوستی که در آمریکا کشته شد، هدیه کرده و در کنسرتهای عفو بینالملل هم شرکت نمودهاست اما در عین حال هوای اصحاب قدرت را هم داشتهاست.
وی با ترانه «متولد آمریکا» Born in The Usa که رونالد ریگان در تبلیغات انتخاباتی خودش از آن سوءاستفاده زیادی کرد، شهره عام و خاص شد. این ترانه در بر گیرنده شکست رویاهای سربازان بازمانده از جنگ ویتنام هم هست که خیال میکردند رفتهاند ویتنام تا با استبداد بجگند اما در بازگشت هموطنانشان به آنها اعتراض میکردند عملکرد شما ستم و جفاکاری بود. چرا در جنایت علیه مردم ویتنام شرکت کردید؟ چرا آنهمه بمب بر سر آن مردم بیپناه ریختید؟
بروس سپرینگستین آلبومی دارد به نام Magic (جادو،افسون)
وی با ترانه هایش نشان میدهد که آب از سرچشمه گل آلود است و صاحب عله (آمرین جنگ و برادرکشی) لزوماً کسانی نیستند که در عملیات شرکت میکنند.
وی در آلبوم مزبور از کسانی حرف میزند که همه چیز خود را فدا میکنند تا از جهل و تاریکی به نور و روشنی برسند اما رمالان و دجالان آنها را به نام آزادی بازی داده، به اعتمادشان ضربات هولناک میزنند و برایشان اهمیتی ندارد که زنده بمانند یا کشته شوند. اجساد مثله مثله آنها برایشان وسیله تبلیغ میشود.
ترانه البته تمثیلی است و از فرد یا تشکل خاصی نام نمیبرَد، «اما در پشت نغمه آرام گیتارها، از دور دست، صدای محوی شبیه شلیک مسلسل به گوش میرسد.»
سکه کف دستم را میبینی
حالا دیگه نمیبینی اش
این کارت توی آستین ام را
نگاه کن
(حالا ببین) از پشت گوشت درش میآرم
از توی کلاهم
خرگوش در میآرم
بیایید و تماشا کنید
ماها قراره این جوری باشیم
ما قراره این جوری باشیم (...)
خرگوشی که آن کلاش از کلاهش در میآورد ناگهان تبدیل به ارّه میشود. ارّهای ای برای شقه کردن، و دجال مربوطه مدام تکرار میکند، ماها قراره همین جور باشیم، قراره این جوری باشیم.»
I got a rabbit in my hat
If you wanna come and see
This is what we’ll be
This is what we’ll be
برگردیم به پرسش بحث: ما برای چی زاده شدیم؟ اصلاً برای چی زنده هستیم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود...
چرا به اینگونه پرسشها کمتر توجه میکنیم؟
رنج غربت و تبعید که کمتر از زندان نیست، داغ آوارگی و دورماندن از اصل خویش، جدایی از وطن که تنها شامل خاک نیست، فرهنگ و زبان و رابطههای چهره به چهره را هم شامل میشود، نبودن در «خانه» (زیر کرسی کنار پدر و مادر و برادر و خواهر، همراه با پدر درختان باغچه را سر شاخ کردن، با مادر برگهای پژمرده پاییزی را جمع و جور کردن...)
نبودن در خانه که در ادبیات فلسفی، حریمی امنیت بخش است و به حفاظت ما هم نیاز دارد...
فزون طلبی طالبان نفت و دلار، رواج فرهنگ داعشی در مذهبی و غیرمذهبی (فقط من حق دارم و دمار مخالف را هم درمیآورم) رواج این فرهنگ مبتذل در صغیر و کبیر و سوءاستفاده مدعیان صاحب اختیاری جهان که در پی جنگ افروزی و قالب کردن انبارهای اسلحه خودشان هستند، مصائب و مشکلاتی که جهان ما را این چنین به جهل و جنایت آلودهاست، همچنین غم معاش و مسائل روزمره، روزمرگی...
و، های و هوی رسانهها و شبکههای اجتماعی که بیشتر اطلاع رسانی است و نه فرهنگ سازی، همه و همه، ما را به اندازه کافی سر کار گذاشته و عملاً فرصتی باقی نمیگذارد تا پرسشهای اساسی مثل «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود...» و برای چی زاده شدیم، در ما جوانه بزند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه شاد بودند اما من و تو گریه میکردیم
میدانیم چگونه وارد گردونه حیات شدهایم، شبی یا روزی که پدر و مادرمان در آغوش هم بودند، (پدر و مادری که ما آنها را انتخاب نکرده بودیم) یک «اسپرم» تُخص و کله شق (که مأموریتش دست ما نبود) از بقیه جلو زد و «اوول» خودش را (که ما اصلاً نمیشناسیم چی بود و کی بود) تور زد و هر دو سر به سر هم گذاشته، ۹ ماه «خون دل» خوردند (از جسم و جان مادر تغذیه کردند) و شکیل شدند تا بالاخره من یا شما در حالیکه بقیه شاد و شنگول بودند، گریه کنان به این جهان سرک کشیدیم.
آیا آنچنان که شاعر ارجمند میهن ما احمد شاملو در گفتگو با خالق کلیدر محمود دولت آبادی گفت: ما حاصل یک «اتفاق» (تصادف) هستیم و بس؟ به همین سادگی؟
...
در تعریف دقیق ریاضی، میان احتمال و امکان تفاوت میگذارند. (یعنی احتمال وقوع یک امر ممکن که میتواند صفر باشد، از لحاظ منطقی امکان پذیر است)، اما به همه چیز که نمیتوان سرسری اتفاق گفت.
جنبههای نظری و پایههای ریاضی مربوط به فرایندهای تصادفی Stochastic processes نشان میدهد «تصادفی نمودن» برخی فرآیندها صرفا به علت عدم علم و عدم توانایی دسترسی ما به علت دقیق آن پیشامدها است. مانند اصل عدم قطعیت هایزنبرگ.
به لحاظ ریاضی و نظریه احتمالات Probability theory آنچه ما اتفاق و تصادف مینامیم به نوعی، دترمینه و قانونمند است...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به این زمان و مکان پرتاب شده بودیم
نه آن اسپرم و اوول، نه پدر و مادرمان، هیچکدام را ما انتخاب نکرده بودیم. کافی بود آنها با فردی دیگر ازدواج کنند. آنوقت اصلاً من که این سطور را مینویسم و شما که میخوانید وجود نداشتیم. کسان دیگری بودیم با روحیات دیگری...
اسمی را هم که روی ما گذاشتند گزیده خودمان نبود. تن صدا، قد، رنگ موها و چشمان، ریخت و قیافه و خیلی چیزهای دیگر بی خواست و اختیار ما شکل گرفتند. ما بعداً فقط آنرا در آینه تماشا کردیم اما در پی ریزی و نشو و نمای نخستین آن (در بُن و اساس آن) هیچ نقشی نداشتیم.
همچنین زمان و مکان تولد خودمان را، که قرن دهم باشد یا بیستم...آفریقا باشد یا اروپا، جاکارتا و پاریس باشد یا تهران و گلپایگان... زمان قحطیهای هولناک که کرور کرور مردم میمردند و دوران جنگهای ویرانگر باشد یا عصر صلح و آشتی... اینکه کی و کجا متولد شدیم، هیچکدام انتخاب من و شما نبود. گویی به قول ژان پل سارتر در رمان «تهوع» ما به این زمان و مکان پرتاب شده بودیم...
بعد هم انتخاب کودکستان و مدرسه ابتدایی، نوع خورد و خوراک، نخستین دوست و معلم و اولین سفر و... لزوماً با ما نبود.
جدا از محیط خانواده، رادیو تلویزیون، رسانهها (میدیا) و جامعه و کارکردهای آن همه و همه روی شخصیت ما موثر بوده و غالباً در آغاز کار با انتخاب خودمان همراه نبوده است.
گروه خون ما (که از پدر و مادر به ارث میرسد و تا آخر عمر تغییر نمیکند)، گلبولها و مولکولهای ریز آنتی ژن که روی آن مینشیند، Rh مثبت یا منفی که داریم، هیچکدام دست ما و در اختیار ما نبود.
دنآ (دئوکسیریبونوکلئیکاسید) که دارای دستورالعملهای ژنتیکی است و نقش اصلی آن ذخیرهسازی طولانی مدت اطلاعات ژنتیکی میباشد بی اجازه و خواست ما عمل میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ذرات بنیادی، کوارکها، گلئونها
از خودمان بگذریم و پیدایش جهانی را که در آن بسر میبریم مرور کنیم تا دامنه انتخاب و اختیار دستمان بیآید. میدانیم که تشریح ساختمان جهان و تکامل آن بر اساس خواص و برهمکنش ذرات بنیادی Elementary Particles صورت گرفته که خودشان در ذرات کوچکتری به نام «کوارک» quark لانه داشته و به کمک گلئونها، کنار هم قرار میگیرند.
از هستههای اتم گرفته تا ابَر کهکشانها و سیر تکاملی آن (از گوی آتشین تا اشکال کنونی) توسط ویژگیهای ذرات بنیادی و برهمکنش (تعامل) آنها اداره شده و همه کنش و واکنشها بی اجازه من و شما صورت گرفتهاست.
الکترونها، و کوارکهایی که درون و بیرون خودمان در جهان میبینیم، همچنین «میدان هیگز»، که تمام جهان را فرا گرفتهاست، کار خودشان را میکنند و ابدا منتظر دستور یا اجازه ما نمانده و نمیمانند. به ما اصلاً محل نمیگذارند.
میلیاردها سال پیش که تمام کائنات در یک ذره ناچیز جاى داشت و در یک لحظه، انفجاری بزرگ همه چیز را «کُن فَیکون» و زیر و رو کرد و نیستی (که آبستن هستی بود)، وضع حمل نمود. ما خبر نداشتیم. همچنین وقتی که فضا و زمان معنا یافتند و دست و دامن همدیگر را گرفتند و راه افتادند!
درواقع بیگ بنگ «انفجارِ بزرگ»، (مِهبانگ) Big Bang که به پدیدار شدن جهان از حالتی بسیار داغ و چگال در ۱۳/۷ میلیارد سال پیش اشاره دارد بدون اجازه ما روی دادهاست.
البته و صد البته ما اسیر همیشگی جبرها نبوده و بنوعی مختار هم هستیم. با اسب پرتوان اختیار از تپه ماهورهای جبر و ضرورت و ترس و تنهایی میگذریم که خود داستان دیگری است و در این بحث نمیگنجد. اساساً (و نه مطلقاً) ما مختاریم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی میمیریم چه چیزی با ما خواهد مُرد؟
برگردیم به پرسش نخست:
ما برای چی زنده هستیم. برای چی زاده شدیم؟ تا به حال این پرسش را جدی گرفتهایم؟ آیا این دغدغه را داشتهایم که وقتی میمیریم چه چیزی با ما خواهد مرد و چی از خودمان باقی میگذاریم؟
از یاد نبریم که ما در سلسله تکامل به چندین و چند دلیل از سایر پستانداران پیش افتادهایم، اما در این که به لحاظ فیزیولوژیک حیوان محسوب شده و شباهتهای زیادی بین اعضای بدن ما (مثل نازکی تیغهی میان بینی) با میمونهای آدمنما (گوریل، شامپانزه، اورانگوتان) وجود دارد تردیدی نیست.
البته انسان دارای کیفیت پیچیدهتر و مخصوص به خود است که مهمترین آنها عبارتند از: مغز بزرگ و تکامل یافته، دست چابک و شست دست. شستی که میتواند نسبت به چهار انگشت دیگر، زاویهای بیش از ۹۰ درجه باز کند. (از سایر انگشتان جدا شود)، همچنین قابلیت ایستادن و راه رفتن بر روی دو پا، پایی که محکم روی زمین تکیه میکند و کف آن دارای قوس طولی با خاصیت ارتجاعی است، و شست پا که خوب رشد کرده است و...(...)...
گذشته از وجوه تشابه آشکاری که بین انسان و میمونهای آدم نما، هم از لحاظ ساختمان خارجی و هم از لحاظ ساختمان داخلی، وجود دارد اختلافات قابل توجه چندی نیز موجود است که به مقیاس بسیار زیادی از طرق مختلفِ راه رفتن، ترکیب غذا، و مشی زندگی ناشی شده است. اینها را یادآور شدم تا در نکته زیر بیشتر تأمل کنیم:
آیا غیر از آناتومی و دستگاه فیزیولوژیک (بویژه سیستم عصبی که انعکاسات ثانوی را هم شامل میشود) و...ما تفاوت دیگری با حیوانات نداریم؟
میشد که ما تیغ و تغال (خار)، سنگ و سقال یا سوسک و حلزون باشیم اما انسان خلق شدیم (و چگونگی اش را میدانیم)، بسیار خوب برای چی متولد شدیم؟ چرا؟
میشود از این سئوال مهیب سرسری گذشت و گفت حالا که شدیم، بی خیالش...
میتوان به جوابهای گرد و کلی بسنده کرد که برای رفع نیازهایمان، از جمله اینکه عبادت کرده، شکر خدا را بکنیم...
برای اینکه از ماه و آفتاب و هوا و غذا و جفت خودمان و فرزند لذت ببریم. خب کرمها و سوسک ها هم بنوعی (البته نه با قید و بندهای ما) این لذت ها را میبرند. ما که نوبرش را نیآوردهایم؟
میتوان به شوخی و جدی گفت: رسیدن به پاسخ این پرسش دردی از ما را دوا نخواهد کرد. لابد برای تولید دی اکسید کربن و پهن زاده شدیم. یا برای اینکه پشت سر مردم صفحه بگذاریم و ته و توی همه چیز را در بیآوریم. برای اینکه به دیگران تهمت بزنیم. برای اینکه خوش بگذرانیم و از بوق سحر تا تنگ غروب دنبال جنس (از جمله جنس مخالف) راه بیافتیم و روزی هزار بار به هزار بت سجده کنیم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسب قدرت را سوار شدن و به دیگران لگد زدن
مسئله این نیست که نقش آفرین ما ماده بوده یا نبوده، ما بهرحال وجود داریم. برای چی متولد شدیم؟
برای اینکه روزها و سالها همین طور پشت سر هم بگذرد. صبحانه، نهار، شام، صبحانه، نهار، شام، صبحانه، نهار، شام...، چاق و چله شویم و ازدواج کنیم و بعد هم بابا بزرگ و مادر بزرگ شده، آخر عمری پا درد و استخوان درد بگیریم و یک روز هم غزل خداحافظی را بخوانیم؟ مثل سوسکها و حلزونها که میمیرند و همچون برگهای خزان که پژمرده میشوند و میریزند؟
برای چی زاده شدیم؟ اسب قدرت را سوار شدن و به دیگران لگد زدن Born-to-Receive-Powerful و... ؟ آموختن Born To Learn، خلاقیت و کند و کاو Born to Explore، رنج کشیدن؟ عشق ورزیدن و دوست داشتن که از عشق برتر است.
یا بیهودگی پیشه کردن Born To Jive، تنها به پول و پله برسیم و یک ماشین را دو ماشین و سه ماشین. یک خانه را دو خانه و چند خانه کنیم و خلاصه فزون طلبی خودمان را اشباع نماییم؟
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ، فزون طلبی تا دم مرگ...
یا بعکس، راه و رسم امثال سیزیف (سیسیفوس) را در پیش گیریم و با زر و زور و تزویر درافتیم هرچند بر دوشمان سنگهای سنگین نهند و مجبورمان کنند از ته دره تا نوک قله بر دوش بگیریم و ببریم و آنجا سنگ از دوشمان فرو غلطد و باز هم و باز هم چارهای جز حمل آن به سوی قله نداشته باشیم؟ چون پرومته رو در روی امثال زئوس، نور را از آسمان به زمین آوریم هرچند عقابان شب و روز آزارمان دهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عظمت در نگاه ما باشد نه در آنچه میبینیم
ابر و باد و مه و خورشید و فلک و میدان هیگز در کارند تا به عمل تکامل دهنده و رهائی بخش قیام کنیم که خود هنری است پویا و ماندگار. مگر نه اینکه «زندگی آدمی پایان میپذیرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی میماند»؟
به قول دکتر محسن هشترودی «انگار در این مورد نیز اصل بقای انرژی صدق میکند.»
...
ما زندهایم برای شادی بی نهایت For infinite happiness، برای اینکه اثرگذار باشیم و وجودمان چون نان و شراب سفرهها را رنگین کند.
برخی گفته و میگویند که زندگی عبث و بیهوده است.
بسیار خوب، حالا که زاده شدیم و زندگی را بی معنا و عبث هم بپنداریم که البته چنین نیست، میتوانیم خودمان به آن معنا بدهیم. دنیا سرشار از معنا و زیباییست، پس در عین نگاه به درون، به دنیا هم عالمانه بنگریم و با ارتباط برقرار کردن با دیگران و تجربه زندگی، معنا بسازیم. باور کنیم که زیباتر و شگفتانگیز تر از تلاش برای فهم حیات و جهان پیرامون، چیزی نیست. این خود عبادتی زیباست.
اگر عظمت در نگاه ما باشد نه در آنچه میبینیم، زیبایی را نه فقط در لبخند ژوکوند و بوسه یار و رنگین کمان آسمان، در بازی خرگوشها و همآغوشی پاک و زلال دو حلزون هم میبینیم که مذتهای مدید کنار هم میآرامند.
با این نگاه، برگ درختان سبز نیز که بخشی از ژن های ما (انسان) را به دوش میکشند، سرشار از وقار و شکوه است. حتی گوجه و پیاز و گیاهی که میپوسد و ظاهراً بوی گند میدهد، (تبدیل مواد معدنی به آلی) بغایت زیباست. از گل سرخ و آسمان آبی هم دلربا تر است. از دیر مغان و معبد بودائیان و خانه کعبه نیز معنوی تر است.
...
در این نگاه پرواز پروانه ها و قار قار کلاغان و آواز بلبلان و جیک جیک گنجشکان، همچون سونات مهتاب بتهوون و قران عیدالصمد عبدالباسط و تار چلیل شهناز و آواز مخملین بنان زیباست.
حتماً نباید چهان را عبَث و آبسورد absurdity دید تا بتوان به درک این زیباییها رسید و از آن لذت برد.
بیاموزیم و بیاموزانیم تا بتوانیم وظایف خدایان را به عهده بگیریم.
این، آن بار امانتی است که کوهها از پذیرش آن امتناع کردند و آسمان هم بار آن را بر دوش نکشید اما فرزند انسان از پس آن، از پس آن بار گران برآمد و برمیآید.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
ما زاده شدیم برای شادی بی نهایت، برای اینکه اثرگذار باشیم و وجودمان چون نان و شراب سفرهها را برکت دهد.
بیاموزیم و بیاموزانیم تا بتوانیم وظایف خدایان را به عهده بگیریم و دریابیم وجودیت خود انسان است که مسئول همه چیز است...
که انسان از جهان بزرگتر است. از مشکلات و مصیبتهایی که گریبانگیرش میشود، برتر است.